آنها دلشان نور الهي ديده بود
دفاعمقدس، تعداد كمي فرمانده و بسيار بيشتر، رزمنده دارد و اينكه تعداد زندههاي جنگ، بيش از ده برابر شهداست؛ پس ميتوان فهميد كه اهميت تاريخ شفاهي رزمندگان عادي جنگ نيز كمتر از خاطرهنگاري فرماندهانش نيست. ازطرفي انجام مصاحبه با رزمندگان بيشمار جنگ، آسانتر و در دسترستر است از فرماندهاني كه بيشترشان پرمشغله اند و اين مهم با نهضت خاطرهنگاري جنگ كه از دل پايگاههاي بسيج بيرون خواهد آمد، ميسر ميشود؛ انشاءالله.
آقاي «محمدجواد مشكيبافيزدي»، ازجمله رزمندگان تخريب لشكر ويژة شهدا بوده است و در دوران دفاع مقدس، بهعنوان يك تخريبچي عادي حضور داشته است. مصاحبه با ايشان به ما ثابت كرد كه هر رزمندهاي ميتواند خاطرات ناب و ناشنيدهاي داشته باشد كه زاويهاي نامكشوف از دفاع مقدس را روشن سازد.
يك شب در كنار شهيد «هاشمينژاد»
با پدرم ميرفتيم بسيج و آنجا با چوبي كه دو سرش ميخ كوبيده بودند، توي كوچهها نگهباني ميداديم. من توي دو مسجد فعاليت داشتم؛ بسيج مسجد «جواديه» و پايگاه «سلمان فارسي» كه بعدها دوستان زيادي آنجا پيدا كردم؛ شهيدان «اكبر و اصغر لشكري»، شهيد «حسيني»، شهيد «مجتبي عطايي»، شهيد «محسن رئوف»، شهيد «سيدجواد حسيني» و شهيد «اسلاميفر».
در مسجد، هر شب باز و بستهكردن اسلحه داشتيم. اولش برنو و امـ يك بود و بعد ژـ سه. توي مسجد «حوض لقمان» هم شهيد «خوشبيان» آموزش دفاع شخصي و رزمي ميگذاشت. جلسة قرآني هم با استاد «ميرزا علي رحيمي» در محلة جواديه داشتيم. ايامي كه منافقان اعلام جنگ مسلحانه كرده بودند، يك شب شهيد هاشمينژاد آمد جلسه قرآن ما و برايمان تعريف كرد كه منافقان دنبال من هستند و مجبور به حمل اسلحه هستم. بعد قبايش را كنار زد و اسلحة زير لباس را نشان داد.
برادر «شاه رجب»
وقتي خرمشهر آزاد شد، مردم به وجد آمده بودند. حالت عجيبي داشتم، همانجا تصميم گرفتم كه بروم جبهه. سال 1361 بود و من چهارده ساله. يكي از ابتكارات اصناف در زمان جنگ اين بود كه براي تعمير ماشينهاي منطقه، در سه راه خرمشهر، در منطقهاي به نام «گاوميشآباد»، جايي را گرفته بودند و از كل تعميركارهاي مشهد، با تخصصهاي سيمكشي، آهنگري، مكانيكي و جلوبندي و.. ميرفتند آنجا.
برادر شاه رجب، «حسن نيكدل»، از بچههاي كميته بود و عاشق جبهه. فهميدم قصد جبهه رفتن دارد. گفتم: «من هم بهعنوان شاگرد ميآيم.»
قبول كرد. رفته بود بسيج ادارات و عكس و شناسنامهام را برده بود. گفته بودند: «خيلي كوچك است.»
گفته بود: «اين عكس مال بچگياش است.»
گفته بودند: «بيار ببينمش. گفته بود زمان اعزام ميآورمش.»
مسئول اعزام مرا توي راهآهن ديد. گفت: «نميشود.»
التماس كرديم كه پرونده پر شده و كار از كار گذشته است و... خلاصه اجازه دادند اعزام شوم.
دندان شيري
شهيد زنده
صبح اوستا لباسها را ميبيند و فكر ميكند من شهيد يا مفقود شدهام. بعد تمام لباسها را بهعنوان يادگار يك شهيد، بين خودشان تقسيم ميكنند و اوستا ميگويد: «هيچكس حق ندارد به پدرش چيزي بگويد.»
وقتي برگشتم، همه ميگفتند: «شهيد بودي، زنده شدي؟»
بعد از چهلوپنج روز، مأموريتم تمام شد و برگشتم. از بچههاي پايگاه، من اولين نفري بودم كه رفتم جبهه.
قهر و جنگ
گفت: «خيلي كوچكي.»
كلي چانه زدم تا متقاعد شد كه اعزامم كند. آمدم خانه، به حاجآقا گفتم. گير داد كه اجازه نميدهم بروي. من هم گفتم اگر اجازه ندهيد، خانه نميآيم.
از خانه آمدم بيرون و سه شب نرفتم. يك شب رفتم حرم، شب بعد، خانة خواهرم و شب آخر، رفتم خانة دختر عمهام. نصف شب هم ميرفتم پشت در هلالاحمر و تا صبح كه در باز ميشد، مينشستم. بالاخره حاج آقا رضايت داد. سه نفر بوديم، ما را فرستادند سنندج. جادهها ناامن بود. با يك اتوبوس بين شهري كه مردم را ميبرد، با اسكورت بچههاي سپاه رفتيم مريوان؛ تعميرگاه كاشانيها.
گروهان بچههاي شمال
توي تعميرگاه كاشانيها، يكي از رزمندههاي اصفهان كه به خط رفتوآمد داشت، ماشينش را آورد براي تعمير. پرسيد: «كجايي هستي؟»
گفتم: «مشهدي.»
پرسيد: «اينجا چهكار ميكني؟»
گفتم: «براي خط آمدم، اما اينجا گير افتادم.»
گفت: «كارَت را درست ميكنم.»
مدتي بعد برگشت و مرا برد به گروهاني از بچههاي شمال. آنها روي تپهاي به نام سلمان كه حالت آفندي داشت، مستقر بودند. همه هم گيلكي صحبت ميكردند و براي من سخت بود. آنقدر مرا از كوموله، دموكرات ترسانده بودند كه شبها برايم خيلي وحشتناك ميگذشت؛ مخصوصاً شبهايي كه براي نگهباني ميرفتيم و حتي تا يكمتريمان را هم نميديديم. همهجا جنگلي و تاريك بود.
لبيك يا خميني
عقربكُشي
لشكر 5 نصر، سه تيپ داشت؛ جوادالائمه(ع) با فرماندهي شهيد «برونسي»، امام موسيكاظم(ع) به فرماندهي شهيد «ميرزايي» و تيپ امام صادق(ع) به فرماندهي شهيد «فرومندي». تيپ امام صادق(ع) سه گردان داشت؛ «صبار، جبار و قهار» ما گردان صبار بوديم و مسئول گردانمان حاج آقا «مقدم» و فرماندة گروهانمان شهيد «عصمتي» از بچههاي كاشمر بود كه در ميمك شهيد شد.
من در تقسيمبنديها شدم كمك آرپيچيزن. كارم اين بود كه گلوله حمل و آماده كنم و در بعضي شرايط، كمر آرپيچيزن را بگيرم و بهعنوان تيرانداز، پوشش دهم.
قرار بود يك عمليات آبي، خاكي در حوالي بصره انجام شود. به اين خاطر ما را بردند رحمانيه كه شبيه بصره بود؛ رود و نخلستان و... هوا هم خيلي گرم بود. بعضي وقتها آب حمام صحرايي به اندازهاي جوش ميآمد كه بدن بچهها را ميسوزاند. توي چادر ما انواع حيوانات خاكي؛ مثل رُتيل، عقرب و... پيدا ميشد. يكي از كارهاي بچهها، عقربكُشي بود.
بعد از نماز صبح، دوي صبحگاهي داشتيم. بعد از اينكه منطقة وسيعي را ميدويديم، به نخلها ميرسيديم. فصل خرماپزان بود. بچهها ميرفتند بالاي درخت و رطبهاي رسيده را براي صبحانه جمع ميكردند. يكي ديگر از تمرينها اين بود كه سوار قايق ميشديم و با جليقة نجات، توي آب ميپريديم. مسافتي حدود دو، سه كيلومتر را شنا ميكرديم و خودمان را به طرف ديگر كارون ميرسانديم. آنجا كمكم حالات بچههايي را كه شنيده بودم، حال معنوي دارند را درك كردم و مناجاتها و راز و نيازهاشان را ديدم. شبها كه نگهباني ميدادم و از كنار چادرها رد ميشدم، صداي مناجاتشان را ميشنيدم. آموزشها نزديك چهلوپنج روز طول كشيد، بعد به دلايلي از آن عمليات منصرف شدند، ما را به شوش آوردند و همانجا مستقر كردند.
سايتهاي شاه
يكي از شبهاي جمعه، فرماندة گردانمان، آقاي مقدم دربارة دعاي كميل براي ما صحبت كرد. گفت: «اين دعا ممكن است طولاني شود، شما تا زماني كه لذت ميبريد و حال داريد، بخوانيد و هر وقت ديديد كه دعا را ورق ميزنيد تا ببينيد چند صفحة ديگر مانده، همانجا ببنديد و ديگر نيازي نيست بخوانيد.»
آنجا چندبار شهيد ميرزايي، از مؤسسان تخريب لشكر 5 نصر را ديدم. او طريقة خنثيكردن بيشتر مينها را خودجوش و بدون آموزش ياد گرفته بود. از آنهايي بود كه بيباكي، نترسي و جسارتشان معروف بود.
حاجي قاتي
اولين هويجبستني عمرم را در دزفول خوردم. در مشهد چنين چيزي نخورده بوديم، اما توي خوزستان خيلي رايج بود. آب هويج را ميگرفتند و بستني ميانداختند تويش. آب هويج گرم و قندش كم است. بستني بهتدريج آب ميشود و حاصل اينكار نوشيدني خوشمزهاي است كه بچهها اسمش را گذاشته بودند، «حاجي قاتي.»
سرفة شهادت
و توي همان عمليات شهيد شد.
شهيد شرّ
مداح جنگي
دشمن با زيرپوش
از ميدان مين رد شديم و رسيديم به ارتفاعي كه قرار بود مستقر شويم. بدون درگيري و خيلي مخفي رفتيم توي دل عراقيها. وقتي رسيديم، مقداري كه صداي گلولهها بلند شد، عراقيها را ديديم كه با زيرپوش از سنگرها بيرون ميزنند و سروصدا ميكنند. آنجا مستقر شديم. سحر بود كه باران گرفت، آنقدر خسته بوديم كه زير باران خوابمان برد. صبح شد. قرار بود گردان ديگري همزمان با ما بيايد و قيچي كنيم، اما آنها نيامدند. گفتند برگرديد. فردا، شهيد فرومندي برايمان صحبت كرد كه شما وظيفهتان را انجام داديد. شب بعد، بچههاي گردان جبار رفتند و منطقه را گرفتند. يك شب بعد، شهيد فرومندي و شهيد طاهري ما را بردند و خط را دادند دست ما و بچههايي كه عمليات كرده بودند، برگشتند.
مأمور خدا
محسن رفت
سه روز آنجا بوديم. ظهر روز آخر، هوا خيلي گرم بود. بچهها ميرفتند توي سايه و استراحت ميكردند. پنج دقيقه به يازده صبح مانده بود. نوبت ديدهباني من بود، بچهها گفتند: «بلند شو.»
همه به رديف توي سايه نشسته بودند، گفتم: «پنج دقيقه مانده.»
چند لحظه بعد، دوباره گفتند: «برو.»
گفتم: «چهار دقيقه مانده.»
و خلاصه شوخي و لجبازيم گل كرده بود. يك دقيقه به يازده، از اينها جدا شدم، آمدم طرف سنگر. هنوز پايم را توي سنگر نگذاشته بودم كه سه خمپاره پشت سر هم آمد. سريع برگشتم. محسن قانعي، پيرمردي كه اسمش براي مكه در آمده بود و دو نفر ديگر شهيد شده بودند. جنازهها را گذاشتيم توي آمبولانس. قبل از آن، محسن توي عمليات تركش خورده بود، اما هر كار كرديم، نرفت عقب.
وقتي برگشتم مشهد، برايم سخت بود با خانوادهاش روبهرو شوم. مادرش شيرزني بود. ميگفتند خودش رفته بود توي قبر و محسن را دفن كرده بود. پدرش خادم امام رضا(ع) بود.
دارِ دل
فقير و غني در جنگ
تك به تداركات
مرحلة بعد گفت: «از زير سيمخاردارهاي فرشي عبور كنيد.»
بعد از آن بايد از لاي سيمخاردارهاي حلقوي عبور ميكرديم. موانع ديگري را هم پشت سر گذاشتيم. آخر مسير، وقتي همه جمع شديم، شهيد سپهبدي گفت: «قابل توجه آنهايي كه به تداركات زدند.»
قبر خالي
رفتيم گوشهاي از مقر، سر يكي از همان قبرها. چند نفر ديگر هم آنجا بودند. گفت: «ما ميرويم توي قبر، تو برايمان بخوان.»
يكييكي ميرفتند توي قبر، پارچه سفيدي ميكشيدند رويشان و من ميخواندم و آنها گريه ميكردند. يكي از اينها وسط خواندن از هوش رفت و هر چه تلاش كرديم و سيلي زديم، به هوش نيامد. برديمش اورژانس صحرايي و سرم وصل كردند. چند دقيقه بعد بلند شد و اعتراض كرد كه چرا او را به آنجا برديم.
تخريبچي رفتگر
بهاري بهشدت اهل عزاداري بود و چون هيكل بزرگي داشت، وقتي سينه ميزد، نميشد دور و برش ايستاد.
تركش بندانگشتي
در برگشت، يك خمپاره خورد پاي دامنة كوه، حدود چهارمتري من و تركشهايش آمد پايين، خورد به من و به شدت مجروح شدم. پا، سر، دست و چند جاي ديگر بدنم را تركش گرفت. چند قدم ديگر آمدم و افتادم، بعد ديدم آقاي «ساده» و دو، سه نفر ديگر صدا ميزنند كه برانكارد بياوريد، مشكيباف افتاده.
همانجا ديدم كه انگشتم قطع شده، با انگشت ديگرم، گرفتمش و سوار سيمرغ شديم. ده، يازده نفر مجروح ديگر هم بودند و ماشين، زيرگلوله مستقيم، با سرعت عجيبي ميتاخت. يازده نفري ريخته بوديم روي هم. مقداري كه آمديم، ديگر چيزي نفهميدم.
شيطاني نكني، بچه جان!
وقتي به هوش آمدم، صداي آژير ميآمد. پرستارها سريع رفتند توي پناهگاه. بمباران هوايي بود و آنجا تبريز. يك روز بيشتر، آنجا نبودم. با هواپيماي «سي 130» ارتش كه پر از مجروح بود، آوردنمان تهران، بيمارستان نورافشان. سريع به اتاق عمل بردنم، خانم پرستار توي اتاق عمل گفت: «بچه جان، چرا رفتي جبهه؟»
گفتم: «وظيفه است.»
بعد شروع كردند به عمل و پانسمان انگشتم. بيحسي زده بودند و همة مراحل عمل را ميديديم. ميلهاي داخل استخوان انگشت قرار دادند و مقداري از ميله را بيرون گذاشتند. گفتند: «اين مقدار براي اين است كه موقع كشيدن، راحت باشد.» چ
دكتر گفت: «بچهجان، اگر شيطاني بكني و ميله به جايي بخورد، توي گوشت دست ميرود.»
داخل اتاق ما ده نفر بودند، دو نفر قطع پا داشتيم. يك نفر وكيل بود و از بچههاي ساوه كه دو پا و دست راستش قطع شده بود. پيرمردي هم از مشهد بود. ميگفتم: «حاج آقا، آجيل بخور.»
ميگفت: «تخمه، كراية خوردن نميكند، چيزي بده كه به درد بخورد.»
آقاي «قادري» از همرزمان شهيد كاوه، همانجا خبر داد كه «محمود كاوه» و «محمد بهاري» شهيد شدهاند.
چند روز بعد از عمل، حاج آقا آمد و خيلي خوب برخورد كرد. بعد از يك ماه، آمديم مشهد. هر روز از طرف بنياد شهيد، براي پانسمان ميآمدند خانه. بعد از يك ماه رفتم سركار. يك روز گيربكس ماشين را باز ميكردم. رفتم توي چاله كه گيربكس را بگيرم؛ ميلة توي انگشتم، خورد به كف ماشين و رفت توي گوشت. جيغ زدم. بچهها دويدند و بردندم بيمارستان امام حسين(ع). عكس گرفتند. گفتند جوش خورده. بردند اتاق عمل و ميله را درآوردند.
آتشبازي
گفتم: «ميروم جبهه.»
آذر 1365، دوباره به جبهه رفتم. رسيدم اهواز و به مقر موقت لشكر ويژة شهدا در اهواز رفتم. بچهها كمكم جمع شدند و پادگان حالت خاصي گرفت. من ديگر جزو نيروهاي قديمي تخريب شده بودم. گفتند: «يك دورة آموزش تخصصي انفجارات برگزار ميشود. اگر مايل هستيد، بياييد.»
مسئول تخريب، آقاي «سيد حسين موسوي» از بچههاي گلمكان بود. بعد از شهيد بهاري، ايشان فرمانده شده بود. منطقة آموزش انفجارات، رحمانيه بود. از اهواز به سمت خرمشهر، حدود هشتاد كيلومتري، ميپيچي سمت چپ و حدود ده كيلومتر ميروي تا ميرسي حاشية كارون. آنجا محل يگان دريايي ويژة شهدا به فرماندهي شهيد «علياصغر محراب» بود. آنها خودشان آموزش آبيـ خاكي داشتند. با فاصله از آنها چادر زديم، حدود چهل نفر بوديم.
لشكر ويژه، اولين بار بود كه ميخواست بهصورت صحرايي عمل كند، چون قبل از آن، هميشه در مناطق كوهستاني كردستان بود. دوره يك ماه طول كشيد. آموزشهاي خيلي دشوار و سنگين با انواع مين و مواد منفجره، تيانتي، سي4، سي3 و... پيش از اين آموزش عمومي تخريب ديده بوديم؛ به همين دليل مستقيم رفتند سر انفجارات كه به شكلهاي مختلفي انجام ميگرفت و بيشتر هدفش، ريختن ترس بچهها بود. بعد گفتند: «منطقهاي كه قرار است عمليات شود، آبي است و شايد لازم باشد توي آب انفجار انجام دهيم.»
صبح به خط ميشديم، ورزش ميكرديم و بعد صبحگاه بود كه توي آن هم بساط آتشبازي به راه بود. گوشمان پر شده بود از انفجار.
شبها كه بلند ميشديم، بيشتر بچهها براي نماز شب به جاهاي دنج پناه ميبردند. اگر غير از اين بود، نميتوانستند كار كنند.
ماهيهاي موجي
بايد فتيله را بالاي انگشت ميگرفتيم و سيخ كبريت را به گوگرد كبريت ميكشيديم تا فتيله با جرقه روشن شود. در اين حالت، يك نفر ديگر، چند لحظه قبل در دو متري، يك چاشني را روشن كرده و آمده بود كنار ما؛ يعني بايد در حداقل زمان، فتيله را روشن و فرار ميكرديم. يكي ديگر از كارها اين بود كه مين M19 آمريكايي با نوزده كيلو TNT را توي قايق ميگذاشتيم و ميرفتيم به سمت پل مخروبهاي كه روي كارون بود. يكي از پايههايش را منفجر ميكرديم و برميگشتيم. بعدها فهميديم مأموريتمان در «كربلاي چهار»، اين بوده كه توي اروند، برويم طرف بصره و پلي كه آنجا بود را منفجر كنيم. حتي كلت به ما دادند و آموزشهاي جنگ تنبهتن. همين مين M19 را توي آب ميانداختيم و منفجر ميكرديم؛ بلافاصله سي، چهل تا ماهي بزرگ نيممتري، موجي ميشدند و ميآمدند روي آب و قبل از اينكه بميرند، صيدشان ميكرديم. با اينكار چندبار بچههاي يگان دريايي را هم ماهي داديم.
دهانهاي جُنبان
گفتيم: «آدامس ميخوريم كه موقع كار با مين تمركز داشته باشيم.»
خيلي ناراحت شد و گفت: «قرآن ميگويد «الا بذكرالله تطمئن القلوب» شما آدامس ميجويد؟!»
از آن به بعد، هيچكس آدامس نخورد.
دو آفتابه
لو رفتيم
سخت گذشت...
شهيد موسوي مسئول تخريب، يكسره توي خط بود و خوابش روي موتور. ما را نگه داشته بود، چون ما به اصطلاح، جزو انفجاراتيهاي خاص بوديم. وسواس عجيبي در نيرو دادن به خط داشتند، ميگفتند: «نميخواهيم بچهها مفت شهيد شوند.»
امان از «محراب»...
با خوشحالي ده نفر بلند شديم و رفتيم فلكة امام رضا(ع).3 آن زمان دو طرف فلكه آب بود. وارد كانالهاي بتني شديم. از روي جنازهها رد ميشديم. عراقيهاي زيادي كشته شده بودند، بچههاي خودمان هم بودند. مسافت زيادي پياده رفتيم، رسيديم پشت خاكريزي كه ميخواستيم عمل كنيم. گلوله مثل باران ميباريد، خيلي شديد بود. گفتند: «بمانيد تا دستور بدهيم.»
دو ساعت گذشت. گفتند: «برگرديد.» بعدها فهميديم شهيد «محراب» از آبي كه سمت چپ خاكريز بود، اقدام كرده، سنگرها را دور زده و عراقيها را خاموش كرده است. بچهها بخش بعدي عمليات را شروع كردند و ما برگشتيم خرمشهر. يك ماه آمادهباش بوديم و فقط خبرهاي عمليات به ما ميرسيد. بعد آمديم اهواز و جزو آخرين نفراتي بوديم كه با ما تسويه حساب كردند.
سربازي بعد از جبهه
گفتم: «من چند عمليات شركت داشتهام، آموزش تخصصي تخريب ديدهام.»
گفتند: «نميشود.»
مرا فرستادند پادگان امام رضا(ع) در سردادور4 و يك ماه آموزش تخصصي ادوات ديدم. دوشكا و خمپارههاي 60، 80، 120 و توپ 106 و... بعد از آموزش، رفتيم ايلام، پادگان ظفر. موقع تقسيم نيرو، آنهايي كه قبلاً جبهه آمده بودند و تخصص داشتند را جدا كردند. دوباره رفتم تخريب و بلافاصله فرستادند اهواز، پادگان شهيد برونسي. مدتي با نيروهاي آموزشدهنده بودم تا مأموريت دادند بروم جزيرة مجنون.
پلامين
صدا رسيد به عراقي و او هم شروع كرد پلامين زدن. يكي از پلامينها خورد به كانال و تركشش خورد به پشت پاي حسينپور.
جزيرة موشها
زمين لرزه
بالاخره انفجار را انجام داديم. قدرت انفجار آنقدر بالا بود كه كل منطقه را مثل زلزله لرزاند و آب بلافاصله جاري شد، توي همين كانال، آقاي «باباشكري» با ما كار ميكرد، شمالي بود و قدش نزديك دو متر، خيلي منظم و مرتب بود. شبها توي كيسه خواب ميخوابيديم، ديدم از توي كيسه خواب صدا ميآيد، باباشكري بود. داشت مسواك ميزد.
سرسرهبازي
من، «ستوده» و «عقيدهمند»، با هم بوديم؛ من وسط، ستوده سمت راست و عقيدهمند سمت چپ. يك دفعه يك گلوله خورد به ستوده و شهيد شد و بلافاصله يكي هم خورد به سر عقيدهمند و او هم شهيد شد. ديدم الآن مرا هم ميزند. سرم را پايين گرفتم و بلند شدم كه بروم به سمتش. يك دفعه يك گلوله خورد به كتفم و چون قوز كرده بودم، از آنطرف بيرون آمد. افتادم. چند لحظه بعد، بچهها سنگر را خاموش كردند و مرا برداشتند كه بياورند عقب. خودم نشستم روي برفها و سرسرهبازي آمدم پايين و سوار آمبولانسم كردند و آوردند عقب. توي آمبولانس، به هوش بودم، اما همين كه رسيديم، بيهوش شدم. بعد فهميدم كه همانجا توي بيمارستان صحرايي جراحيام كردهاند. در آن عمليات بچههاي تخريب خيلي شهيد دادند. مرا آوردند تبريز و بعد مشهد. توي مشهد هم سرپايي پانسمانم كردند و آمدم خانه.
گريه شهادت
بعضيها مثل شهيد «محمد كبيري»، بهشدت گريه ميكردند، بعضيها هم توي بُهت فرو رفته و متحير شده بودند. بچهها فكر ميكردند كه جا ماندهاند و باب شهادت به زودي بسته خواهد شد.
محافظ بيحفاظ
عارف شانزده ساله
ميگفت: «نه، اگر گرم شوم، نميتوانم براي نماز شب بلند شوم.»
از آنهايي بود كه دائم توي فكرند. ميگفتيم: «اينقدر فكر نكن، يا خودش ميآيد، يا نامهاش يا خبر مرگش!»
سيمتلههاي علفپوش
قبول نكردند و رفتند، «ساقي» و «براتي» بودند. يكي از بچههاي گردان را هم بردند كه علفها را درو كند. اين بندة خدا، حواسش نبوده و دستش به يكي از شاخكها ميخورد و منفجر ميشود. وقتي جنازهاش را آوردند، تكه تكه شده بود.
سازندگي و فراموشي
جهاد سازندگي
اندوه، زدوده شد...
در جستوجوي روحيه جهادي
بعد از ادغام، در بيشتر بخشها اين اتفاق افتاد؛ اما ما در بخش ماشينآلات سعي كرديم همچنان روحية جهادي را زنده نگه داريم؛ مثلاً ماشينهاي دولتي را كه از آنها استفادههاي شخصي ميشد، پس گرفتيم.
پينوشتها:
1. فرمانده گردان ياسين، واحد تخريب لشكر 21 امام رضا(ع) كه به اخلاص و شجاعت در جنگ معروف بود.
2. نوعي آش مشهدي كه ماده اصلي تشكيل دهندهاش، گوشت گوسفند، حبوبات و ريشه درخت گردو است.
3. عراق سنگر بتني دايره شكل و بسيار محكمي را وسط جادة شلمچه نصب كرده بود. بعد از تصرف، بچههاي مشهد نام آنجا را گذاشتند فلكه امام رضا(ع)؛ به اين دليل كه معتقد بودند، امام رضا(ع) از حدود شلمچه وارد ايران شدهاند.
4. منطقهاي نظامي، متعلق به ارتش در مشهد كه آن زمان در اختيار سپاه بود.
5. يكي از بچههاي قديمي تخريب، مستقر در جزيرة مجنون.
6. سلاحي كه گلولهاش مثل تخممرغ است، بدون آتش عقبه و خيلي سبك و راحت شليك ميكند.
7. مواد منفجرهاي مثل ارزن.
8. از بچههاي مصلي بود و خيلي شرّ و شيرين. موقعي كه داشتيم ميرفتيم كربلاي پنج، عقب لندكروز اداي لبوفروشها را درميآورد. بار آخري كه آمده بود جبهه، مادرش را تهران گذاشته بود و گفته بود: «شما اينجا باش، من ميروم منطقه و برميگردم.» در همان عمليات شهيد شد.
9. منطقهاي در خاك عراق.
/ج