دستي بالاي همه دست‌ها

اشاره: مخلص است و ادعايي ندارد. با اين‌كه از نوجواني در جبهه‌ها بوده و كوله‌باري از خاطره بر دوش دارد، اماكم‌تر جلوه‌گري مي‌كند و بيش‌تر از دوستان شهيدش تعريف مي‌كند. در جمع، اوست كه ديگران را مي‌خنداند و به وقتش اوست كه مداحي‌هايش مي‌گرياند. آشپزخانه‌اي دارد و به مديريت آن مشغول است، اما دغدغة انتقال نورانيت جبهه به نسل جديد همواره او را به‌عنوان راوي، با اردوهاي راهيان نور همراه كرده است.
شنبه، 24 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دستي بالاي همه دست‌ها

دستي بالاي همه دست‌ها
دستي بالاي همه دست‌ها


 

نویسنده : محمد صدرا




 

مصاحبه‌اي كوتاه با «علي‌رضا محمدزاده»، رزمندة جبهه‌ها
 

اشاره: مخلص است و ادعايي ندارد. با اين‌كه از نوجواني در جبهه‌ها بوده و كوله‌باري از خاطره بر دوش دارد، اماكم‌تر جلوه‌گري مي‌كند و بيش‌تر از دوستان شهيدش تعريف مي‌كند. در جمع، اوست كه ديگران را مي‌خنداند و به وقتش اوست كه مداحي‌هايش مي‌گرياند. آشپزخانه‌اي دارد و به مديريت آن مشغول است، اما دغدغة انتقال نورانيت جبهه به نسل جديد همواره او را به‌عنوان راوي، با اردوهاي راهيان نور همراه كرده است.
ساعتي با او در مسجد «آل شيخ» شهر بجنورد ـ‌جايي كه بچه‌هاي «دسته اخلاص» از آن‌جا به جبهه اعزام مي‌شدند‌ـ به گفت‌وگو نشستيم و اندكي از جبهه شنيديم.
سال 61، در سن شانزده‌سالگي عازم مريوان ـ جبهه كردستان ـ شدم. 62 به كامياران رفتم و بعد هم در عمليات خيبر شركت كردم. در تيپ امام موسي(ع) لشكر پنج نصر بودم. فرماند‌ه‌يمان آقاي «انجيداني» بود كه در همان عمليات اسير شد.

فرار از زير تانك
 

همراه شهيد «عباس نياوند» و شهيد «احمد دستجردي» بودم. ظهر بود كه، احمد با خمپارة مستقيم شهيد شد. ما جلو رفتيم و شب به پشت دجله، نزديك اتوبان بصره رسيديم. همان‌جا عباس، به شدت مجروح شد و فرماندة گردان دستور داد تا به عقب برگردد.
بعدها برايم تعريف كرد كه: «داشتيم با چند نفر از بچه‌ها برمي‌گشتيم كه چند عراقي جلوي‌مان ظاهر شدند كه كشتيم‌شان. كمي جلوتر با چند تانك برخورد كرديم و اسير شديم. نفربر عراقي‌ها پر بود و جا نداشت. بعد از اين‌كه حسابي اذيتمان كردند؛ به اين نتيجه رسيدند كه ما را بكشند؛ بنابراين دستور خوابيدن دادند. مدتي نگذشته بود كه ديدم، تانك‌ها به سمت ما مي‌آيند تا زيرمان كنند. مي‌دانستم كه وقتي تانك نزديك شود، ديدش كم مي‌شود، پس خودم را به كناري انداختم و برخي از بچه‌ها هم به تبعيت از من اين كار را كردند؛ اما يكي دو نفرشان زير تانك له شدند يا پايشان زير آن خورد شد. پس از چند لحظه‌ كه سرم را بالا آوردم، ديدم كه عراقي‌ها به خيال اين‌كه همة ما را زير گرفته‌اند، رفته‌اند.»

شجاعتي كه تانك‌ها را ترساند
 

نزديك ظهر بود كه به ما هم دستور عقب‌نشيني دادند. داشتيم همان مسير رفت را برگشتيم كه يك تانك عراقي را روي خاكريز ديدم. به معاون گردان آقاي «ابراهيمي» گفتم: «فكر كنم بچه‌ها را قيچي كرده‌اند!» ايشان چيزي نگفت و ما به عقب‌نشيني ادامه داديم. پشت خاكريز بوديم كه تانك‌ها ما را دور زدند. دو تا از بسيجي‌ها به سمت‌شان آرپي‌جي زدند، «الله اكبر» ما به آسمان بلند شد و تانك‌ها برگشتند. پريديم اين‌طرف خاكريز؛ آن‌جا هم در تيررس دشمن بوديم. به پت هلكوپتر رسيديم و تا دوازده شب منتظر قايق مانديم. بالاخره قايق‌ها آمدند و برگشتيم.

حركت روي جادة شيشه
 

پيش از عمليات كربلاي چهار، آموزش غواصي ديده بوديم. من، شهيد «حميد دستجردي»، شهيد «احمد رمضاني» به همراه چند نفر از بچه‌هاي بجنورد، در يك دستة غواص در گردانمان ساماندهي شده بوديم. قرار بود در شب عمليات كميني را منفجر كنيم تا راه بچه‌ها به جلو باز شود. بايد از جاده‌اي به نام «شيشه» عبور مي‌كرديم. ساعت يك ظهر وارد آب شديم و تا دوازده، يك شب شنا كرديم. بايد در جاهايي كه عمق آب كم بود، گربه‌اي راه مي‌رفتيم تا در ديد دشمن قرار نگيريم، ولي چون ديگر قدرت و تواني براي بچه‌ها نمانده بود، خودشان را روي گِل‌ها مي‌كشيدند. از طرفي هم چون راه‌بلد ما، راه را گم كرده بود، ديرتر به مكان مورد نظر رسيديم.
وقتي رسيديم، ديديم بچه‌ها پيش از ما با رشادت و شهادت آن‌جا را گرفته‌اند. متاسفانه تعداد زيادي از بچه‌هاي ما شهيد شده بودند؛ از جمله «نظم بجنوردي» و «فخر نبوي» و «حميد دستجردي».
به جادة شيشه كه رسيديم، ديگر قتلگاه بود. به اين جاده، شيشه مي‌گفتند؛ چون دشمن زير آب، جاده‌اي پر از مين و سيم ‌خاردار كار گذاشته بود. اين جاده بعدها شهيد «صبوري» نام گرفت. ما بايد از يك‌ طرف كمين را منفجر مي‌كرديم و از طرف ديگر، بچه‌هاي تخريب پاك‌سازي مي‌كردند. تا بچه‌هاي گردان بتوانند راه را ادامه بدهند، ولي عمليات هم لو رفته بود و ما دير رسيديم.
 

حركت با خمپاره، به صد متر جلوتر
 

سردار «اميري» كه اكنون در بجنورد هستند، تعريف مي‌كردند كه اوايل جنگ، شهيد «محقر» فرمانده‌يمان بود و ما نُه نفر بوديم كه يك خط پانصد ششصد نفري را هدايت مي‌كرديم. گِراي مواضع را مي‌داديم و بچه‌هاي خمپاره‌انداز هم مي‌زدند. بعد براي تصحيح، مثلاً مي‌گفتيم صد متر جلوتر. بعضي وقت‌ها مي‌ديديم، طرف خود قبضة خمپاره شصت را برداشته و با خودش مي‌برد. ازش مي‌پرسيديم: «كجا؟» مي‌گفت: «مگر خودتان نگفتيد صدمتر جلوتر؟!» يعني چون اين‌ها حتي آموزش‌هاي اوليه را نديده بودند، به‌خاطر اين‌كه گرا را صدمتر جلوتر تنظيم كنند، قبضه را برداشته بودند و مي‌خواستند به صدمتر جلوتر ببرند، اما همين بچه‌ها آنقدر با ايمان و اخلاص بودند كه با خدا معامله كردند، خدا هم بردشان.

نماز شب‌اش قضا نمي‌شد
 

وقتي خرمشهر پيروز شد، امام به هيچ كس درجه نداد، گفت: «دست شما را مي‌بوسم، چون دست خدا بالاي سر شما بود.» و اگر خدا محور نبود، ما شاهد آن همه عظمت نبوديم. جبهه پر بود از امدادهاي غيبي؛ و اين‌كه شهيد «برونسي» مي‌گويد اگر من برخي مسائل را تعريف كنم، شما كافر مي‌شويد، به همين خاطر است. باورش براي آن‌هايي كه نديده‌اند واقعاً سخت است؛ هرچند تعريف برخي از آن مسائل هم كار آساني نيست.
بايد بدانيم و يادمان نرود كه آن مسائل همين‌طوري اتفاق نمي‌افتاد و ناشي از تلاش بچه‌ها بود. شهيد همتي كه مي‌گويند از فرط خستگي هنوز سرش به بالش نرسيده خوابش مي‌برد، چه‌طور نماز شبش ترك نمي‌شد؟! هيچ جوابي جز عشق به خدا وجود ندارد.

سلاحشان صد برابر ما بود اما ما خدا را داشتيم
 

البته اين مربوط به روزهاي نخست جنگ بود و اين‌طور نبود كه بچه‌هاي ما آموزش نديده به خط مقدم بروند و«الله اكبر» بگويند و جان خود را دم تيغ دشمن بدهند، بلكه آموزش‌هاي لازم را مي‌ديدند و جاهايي هم كه آموزش‌هاي تخصصي لازم مي‌شد، مثل تخريب، اطلاعات و ادوات سنگين، آموزش مي‌ديدند؛ اما نبايد اين نكتة مهم را فراموش كرد كه ابزار ما در مقايسه با ابزار دشمن، صفر در برابر صد بود.
عراقي‌ها هم بعضي جاها از ما شجاع‌تر بودند و چون سنگرهايشان دفاعي بود، به شدت محكم و آسيب‌ناپذير بود. سنگرهاي بتوني‌اي كه ما در والفجر هشت ديديم، باورنكردني نبود. چنان محكم بودند كه وقتي راكت هواپيما بهشان مي‌خورد، راكت منفجر مي‌شد، ولي سنگرها آسيبي نمي‌ديد.
به‌علاوه، ابزارهاي پيشرفتة ماهواره‌اي، و اطلاعات بالا داشتند، ولي ما چيزي نداشتيم. خدا را داشتيم و اخلاص بچه‌ها و چون لطف بي‌پايان خدا در عمليات‌ها و شديدترين درگيري‌ها ياري‌گر ما بود، موفق مي‌شديم.

گنجمان را به جوانانمان بدهيم
 

من بايد از كار فرهنگي سپاه تشكر كنم كه طرح سرداران ديروز دفاع، سرداران امروز فرهنگي را اجرا كردند و باعث شدند از كساني كه در جبهه‌ها بوده‌اند، براي روايتگري در كاروان‌ها استفاده شود و حرف‌هاي در دل ماندة اين جنگ رفته‌ها، براي جوانان جنگ‌نديده بازگو شود. مطمئن باشيد «حرفي كه از دل برآيد، بر دل نشيند» و تاثير گذارد، چون الآن جوان‌هاي ما تشنه اين مسائل هستند.
اين خاك، خيلي چيزها را در خود مدفون كرده و خيلي گنج‌ها را در خود دارد. ناياب‌ترين فرهنگ از آن ماست و آن هم فرهنگ ايثار و شهادت است. بايد اين گنج را به جوان‌هاي تشنه امروز بدهيم تا به دنبال پس زباله‌هاي فرهنگ غرب نروند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 53




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط