اردوگاهي در آسمان خاطره
نویسنده : مجيد جعفرآبادي
پرونده
نگاهي به «اردوگاه شهداي تخريب»، بهشت گمشدة بچههاي تخريب
اول داستان برميگردد به روزهاي شهريور سال 62 كه بچههاي تخريب قرارگاه، جاي درست و حسابي نداشتند. در اين يكي دو سال آخر هم گوشهاي از نساجي را گرفته بودند و از خورد و خوراك و فضاي سبز، چيزي كم نداشتند؛ ولي تخريب، هم آموزش داشت، هم رزم شبانه و هم نيازمند زاغهاي مهمات بود و ميدان مين. براي همين بچهها دائم در مسير اهوازـ هويزه در تردد بودند.
در شهريور سال 62 اسبابكشي به بيابانهاي جادة آبادان شروع شد تا در ميان دو سيلبند قديمي، سنگ بناي اردوگاه گذاشته شود؛ با علم كردن چند چادر و يك منبع آب و چند تا دستشويي صحرايي كه درِ آنها، از پتو بود.
يادش بخير! در آن گرماي خرماپزون! بچة مجيديه، «حسن نوري» با پاي بيكفش و جوراب، تويوتاي بار زده شده را پيش چادرها ميبرد و خالي ميكرد.
اردوگاهي در دل بيابان خشك و ترك خوردهاي كه يك دانه سنگ هم در خاك آن پيدا نميشد، ولي چيزي كه زياد داشت، عقرب بود و آسماني پر از ستاره كه فاصلة آن تا زمين، خيلي كم بود و سكوتي كه باب دل اهل نماز و خلوت و شبزندهداري بود.
اردوگاه، كانون عشق و صفاي بچههايي بود از همه جاي ايران آمده بودند؛ تهران، اصفهان، مشهد، رشت، كاشمر، ساري و گنبد.
سالهاي سال از آن روزها گذشت و سالهاست كه هنگام نهان شدن خورشيد در بركة مغرب، دل آتشگرفتة ما خاطرات آن روزها را مرور ميكند. بينواياني غريبيم كه از دوستان دور افتادهايم و غريبانه در ميان شعلههاي شوق دل، ناله سر ميدهيم.
چو گفتي ندارد غم دل چه گويم
چه گويم غم دل كه گفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسي
چه پرسي غم دل شنفتن ندارد
نهفتن ندارد چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
چو خوابي به چشمم نيايد چه خسبم
چه خسبم كه اين ديده خفتن ندارد
غمي هست بر دل كه گفتن ندارد
شنفتن ندارد، نهفتن ندارد
چشمهايم را ميبندم، شايد روح بال بگشايد... روانة اردوگاه ميشوم. در آستانة ورود و به ياد همة شهداي آن كه اولين آنها «عليرضا بخاري، ميرزا شهري و عباس عسگري» بودند و آخرين آنها «جعفر هلالت» و دوستان همراهش، سلامي ميكنم؛ «السلام عليكم يا اولياءالله، السلام عليكم يا انصار دين الله» سلام بر شما كه داغتان هميشه تازه است، سلام بر شما كه گذشت زمان، در محاق فراموشي نبرده تان.
«كانوا قوماً من اهل الدنيا و ليسوا من اهلها فكانوا فيها كمن ليس فيها»
ما همواره به تو نازيديم و مينازيم؛ كيف ميكنيم كه نيروي برادر «علي» بوديم.
اگر علي در اردگاه نبود، دوست داشتم «امير» را ميديدم. آيا باران و آفتاب بهار را ديدهاي كه چهگونه در هم ميآميزد؟ امير اينطور بود. نگاهي داشت به مهرباني باران، مثل خاك در برابر آسمان متواضع بود. قدش كوتاه بود، ولي روحش بلند بود و تو هميشه او را فراتر از خود ميديدي.
زنده ماندن امير در جنگ برايمان معما بود، اما دير زماني نيست كه معما حل شده است. خدا مزد جهادگر را دير يا زود ميدهد. ديگر كسي با امير شوخي نميكند كه هر كس را جلو برد، به كشتن داد و خودش سالم برگشت. آقا معلم عزيز! رفتن تو جاي گلهاي نداشت، تعجب هم نداشت، اما با دل پردرد خود چه كنيم؟
به سولهها كه نزديك ميشوم، سراغ «جعفر» را ميگيرم، اما نشاني از او نيست. عزيز سيهچردة كم حرفِ بي ادعا! بيا و باز ما را به شيرينزباني خود مهمان كن. جعفر جان! قصة تو خيلي شنيدني است، حيف كه خوب و كامل تعريف نكردي. روز اول جنگ آمدي و روز آخر جنگ هم با شهادت از ميدان خارج شدي، كسي هم پيكري از تو نديد.
سراغ دوستان ديگر را ميگيرم، اما نه نشاني و نه صدايي. «جعفر قرباني» كجاست؟ او كه در وصيتنامهاش نوشت: «امروز در راهي گام نهادهام و به جايي خواهم رفت كه تا نفوس، تكميل و روانها، تطهير نشده باشد، كسي را به آن دسترسي نيست.»
«يوسف ايماني» كجايي تا باز كنار گوشم زمزمه كني كه:
نيست در لوح دلم جز الف قامت يار
چه كنم حرف ديگر ياد نداد استادم
يوسف هم قصهاي دارد. رفيق صميمي «محمودي» و «فاروق صديقي» بود. جنازة محمودي را از آن طرف اروند، فاروق به عقب آورد. چند روز بعد، جنازة فاروق را يوسف به عقب آورد و چهار روز بعد هم يوسف از خود جنازهاي باقي نگذاشت.
سلام بر همة بچههاي اردوگاه كه پيكري از خود به جا نگذاشتند.
«محسن اعلمي، علي عاصمي، داود پاكنژاد، محسن گردنصراحي، مرتضي شيرزاد، شفاعتي، محسن عابديني، سعيد اميدي، مجيد قباد، كريم مرآتي، اصغر صالحي و تقي مشكوري»
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
بان الغراء و بان الصبر از بانوا
بانوا و هم في سواد القلب سكانوا
سئلتهم عن مقيل المركب قيل لهم
مقيلهم حيث فاح الشيح و البانوا
غريبانه از سوله بيرون ميآيم. نگاهي به دوردست مياندازم. شايد بچهها در ميدان مين اردوگاه باشند، شايد در زمين فوتبال مشغولند. با نسيم، درد دل ميكنم.
فقلت للريح سيري و الحق بهم
فانهم عند ظل الا يك قطان
و بلغيهم سلاماً من اخي شجن
في قلبه من فراق الالف اشجان
هان اي نسيم! سلام اين برادر محزون را به آنان كه از نظرها غايبند، برسان. سلام بر «بهروز آهندوست» كه در وصيتنامهاش نوشت كه بابت شهادت من، برايم چهار ركعت نماز شكر بخوانيد. سلام بر «خدامراد زارع»، پهلوان تخريب. سلام بر همة شما كه مثل آيههاي قرآن مقدس بوديد، مظلوم بوديد و مجهولالقدر، ولي معروف در آسمانها. سلام بر شما كه چشمها را بر زمين بستيد تا آسماني شويد.
وقت اذان كه ميشود، منتظر صداي اذان هستم، ولي ديگر از نمازخانة بيزرق و برق، صدايي نميآيد. ديگر نمازي خوانده نميشود، ديگر «مصطفي» بعد از نماز «الهي هذه صلواتي صليتها لا لحاجه منك اليها» نميخواند، ديگر سفرهاي بعد از نماز، گسترده نميشود، ديگر شوخيهاي «امير گلپيرا» با «مشكوري، جعفر پوريان و فروتن» تمام شده است؛ امير با آن حجب و حيا، احمد فروتن، كه نام زيبندهاي داشت و مصطفي كه در فراق احمد تاب نياورد و زود رفت. او ميگفت: «آخر عمر من در همين اردوگاه است.» و گاهي هم كه ميخواست نصيحتي كند، اين شعر را ميخواند:
دنيا چو حباب است و لكن چو حباب
نه بر روي آب، بلكه روي سراب
آنهم چه سرابي، كه بينند به خواب
آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب
ديگر كسي دور حاج «صالحي» جمع نميشود كه از تكيهكلامهاي او حظ كند.
از اردوگاه ديگر چيزي نمانده، جز ياد نيك و خاطرات شيرين.
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها، چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد
خدايا! ما را اينگونه مؤاخذه نكن. اي كاش اصلاً اردوگاه را نديده بوديم. ما ماندهايم و نگاهي به دوردست، شايد چشم دل ما نشاني از آن سفركردهها بيابد.
اي خفته خوش به بستر خون ديده باز كن
احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن
ما شما را از ياد نميبريم، ياد شما خون داغ رگهاي ما شده است. حالا كه بيست سال از آن روزها گذشته، شما هم يادي از ما بكنيد:
گر كند ميل به خوبان دل من، عيب مكن
كين گناهي است كه در شهر شما نيز كنند
نام من گر برود بر دهنت، باكي نيست
پادشان به غلط ياد گدا نيز كنند
منبع:ماهنامه امتداد شماره 53
نگاهي به «اردوگاه شهداي تخريب»، بهشت گمشدة بچههاي تخريب
اول داستان برميگردد به روزهاي شهريور سال 62 كه بچههاي تخريب قرارگاه، جاي درست و حسابي نداشتند. در اين يكي دو سال آخر هم گوشهاي از نساجي را گرفته بودند و از خورد و خوراك و فضاي سبز، چيزي كم نداشتند؛ ولي تخريب، هم آموزش داشت، هم رزم شبانه و هم نيازمند زاغهاي مهمات بود و ميدان مين. براي همين بچهها دائم در مسير اهوازـ هويزه در تردد بودند.
در شهريور سال 62 اسبابكشي به بيابانهاي جادة آبادان شروع شد تا در ميان دو سيلبند قديمي، سنگ بناي اردوگاه گذاشته شود؛ با علم كردن چند چادر و يك منبع آب و چند تا دستشويي صحرايي كه درِ آنها، از پتو بود.
يادش بخير! در آن گرماي خرماپزون! بچة مجيديه، «حسن نوري» با پاي بيكفش و جوراب، تويوتاي بار زده شده را پيش چادرها ميبرد و خالي ميكرد.
اردوگاهي در دل بيابان خشك و ترك خوردهاي كه يك دانه سنگ هم در خاك آن پيدا نميشد، ولي چيزي كه زياد داشت، عقرب بود و آسماني پر از ستاره كه فاصلة آن تا زمين، خيلي كم بود و سكوتي كه باب دل اهل نماز و خلوت و شبزندهداري بود.
اردوگاه، كانون عشق و صفاي بچههايي بود از همه جاي ايران آمده بودند؛ تهران، اصفهان، مشهد، رشت، كاشمر، ساري و گنبد.
سالهاي سال از آن روزها گذشت و سالهاست كه هنگام نهان شدن خورشيد در بركة مغرب، دل آتشگرفتة ما خاطرات آن روزها را مرور ميكند. بينواياني غريبيم كه از دوستان دور افتادهايم و غريبانه در ميان شعلههاي شوق دل، ناله سر ميدهيم.
چو گفتي ندارد غم دل چه گويم
چه گويم غم دل كه گفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسي
چه پرسي غم دل شنفتن ندارد
نهفتن ندارد چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
چو خوابي به چشمم نيايد چه خسبم
چه خسبم كه اين ديده خفتن ندارد
غمي هست بر دل كه گفتن ندارد
شنفتن ندارد، نهفتن ندارد
چشمهايم را ميبندم، شايد روح بال بگشايد... روانة اردوگاه ميشوم. در آستانة ورود و به ياد همة شهداي آن كه اولين آنها «عليرضا بخاري، ميرزا شهري و عباس عسگري» بودند و آخرين آنها «جعفر هلالت» و دوستان همراهش، سلامي ميكنم؛ «السلام عليكم يا اولياءالله، السلام عليكم يا انصار دين الله» سلام بر شما كه داغتان هميشه تازه است، سلام بر شما كه گذشت زمان، در محاق فراموشي نبرده تان.
قدم به اردوگاه ميگذارم و به اطراف نگاه مياندازم. بهت و حيرتي غريب، فضاي دل را پر ميكند. غمي بزرگ بر جان مينشيند و عطر دلانگيزي بر مشام ميرسد؛ عطري كه از خاك و آهن نيست، از آنهايي است كه چشمانشان از گرية خوف به درگاه ربوبي، به سفيدي ميزد و غبار تواضع، چهرههايشان را پوشانده بود، برادران ما كه از اين سراي فاني سفر كردند. حق اين است كه تشنة ديدارشان باشيم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت بگزيم.
دوست دارم اولين كسي را كه ميبينم، برادر علي باشد. ديدن علي؛ يعني ديدن همة بچههاي تخريب. كاش باز ميآمد و با همة مهربانيش نگاه ميكرد و با همة محبتش مرا در آغوش ميگرفت. فرماندة مهربانِ بيادعا! تو در دنيا بودي، ولي اهل آن نبودي.«كانوا قوماً من اهل الدنيا و ليسوا من اهلها فكانوا فيها كمن ليس فيها»
ما همواره به تو نازيديم و مينازيم؛ كيف ميكنيم كه نيروي برادر «علي» بوديم.
اگر علي در اردگاه نبود، دوست داشتم «امير» را ميديدم. آيا باران و آفتاب بهار را ديدهاي كه چهگونه در هم ميآميزد؟ امير اينطور بود. نگاهي داشت به مهرباني باران، مثل خاك در برابر آسمان متواضع بود. قدش كوتاه بود، ولي روحش بلند بود و تو هميشه او را فراتر از خود ميديدي.
زنده ماندن امير در جنگ برايمان معما بود، اما دير زماني نيست كه معما حل شده است. خدا مزد جهادگر را دير يا زود ميدهد. ديگر كسي با امير شوخي نميكند كه هر كس را جلو برد، به كشتن داد و خودش سالم برگشت. آقا معلم عزيز! رفتن تو جاي گلهاي نداشت، تعجب هم نداشت، اما با دل پردرد خود چه كنيم؟
به سولهها كه نزديك ميشوم، سراغ «جعفر» را ميگيرم، اما نشاني از او نيست. عزيز سيهچردة كم حرفِ بي ادعا! بيا و باز ما را به شيرينزباني خود مهمان كن. جعفر جان! قصة تو خيلي شنيدني است، حيف كه خوب و كامل تعريف نكردي. روز اول جنگ آمدي و روز آخر جنگ هم با شهادت از ميدان خارج شدي، كسي هم پيكري از تو نديد.
سراغ دوستان ديگر را ميگيرم، اما نه نشاني و نه صدايي. «جعفر قرباني» كجاست؟ او كه در وصيتنامهاش نوشت: «امروز در راهي گام نهادهام و به جايي خواهم رفت كه تا نفوس، تكميل و روانها، تطهير نشده باشد، كسي را به آن دسترسي نيست.»
«يوسف ايماني» كجايي تا باز كنار گوشم زمزمه كني كه:
نيست در لوح دلم جز الف قامت يار
چه كنم حرف ديگر ياد نداد استادم
يوسف هم قصهاي دارد. رفيق صميمي «محمودي» و «فاروق صديقي» بود. جنازة محمودي را از آن طرف اروند، فاروق به عقب آورد. چند روز بعد، جنازة فاروق را يوسف به عقب آورد و چهار روز بعد هم يوسف از خود جنازهاي باقي نگذاشت.
سلام بر همة بچههاي اردوگاه كه پيكري از خود به جا نگذاشتند.
«محسن اعلمي، علي عاصمي، داود پاكنژاد، محسن گردنصراحي، مرتضي شيرزاد، شفاعتي، محسن عابديني، سعيد اميدي، مجيد قباد، كريم مرآتي، اصغر صالحي و تقي مشكوري»
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
بان الغراء و بان الصبر از بانوا
بانوا و هم في سواد القلب سكانوا
سئلتهم عن مقيل المركب قيل لهم
مقيلهم حيث فاح الشيح و البانوا
غريبانه از سوله بيرون ميآيم. نگاهي به دوردست مياندازم. شايد بچهها در ميدان مين اردوگاه باشند، شايد در زمين فوتبال مشغولند. با نسيم، درد دل ميكنم.
فقلت للريح سيري و الحق بهم
فانهم عند ظل الا يك قطان
و بلغيهم سلاماً من اخي شجن
في قلبه من فراق الالف اشجان
هان اي نسيم! سلام اين برادر محزون را به آنان كه از نظرها غايبند، برسان. سلام بر «بهروز آهندوست» كه در وصيتنامهاش نوشت كه بابت شهادت من، برايم چهار ركعت نماز شكر بخوانيد. سلام بر «خدامراد زارع»، پهلوان تخريب. سلام بر همة شما كه مثل آيههاي قرآن مقدس بوديد، مظلوم بوديد و مجهولالقدر، ولي معروف در آسمانها. سلام بر شما كه چشمها را بر زمين بستيد تا آسماني شويد.
وقت اذان كه ميشود، منتظر صداي اذان هستم، ولي ديگر از نمازخانة بيزرق و برق، صدايي نميآيد. ديگر نمازي خوانده نميشود، ديگر «مصطفي» بعد از نماز «الهي هذه صلواتي صليتها لا لحاجه منك اليها» نميخواند، ديگر سفرهاي بعد از نماز، گسترده نميشود، ديگر شوخيهاي «امير گلپيرا» با «مشكوري، جعفر پوريان و فروتن» تمام شده است؛ امير با آن حجب و حيا، احمد فروتن، كه نام زيبندهاي داشت و مصطفي كه در فراق احمد تاب نياورد و زود رفت. او ميگفت: «آخر عمر من در همين اردوگاه است.» و گاهي هم كه ميخواست نصيحتي كند، اين شعر را ميخواند:
دنيا چو حباب است و لكن چو حباب
نه بر روي آب، بلكه روي سراب
آنهم چه سرابي، كه بينند به خواب
آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب
ديگر كسي دور حاج «صالحي» جمع نميشود كه از تكيهكلامهاي او حظ كند.
از اردوگاه ديگر چيزي نمانده، جز ياد نيك و خاطرات شيرين.
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها، چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد
خدايا! ما را اينگونه مؤاخذه نكن. اي كاش اصلاً اردوگاه را نديده بوديم. ما ماندهايم و نگاهي به دوردست، شايد چشم دل ما نشاني از آن سفركردهها بيابد.
اي خفته خوش به بستر خون ديده باز كن
احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن
ما شما را از ياد نميبريم، ياد شما خون داغ رگهاي ما شده است. حالا كه بيست سال از آن روزها گذشته، شما هم يادي از ما بكنيد:
گر كند ميل به خوبان دل من، عيب مكن
كين گناهي است كه در شهر شما نيز كنند
نام من گر برود بر دهنت، باكي نيست
پادشان به غلط ياد گدا نيز كنند
منبع:ماهنامه امتداد شماره 53
/ج