یادی از شهید بروجردی

شهید بروجردی در آن اوضاع سخت آن همه آدم - را بدون این که همدیگر را بشناسند - سازماندهی می کند
يکشنبه، 8 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یادی از شهید بروجردی

یادی از شهید بروجردی
 




 
* گفتگو با نصرت الله محمودزاده، نویسنده کتاب مسیح کردستان
*درآمد
«شهید بروجردی در آن اوضاع سخت آن همه آدم - را بدون این که همدیگر را بشناسند - سازماندهی می کند و آموزش نظامی می دهد و به مأموریت های مختلف می فرستد و همگی نیز کارشان را انجام می دهند. آیا این نمی تواند بیانگر نگاه ژرف و بسیار بلند یک مرد بزرگ باشد که فقط در ظاهر سنش کم است؟ پس بروجردی در بیست و دو سالگی به سن کمال رسیده بود و مرد بزرگی بود؛ با این اسنادی که من دارم...» نصرت الله محمودزاده پژوهشگر و نویسنده کتاب "مسیح کردستان" که جلد نخست آن منتشر شده و جلد بعدی کتاب هم انشاء الله در راه است با چنین نگاه عمیقی از ژرفای شخصیت ستبر و در عین حال نرم مسیح کردستان می گوید:

حاج آقا! بفرمایید دلیل علاقه شما به شهید بروجردی و این که به سمت تحقیق در زمینه زندگی و تلاش های این شخصیت رفتید چه بود؟ آیا قبل از شهادت شهید هم از ایشان شناختی داشتید؟

خود من چون از نسل جنگ هستم دغدغه ام این است که نسل سوم و چهارم یا نسل امروز را چطور بتوانیم با شرایط امروز و حال و هوای آن روزها تطبیق بدهیم که شاید خیلی از مشکلات امروز ما را حل کنند. به نظر بنده راه حل در آن است که ما بتوانیم حال و هوا و انگیزه ها و معیارها و شاخصه های زمان جنگ را دست نزده و بدون تحریف و به صورت امانت از آن زمان به این زمان منتقل کنیم. این کار جدیدی نیست. همان طور که ما داریم در خصوص صدر اسلام این کار را دنبال می کنیم. همان طور که می بینیم شخصیتی ژرف به نام امام حسین (ع) در سال شصت و یک قمری کاری می کند که حال حالاها معنای کاربردی نبودن آن زمان نیست بلکه به معنی این است که آن فلسفه و جریان اجتماعی را چطور می توانیم در جریان اجتماعی امروز به عنوان یک الگو قرار دهیم. پس این کار کار جدیدی نیست. بحث بحث جدیدی نیست و انگیزه هم انگیزه جدیدی نیست. منتها روش و چگونگی ورود به آن شگردهایی لازم دارد که به نظرم شاید اصل قضیه همین باشد. اما این که من چرا شهید بروجردی را انتخاب کردم برمی گردد به این که بنده به عنوان فردی که داوطلبانه وارد جنگ شدم تقریباً می توانم بگویم کل آن هشت سال را در اکثر عملیات ها حضور عملیاتی مهندسی و فرهنگی داشتم. یک مدت رزمنده بودیم. بعد با بچه های جهاد سازندگی قاطی شدیم و در عملیات مهندسی مثل خاکریز زدن و کارهای مهندسی حضور داشتیم. بعد از مدتی هم توصیه هایی که می شد این بود که پس از ثبت خاطرات و نوشتن مطالبی که آن روزها در زیر آتش مشاهده می کردیم آن ها را تدوین کنیم. بنابراین جنگ و ضرورت هایی که در جنگ می دیدیم ما را نویسنده کرد. ضرورت این بود که من که نویسنده یا خبرنگار نبودم تا دست کم از دور دستی بر آتش داشته باشم حالا که همراه با رزمندگان و شب های عملیات بودیم مشاهداتم را که دریای بیکرانی بود که می توانست برای ما برای بعد از جنگ هم ذخیره قابل توجهی باشد جاودانه کنم. بنابراین آشنایی من با جنگ و عملیات و شهادت و این ها دستمایه اصلی من بود که بعد از جنگ این موضوع را به طور اساسی دنبال کنم. چرا که تا زمان پایان جنگ آن چهار پنج کتابی که بیرون داده بودم حاصل ضرورت هایی بود که هر یک کارکرد خودش را داشت. مثل "حماسه هویزه" یا کتاب "شب های قدر" و "بام کردستان" و "مسیح حلبچه" که این آخری دربرگیرنده ماجرای مردم حلبچه بود. اما بعد از جنگ بنده به این ضرورت رسیدم که کارهای اساسی و درازمدت و ماندگارتری بکنم. چیزی که ذهنم را متوجه خودش کرد این بود که این جنگ را چه کسانی فرماندهی می کردند و این ها فرماندهی را از کجا یاد گرفتند و چه ضرورتی داشت که به این سرعت توانستند فرمانده بشوند. چه زمینه هایی وجود داشت؛ آیا این ها فرمانده به دنیا آمده بودند؟ آیا در جایی آموزش فرماندهی دیده بودند؟ اسناد و تاریخ انقلاب به ما می گوید که آن فاصله کوتاه بین پیروزی انقلاب و شروع جنگ این امر را نمی تواند تأیید کند. از طرف پیروزی انقلاب ما بعد از بیست و دوم بهمن بلافاصله حوادثی را متوجه خودش کرد که شاید کسانی که دست اندرکار انقلاب بودند هنوز مزه پیروزی را نچشیده وارد ماجراهای جدیدی شدند و این باعث شد که شاید آن زیبایی پیروزی را به عنوان لذتی که بشود چشید نبینند. این سرداران شاید افراد محدودی باشند اما افرادی بودند که دلهره و دغدغه حفظ انقلاب را داشتند. پس این زمان کوتاه هم نمی توانسته این ها را فرمانده کند. بنابراین دیدم که باید دنبال اصل ماجرا گشت...

و شهید بروجردی یکی از این عزیزان بود که شما دیر یا زود برای تحقیق پیرامون این موضوع به او نزدیک می شدید.

شهید بروجردی جزو معدود افرادی بود که از همان نخستین شب پیروزی دلهره حفظ انقلاب را داشت. بنابراین وقتی جنگ تمام شد من رفتم سراغ چند نفر از بچه هایی که فرماندهی جنگ را شاخصاً و مشخصاً دنبال کردند. اولین کاری که انجام دادم راجع به شهید خرازی بود فرمانده لشکر امام حسین (ع) که در عملیات کربلای پنج شهید شد. کتابی نوشتم به نام عقیق و حدود سه سال تحقیق کردم راجع به این شخصیت. حرف من در این کتاب این بود که چطور یک بسیجی ساده فرمانده یک لشکر می شود. چطور یک سری از افرادی که به انگیزه حضور در جنگ با برنو و سلاح های پیش پا افتاده وارد جنگ می شوند با غنایم و امکانات دشمن تبدیل به فرد شاخص یک لشکر زرهی می شوند؟ این پروسه چه مراحلی را طی می کند و این وسط چطور این فرد به مرتبه فرماندهی لشکر می رسد؟ مورد حاج حسین خراجی برای من در تحقیقات اول نشان می داد که می تواند نمونه خوبی باشد کما این که قضیه را نشان داد. بعد از شهید خرازی من به دنبال شخصیت دیگری رفتم. چون شخصیت های فرماندهان جنگ را اگر در زندگی شان تحقیق کنید می بینید که هر کدام ویژگی و شرایط خاص خودشان را دارند. نمی توانیم همه را یک طور ببینیم. یکی با مدرک دکترا آمده مثل دکتر بقایی. یکی با مدرک هشتم دبیرستان آمده مثل شهید بروجردی. این یکی با دیپلم آمده. آن یکی از دانشجویان نخبه بوده مثل شهید باقری. ویژگی های خاص این فرماندهان منجر به این شد که من بتوانم سراغ شخصیتی متفاوت بروم. بعد از شهید خرازی متوجه شخصیتی شدم که این شخصیت قبل از این که انقلاب پیروز شود از نظر من خودش یک فرمانده بوده یعنی چیزی که دنبالش می گشتم. به واسطه ارتباطی که با شخصیت های قبل از انقلاب معاشر با او پیدا کردم - مانند آقایان محسن رضایی و سردار ایزدی و بچه های کردستان - دیدم نوعی هیچ کدام خبر از بروجردی قبل از انقلاب نداشتند؛ مگر کسانی که قبل و بعد از انقلاب با او بوده اند که آن ها هم محدود بودند. بنابراین شما اگر پیش آقایان آقامیر - یزدی و هدایت الله لطفیان بروید می بینید این ها شخصیتی از بروجردی را می شناسد که فرض کنید با شخصیتی که آقای مصطفی تحیری یا سعید رحمتی می شناسند متفاوت است. اما آیا همه وجوه این شخصیت متفاوت هویدا بود؟ نه. و این باعث شد که من سیر تحقیقاتم برای شهید بروجردی را عوض کنم و به زمان نوجوانی جوانی و تا پیروزی انقلابش بپردازم. متوجه شدم دریای بیکرانی است با ناگفته های بسیار زیاد. دلیل آن هم این بود که ایشان رهبری گروه توحیدی صف را برعهده داشت که از جمله معدود گروه های اسلامی بود که ساواک از آن چیزی سر درنیاورد. پس این می شود یک پدیده عجیب.

به مرکز اسناد انقلاب اسلامی هم راجع به شهید محمد بروجردی سری زدید تا اسناد ساواک را که احتمالاً موجود است واکاوی کنید؟

من اصلاً نمی دانم مرکز اسناد اسلامی در مورد این شخصیت چیزی دارد یا نه و هیچ وقت هم به آن جا مراجعه نکرده ام. تمام اسناد من سینه های یاران شهداست. من کمتر شده به کتابخانه و یک کتاب مراجعه کنم یا مرکزی که بتواند به من سندی نشان بدهد. سند من افراد هستند.

یعنی بستر کار شما بیشتر تاریخ شفاهی است.

دلیلش این است که من در تحقیقات اولیه متوجه شدم کسانی که به عنوان سرباز حضرت امام خمینی (ره) وارد انقلاب و جنگ شدند همه پابرهنه و گمنام بودند و کسانی بودند که زمانی که امام می خواستند انقلاب را شروع کند در گهواره بودند یا در کوچه ها بازی می کرده اند. به امام هم گفته بودند شما با چه امکاناتی می خواهید جلوی شاه بایستید؟ گفته بودند یارانم یا در گهواره هستند یا در کوچه دارند بازی می کنند. یکی از آن ها همین شهید بروجردی بود. بنابراین متوجه شدم که اصلاً نمی توانم؛ یعنی نه من بلکه همه کسانی که در مورد یک تاریخچه انقلاب نوپایی که می خواهند وارد بشوند اصلاً نمی توانند به تاریخ انقلاب و تاریخ آن کشور مراجعه کنند. چرا؟ چون چیزی ثبت و وارد نشده است. به همین خاطر من مجبور بودم تمام کارهایم را میدانی انجام بدهم به افراد مراجعه می کردم و خودشان به صورت خوشه ای نیرو معرفی می کردند. من در تحقیقات اولیه ام متوجه شدم که این شخصیت همان کسی است که من دنبالش می گردم؛ برای تحقیق در این باره که این ها چطور فرمانده شدند. چون در دوران شاه مبارزات بسیار وسیعی را انجام می دادند اما چون من و شما خبر نداشتیم فکر می کردیم این ها کسانی هستند که دو روز پیش اسلحه دست گرفته اند و حالا آمده اند سپاه تشکیل داده اند. این خیلی مهم است که ما بدانیم بنیانگذاران یا هسته های اولیه سپاه چه پیشینه ای داشته اند. چون وقتی می گوییم "بنیانگذار" اسم چند نفر مطرح می شود که الان تقریباً وجود خارجی در مسائل نظامی کشور ندارند. اصلاً چند نفر از تشکیل دهندگان سپاه به عنوان هسته اولیه در جنگ نقش داشتند؟ عده ای معدود؛ پس این را وارد نشویم. بیاییم به صورت جریانی ببینیم هسته های اصلی تشکیل یک ارگان نظامی را که به سرعت نیاز انقلاب را در روزهای بعد از بیست و دوم بهمن 1357 می توانست تضمین کند. این همان چیزی بود که افرادی مثل بروجردی به این ضرورت رسیدند که تشکیلات نظامی داشته باشند و بروجردی یکی از مهم ترین این افراد است که به این ضرورت رسید. چرا؟ در گنبد کاووس و کردستان و بلوچستان می بینیم هسته های نظامی ضد انقلاب دارد شکل می گیرد و این هشدار بود. یکی از بزرگترین منش های مردانگی بروجردی این بود که از قلب انقلاب خودش را به انتهای خطر انقلاب منطبق کرد. کسی که شب ها با امام خلوت می کرد در پشت بام مدرسه رفاه به عنوان محافظ اصلی رفاه. آن وقت این آدم بیاید به این برسد که من برای این که بیشتر با امام باشم باید به کردستان بروم. این ها ناگفته های شهید بروجردی است که متأسفانه کسی نمی داند و از کسانی که در کنار امام بتوانند سهمیه های خودشان را بگیرند به عنوان پست و مقام دارد از این ها فرار می کند. بنابراین این شخصیت نیاز بود که کالبدشکافی بشود و من از دو سه نفر از بچه های خوب همکارش اجازه گرفتم که قبل از انقلابش را مفصل تر از بعد از انقلاب کار کنم و حاصل آن شد "مسیح کردستان".

پس دوست دارید که بیشتر به آن دوره از زندگی شهید بپردازیم؟ چون بیشتر اطلاعات ما از شهید به واسطه دوستانی که مصاحبه می کنیم مال دوره کردستان است.

اتفاقاً به این دلیل این ها را گفتم که شما بدانید با کدام بروجردی می خواهید وارد پاوه و سنندج و وارد پادگان ولی عصر (عج) بشوید. آیا این بروجردی مثل کسانی است که یک سال - شش ماه یا چهار ماه است اسلحه دست گرفته اند؟ یا بروجردی ای است که هسته وسیع نظامی ای را دارد که فقط در یک شب هفتاد آمریکایی را در یک کافه - خوان سالار- به هوا می برد؟ او شخصیتی است که در جاده ورامین نارنجک سازی دارد. شخصیتی است که در کویر اطراف ورامین مرکز آموزش نظامی دارد. شخصیتی است که برای گروهش در اصفهان شعبه دارد. شخصیتی است که در سال 1352 اسیر وسوسه مسائل خوش آب و رنگ منافقین نمی شود.

ایشان متولد 1333 بود. یعنی تازه در سال 1352 فقط نوزده سال داشته.

این مسائلی که خدمت شما می گویم نشان دهنده این است که بروجردی در همین سال 1357 یک ژنرال بوده و این ژنرال است که می آید مسؤولیت حفاظت از امام از فرودگاه تا بهشت زهرا را در شورای انقلاب با مسؤولیتی بسیار سنگین می پذیرد و شهیدان مطهری - مفتح - عراقی و شهید بهشتی به او اعتماد می کنند.

این جا هم فقط بیست و چهارسالش بیشتر نبوده.

این به عمق مسائل شخصیتی ایشان برمی گردد. در هر صورت شما با یک شخصیت این چنینی مواجه هستید. اما بزرگترین ویژگی ایشان این است که خودش خودش را پیدا کرده. خودش خودش را آموزش داد. خودش خودش را از منجلاب فقر و بی کسی رشد داده و بالا کشیده. کسی نبوده که او را بشناسد. ما در کشور نخبه زیاد داریم. خیلی از افراد را دیگران شناسایی می کنند و رشد می دهند. بروجردی از معدود کسانی که خودش خودش را می شناخت. بروجردی تا سیزده چهارده سالگی تمام فیلم های لاله زار را می رفت می دید. عاشق چارلز برانسون بود. دنبال گمشده ای بود که نمی دانست چیست؛ چرا؟ چون پدری نداشت. مادری داشت که همان زمانی که داشتند "قیصر" را فیلمبرداری می کردند در کوچه پس کوچه های مولوی در یک خانه بسیار محقر با ظرفشویی و رختشویی برای دیگران این ها را بزرگ می کرد. بروجردی این گونه دارد شکل می گیرد ولی اسیر این مسائل نمی شود. بنابراین شخصیتی است که از خودش مایه می گذارد. وجه دیگر قضیه این است که بروجردی در دوازده سیزده سالگی دنبال گمشده ای می گردد که خودش نمی داند چیست. ولی گمشده خودش را در لاله زار هم پیدا نمی کند. در هنرپیشه هایی مثل چارلز برانسون هم پیدا نمی کند. در جاهای مختلفی می گردد ولی می بیند که آن گمشده نیست. واقعاً نمی داند دنبال چه می گردد ولی باز هم به شدت دنبال آن می گردد. بروجردی در یک محفل مذهبی با یک روحانی آشنا می شود که جرقه مذهبی شدن و پیدا کردن راه در او به وجود می آید. حرف آن روحانی حرف یک شخص نبود. جریانی که او مطرح می کند ورق زندگی اش را عوض می کند و کم کم می افتد به میدان برنامه هایی که در نهایت افرادی را دور خودش جمع می کند و تبدیل می شود به گروه توحیدی صف. اگر بروجردی را در کوچه پس کوچه های مولوی پیدا کنید می بینید به سرعت مراحلی را طی می کند و در نهایت هم می رسد به این که بتواند با تشکلی به نام گروه توحیدی صف جریانی را دنبال کند که شاید یکی از تأثیرگذارترین افراد در پیروزی انقلاب باشد. چرا؟

اتفاقاً خیلی دوست داریم چرایی اش را بدانیم.

من یکی دو مثال برای شما می زنم. شاید بشود گفت نقطه عطف زندگی بروجردی این بود که شاه در سال 1356 برای این که بگوید ایران محل امنی است و امنیت دارد کارتر را به ایران دعوت می کند. تمام خبرنگاران دنیا را نیز دعوت می کند که بیایند و ببینند ایران چقدر محل امنی است. آن موقع به مردم در قالب فضای باز آزادی های نسبی داده بودند و مسأله حزب رستاخیز هم مطرح شده بود. این سیستمی که شاه به عنوان دموکراسی و چیزی که خودش مطرح کرده بود تا بتواند در محافل بین المللی مانورش را بدهد زمینه ای شد تا بروجردی بتواند یک کار اساسی انجام دهد و آن این بود که با بچه ها تصمیم می گیرد همان شبی که خبرنگاران دنیا وارد تهران می شوند هفت عملیات انجام بدهد. در عملیات هایی که انجام می دهد تمام گروه هایش را تقسیم بندی می کند و می گوید در چند نقطه از تهران ما باید انفجار داشته باشیم که حداقل صدای یکی از این انفجارها به گوش آن خبرنگاران برسد و بازتاب داشته باشد. یکی از این انفجارها در کاخ جوانان طرف های کشتارگاه بود که الان به یک مرکز فرهنگی تبدیل شده. یکی کارخانه لاستیک بود طرف سه راه آذری به خاطر این که آن لاستیک ها کل منطقه را بتواند روشن بکند. آن جا یک کارخانه دولتی بود. بروجردی به ترتیب به یکی از دکل های ورودی برق به تهران در جنوب شهر و یکی از بانک های صادرات طرف خیابان مولوی را نیز انتخاب می کند به علاوه دو مورد دیگر. بروجردی هفت گروه را برای این هفت کار انتخاب می کند؛ با همان نارنجک های دستی که خودش طرف جاده ورامین محلی برای نارنجک سازی داشت. خلاصه آن ها را تقسیم می کند و خودش تمام این هفت گروه را سازماندهی می کند و به همه جا سرکشی می کند. آن شب فقط یک مجروح داشتند.

اسم آن گروه ها را می شود بگویید؟

اسم نداشتند. خود گروه توحیدی صف هفت تیم می شدند. یک مجروح داشتیم. شهید فیاض بخش معروف که بعداً در حادثه هفتم تیر شهید می شود با بروجردی ارتباط داشت. آن مجروح را به خانه شهید فیاض بخش می برند و شبانه مداوا می کنند. این حرکت باعث می شود خیلی گروه های دیگر متوجه بشوند که گروه توحیدی صف که با چراغ خاموش کار می کند چه قدرتی دارد و کم کم افراد دیگری با این ها همکاری می کنند. مثلاً گروه فجر اسلام اصلاً در کار مسلحانه نبود بلکه در توزیع نوار و اعلامیه ها امام بسیار فعال بود. یعنی یکی از مجراهای اصلی توزیع نوار و اعلامیه های امام گروه توحیدی صف بود.
آقای بروجردی در زمان نوجوانی در تشک دوزی کار می کند و ماجراهای خودش را دارد. کار این ها تشک دوزی بود در پیچ شمیران و آن اطراف. بعد از مدتی آن جا پاتوق شد و تمام این اعلامیه ها را لای تشک ها می گذاشتند و به شهرستان می فرستادند. "تشک" شده بود یکی از راه های انتقال اعلامیه و نوارهای امام به شهرستان. اما در سال 1352 یا 1353 گروه هایی که به حرکت مسلحانه رو آورده بودند گروه های متعددی بودند. شهید بروجردی برای تهیه اسلحه و پیوستن به این ها به نماینده سازمان مجاهدین (منافقین کنونی) مراجعه کرده بود. چون این مشکلات آن زمان برای سازمان مجاهدین به وجود نیامده بود. هنوز ایدئولوژی شان تغییر نکرده بود و مورد قبول بسیاری از رهبران انقلاب بودند. به همین دلیل وقتی سال 1353 به نماینده منافقین مراجعه می کند جلسه ای داشته در یکی از کوچه پس کوچه های مولوی که نماینده سازمان مجاهدین به بروجردی سه تا پیشنهاد ارائه می دهد. می گوید شرط دادن اسلحه به شما این است که یک: ما می گوییم چه کسی را بزنید. دو: تحت نظر ما فعالیت کنید. سه: ایدئولوژی ما را بپذیرند. بروجردی همان جا سکوت کرد و آمد بیرون و بچه های خودش را جمع کرد و گفت در آینده یکی از خطرهای انقلاب همین ها خواهند بود و به همه هشدار داد و گفت به شدت از این ها فاصله بگیرند. این زمانی است که هنوز شریف واقفی را شهید نکرده بودند هنوز داخل سازمان مجاهدین کودتا نشده بود. هنوز شخصیت های فعلی زندان بودند ولی ایشان با یک ملاقات فهمیده بود که این ها در آینده انحراف خواهند داشت. دیگر گروهی که به آن ها مراجعه کرده بود گروه فرقان و علی اکبر گودرزی بود. گودرزی حوزه علمیه ای در اطراف پاتوق بروجردی بود که مدتی می رفت پیش این شخص پای صحبت هایش. بعد از مدتی از این شخص جدا شده و به دوستش گفته بود من خطری در افکار این مرد می بینم که می ترسم در آینده گریبانگیر ما بوشد. دوستش گفته بود این روحانی انقلابی است. گفته بود انقلابی بودن برای ما شرط نیست؛ خط فکری خیلی مهم است. گفته بود من فکر نمی کنم خط ایشان با خط امام یکی باشد و از او هم فاصله گرفت. یعنی اگر دیدگاه های آن زمان بروجردی را بررسی کنید می بینید بسیاری از خطراتی را که بعداً برای انقلاب پیش آمد ایشان می دانست. یادمان باشد که ایشان هشت کلاس بیشتر سواد نداشت اما آن بینش و مطالعاتی که از لحاظ ایدئولوژیک داشت و خطی که دنبال می کرد خیلی مهم است.
مثلاً ایشان با شهید آیت الله دکتر مفتح بدین شرح آشنا می شود: یک روز در خیابان سرچشمه و با یک روحانی مواجه می شود. این روحانی سوار تاکسی می شود او هم سوار می شود. روحانی متوجه می شود که ایشان به خاطر او سوار شده. با روحانی سلام و علیک می کند. آن روحانی هم مرد بسیار زیرکی بوده می رود جلوی مسجد قبا پیاده می شود. او هم پیاده می شود. می رود می بیند روحانی رفته منبر و دارد سخنرانی می کند. سخنانش که تمام می شود می آید پایین. می گوید تو چه می خواهی؟ می گوید من می خواهم شما را بیشتر ببینم. گفته بود تو که هستی؟ گفته فکر کن جوانی که تشنه واقعیت باشد. شهید دکتر مفتح هم آدمی نبود که به همین راحتی کسی را بپذیرد. آن موقع دوره بگیر بگیر و جنگ و گریز بود. بعد از دو سه جلسه شهید مفتح هم به او اعتماد می کند و جذبش می شود و کم کم راهش به مسجد قبا باز می شود. همین باعث می شود که بعداً با شهید مطهری و شهید بهشتی ارتباط برقرار کند و نیز شهید عراقی. دیدگاه های مختفی وجود دارد پیرامون آن که چطور رفت دنبال مبارزه مسلحانه ولی جذب منافقین نشد؟ چطور رفت و با روحانیون نشست ولی جذب گودرزی نشد؟ چطور شهید مفتح را در خیابان پیدا می کند و جذب ایشان می شود؟ سال های 1354-1353 کار مسلحانه تبش آن قدر می شود بالا که اگر کسی ادعای مبارزه با شاه می کرد و کار مسلحانه نمی کرد او را طرد می کردند؛ مخصوصاً چپی ها و غیرمذهبی ها. بچه مذهبی ها به شدت احساس کمبود می کردند. بعدها که من راجع به گروه موحدین به نام "سفر سرخ" و شرح زندگی شهید حسین علم الهدی کار می کردم دیدم آنجا هم این ها همین مسأله را دارند. من درباره سه گروه مسلح کار کرده ام به خاطر علاقه به همین شخصیت ها. اما شهید بروجردی با توجه به مسائلی که از منافقین و سازمان مجاهدین آن زمان و چریک های مسلح متوجه شد به شدت زیر سؤال بود. یک جلسه بسیار مهم گذاشته بودند و همه سرگروه های صف جمع شده بودند و ایشان را زیر سؤال برده بودند. شاخه ای از بچه هایی که در اصفهان بودند به جایی رسیده بودند که می خواستند بروجردی را طرد کنند و بروجردی به هیچ وجه زیر بار نرفت و آخرین حرفش این بود که من یک ماه دیگر به شما می گویم که آیا این کار مسلحانه می کنم یا نه. این موقع همان زمانی بود که تصمیم گرفت قاچاقی به عراق برود و این کار را هم می کند. یک بار گیر ساواک می افتد در سوسنگرد - زمانی که سرباز بود - و حتی فرار می کند که در مرز شلمچه دستگیرش می کنند. در سوسنگرد شکنجه زیادی می شود اما خوشبختانه لو نمی رود و به عنوان سرباز خودش را معرفی می کند. بعداً برمی گردد و دوباره وقتی سربازی اش تمام می شود از طریق نجف خودش را به امام می رساند و با حضرت مشورت می کند. به امام می گوید که ما این مسائل را داریم؛ چه کار کنیم؟ امام هم به او این دستور را می دهند و می گویند که اولاً با ارتشی کاری نداشته باشید. ثانیاً سعی کنید سراغ آمریکایی ها و سران ساواکی بروید که مطمئن هستید دست شان به خون مردم آغشته شده. زدن آن ها اشکالی ندارد. بروجردی چنین مجوزی را از شخص امام می گیرد و می آید یک جلسه فوق العاده می گذارد. اولین حرکاتی که انجام می دهد این است که می رود سه مکانی را که پاتوق آمریکایی ها بود شناسایی می کند.

کدام نقاط؟

مثلاً یکی هتل هیلتون بود و یکی هم رستوران خوان سالار که در میدان الوند است. این جا رستورانی بود که فقط آمریکایی ها می توانستند بروند. دو گروه می گذارند که این ها را شناسایی کنند و در نهایت متوجه می شوند که این رستوران مخصوص آمریکایی هاست. اگر هم از ایرانی ها آن جا می روند آدم های کله گنده ای هستند. از همه جلوی در کارت شناسایی می گرفتند. بروجردی تصمیم می گیرد که نسبت به این جا دقیق تر می شود و تمرکز کند. به خاطر این که کجا می توانست پیدا کند که این همه آمریکایی یک جا جمع بشوند؛ آنهم این همه آدم های میگسار و دارای وضعیتی خراب. اگر هم یک وقت زنی آن جا می آمد دخترهایی بودند که برای عیاشی آن ها را می بردند. جای بسیار بدنامی بود ولی پاتوق آمریکایی بود. این جا دو نفر را مسؤول شناسایی می کند و این ها شکل و قیافه شان را عوض می کنند و خود را مثل آدم های آنجا درست می کنند و با پول های زیادی که عنوان یک آدم لارژ به نگهبانان دم در می دهند آن مکان به پاتوق شان تبدیل می شود. این ها یک ماه می روند و می آیند تا محل کاملاً شناسایی بشود. فکر می کنم این دو نفر یکی شخصی بوده به اسم مصطفی و آن یکی هم شهید بزرگوار احمدی که راننده تاکسی بوده انتخاب می شوند و بمب را می برند آن جا می گذارند. اما متأسفانه بمب داخل ساکی بوده وقتی کار گذاشته می شود و این دو می خواهند برگردند نگهبان می گوید ساکتان جا مانده و این ها مجبور می شوند برگردند. شهید احمدی به مصطفی می گوید تو برو و بگذار من این کار را بکنم. در چند ثانیه تصمیم گیری در نهایت احمدی می ماند و شهید می شود و مصطفی از آن جا خارج می شود.
وقتی آن جا می رود روی هوا و تمام آن ها کشته می شوند این فرد هم شهید می شود و بعد از ده دقیقه گارد و ساواک تمام منطقه را تحت پوشش می گیرند. بعد از یک ساعت نیز خود شهید بروجردی می آید در دل این جمعیت و افراد تا از نزدیک نظاره کند و ببیند اتفاقی که افتاده طبق برنامه بوده یا نه؟

آقای مصطفی تحیری؟

بله. آقای تحیری که مسئول شاخه نظامی توحیدی صف بود و الان هم خوشبختانه در قید حیات است. بعد هم ساواک شهید احمدی را شناسایی و اعدام می کند که فردی که این کار را انجام داده خودش آن جا به قتل (شهادت) رسیده و شبانه اولین اعلامیه رسمی گروه توحیدی صف به عنوان قبول مسؤولیت این انفجار صادر می شود که همه جا پخش می شود. آن ها در برنامه بعدی به سراغ آمریکایی ها می روند که نیروی هوایی ایران را رهبری می کردند. در خیابان نیروی هوایی مینی بوسی بود که هر روز یکسری از آمریکایی ها را از آن جا می آورد و منتقل می کرد به شمال شهر و هتل شان و بچه های صف برای این عده نیز برنامه ریزی می کنند. روزی که مینی بوس از خیابان پیروزی فعلی رد می شود آن ها یک نارنجک داخل مینی بوس می اندازند ولی آن جا خوشبختانه فقط یک نفر از بچه های گروه مجروح می شود و بقیه سالم بیرون می آیند. آن جا کسی لو نمی رود. بنابراین در دو مسیر وقتی این کار را می کنند با هزینه نسبتاً اندک تأثیر زیادی در امنیت آمریکایی ها ایجاد شده بود.
این ماجراها مربوط به قبل از هفده شهریور است. من دو مثال زدم از این که این ها رفتند سراغ آمریکایی ها و از آن به بعد بود که خروج آمریکایی ها از ایران شدت گرفت. مسائل دیگری هم هست مثل آموزش هایی که شهید بروجردی به تعداد زیادی از افراد در جاده ورامین می داد. یکی از کسانی که آموزش می دید آقای حسین مظفر است که مدتی وزیر آموزش و پرورش بود. می خواهم فضای کار دستتان بیاید. زیرا این کار مسلحانه ای که صف در این سطح وسیع انجام می داد خیلی جای تعجب داشت ...

تعجب از چه چیزهایی؟

از این که شما وقتی بعد از انقلاب هم بچه های بروجردی می روند در کار اطلاعات مشغول می شوند و به حجم زیادی از اطلاعات مربوط به ساواک دست پیدا می کنند می بینند که کمترین اثر از این مسائل هست و چیزی لو نرفته بوده. لو نرفتن این مسائل باعث شد که متوجه شدند سیستمی که شهید بروجردی برای حفظ امنیت گروه توحیدی صف طراحی کرده بود شاید فقط مختص یکی از تشکل های منحصر به فردی بود که در بین این همه تشکیلات جواب داده بود. خیلی جالب است بعضی افراد در تحقیقاتی که من از بروجردی می کردم نفهمیده بودند که این ها با هم در یک گروه کار می کرده اند. فردی بود که به من می گفت ریشه این مسائل فلان است. وقتی بنده گفتم چنین چیزهایی هم بوده گفت نمی دانم شاید یک گروه صف دیگری بوده باشد ... بعداً آن کسی که ربط اصلی این ها بود گفت نه او نمی داند که این ها یکی است؛ ما یک گروه صف بیشتر نداشتیم. بعد از انقلاب خیلی از دوستان با شهادت بروجردی فهمیده بودند که این ها با هم کار می کردند و خودشان هم نمی دانستند.
بنابراین بروجردی شخصیتی است که با این همه سازماندهی کار می کند. این همه تشکل را درست می چیند. این همه آموزش نظامی و ایدئولوژیک می دهد. این همه با مردم ارتباط دارد و در دل تمام مسائل انقلاب هم هست و در روز تاسوعا و عاشورای سال 1357 که تظاهرات می شود بچه های این ها در تظاهرات مسلح هستند تا اگر یک وقتی خواستند علیه مردم کاری بکنند بتوانند دفاع کنند در نهایت یک تیر هم شلیک نمی شود.
نکته جالب این که بروجردی وقتی می بیند مردم ریخته اند بیرون با وجود این همه فعالیتش می گوید بچه ها! من حس می کنم ما از مردم عقبیم بروید به مردم بپیوندید. این برای رهبری که این همه کار کرده خیلی کار بزرگ و مهمی است و نشان دهنده این است که می خواسته مردمی بودن خودش را حفظ و در مردم غرق می شود. یعنی از این انقلاب سهمی نداشته باشد. دنبال چیزی هم نباشد. اگر این مسائلی را که گفتم کنار هر کسی بگذاری به او انگیزه می دهد که راجع به این شخصیت کار و تحقیق بکند.
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط