تنها ميان كلاهسبزهاي عراقي و روسري نارنجيهاي منافق
نویسندگان : سميه طبري
سعيده رجبي
سعيده رجبي
روايتي از پشت جبهه در گفتوگو با «معصومه جعفرزاده»
اشاره: آنقدر پشت جبهه مظلوم است كه وقتي اين جملات را از زبان همسراني چنين فداكار ميشنوي، تازه متوجه ميشوي كه اگر صبر زنان پشت جبهه نبود، مردان جبهه نيز تاب نميآوردند. چه بسيارند زنهايي كه به سراغشان رفتهايم، ولي نه از خودشان، كه از همسران و فرزندان رزمنده و شهيدشان پرسيدهايم. انگار نه انگار كه اينان نيز بخش مهمي از جنگ را تشكيل دادهاند.
راستش، وقتي فكر كني كه جبهه فقط خط مقدم است و تير و تركش و خمپاره، ديگر به آن پيرزن تنها كه پسرش را با دستان خودش راهي جبهه كرده و آن زني كه بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مايحتاج رزمندگان را مهيا كرده است، توجه نميكني. اين بيتوجهي، ظلمي بزرگ است. بايد اين متنها را بخواني تا دست خدا را بهتر ببيني كه نه فقط در خط مقدم، كه در گوشة خانة زنان و مردان مجاهد اين سرزمين نيز قابل رؤيت بوده و هست. گوشهاي از خاطرات سركار خانم «معصومه جعفرزاده» كه در منزل سادهشان در اهواز براي ما بازگو كردهاند را بخوانيد.
از قبل انقلاب، خاطراتي به ياد داريد؟
زمان انقلاب، چهارده ساله بودم. با داييام فعاليت سياسي ميكرديم. اعلاميههاي امام را كه ميآوردند، پخش ميكرديم. من در مدرسه، يواشكي اعلاميهها را پخش ميكردم. يادم هست، شبي ساواك دم در خانة همسايه ما آمد و خانة ما هم در خطر بود. داييام آن موقع آمد و همة اعلاميهها را برداشت و در كولر پنهان كرد. خودم هم چند كتاب و نوار از شهيد مطهري داشتم. چند تا موزائيك را كنده بودم و زيرش را خالي كرده بودم و كتاب و نوارها را آنجا گذاشته بودم. رويشان خاك ريخته بودم تا مشخص نشود، ولي بعداً كه اوضاع خطرناكتر و حساستر شد، داييام گفت: «وقتي كتابها را خواندي، در خانه و پيش خودت نگهداري نكن و به من بده، تا به مكان مناسبي ببرم.»
از چه زماني وارد فضاي جنگ شديد؟
سال 59 جنگ شروع شد. تقريباً هفدهساله بودم. در منطقهاي از اهواز بوديم كه موشك زدنها و بمبارانها خيلي براي ما ملموس بود. هواپيماهاي جنگي را بالاي سر خود ميديديم و اگر هواپيمايي مورد اصابت قرار ميگرفت و سقوط ميكرد، آن را ميديديم.
خانوادة ما هفت نفر بودند كه در يك خانة كوچك پنجاه متري، همه با هم زندگي ميكرديم. برادر كوچكم، بدون اينكه به ما بگويد، از طرف بسيج به منطقه رفته بود و برادر بزرگم نيز در يگان رزميـ نظامي بود.
شبي خواب ديدم برادر كوچكم در جبهه است و يك كولهپشتي روي دوش گرفته و در حال آرپيجي زدن است. بعد از چند روز كه به اهواز برگشت، به او گفتم: «من چنين خوابي ديدم.»
گفت: «خوابت درست بوده.»
گفتم: «چرا به ما نگفتي كه ميخواهي به جبهه بروي؟»
گفت: «اگر ميگفتم، كسي به من اجازه نميداد بروم.»
چه شد موافقت كرديد، با كسي كه ميدانستيد هميشه در جنگ است و شايد شهيد شود، ازدواج كنيد؟
يكي از معيارهايم اين بود؛ يعني علاقه داشتم، شوهرم كسي باشد كه در جبهه و جنگ، پاسدار باشد. براي من آن موقع موقعيتهاي خيلي زيادي بود و خيليها ميآمدند و ميرفتند، ولي من روي معيارهاي خودم مصمم بودم و مرد مؤمن و باايماني ميخواستم كه بتوانيم فرزنداني صالح تحويل جامعه بدهيم.
در سال 64، در بحبوحة جنگ، ايشان به خواستگاري من آمدند. ملاكشان اين بود كه همسرم بايد محجبه و چادري و انساني مقيد و متعهد باشد. ايشان يك خواهر كوچك نه ساله داشتند كه ميگفتند: «ميخواهم برايش مادري كني و او را زير بال و پر خودت تربيت كني.»؛ چون پدر و مادرشان فوت كرده بودند. من هم عليرغم سختيهايي كه وجود داشت، قبول كردم؛ چون بالاخره جنگ بود و مشكلات خاص خودش را داشت.
سختيِ نبود همسر و مشكلات زندگي را بدون ايشان، چهطور ميگذرانديد؟
مشكلات خيلي زياد بود، ولي چون قبول كرده بودم، بايد تحمل ميكردم. يادم هست، تا اقوام و خويشان شنيدند كه خواستگارم سپاهي است، همه آمدند و به خانوادهام گفتند: «نبايد اين ازدواج سر بگيرد.»
كسي با اين ازدواج موافق نبود؛ حتي مادر و پدرم! ولي من عشق و علاقة زيادي به سپاه داشتم و آن موقع هم سپاه خيلي براي مردم و جنگ كار ميكرد؛ البته خطرش زياد بود. علاوهبر جبهه، خطر حملة منافقان هم بود.
سال 65، اولين فرزندم به دنيا آمد؛ يعني در زمان اوج جنگ و زماني كه پنجاه نقطة اهواز را بمباران ميكردند. خيليها در اين بمبارانها شهيد شدند. از اقوام خودمان، داماد عمهام براي كاري از منزل بيرون رفته بود و در اين بمبارانها شهيد شد.
ماه آخرم بود و از بس شدت بمبارانها و كشتارها زياد بود و اين واقعه هم كه پيش آمده بود، ترس و اضطراب زيادي داشتم. دكتر گفت: « بچهات طبيعي به دنيا نخواهد آمد. بايد سزارين بشوي.»
آنموقع اصلاً سزارين نبود؛ يعني من اولين نفري بودم كه در اقوام بايد سزارين ميشدم. حالم بد بود، زنگ زدند به همسرم كه بايد بيايي. سوم محرم بود و «حاج صادق آهنگران» داشت در مصلا ميخواند. من از ده صبح تا ده شب در بيمارستان بودم، ولي بچه به دنيا نميآمد و دكتر گفت بايد به اتاق عمل برود. همانجا به خدا گفتم: «خدايا كمكم كن بچهام سالم به دنيا بيايد، نذر آقا اباعبدلله ميكنم.»
خدا را شكر كه بچة سالم و صالحي به ما داد و اسمش را هم گذاشتيم «حسين».
آيا بعد از ازدواجتان، ديگران با شما همراه بودند يا ساز مخالفت هنوز ادامه داشت؟ در مشكلات چه ميكرديد؟
نه، الحمدلله بهتر شدند؛ البته يك عدهاي بودند كه هنوز همان حرفهاي قديمي را ميزدند. ولي من ميخواستم زندگي كنم و بهخاطر همين، حرفهاي آنها در من تأثيري نداشت، چون من با اعتقادم اين زندگي را انتخاب كرده بودم و حرفها و طعنهها را بهخاطر خدا تحمل ميكردم. ميگفتم خدا ناظر بر اعمال من است و خودش ميداند كه اين انتخاب را بهخاطر او انجام دادهام و خودش هم مشكلات را بر من هموار خواهد كرد. اين مشكلات هم آزمايش اوست و واقعاً خدا همراهم بود و امدادش را در زندگيام حس ميكردم. زماني كه پنجاه نقطة اهواز را ميزدند، چون خانة ما بيرون از شهر بود، حدود يكي دو ساعتي با بچه و خواهرشوهرم كه كوچك بود، پياده به شهر ميآمديم تا من به خانوادهام سر بزنم و از احوالشان را جويا شوم. گاهي اوقات اطرافيان به من ميگفتند: «تو چهطور اينقدر دل و جرأت داري؟» ميگفتم: «خدا بهم داده!»
شبهاي عمليات، چه حس و حالي داشتيد، با اينكه ميدانستيد هر لحظه امكان دارد همسرتان در اين عمليات شهيد شود؟
چون خودمان اينطور زندگي را انتخاب كرده بوديم، ميدانستيم كه نهايتش يا شهادت است يا اسارت يا مجروحيت. به قول معروف، پيِ اينها را به تن خود ماليده بوديم، ولي خب اين انتظار، خيلي سخت و طاقتفرسا بود. همه هم به من ميگفتند: «تو چهطور صبر ميكني؟ تو كه نميداني اين برميگردد يا نه؟»
اول زندگيمان، در منطقة خروسي كوي مدرس زندگي ميكرديم، ولي كوي مدرس هنوز ساخته نشده بود. همسرم درست سه روز بعد از ازدواج، رفت جبهه. پتويي را ملافه ميكردم و اشك ميريختم، چون توي خانه تك و تنها بودم. شبها خواب نداشتم و تو فكر همسرم بودم كه الآن كجاست و چه ميكند؟ در خانه را كه ميزدند، دلم ميريخت پايين. با خودم ميگفتم: «نكند خبر شهادتش را آورده باشند؟!»
يكي از فاميلها آمده بود خانة ما و ميگفت: «تو كه ميدانستي وضعيت شوهرت اينطوريه، چرا قبول كردي؟»
گفتم: «من با افتخار قبول كردم و تا آخرش هم به پاش هستم.»
با اينكه خيلي به من سخت ميگذشت و خيلي هم از تنهايي ميترسيدم و بدون همسرم بار سنگين كارها به دوش خودم بود، ولي ياد اهل بيت(ع) و توسل به آنها را هميشه با خود داشتم. از آنها ميخواستم كه در نبود همسرم، دلم را آرام و قراري دهند و خدا را شاهد ميگيرم كه شبهاي عمليات، آرامش عجيبي بر قلب و روحم حاكم بود و من بسيار آرام و قرار داشتم.
از فعاليتهاي پشت جبههتان در زمان جنگ بگوييد؟ فضاها و كمكرسانيها در شهر چهطور بود؟
آن زمان در منطقة امانيه اهواز، جايي بود كه به آن چايخانة سنتي ميگفتند و الآن رستوران شده است. مادر شهيد «علمالهدي»، آنجا را كه جاي خيلي بزرگي هم بود، براي رزمندهها گرفته بودند و تعداد زيادي از خانمها ميآمدند و فعاليت ميكردند.
كار روزانه بود؛ البته موقع عملياتها، كار به شدت زياد ميشد؛ به طوريكه از صبح تا شب، اصلاً نميتوانستيم به خانه سر بزنيم و مدام آنجا بوديم. يك عده، لباسهاي رزمندگان را ميشستند. يك عده، لباسها را ميدوختند و وصله ميزدند. عدهاي، آجيل بستهبندي ميكردند. يكسري كلاسهاي امداد هم گذاشته بودند كه يادم هست، چون اشتياق زيادي براي كمكرساني و امداد داشتم، يك روز به سپاه رفتم و گفتم: «من كلاسهاي امداد را رفتهام، اگر بيمارستاني، جايي هست، بگوييد تا من بروم.»
گفتند بايد مدرك داشته باشي و من هم هنوز مدرك نداشتم؛ يعني اصلاً زمان جنگ بيكار نبودم و دنبال اينجور برنامهها بودم. به مساجد ميرفتم و قرآن تدريس ميكردم و احكام ميگفتم. هر چه كه از دستم بر ميآمد، سعي ميكردم در طبق اخلاص بگذارم. نه تنها من، كه فكر ميكنم خيليها اينطور بودند. اصلاً آن زمان كه در شهر قدم ميزدي، فضاي شهر خيلي زيبا بود. بوي عطر شهدا همه جا بود، همه با اخلاص كار ميكردند؛ مثلاً آمبولانسها كه ميآمد، همه ميدويدند و كمك ميكردند و عدهاي هم كه كاري از دستشان بر نميآمد، كناري ميايستادند و گريه ميكردند. دست به آسمان ميبردند و براي رزمندگان دعا ميكردند.
ما خودمان از جنگ بدمان ميآيد و نميگوييم جنگ چيز خوبي بود، ولي جنگ ما نعمتهاي زيادي را به شهرها آورد؛ مثلاً براي من خيلي سخت بود، چون باردار بودم و بچه اولم هم بود. مادرم مدام تذكر ميداد كه فعاليت بدني زياد براي بچه ضرر دارد و مواظب خودت و بچه باش. ولي من با عشق و علاقه كار ميكردم و برنامههاي مختلفي هم داشتم. يك نشريه هم چاپ ميشد كه اسمش يادم نيست، ولي خيلي قوي بود و صحبتهاي امام را ميزد، يك جور دلگرمي براي خانوادهها بود. اين نشريه براي خانودهها ارسال ميشد و در بيشتر خانهها بود.
زمان شاه بود. به مدرسه كه ميرفتم، خانواده ميگفتند: «به مدرسه نرو! ميآيند روسري از سرت ميكشند و خطرناك است.» ولي من از كوچه، پسكوچهها و با احتياط ميرفتم؛ با اينكه راهم خيلي دور ميشد، ولي مجبور بودم. بعداً كه در جنگ ميديدم رزمندگان همه چيز را رها كرده و جانشان را كف دست گرفتهاند، سعي ميكردم من هم هر كاري از دستم برميآيد، انجام دهم. نميخواستيم كوتاهي كنيم. الآن كه ياد آن روزها ميافتم و دوران جوانيام را بررسي ميكنم، خوشحال ميشوم كه دوران جوانيام را به بطالت نگذراندهام.
بچه اولم كه به دنيا آمد، رزمندهها و بسيجيها ميآمدند در خانه را ميزدند كه اگر كاري داريد، بگوييد ما انجام دهيم. ميرفتند نفت ميگرفتند و خريدهاي بازار را ميكردند.
اگركسي مريضي داشت، برايش وقت دكتر ميگرفتند و او را به دكتر ميبردند. كارهاي مختلفي ميكردند. تمام اين كارها به صورت خودجوش در مردم به وجود آمده بود، مردم سعي ميكردند هر چه در چنته دارند، واقعاً در طبق اخلاص بگذارند.
از صبح توي چايخانة سنتي مشغول ميشديم. ابتدا لباسهاي رزمندهها را كه خوني هم بود، ميشستيم. خشك كه ميشد، اتو ميكرديم. اگر دكمة افتاده يا پارگي داشت، ميدوختيم يا رفو ميكرديم. بعد از آن، نماز و ناهار و استراحتي بود و بعد دوباره كار را شروع ميكرديم. آجيل و تنقلات را بستهبندي ميكرديم. عدهاي از روستا و جاهاي ديگر ميآمدند و نان و تخممرغ ميآوردند. ميگفتند: «ما تمام داراييمان همين نانهايي هست كه با دست خودمان ميپزيم، اينها را به رزمندهها بدهيد.»
ما هم تخممرغها را ميپختيم و با نانها بستهبندي ميكرديم تا براي رزمندهها بفرستند. آجيل مشكلگشا و نخود و كشمش ميآوردند. يك خانمي آمده بود و آجيل مشكلگشا آورده بود و ميگفت: «اين را نذر رزمندهها كردم و ميخواهم بدهم به آنها، نميخواهم به مساجد ببرم، فقط براي رزمندهها بفرستيد.»
خودمان هم استفاده از اينها را براي خودمان حرام كرده بوديم، چون مختص بچههاي جنگ ميدانستيم. فضا خيلي عاشقانه و صميمي بود. آخر هم مراسم دعا براي رزمندگان بود. آنچنان با سوز دعا ميخواندند كه قابل توصيف نيست. دلم ميخواست كسي بود و اين صحنهها را ضبط ميكرد كه اينها چهطور براي سلامتي رزمندگان و امام راحل، متوسل به ائمه و اهل بيت(ع) ميشدند. خدا هم خيلي كمك ميكرد. ميگويند وقتي جامعه اصلاح بشود، خدا خودش كمك ميكند. واقعاً خدا به ما كمك و امداد ميكرد.
من آن موقع مشكلات زيادي داشتم. آن اوايل به من ميگفتند: «تو ميداني حقوق سپاهي چهقدر است كه ميخواهي باهاش ازدواج كني؟ ميتواني با اين حقوق زندگي كني؟»
آنموقع حقوق شوهرم 3500 تومان بود؛ يعني بيستوپنج سال. ما با اين پول كراية خانه ميداديم، پول آب، برق و نفت ميداديم، خرج خانه، دوا و درمان بچهها و خرج خواهر شوهرم هم بود؛ ولي خدا را شكر! ما كمبودي احساس نميكرديم. همه ميگفتند شما چهطور با اين حقوق زندگيتان ميگذرد، ولي اين پول واقعاً بركت داشت. شايد حلالترين نان آنموقع، نان سپاه بود.
همسرم كه از جنگ برميگشت، لباسهاي رزماش را در حمام ميشستم و در اتاق روي بند پهن ميكردم تا كسي نبيند؛ حتي لباسها را در حياط نميشستم تا مبادا كسي از بالاي پشتبام لباسهاي سپاه را ببيند و به منافقان خبر بدهد. گاهي اوقات كه عجله داشت و هنوز لباسها نمدار بود، اتو ميكردم و در كاغذ كادويي ميپيچيدم و بهش ميدادم تا كسي در طول راه بهش شك نكند. محافظهكاري كاملي ميكردم و پوتينهايش را هم همينطور در روزنامه ميپيچيدم و در نايلون مشكي ميگذاشتم تا جانش از گزند منافقان نامرد ايمن بماند.
در نبود همسر، چه مشكلات ديگري برايتان پيش ميآمد؟
خيلي دير به دير به خانه ميآمد. وقتي هم كه ميآمد، ده دقيقه ميماند و ميرفت. يعني حضورش آنقدر نبود كه بتواند كاري انجام دهد و تمام كارهاي بيرون و خانه با من بود. جايي كه ما زندگي ميكرديم، خيلي با جاده فاصله داشت و پرت بود. من بايد نيم ساعت پيادهروي ميكردم تا به جادة اصلي ميرسيدم و از آنجا با اتوبوسها به مركز شهر ميرفتم و خريد ميكردم.
برايم سخت و طاقتفرسا بود، چون باردار بودم و خواهر شوهرم را هم به توصيه همسرم هميشه با خودم به همه جا ميبردم تا تنها نباشد. گاهي اوقات كه به خانه برميگشتم، يادم ميافتاد كه فلان چيز ضروري را نخريدم و چون مغازهاي هم در اطرافمان نبود، دوباره بايد اين مسير طولاني را طي ميكردم. خلاصه سختي زياد بود و مدتي هم مريض شدم. دكتر گفته بود بايد خانهام را عوض كنم، چون آب و هواي آنجا زياد خوب نبود. بالاخره همسرم يك خانه در مركز شهر، در خيابان باغ شيخ برايم اجاره كرد و چون در شهر بوديم، بيشتر ميتوانستم خانوادهام را ببينم.
همسرم يك كلت در خانه براي خطرهاي احتمالي گذاشته بود، ولي من طرز استفاده از آن را نميدانستم؛ چون آموزش نظامي كمي ديده بودم و تنها طرز كار ژـ سه را بلد بودم. آن موقع شهيد «گندمكار» با آقاي «عباس صمدي» در مسجد محل برايمان يك دوره كلاس نظامي گذاشته بودند تا اگر دشمن به شهر حمله كرد، بتوانيم از خودمان دفاع كنيم.
سر بچة ديگرم كه سال 66 به دنيا آمد، خيلي ضعيف شده بودم و همسرم هم خيلي دير به دير ميآمد. او كه نبود، من هم خيلي دل و دماغ پختن غذا را نداشتم و خيلي به خودم نميرسيدم. مادرم ميگفت: «همسرت رفته جنگ، تو چرا به خودت نميرسي؟! به اين بچه رحم كن.»
موقع زايمان هم چون نوزاد خيلي كموزن بود و خودم هم ضعيف شده بودم، دكتر به من گفت: «زايمان سختي داري، دعا كن بچهات سالم به دنيا بيايد.»
من هم با خودم عهد كردم كه اگر دخترم سالم باشد، نذر خانم حضرت زهرا(س) كنم و خدا را شكر! خودم و بچه سالم از اتاق عمل بيرون آمديم و اسم فرزندم را «زهرا» گذاشتم.
گاهي اوقات با همسرم كنار بچهها مينشينيم و خاطرات جنگ را بازگو ميكنيم. از سختيهايش ميگوييم، از خطراتش، از منافقان از فعاليتهايي كه داشتيم. آنها هم علاقة زيادي به شنيدن دارند. گاهي اوقات به دخترم ميگويم: «فكر نكن تو حالا كه راحت نشستي، با چادر و مقنعه راحت ميروي و ميآيي، كسي كاري به كارت ندارد و در امنيت و آسايش كامل هستي، راحت به دست آمده است. فكر نكن ما در زمان جنگ اينطور بوديم. زمان جنگ وقتي ميرفتيم بيرون، دلمان مضطرب بود و ذهنمان هزار فكر و خيال ميكرد و آرامش نداشتيم.»
مثلاً يكي از اتفاقاتي كه براي خود من افتاد، اين بود؛ سال 60 بود و در همان بحبوحه كه شهيد «بهشتي» و هفتادودو تن را شهيد كرده بودند. آن موقع دختراني كه با منافقان كار ميكردند، روسريهاي نارنجي به سر داشتند و مانتوهاي طوسي ميپوشيدند. روزي به صورت تصادفي، چون روسريهاي ديگرم را شسته بودم، يك روسري تقريباً نارنجي به سرم كردم و رفتم مدرسه. اينها وقتي من را ديدند، خيلي خوشحال شدند و گفتند: «جعفرزاده آمده توي گروه ما.» و به من چند تا نشريه دادند. البته آن موقع نميگفتند منافقان، ميگفتند سازمان مجاهدين. به من گفتند: «برو دم در مدرسه و اين نشريات را بفروش.» ولي من همانجا همة نشريهها را پاره كردم. چند روز از اين قضيه گذشت. يك روز ميخواستم به بازار بروم كه ديدم مردي مدام تعقيبم ميكند. به هر كوچهاي كه ميرفتم، دنبالم بود. برگشتم تا بپرسم با من چه كار دارد، ديدم تيپ و قيافهاش به منافقان ميخورد. رفتم داخل مغازهاي و به صاحب مغازه گفتم كه آن مرد دنبالم است و من ميترسم. او هم مرا تا خانه همراهي كرد. چون هميشه تنها بودم، خيلي ميترسيدم. تمام درها را قفل ميكردم تا اگر كسي به داخل حياط پريد، درهاي خانه قفل باشد.
منافقان چه فعاليتهايي داشتند و چهطور جوانها را جذب ميكردند؟
منافقان چون ميدانستند بنيصدر، همراه و پشتيبانشان است، در سطح وسيعي فعاليت ميكردند و طرفدار هم زياد داشتند. نيروهايشان بهدنبال خانوادههاي مذهبي و خانوادههايي كه يك نفر از اعضايشان در جبهه بود ميگشتند تا آنها را اذيت كنند يا به بهانهاي دستگير نمايند. بهعلاوه، با نشريهها و سخنرانيهايي كه داشتند، دختران و پسران زيادي را خام كرده بودند و هر كس هم جذبشان ميشد، حق نداشت از راديو و تلوزيون استفاده كند، بر آنها حرام كرده بودند.
موقع انتخابات رياست جمهوري كه بود، من خودم يك حوزة انتخابيه را گرفته بودم و سر صندوق بودم. يكي آمد و يك كتابي داد و گفت: «اين را حتماً بخوانيد.»
ديدم آرم سازمان مجاهدين روي كتاب خورده است. گفتم: «اين كتابها به درد ما نميخورد ببريدشان بيرون.»
او هم شروع كرد به پرخاشگري و داد و بيداد كردن كه چرا ما را بر حق نميدانيد؟ چرا كتابهاي ما به درد نخورد؟ چرا شما قدردان نيستيد؟ ما داريم شبانه روز كار فرهنگي ميكنيم و كتاب و نشريه چاپ ميكنيم، ولي شماها به راه انحراف ميرويد! خلاصه اين قضيه گذشت و بنيصدر انتخاب شد.
يادم هست در قضيه كوي دانشگاه كه من هم شركت كرده بودم، درگيري ايجاد شد و آنقدر مردم را زدند و كشتار بيرحمانهاي كردند كه حد و حساب نداشت. ما را سوار ماشين كردند تا زير دست و پا نمانيم و از منطقة درگيري دور شويم. در سطح وسيعي كار ميكردند و خيلي هم اذيت ميكردند.
محتواي نشرياتشان چه بود؟
محتوياتش عليه آقاي «خامنهاي» بود و مدام هم بنيصدر را علم ميكردند، چون بنيصدر هم با خودشان بود و به آنها بودجة زيادي ميداد. نشرياتشان سراسري بود؛ يعني در تهران تهيه و چاپ ميشد و با بودجهاي هنگفت، در سراسر كشور پخش ميشد. بهعبارتي بنيصدر بودجهاي را كه بايد صرف جنگ ميشد، در اختيار اين گروهها ميگذاشت و اين گروهها هم ردهبنديهاي مختلفي داشتند. عدهاي در كار شناسايي بودند، عدهاي در كار بمبگذاري و عدهاي در كار آشوب و خرابكاري. در خود همين اهواز هم كشتار و بمبگذاري خيلي زيادي كردند.
من سعي ميكردم اطلاعات و پاية تفكرات و اعتقاداتم را قوي كنم تا نگذارم اينها جذب سازمان شوند. كتابهايي را كه داييام از جبهه ميآورد؛ مثل كتابهاي شهيد مطهري، شهيد بهشتي و نوارهاي صحبت آقا مطالعه و گوش ميكردم. كتابها و نوارها باعث روشنگري عميق در من ميشد و من هم ميتوانستم اطرافيانم را از خطر انحراف مطلع كنم. آنموقع اين كتابها خيلي به جوانان كمك ميكرد.
اطرافيان آگاهم مثل دايي و خاله كه كمي فعال بودند، مينشستند برايم صحبت ميكردند و من را روشن ميكردند تا راه درست را با چشماني باز انتخاب كنم. همين مطالعات و روشنگريها باعث شد كه ما جذب آنها نشويم. آنها هم كه ديدند چهقدر سخنرانيها و كتابهاي شهيد بهشتي و مطهري در جوانان مؤثر است و روشنگري ميكند، اين دو بزرگوار را به شهادت رساندند.
سال 60، سال خيلي بدي بود. تهمتهاي زيادي به شهيد بهشتي زدند. مردم عوام هم با سياهنمايي اينها، به باور رسيده بودند كه واقعاً شهيد بهشتي اينطور است. نمونهاش را در اقوام خودمان ديده بودم كه وقتي ديدند من و داييام از شهيد بهشتي دفاع ميكنيم، با ما قطع رابطه كردند تا بالاخره شهيد بهشتي، مظلومانه به شهادت رسيد. فضاي پرخطر و مغشوشي بود.
يادم هست كه در همان زمان، يكي از همسايههاي ما را لو داده بودند. زن بيچاره، حامله بود و شوهرش هم يك كفاش ساده. روزي اين مرد جلوي يك مشتري، كلمهاي از دهانش درآمده بود و به بنيصدر حرف درشتي زده بود. همان شب آمدند و ريختند داخل خانهاش و اسلحه به رويش كشيدند. ميپرسيدند: «چرا به مقدسات ما توهين كردي؟ چرا به بنيصدر فحش دادي.» و از اينجور حرفها. مرد بيچاره را به خيابان كشيدند و با خود بردند. ما كه شاهد اين منظره بوديم، احساس خطر كرديم و نوارها و كتابها را جمع كرديم. خلاصه فضاي رعب و وحشت و خفقان بود؛ به طوريكه نميتوانستيم به كسي اعتماد كنيم. در طول سالهاي بعد، فضا بهتر شد، چون هم جوانها اطلاعاتشان بيشتر شده بود و هم عملياتيتر شده بودند و ميدانستند بايد چهطور با اينها مقابله و مبارزه كنند.
از مادر شهيد علمالهدي و اقدامات ايشان چه خاطرهاي داريد؟
ايشان از سال 59، فعاليتشان را شروع كردند و تا پايان جنگ ادامه دادند. ميان ما به «زينب زمان» معروف شده بودند. آنقدر ايشان فعال بودند كه گاهي اوقات كه به منزلشان ميرفتيم و سخنراني داشتند، جا براي نشستن نبود و تا جلوي حياط جمعيت نشسته بود. ايشان جلسات منظم هفتگي داشتند و ميگفتند: «من معتقدم كه هفتهاي يك بار، فضاي خانه و منزل بايد با روضة آقا اباعبدلله(ع) و ياد اهلبيت(ع) متبرك شود. چرا بايد فكر كنيم كه در ماه محرم و صفر و ايام شهادت بايد عزاداري كنيم؟ ما بايد ياد آنها را هميشه با خود داشته باشيم.»
به جرأت ميتوانم بگويم سخنرانيهايي كه ايشان داشتند، آن موقع نظير نداشت. واقعاً پرجذبه و تأثيرگذار بود و جوانهاي زيادي را جذب ميكرد.
وقتي ايشان به رحمت خدا رفت، چنان تشييع جنازة عظيمي راه افتاد كه تا آن زمان چنان تشييع جنازهاي را براي خانمي نديده بودم. احساس كردم آسمان و زمين هم دارد گريه ميكند. همه انگار داغ ديده بودند و گريه ميكردند. ايشان در مزار شهداي هويزه، در كنار پسر بزرگوارش مدفون گرديد.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 53
اشاره: آنقدر پشت جبهه مظلوم است كه وقتي اين جملات را از زبان همسراني چنين فداكار ميشنوي، تازه متوجه ميشوي كه اگر صبر زنان پشت جبهه نبود، مردان جبهه نيز تاب نميآوردند. چه بسيارند زنهايي كه به سراغشان رفتهايم، ولي نه از خودشان، كه از همسران و فرزندان رزمنده و شهيدشان پرسيدهايم. انگار نه انگار كه اينان نيز بخش مهمي از جنگ را تشكيل دادهاند.
راستش، وقتي فكر كني كه جبهه فقط خط مقدم است و تير و تركش و خمپاره، ديگر به آن پيرزن تنها كه پسرش را با دستان خودش راهي جبهه كرده و آن زني كه بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مايحتاج رزمندگان را مهيا كرده است، توجه نميكني. اين بيتوجهي، ظلمي بزرگ است. بايد اين متنها را بخواني تا دست خدا را بهتر ببيني كه نه فقط در خط مقدم، كه در گوشة خانة زنان و مردان مجاهد اين سرزمين نيز قابل رؤيت بوده و هست. گوشهاي از خاطرات سركار خانم «معصومه جعفرزاده» كه در منزل سادهشان در اهواز براي ما بازگو كردهاند را بخوانيد.
از قبل انقلاب، خاطراتي به ياد داريد؟
زمان انقلاب، چهارده ساله بودم. با داييام فعاليت سياسي ميكرديم. اعلاميههاي امام را كه ميآوردند، پخش ميكرديم. من در مدرسه، يواشكي اعلاميهها را پخش ميكردم. يادم هست، شبي ساواك دم در خانة همسايه ما آمد و خانة ما هم در خطر بود. داييام آن موقع آمد و همة اعلاميهها را برداشت و در كولر پنهان كرد. خودم هم چند كتاب و نوار از شهيد مطهري داشتم. چند تا موزائيك را كنده بودم و زيرش را خالي كرده بودم و كتاب و نوارها را آنجا گذاشته بودم. رويشان خاك ريخته بودم تا مشخص نشود، ولي بعداً كه اوضاع خطرناكتر و حساستر شد، داييام گفت: «وقتي كتابها را خواندي، در خانه و پيش خودت نگهداري نكن و به من بده، تا به مكان مناسبي ببرم.»
از چه زماني وارد فضاي جنگ شديد؟
سال 59 جنگ شروع شد. تقريباً هفدهساله بودم. در منطقهاي از اهواز بوديم كه موشك زدنها و بمبارانها خيلي براي ما ملموس بود. هواپيماهاي جنگي را بالاي سر خود ميديديم و اگر هواپيمايي مورد اصابت قرار ميگرفت و سقوط ميكرد، آن را ميديديم.
خانوادة ما هفت نفر بودند كه در يك خانة كوچك پنجاه متري، همه با هم زندگي ميكرديم. برادر كوچكم، بدون اينكه به ما بگويد، از طرف بسيج به منطقه رفته بود و برادر بزرگم نيز در يگان رزميـ نظامي بود.
شبي خواب ديدم برادر كوچكم در جبهه است و يك كولهپشتي روي دوش گرفته و در حال آرپيجي زدن است. بعد از چند روز كه به اهواز برگشت، به او گفتم: «من چنين خوابي ديدم.»
گفت: «خوابت درست بوده.»
گفتم: «چرا به ما نگفتي كه ميخواهي به جبهه بروي؟»
گفت: «اگر ميگفتم، كسي به من اجازه نميداد بروم.»
چه شد موافقت كرديد، با كسي كه ميدانستيد هميشه در جنگ است و شايد شهيد شود، ازدواج كنيد؟
يكي از معيارهايم اين بود؛ يعني علاقه داشتم، شوهرم كسي باشد كه در جبهه و جنگ، پاسدار باشد. براي من آن موقع موقعيتهاي خيلي زيادي بود و خيليها ميآمدند و ميرفتند، ولي من روي معيارهاي خودم مصمم بودم و مرد مؤمن و باايماني ميخواستم كه بتوانيم فرزنداني صالح تحويل جامعه بدهيم.
در سال 64، در بحبوحة جنگ، ايشان به خواستگاري من آمدند. ملاكشان اين بود كه همسرم بايد محجبه و چادري و انساني مقيد و متعهد باشد. ايشان يك خواهر كوچك نه ساله داشتند كه ميگفتند: «ميخواهم برايش مادري كني و او را زير بال و پر خودت تربيت كني.»؛ چون پدر و مادرشان فوت كرده بودند. من هم عليرغم سختيهايي كه وجود داشت، قبول كردم؛ چون بالاخره جنگ بود و مشكلات خاص خودش را داشت.
سختيِ نبود همسر و مشكلات زندگي را بدون ايشان، چهطور ميگذرانديد؟
مشكلات خيلي زياد بود، ولي چون قبول كرده بودم، بايد تحمل ميكردم. يادم هست، تا اقوام و خويشان شنيدند كه خواستگارم سپاهي است، همه آمدند و به خانوادهام گفتند: «نبايد اين ازدواج سر بگيرد.»
كسي با اين ازدواج موافق نبود؛ حتي مادر و پدرم! ولي من عشق و علاقة زيادي به سپاه داشتم و آن موقع هم سپاه خيلي براي مردم و جنگ كار ميكرد؛ البته خطرش زياد بود. علاوهبر جبهه، خطر حملة منافقان هم بود.
يادم هست، برادرم كه سپاهي بود، لباسهايش را در روزنامه ميپيچيد و به خانه ميآورد تا آنها را بشوييم. داخل اتاق، يك بند ميبستيم و لباسها را در اتاق آويزان ميكرديم، تا بالاي پشت بام نبريم و در معرض ديد ديگران نباشد، چون در بحبوحة ترورهاي منافقان و كشتارهاي بيرحمانه آنها بوديم. به همين دليل به كسي نميشد اعتماد كرد؛ حتي به همسايهها.
خلاصه اين پيوند با پافشاري و مصمم بودن خودم و يكي از داييهايم ـكه ايشان هم در جنگ بودـ صورت گرفت و البته خدا كمكم كرد؛ چون من براي خدا اين انتخاب را كرده بودم. با اينكه در زندگيام، بدون حضور همسرم و در ميانة جنگ، بمباران و بدبختيهاي آن زمان خيلي مصيبت و سختي كشيدم؛ ولي راضي بودم و خدا را شكر ميكردم.سال 65، اولين فرزندم به دنيا آمد؛ يعني در زمان اوج جنگ و زماني كه پنجاه نقطة اهواز را بمباران ميكردند. خيليها در اين بمبارانها شهيد شدند. از اقوام خودمان، داماد عمهام براي كاري از منزل بيرون رفته بود و در اين بمبارانها شهيد شد.
ماه آخرم بود و از بس شدت بمبارانها و كشتارها زياد بود و اين واقعه هم كه پيش آمده بود، ترس و اضطراب زيادي داشتم. دكتر گفت: « بچهات طبيعي به دنيا نخواهد آمد. بايد سزارين بشوي.»
آنموقع اصلاً سزارين نبود؛ يعني من اولين نفري بودم كه در اقوام بايد سزارين ميشدم. حالم بد بود، زنگ زدند به همسرم كه بايد بيايي. سوم محرم بود و «حاج صادق آهنگران» داشت در مصلا ميخواند. من از ده صبح تا ده شب در بيمارستان بودم، ولي بچه به دنيا نميآمد و دكتر گفت بايد به اتاق عمل برود. همانجا به خدا گفتم: «خدايا كمكم كن بچهام سالم به دنيا بيايد، نذر آقا اباعبدلله ميكنم.»
خدا را شكر كه بچة سالم و صالحي به ما داد و اسمش را هم گذاشتيم «حسين».
آيا بعد از ازدواجتان، ديگران با شما همراه بودند يا ساز مخالفت هنوز ادامه داشت؟ در مشكلات چه ميكرديد؟
نه، الحمدلله بهتر شدند؛ البته يك عدهاي بودند كه هنوز همان حرفهاي قديمي را ميزدند. ولي من ميخواستم زندگي كنم و بهخاطر همين، حرفهاي آنها در من تأثيري نداشت، چون من با اعتقادم اين زندگي را انتخاب كرده بودم و حرفها و طعنهها را بهخاطر خدا تحمل ميكردم. ميگفتم خدا ناظر بر اعمال من است و خودش ميداند كه اين انتخاب را بهخاطر او انجام دادهام و خودش هم مشكلات را بر من هموار خواهد كرد. اين مشكلات هم آزمايش اوست و واقعاً خدا همراهم بود و امدادش را در زندگيام حس ميكردم. زماني كه پنجاه نقطة اهواز را ميزدند، چون خانة ما بيرون از شهر بود، حدود يكي دو ساعتي با بچه و خواهرشوهرم كه كوچك بود، پياده به شهر ميآمديم تا من به خانوادهام سر بزنم و از احوالشان را جويا شوم. گاهي اوقات اطرافيان به من ميگفتند: «تو چهطور اينقدر دل و جرأت داري؟» ميگفتم: «خدا بهم داده!»
شبهاي عمليات، چه حس و حالي داشتيد، با اينكه ميدانستيد هر لحظه امكان دارد همسرتان در اين عمليات شهيد شود؟
چون خودمان اينطور زندگي را انتخاب كرده بوديم، ميدانستيم كه نهايتش يا شهادت است يا اسارت يا مجروحيت. به قول معروف، پيِ اينها را به تن خود ماليده بوديم، ولي خب اين انتظار، خيلي سخت و طاقتفرسا بود. همه هم به من ميگفتند: «تو چهطور صبر ميكني؟ تو كه نميداني اين برميگردد يا نه؟»
اول زندگيمان، در منطقة خروسي كوي مدرس زندگي ميكرديم، ولي كوي مدرس هنوز ساخته نشده بود. همسرم درست سه روز بعد از ازدواج، رفت جبهه. پتويي را ملافه ميكردم و اشك ميريختم، چون توي خانه تك و تنها بودم. شبها خواب نداشتم و تو فكر همسرم بودم كه الآن كجاست و چه ميكند؟ در خانه را كه ميزدند، دلم ميريخت پايين. با خودم ميگفتم: «نكند خبر شهادتش را آورده باشند؟!»
يكي از فاميلها آمده بود خانة ما و ميگفت: «تو كه ميدانستي وضعيت شوهرت اينطوريه، چرا قبول كردي؟»
گفتم: «من با افتخار قبول كردم و تا آخرش هم به پاش هستم.»
با اينكه خيلي به من سخت ميگذشت و خيلي هم از تنهايي ميترسيدم و بدون همسرم بار سنگين كارها به دوش خودم بود، ولي ياد اهل بيت(ع) و توسل به آنها را هميشه با خود داشتم. از آنها ميخواستم كه در نبود همسرم، دلم را آرام و قراري دهند و خدا را شاهد ميگيرم كه شبهاي عمليات، آرامش عجيبي بر قلب و روحم حاكم بود و من بسيار آرام و قرار داشتم.
از فعاليتهاي پشت جبههتان در زمان جنگ بگوييد؟ فضاها و كمكرسانيها در شهر چهطور بود؟
آن زمان در منطقة امانيه اهواز، جايي بود كه به آن چايخانة سنتي ميگفتند و الآن رستوران شده است. مادر شهيد «علمالهدي»، آنجا را كه جاي خيلي بزرگي هم بود، براي رزمندهها گرفته بودند و تعداد زيادي از خانمها ميآمدند و فعاليت ميكردند.
كار روزانه بود؛ البته موقع عملياتها، كار به شدت زياد ميشد؛ به طوريكه از صبح تا شب، اصلاً نميتوانستيم به خانه سر بزنيم و مدام آنجا بوديم. يك عده، لباسهاي رزمندگان را ميشستند. يك عده، لباسها را ميدوختند و وصله ميزدند. عدهاي، آجيل بستهبندي ميكردند. يكسري كلاسهاي امداد هم گذاشته بودند كه يادم هست، چون اشتياق زيادي براي كمكرساني و امداد داشتم، يك روز به سپاه رفتم و گفتم: «من كلاسهاي امداد را رفتهام، اگر بيمارستاني، جايي هست، بگوييد تا من بروم.»
گفتند بايد مدرك داشته باشي و من هم هنوز مدرك نداشتم؛ يعني اصلاً زمان جنگ بيكار نبودم و دنبال اينجور برنامهها بودم. به مساجد ميرفتم و قرآن تدريس ميكردم و احكام ميگفتم. هر چه كه از دستم بر ميآمد، سعي ميكردم در طبق اخلاص بگذارم. نه تنها من، كه فكر ميكنم خيليها اينطور بودند. اصلاً آن زمان كه در شهر قدم ميزدي، فضاي شهر خيلي زيبا بود. بوي عطر شهدا همه جا بود، همه با اخلاص كار ميكردند؛ مثلاً آمبولانسها كه ميآمد، همه ميدويدند و كمك ميكردند و عدهاي هم كه كاري از دستشان بر نميآمد، كناري ميايستادند و گريه ميكردند. دست به آسمان ميبردند و براي رزمندگان دعا ميكردند.
ما خودمان از جنگ بدمان ميآيد و نميگوييم جنگ چيز خوبي بود، ولي جنگ ما نعمتهاي زيادي را به شهرها آورد؛ مثلاً براي من خيلي سخت بود، چون باردار بودم و بچه اولم هم بود. مادرم مدام تذكر ميداد كه فعاليت بدني زياد براي بچه ضرر دارد و مواظب خودت و بچه باش. ولي من با عشق و علاقه كار ميكردم و برنامههاي مختلفي هم داشتم. يك نشريه هم چاپ ميشد كه اسمش يادم نيست، ولي خيلي قوي بود و صحبتهاي امام را ميزد، يك جور دلگرمي براي خانوادهها بود. اين نشريه براي خانودهها ارسال ميشد و در بيشتر خانهها بود.
زمان شاه بود. به مدرسه كه ميرفتم، خانواده ميگفتند: «به مدرسه نرو! ميآيند روسري از سرت ميكشند و خطرناك است.» ولي من از كوچه، پسكوچهها و با احتياط ميرفتم؛ با اينكه راهم خيلي دور ميشد، ولي مجبور بودم. بعداً كه در جنگ ميديدم رزمندگان همه چيز را رها كرده و جانشان را كف دست گرفتهاند، سعي ميكردم من هم هر كاري از دستم برميآيد، انجام دهم. نميخواستيم كوتاهي كنيم. الآن كه ياد آن روزها ميافتم و دوران جوانيام را بررسي ميكنم، خوشحال ميشوم كه دوران جوانيام را به بطالت نگذراندهام.
بچه اولم كه به دنيا آمد، رزمندهها و بسيجيها ميآمدند در خانه را ميزدند كه اگر كاري داريد، بگوييد ما انجام دهيم. ميرفتند نفت ميگرفتند و خريدهاي بازار را ميكردند.
اگركسي مريضي داشت، برايش وقت دكتر ميگرفتند و او را به دكتر ميبردند. كارهاي مختلفي ميكردند. تمام اين كارها به صورت خودجوش در مردم به وجود آمده بود، مردم سعي ميكردند هر چه در چنته دارند، واقعاً در طبق اخلاص بگذارند.
از صبح توي چايخانة سنتي مشغول ميشديم. ابتدا لباسهاي رزمندهها را كه خوني هم بود، ميشستيم. خشك كه ميشد، اتو ميكرديم. اگر دكمة افتاده يا پارگي داشت، ميدوختيم يا رفو ميكرديم. بعد از آن، نماز و ناهار و استراحتي بود و بعد دوباره كار را شروع ميكرديم. آجيل و تنقلات را بستهبندي ميكرديم. عدهاي از روستا و جاهاي ديگر ميآمدند و نان و تخممرغ ميآوردند. ميگفتند: «ما تمام داراييمان همين نانهايي هست كه با دست خودمان ميپزيم، اينها را به رزمندهها بدهيد.»
ما هم تخممرغها را ميپختيم و با نانها بستهبندي ميكرديم تا براي رزمندهها بفرستند. آجيل مشكلگشا و نخود و كشمش ميآوردند. يك خانمي آمده بود و آجيل مشكلگشا آورده بود و ميگفت: «اين را نذر رزمندهها كردم و ميخواهم بدهم به آنها، نميخواهم به مساجد ببرم، فقط براي رزمندهها بفرستيد.»
خودمان هم استفاده از اينها را براي خودمان حرام كرده بوديم، چون مختص بچههاي جنگ ميدانستيم. فضا خيلي عاشقانه و صميمي بود. آخر هم مراسم دعا براي رزمندگان بود. آنچنان با سوز دعا ميخواندند كه قابل توصيف نيست. دلم ميخواست كسي بود و اين صحنهها را ضبط ميكرد كه اينها چهطور براي سلامتي رزمندگان و امام راحل، متوسل به ائمه و اهل بيت(ع) ميشدند. خدا هم خيلي كمك ميكرد. ميگويند وقتي جامعه اصلاح بشود، خدا خودش كمك ميكند. واقعاً خدا به ما كمك و امداد ميكرد.
من آن موقع مشكلات زيادي داشتم. آن اوايل به من ميگفتند: «تو ميداني حقوق سپاهي چهقدر است كه ميخواهي باهاش ازدواج كني؟ ميتواني با اين حقوق زندگي كني؟»
آنموقع حقوق شوهرم 3500 تومان بود؛ يعني بيستوپنج سال. ما با اين پول كراية خانه ميداديم، پول آب، برق و نفت ميداديم، خرج خانه، دوا و درمان بچهها و خرج خواهر شوهرم هم بود؛ ولي خدا را شكر! ما كمبودي احساس نميكرديم. همه ميگفتند شما چهطور با اين حقوق زندگيتان ميگذرد، ولي اين پول واقعاً بركت داشت. شايد حلالترين نان آنموقع، نان سپاه بود.
همسرم كه از جنگ برميگشت، لباسهاي رزماش را در حمام ميشستم و در اتاق روي بند پهن ميكردم تا كسي نبيند؛ حتي لباسها را در حياط نميشستم تا مبادا كسي از بالاي پشتبام لباسهاي سپاه را ببيند و به منافقان خبر بدهد. گاهي اوقات كه عجله داشت و هنوز لباسها نمدار بود، اتو ميكردم و در كاغذ كادويي ميپيچيدم و بهش ميدادم تا كسي در طول راه بهش شك نكند. محافظهكاري كاملي ميكردم و پوتينهايش را هم همينطور در روزنامه ميپيچيدم و در نايلون مشكي ميگذاشتم تا جانش از گزند منافقان نامرد ايمن بماند.
در نبود همسر، چه مشكلات ديگري برايتان پيش ميآمد؟
خيلي دير به دير به خانه ميآمد. وقتي هم كه ميآمد، ده دقيقه ميماند و ميرفت. يعني حضورش آنقدر نبود كه بتواند كاري انجام دهد و تمام كارهاي بيرون و خانه با من بود. جايي كه ما زندگي ميكرديم، خيلي با جاده فاصله داشت و پرت بود. من بايد نيم ساعت پيادهروي ميكردم تا به جادة اصلي ميرسيدم و از آنجا با اتوبوسها به مركز شهر ميرفتم و خريد ميكردم.
برايم سخت و طاقتفرسا بود، چون باردار بودم و خواهر شوهرم را هم به توصيه همسرم هميشه با خودم به همه جا ميبردم تا تنها نباشد. گاهي اوقات كه به خانه برميگشتم، يادم ميافتاد كه فلان چيز ضروري را نخريدم و چون مغازهاي هم در اطرافمان نبود، دوباره بايد اين مسير طولاني را طي ميكردم. خلاصه سختي زياد بود و مدتي هم مريض شدم. دكتر گفته بود بايد خانهام را عوض كنم، چون آب و هواي آنجا زياد خوب نبود. بالاخره همسرم يك خانه در مركز شهر، در خيابان باغ شيخ برايم اجاره كرد و چون در شهر بوديم، بيشتر ميتوانستم خانوادهام را ببينم.
همسرم يك كلت در خانه براي خطرهاي احتمالي گذاشته بود، ولي من طرز استفاده از آن را نميدانستم؛ چون آموزش نظامي كمي ديده بودم و تنها طرز كار ژـ سه را بلد بودم. آن موقع شهيد «گندمكار» با آقاي «عباس صمدي» در مسجد محل برايمان يك دوره كلاس نظامي گذاشته بودند تا اگر دشمن به شهر حمله كرد، بتوانيم از خودمان دفاع كنيم.
سر بچة ديگرم كه سال 66 به دنيا آمد، خيلي ضعيف شده بودم و همسرم هم خيلي دير به دير ميآمد. او كه نبود، من هم خيلي دل و دماغ پختن غذا را نداشتم و خيلي به خودم نميرسيدم. مادرم ميگفت: «همسرت رفته جنگ، تو چرا به خودت نميرسي؟! به اين بچه رحم كن.»
موقع زايمان هم چون نوزاد خيلي كموزن بود و خودم هم ضعيف شده بودم، دكتر به من گفت: «زايمان سختي داري، دعا كن بچهات سالم به دنيا بيايد.»
من هم با خودم عهد كردم كه اگر دخترم سالم باشد، نذر خانم حضرت زهرا(س) كنم و خدا را شكر! خودم و بچه سالم از اتاق عمل بيرون آمديم و اسم فرزندم را «زهرا» گذاشتم.
گاهي اوقات با همسرم كنار بچهها مينشينيم و خاطرات جنگ را بازگو ميكنيم. از سختيهايش ميگوييم، از خطراتش، از منافقان از فعاليتهايي كه داشتيم. آنها هم علاقة زيادي به شنيدن دارند. گاهي اوقات به دخترم ميگويم: «فكر نكن تو حالا كه راحت نشستي، با چادر و مقنعه راحت ميروي و ميآيي، كسي كاري به كارت ندارد و در امنيت و آسايش كامل هستي، راحت به دست آمده است. فكر نكن ما در زمان جنگ اينطور بوديم. زمان جنگ وقتي ميرفتيم بيرون، دلمان مضطرب بود و ذهنمان هزار فكر و خيال ميكرد و آرامش نداشتيم.»
مثلاً يكي از اتفاقاتي كه براي خود من افتاد، اين بود؛ سال 60 بود و در همان بحبوحه كه شهيد «بهشتي» و هفتادودو تن را شهيد كرده بودند. آن موقع دختراني كه با منافقان كار ميكردند، روسريهاي نارنجي به سر داشتند و مانتوهاي طوسي ميپوشيدند. روزي به صورت تصادفي، چون روسريهاي ديگرم را شسته بودم، يك روسري تقريباً نارنجي به سرم كردم و رفتم مدرسه. اينها وقتي من را ديدند، خيلي خوشحال شدند و گفتند: «جعفرزاده آمده توي گروه ما.» و به من چند تا نشريه دادند. البته آن موقع نميگفتند منافقان، ميگفتند سازمان مجاهدين. به من گفتند: «برو دم در مدرسه و اين نشريات را بفروش.» ولي من همانجا همة نشريهها را پاره كردم. چند روز از اين قضيه گذشت. يك روز ميخواستم به بازار بروم كه ديدم مردي مدام تعقيبم ميكند. به هر كوچهاي كه ميرفتم، دنبالم بود. برگشتم تا بپرسم با من چه كار دارد، ديدم تيپ و قيافهاش به منافقان ميخورد. رفتم داخل مغازهاي و به صاحب مغازه گفتم كه آن مرد دنبالم است و من ميترسم. او هم مرا تا خانه همراهي كرد. چون هميشه تنها بودم، خيلي ميترسيدم. تمام درها را قفل ميكردم تا اگر كسي به داخل حياط پريد، درهاي خانه قفل باشد.
منافقان چه فعاليتهايي داشتند و چهطور جوانها را جذب ميكردند؟
منافقان چون ميدانستند بنيصدر، همراه و پشتيبانشان است، در سطح وسيعي فعاليت ميكردند و طرفدار هم زياد داشتند. نيروهايشان بهدنبال خانوادههاي مذهبي و خانوادههايي كه يك نفر از اعضايشان در جبهه بود ميگشتند تا آنها را اذيت كنند يا به بهانهاي دستگير نمايند. بهعلاوه، با نشريهها و سخنرانيهايي كه داشتند، دختران و پسران زيادي را خام كرده بودند و هر كس هم جذبشان ميشد، حق نداشت از راديو و تلوزيون استفاده كند، بر آنها حرام كرده بودند.
موقع انتخابات رياست جمهوري كه بود، من خودم يك حوزة انتخابيه را گرفته بودم و سر صندوق بودم. يكي آمد و يك كتابي داد و گفت: «اين را حتماً بخوانيد.»
ديدم آرم سازمان مجاهدين روي كتاب خورده است. گفتم: «اين كتابها به درد ما نميخورد ببريدشان بيرون.»
او هم شروع كرد به پرخاشگري و داد و بيداد كردن كه چرا ما را بر حق نميدانيد؟ چرا كتابهاي ما به درد نخورد؟ چرا شما قدردان نيستيد؟ ما داريم شبانه روز كار فرهنگي ميكنيم و كتاب و نشريه چاپ ميكنيم، ولي شماها به راه انحراف ميرويد! خلاصه اين قضيه گذشت و بنيصدر انتخاب شد.
يادم هست در قضيه كوي دانشگاه كه من هم شركت كرده بودم، درگيري ايجاد شد و آنقدر مردم را زدند و كشتار بيرحمانهاي كردند كه حد و حساب نداشت. ما را سوار ماشين كردند تا زير دست و پا نمانيم و از منطقة درگيري دور شويم. در سطح وسيعي كار ميكردند و خيلي هم اذيت ميكردند.
محتواي نشرياتشان چه بود؟
محتوياتش عليه آقاي «خامنهاي» بود و مدام هم بنيصدر را علم ميكردند، چون بنيصدر هم با خودشان بود و به آنها بودجة زيادي ميداد. نشرياتشان سراسري بود؛ يعني در تهران تهيه و چاپ ميشد و با بودجهاي هنگفت، در سراسر كشور پخش ميشد. بهعبارتي بنيصدر بودجهاي را كه بايد صرف جنگ ميشد، در اختيار اين گروهها ميگذاشت و اين گروهها هم ردهبنديهاي مختلفي داشتند. عدهاي در كار شناسايي بودند، عدهاي در كار بمبگذاري و عدهاي در كار آشوب و خرابكاري. در خود همين اهواز هم كشتار و بمبگذاري خيلي زيادي كردند.
جذب نيروهايشان چهطور بود؛ مخصوصاً در دختران؟
بيشتر نيرويابي و نيروسازيشان را در مدارس ميكردند؛ چون آنموقع، دختران اطلاعات كافي نداشتند، از طريق كتاب، اعلاميه و نوار اينها را جذب ميكردند و وقتي مطمئن ميشدند كه او به گروهشان وابسته شده و به او اعتماد پيدا ميكردند، كارهاي مهمتري هم به او ميسپردند.
يادم هست كه اينها وقتي بعضي روزها موفق ميشدند عدة بيشتري را جذب خود كنند، ميآمدند در حياط مدرسه و دور ميگرفتند و شادي ميكردند. بزن و بكوب راه ميانداختند و شروع به رقصيدن ميكردند. دبيرستان ما در خيابان زند بود. در مدرسه هم باز بود و پسرها هم ميآمدند، نگاه ميكردند. خلاصه اين دختران را به سازمان خودشان ميبردند و بعد از چند روز كه اين دخترها ميآمدند، ميديديم بله، لباسهايشان عوض شده و روسري نارنجي و مانتوهاي خاكستري پوشيدهاند و ما ميفهميديم كه ديگر اينها رسماً وارد گروه شدهاند. ما هم هر چه به گوش اينها ميخوانديم كه بياييد بيرون، اينها شما را گول زدهاند، فايدهاي نداشت. بيشتر نيرويابي و نيروسازيشان را در مدارس ميكردند؛ چون آنموقع، دختران اطلاعات كافي نداشتند، از طريق كتاب، اعلاميه و نوار اينها را جذب ميكردند و وقتي مطمئن ميشدند كه او به گروهشان وابسته شده و به او اعتماد پيدا ميكردند، كارهاي مهمتري هم به او ميسپردند.
من سعي ميكردم اطلاعات و پاية تفكرات و اعتقاداتم را قوي كنم تا نگذارم اينها جذب سازمان شوند. كتابهايي را كه داييام از جبهه ميآورد؛ مثل كتابهاي شهيد مطهري، شهيد بهشتي و نوارهاي صحبت آقا مطالعه و گوش ميكردم. كتابها و نوارها باعث روشنگري عميق در من ميشد و من هم ميتوانستم اطرافيانم را از خطر انحراف مطلع كنم. آنموقع اين كتابها خيلي به جوانان كمك ميكرد.
اطرافيان آگاهم مثل دايي و خاله كه كمي فعال بودند، مينشستند برايم صحبت ميكردند و من را روشن ميكردند تا راه درست را با چشماني باز انتخاب كنم. همين مطالعات و روشنگريها باعث شد كه ما جذب آنها نشويم. آنها هم كه ديدند چهقدر سخنرانيها و كتابهاي شهيد بهشتي و مطهري در جوانان مؤثر است و روشنگري ميكند، اين دو بزرگوار را به شهادت رساندند.
سال 60، سال خيلي بدي بود. تهمتهاي زيادي به شهيد بهشتي زدند. مردم عوام هم با سياهنمايي اينها، به باور رسيده بودند كه واقعاً شهيد بهشتي اينطور است. نمونهاش را در اقوام خودمان ديده بودم كه وقتي ديدند من و داييام از شهيد بهشتي دفاع ميكنيم، با ما قطع رابطه كردند تا بالاخره شهيد بهشتي، مظلومانه به شهادت رسيد. فضاي پرخطر و مغشوشي بود.
يادم هست كه در همان زمان، يكي از همسايههاي ما را لو داده بودند. زن بيچاره، حامله بود و شوهرش هم يك كفاش ساده. روزي اين مرد جلوي يك مشتري، كلمهاي از دهانش درآمده بود و به بنيصدر حرف درشتي زده بود. همان شب آمدند و ريختند داخل خانهاش و اسلحه به رويش كشيدند. ميپرسيدند: «چرا به مقدسات ما توهين كردي؟ چرا به بنيصدر فحش دادي.» و از اينجور حرفها. مرد بيچاره را به خيابان كشيدند و با خود بردند. ما كه شاهد اين منظره بوديم، احساس خطر كرديم و نوارها و كتابها را جمع كرديم. خلاصه فضاي رعب و وحشت و خفقان بود؛ به طوريكه نميتوانستيم به كسي اعتماد كنيم. در طول سالهاي بعد، فضا بهتر شد، چون هم جوانها اطلاعاتشان بيشتر شده بود و هم عملياتيتر شده بودند و ميدانستند بايد چهطور با اينها مقابله و مبارزه كنند.
از مادر شهيد علمالهدي و اقدامات ايشان چه خاطرهاي داريد؟
ايشان از سال 59، فعاليتشان را شروع كردند و تا پايان جنگ ادامه دادند. ميان ما به «زينب زمان» معروف شده بودند. آنقدر ايشان فعال بودند كه گاهي اوقات كه به منزلشان ميرفتيم و سخنراني داشتند، جا براي نشستن نبود و تا جلوي حياط جمعيت نشسته بود. ايشان جلسات منظم هفتگي داشتند و ميگفتند: «من معتقدم كه هفتهاي يك بار، فضاي خانه و منزل بايد با روضة آقا اباعبدلله(ع) و ياد اهلبيت(ع) متبرك شود. چرا بايد فكر كنيم كه در ماه محرم و صفر و ايام شهادت بايد عزاداري كنيم؟ ما بايد ياد آنها را هميشه با خود داشته باشيم.»
به جرأت ميتوانم بگويم سخنرانيهايي كه ايشان داشتند، آن موقع نظير نداشت. واقعاً پرجذبه و تأثيرگذار بود و جوانهاي زيادي را جذب ميكرد.
وقتي ايشان به رحمت خدا رفت، چنان تشييع جنازة عظيمي راه افتاد كه تا آن زمان چنان تشييع جنازهاي را براي خانمي نديده بودم. احساس كردم آسمان و زمين هم دارد گريه ميكند. همه انگار داغ ديده بودند و گريه ميكردند. ايشان در مزار شهداي هويزه، در كنار پسر بزرگوارش مدفون گرديد.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 53
/ج