سرداران واقعی، شب اول رفتند

حاج یحیی، مانند بسیاری دیگر از سرداران گمنام جنگ، از گفتن خاطرات خود سرباز زد تا نهایتاً با رایزنی‌های امتداد، او دست به‌قلم برد و
شنبه، 14 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرداران واقعی، شب اول رفتند
سرداران واقعی، شب اول رفتند
 





 

جنگ به روایت سرداران گمنام 1

خشاب

خاطرات سردار حاج «یحیی عزیزپور»

 حاج یحیی، مانند بسیاری دیگر از سرداران گمنام جنگ، از گفتن خاطرات خود سرباز زد تا نهایتاً با رایزنی‌های امتداد، او دست به‌قلم برد و برای نخستین‌بار، خاطرات خود را برای ما نوشت؛ خاطراتی که دربردارندة ناگفته‌های بسیاری در جنگ است.
حاج یحیی، حتی تپه‌ها را با تعداد شهدا و نام شهیدانی که بر روی آن به معراج رفته‌اند به یاد دارد. او در نوجوانی و چند ماه پس از شروع جنگ، وارد جنگ شد. اولین مسئولیت وی، همان‌گونه که می‌گوید، با دفتری چهل‌برگ شروع شد و آخرین مسئولیتش، فرماندهی توپخانة لشکر 11 در عملیات امیرالمؤمنین(ع) است. او غیر از شرکت در ده‌ها عملیات نفوذی و ایذایی و حضور مستمر در خطوط پدافندی در عملیات‌های محرم، والفجر 3، والفجر 5، والفجر 9،‌ والفجر 10، کربلای 1، کربلای 4، کربلای 5، کربلای 8، نصر 4 و نصر 8 شرکت داشت و به‌دلیل ارتباط تنگاتنگ با نیروهای عملیاتی، بدنة گردان و لشکرها، دارای خاطراتی است که اگر گفته شود او گنجینه‌ای استخراج‌نشده از جنگ است، مبالغه نکرده‌ایم.
ماهنامة امتداد «جنگ به روایت سرداران گمنام» را با خاطرات این سردار گمنام آغاز می‌کند. به امید آن‌که سرداران دیگر نیز دعوت ما را در نگارش خاطرات خود، اجابت کنند.

ورود به جنگ با چتربازی!

در سال 1360 ‌و پس از عملیات معروف «ذوالفقار» جبهه‌های نبرد به‌صورت تپه‌ای و محوری اداره می‌شدند. منطقة عملیاتی میمک در روزهای نخست جنگ، در کنار نیروهای ایلامی به‌خصوص عشایری منطقه و یگان‌های ارتش، شاهد حضور نیروهای بسیاری از نقاط دیگر کشور هم‌چون، سپاه مشهد و سپس سپاه امام خمینی اصفهان بود.
در همان روزها و ماه‌های اول، بسیج داشت شکل می‌گرفت. یادم هست که آن روزها چشم بچه‌ها به آسمان بود و اگر دشمن یک گلولة منور شلیک می‌کرد، فوراً یک مسابقه برگزار می‌کردند تا ببینند کدام یک از بچه‌ها می‌توند چتر منور را به‌دست بیاورد. صحنة دیدنی‌ای بود. طوری شده بود که این کار تمرینی برای شجاعت بچه‌ها شده بود و ارتشی‌های مستقر در منطقه، به این بچه‌ها لقب بسیجی چترباز داده بودند؛ اما باید واقعیت را گفت. بسیجی‌ها یک چتربازی دیگری هم داشتند.
برای تأمین مهمات و آذوقه باید از ارتشی‌ها سهمیه می‌گرفتیم؛‌ چون آن موقع هنوز سازمان‌دهی منظمی نداشتیم. بعضی وقت‌ها هم آقای «بنی‌صدر» که رئیس‌جمهور وقت بود، برادران را در خط دست خالی می‌گذاشت و هم‌کاری نمی‌کرد. همیشه سر این موضوع با برادران ارتشی جروبحث داشتیم. جروبحث‌ امثال ما که به قول قدیمی‌ها تازه پشت لبمان سبز شده بود، در حد حرف پراندن و خط‌ونشان کشیدن بود و بین فرماندهان جور دیگری. بگذریم! خدا از سر تقصیرمان بگذرد. برای دفاع از کشورمان باید از ارتش کشورمان، بدون اجازه وارد مقرشان می‌شدیم. گاهی هم برای تهیه مهمات به انبارهای مهمات آن‌ها تک می‌زدیم. شبانه و به‌صورت ستونی، از انبار تا فاصلة دویست، سیصد متری می‌ایستادیم و مهمات مورد نیاز تپه‌ها را تأمین می‌کردیم. البته پیش از این حرکت متهورانه! چند نفر از بچه‌ها با سیگار و میوه سراغ ارتش‌ها می‌‌رفتند و سر آن‌ها را گرم می‌کردند. بعضی از آن‌ها می‌دانستند چه خبر است، اما خودشان را به آن راه می‌زدند.

استقرار در هتل «فیض»

هرکدام از تپه‌های میمک که آزاد شده بودند، نامی داشتند؛ مثلاً تپة «فیض» که به یاد شهید «فیض‌الهی» نام‌گذاری شده بود، معروف به هتل «فیض» بود؛ چون دشمن آتش کم‌تری روی آن می‌ریخت. تپة 27 و تپة 47 که هرکدام به تعداد شهدای آن‌جا نام‌گذاری شده بودند. یا تپة «اسحاق» که به نام اولین شهید تپه، شهید «اسحاق» از مشهد بود. این تپه همیشه زیر آتش خمپاره60 بود. تپة بعدی،‌ تپة «مهدی» بود که نزدیک‌ترین تپه به خطوط دشمن بود. تپة «رحمان» هم دیدگاه بود و بچه‌ها از آن برای دیده‌بانی استفاده می‌کردند. آن زمان به ساخت‌وساز سنگر وارد نبودیم و امکانات کمی داشتیم، به‌همین خاطر سقف سنگرها را با نبشی سرپوشیده می‌پوشاندیم. روزی شهید «رحمان» داخل سنگر مشغول دیده‌بانی بود که گلولة خمپاره120 دشمن روی سنگر فرود آمد و تمام نبشی‌‌ها به بدن رحمان فرورفتند. او را با همان وضعیت به ایلام منتقل کردند.
تپة کله‌قندی که تقریباً‌ محور جدایی بود و شامل تپة اسکندر، گردنه شترمله، تپه تانک‌سوخته (یکی از تانک‌های دشمن بر روی این تپه توسط شهید «کشوری» منهدم شده بود) و تنگة بیجار می‌شد.
شرایط حضور در برخی از تپه‌ها مخصوص خودش بود؛ مثلاً تپة فیض، 27، 47، تنگة بینا و تنگة بیجار به‌طور مشترک بین بچه‌های ایلام، خمینی‌شهر و مشهد تقسیم شده بود. البته چند تا از بچه‌های افغانستان هم حضور داشتند که از ما هم کم‌سن‌وسال‌تر بودند. رزمنده‌های افغانی، آن‌جا هم حسابی کار می‌کردند. هرکدام پنجاه تومان می‌گرفتند و یک سنگر محکم برایمان درست می‌کردند؛ البته ما هم در ساخت کمک می‌کردیم.
قرارگاه در روستای سرنی بود و هر نیرویی در بدو ورود، یک شب در حسینیة آن استراحت می‌کرد و پس از تقسیم، به تپه‌های جبهه اعزام می‌شد. سرنی یک حمام داشت که چون روستا خالی از سکنه شده بود، دست برادران بود. تدارکات و دفترهای عملیات، پرسنلی و اعزام نیز همان‌جا بودند.
قرارگاه عملیاتی میمک روی ارتفاعات میمک یک بود. برادران ارتشی هم حدوداً یک گردان پیاده، یک آتشبار توپخانه 130 میلی‌متری و یک قبضه کاتیوشا در منطقه داشتند.
در زمان بنی‌صدر کنترل عملیاتی به‌عهدة برادران ارتشی بود و سرهنگی به نام «سماواتی» فرمان‌دهی آن‌ها را برعهده داشت.

با دیدن اولین فرمانده، یاد گز افتادم

حضور من در روزهای نخست سال 1360 در تپة 47 بود. پیش از اذان ظهر بود که وارد تپه شدیم. تپه در سمت ما، شیب تندی داشت، اما در سمت دشمن، پرتگاه بود. بی‌خیال وارد منطقه شده و به‌خط شدیم. فرمانده تپه آقای «مرتضی بختیاری» و از بچه‌های اصفهان بود. اول، وضعیت تپه را برایمان شرح داد و بعد ما را بین سنگرها تقسیم کرد. او گفت: مدتی است که دشمن در حال انجام عملیات‌های کوچکی در منطقه است. باید موقع نگهبانی کاملاً هوشیار باشید و اگر تا چند روز آینده گونی و وسایل دیگر را برایمان آوردند، باید سنگر بسازید.
بعدها فهمیدم عملیات‌های کوچک همان پاتک است. خوش‌آمدگویی عراقی‌ها حرف نداشت؛ چند تا خمپاره به‌طرف تپه شلیک کرد و ما هم با خیز سه ثانیه، روی زمین درازکش شدیم. بچه‌های قدیمی ما را تماشا می‌کردند و لبخند می‌زدند. وقتی بلند شدیم و خاک از سرورو تکاندیم، توی سنگرهای کوچکی که باید به‌صورت نیم‌خیز وارد آن‌ها می‌شدیم، پخش شدیم. جا برای نشستن نبود. ظهر، نمازمان را توی نمازخانه که از سنگرهای خودمان بزرگ‌تر بود، خواندیم و بعد ناهار خوردیم. بعدازظهر هم به کانال‌های بالای تپه سرک کشیدیم. همه‌چیز برایمان تازگی داشت. غروب بود که اسممان را برای چیدن لیست نگهبانی گرفتند. بعد از نماز مغرب و عشا، آقامرتضی فرصت را غنیمت شمرد و با لهجة اصفهانی تذکراتی داد. برای ما که در عمرمان اصفهان را ندیده بودیم و خیال می‌کردیم اصفهان یعنی سی‌وسه‌پل، شنیدن لهجة اصفهانی که اَز را اِز می‌گفت و آخر کلمات را سین»‌کش می‌کرد، شیرین بود. نمی‌دانم چرا وقتی آقامرتضی حرف می‌زد، یاد گز می‌افتادم. البته گزی را که ما در ایلام می‌خوریم، با قندشکن می‌شکنند.

سرداران واقعی، شب اول رفتند

شب برای اولین پست نگهبانی‌ام حاضر شدم. ساعت از یازده گذشته بود. با دوتا از بچه‌های دانش‌جوی خرم‌آبادی هم‌شیفت شدم. آن شب دشمن آتشی بر سرمان ریخت که بی‌نظیر بود. من ‌ خودم را به دیوارة کانال که سقف نداشت، چسبانده بودم و تمام وجودم از شدت آتش و موج انفجار انفجار می‌لرزید. گلوله‌ها منفجر می‌شدند و تپه را مثل روز روشن می‌کردند. یکی از بچه‌های هم‌سنگر به من گفت: ناراحت نباش، عادت می‌کنی. فقط مواظب باش که بعد از این گلوله‌باران، نیروهای پیادة دشمن برای عملیات می‌آیند. سعی کن جلو را خوب نگاه کنی. اگر چیزی دیدی، تیراندازی کن.
دشمن نیم ساعت تمام آتش ریخت و بعد از آن سنگرهای کناری‌مان شروع به تیراندازی کردند و با دشمن درگیر شدند. درگیری تا صبح طول کشید. اولین تجربه برایم سخت بود، ولی آخرش هم تپه ماند و هم ما ماندیم؛ هرچند که امروز با خودم می‌گویم، کاش آن شب در اولین حضورم در جبهه‌ها مثل خیلی‌ها ـ که در اولین عملیات شهید شدند ـ می‌رفتم. سرداران واقعی آنانی بودند که در اولین عملیات رفتند.
ترکش به تانکر خورده بود و سوراخ شده بود. نماز صبح را با تیمم خواندیم. پس از آن شروع به تمیز کردن اسلحه‌هایمان که بیش‌تر ژ سه و ام یک بود، کردیم. ژ سه بیش‌تر گیر می‌کرد.

حراجی اصفهانی از راه رسید

آن شب سخت بالاخره تمام شد. خیلی خسته شده بودم. تا ظهر در همان کانال بالای تپه خوابیدم. آن شب، دو، سه نفر از بچه‌ها شهید شدند و چهار، پنج نفر هم مجروح شدند و زمانی‌که من خواب بودم، آن‌ها را به عقب انتقال دادند. پیش از نماز ظهر متوجه شدم که نگهبان فریاد می‌زند، بچه‌ها! دارند برمی‌گردند.
متوجه شدم که آقامرتضی و چند نفر دیگر از بچه‌ها هستند که برای ارزیابی عراقی‌ها از تپه پایین رفته بودند و حالا داشتند برمی‌گشتند. زمانی‌که برگشتند، خسته بودند و رفتند تا در نمازخانه استراحت کنند. وقتی بیدار شدند، گفتند: جسد چند نفر از عراقی‌ها جا مانده است.
بعدازظهر از قرارگاه تاکتیکی برای بازدید آمدند، با مسئول تپه صحبت کردند و برگشتند. رفته‌رفته ترس از وجودمان بیرون می‌رفت. دشمن هم بی‌کار نمی‌نشست و هرازچندگاهی چند گلوله به‌طرف تپه پرتاب می‌کرد.
بعدازظهر بیرون از سنگر نشسته بودم که یک نیسان قدیمی آمد و یکی با لهجة اصفهانی، فریاد زد: سیب‌اس و انار‌اس و پیازاس. خانه‌دار و بچه‌دار، زنبیل‌و بردار و بیار.
از گز خبری نبود که نبود، اما از یک حراجی اصفهانی کالای مفت گرفتن، از معجزات جنگ بود که ما توی همان روزهای اول به چشم خود دیدیم.
بعدها فهمیدم مسئول تدارکات و تسلیحات تپه است که صبح برای دریافت مهمات و مقداری وسایل به قرارگاه رفته بود. با کمک هم مهمات‌ و وسایل را خالی کردیم. فشنگ‌ها و نارنجک‌ها را بین سنگرهای دفاعی تقسیم کردیم و بقیة مهمات را به بچه‌ها دادیم.
شب دوم، دشمن اقدام به آتش تهیة سنگینی کرد، ولی از نیروی پیاده خبری نشد. تقریباً تمام بچه‌ها تا صبح به حال آماده‌باش بودند. آن شب نشسته، با تکیه بر اسلحه چرتی می‌زدیم و با شلیک گلوله‌ای در نزدیکی، چرتمان می‌پرید. برای یک‌لحظه فکر می‌کردیم این دنیا هستیم یا به آن دنیا رفته‌ایم.
ما ایلامی‌ها در تپة 47، پنج نفر بودیم. بیش‌تر بچه‌های تپه اهل خمینی‌شهر بودند و نیروهایی که اهل مشهد بودند، آرام‌آرام به عقب می‌رفتند.
برنامه نگهبانی به این صورت بود که اول سه ساعت نگهبانی می‌دادیم، بعد سه ساعت در سنگر به حالت آماده‌باش، با پوتین، حمایل و اسلحه می‌ماندیم. بعضی وقت‌ها هم پاس‌بخش برای بررسی به سنگرها سرکشی می‌کرد. سه ساعت بعدی هم استراحت بود. پس از استراحت دوباره روز از نو، روزی از نو.
پانزده روز از ورودمان گذشته بود که یک وانت به تپه آمد. معلوم شد که آن روز نوبت حمام بچه‌هاست و باید نوبتی به حمام سرنی برویم. آن روز به سرنی رفتیم، حمامی کردیم و خستگی از تنمان بیرون رفت.
پس از مدتی، دو نفر افغانی به تپه آمدند. داشتیم سنگر درست می‌کردیم که آن‌ها متوجه شدند سنگرهای ما در برابر آتش دشمن ضعیف هستند؛ برای همین شروع کردند به کندن سنگر. آن‌ها با توجه به تجربه‌ای که در افغانستان داشتند، سنگر محکمی درست کردند. ازشان خواستیم که یک سنگر هم برای ما درست کنند. آن‌ها هم پذیرفتند و با کمک هم سنگر محکمی درست کردیم. البته هر سنگر پنجاه تومان آب خورد. بعد از آن، کاروکاسبی آن‌ها گرفت و شروع به سنگرسازی کردند. کم‌کم سنگرهای تپه طوری محکم شده بودند که خمپاره‌های دشمن در برابرشان چیزی نبودند، اما هنگام باران چکه می‌کردند. آن‌موقع‌ها نگهبانی خیلی سخت می‌شد؛ چون همراه باران، باد هم می‌آمد و شن‌های منطقه، چشم را خیلی اذیت می‌کردند. عینک هم نبود. تازه اگر هم بود، نمی‌توانستیم به چشم بزنیم؛ چون شیشه نور را انعکاس می‌داد و خیلی سخت بود.

چتر منور کار دستمان داد

یک روز که مسئول تپه نبود، تصمیم گرفتیم از غیبتش استفاده کنیم و با چند نفر از بچه‌های تپه به نام‌های «قاسم قاسمی»، «یدالله شهبازی» و «جمشید یولاب» که اهل ایل «خزل» بود و می‌گفت که به منطقه وارد است، برای شناسایی از تپه پایین برویم. بچه‌ها سعی کردند مانع شوند، ولی ما به‌سمت مواضع دشمن حرکت کردیم و از شیار پایین رفتیم. آن روز کلاه سبز کاموایی‌ای سرم بود. خیلی عادی جلو رفتیم تا به رودخانة فصلی رسیدیم. آن‌جا پر از نی بود و جلوی نیزار مواضع دشمن بود. در نیزار متوجه چند چتر منور شدم و سریع، بدون توجه به وضعیت منطقه، خواستم آن‌ها را بردارم که یک‌دفعه از سنگر عراقی‌ها به‌طرف ما تیراندازی کردند. چیزی نگذشته بود که نیروهای خودی هم از روی تپه‌ اسحاق به‌طرفمان تیراندازی کردند. مجبور شدیم خودمان را میان نیزار استتار کنیم. ما سعی می‌کردیم با دشمن درگیر شویم تا نیروهای خودی متوجه ما شوند و آتششان را قطع کنند. پس از گذشت بیست دقیقه، تیربار خودی قطع شد و فقط آتش دشمن باقی ماند.
دو ساعت گذشته بود و مهماتمان تمام شده بود. نیروهای عراقی داشتند نیزار را محاصره می‌کردند. هر چهار نفرمان ناامید شده بودیم. با پیشنهاد برادر «پولاد» سعی کردیم نزدیک هم شویم و سنگر بگیریم. تصمیم گرفتیم کارت‌های شناسایی‌ و وسایلی‌ را که همراهمان بود، چال کنیم تا اگر اسیر شدیم، دشمن متوجه هویت‌مان نشود. قرار گذاشتیم خود را سرباز ارتش معرفی کنیم.
ساعات سختی گذشت، دشمن به ما نزدیک‌تر می‌شد و ما هرلحظه ناامیدتر می‌شدیم. یک‌دفعه رگبار سنگینی از پشت سرمان به‌طرف دشمن گرفته شد و عراقی‌ها فرار کردند. شاید فکر می‌کردند که این یک تله است. چند نفر از بچه‌ها با آقامرتضی آمده بودند تا ما را نجات دهند. آقای بختیاری حتی از ما سؤال نکرد که چرا بدون اجازه اقدام به گشت‌زنی کرده‌ایم.
بعضی‌ها در خاطره‌ها می‌مانند؛ خصوصاً فرماندهانی که از چنان سعة صدر و قدرت مدیریتی برخوردار بودند که تصمیم‌های مبتکرانه‌ای می‌گرفتند؛ با این‌که این تصمیمات در چهارچوب قوانین خشک نظامی نمی‌گنجید. جنگ ما را مدیریت خلاقانه و مؤمنانة کسانی پیش برد که به تعبیر حاج «احمد متوسلیان»، افق را نگاه می‌کردند. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم، آقامرتضی را می‌دید و کاری نکرد که ما از جنگ زده شویم.
بچه‌ها خوشحال بودند که ما سالم هستیم. چند دقیقه‌ای باهم خوش‌وبش کردیم و از قمقمة بچه‌ها آب خوردیم. سپس به‌سمت تپه حرکت کردیم. این رفتار آقای بختیاری باعث شد تا باهم رفیق‌تر شویم. او طوری برخورد کرد که ما خجالت نکشیم و بین بچه‌ها سرخورده نشویم. پس از چند روز از این قضیه، آقامرتضی به من گفت که باید از این به بعد به مواضع خودی؛ یعنی تپة 27 در چپ و تپة اسحاق در راست بروم و بیش‌تر با منطقة خودی آشنا شوم.
این بار هم با همان بچه‌ها به تپة 27 رفتم و با فرمانده تپه؛ یعنی آقاسید که اهل اصفهان و دوست یدالله بود، آشنا شدم. همین‌طور فهمیدم که «حمزه چناری» ـ که بعداً شهید شد ـ در آن تپه مشغول خدمت است.
بچه‌های تپه 27 از ما با چای در لیوان‌های پلاستیکی قرمز پذیرایی کردند. آقاسید ما را به دیدگاه برد، دوربین خرگوشی دیده‌بان را که دست یک افسر ارتشی بود گرفت و مواضع دشمن را برایمان توضیح داد. در آن بعدازظهر با پیدا کردن دوستان جدید و آشنایی به منطقه، خیلی بهمان خوش گذشت. احساس خوبی بود، احساس دیده شدن؛ هرچند در دوران جنگ، کسی برای دیده شدن نیامده بود.
عصر، حدود 25 دقیقه طول کشید تا پیاده به تپه خودمان برگردیم و من شب را نگهبانی دادم. روز بعد فرمانده تپه گفت که به تپة اسحاق بروید. ما هم دوباره با پای پیاده به سمت تپه اسحاق راه افتادیم.
میمک یک خودرو داشت که هم کار تدارکات و تسلیحات و هم کار انتقال بچه‌های تپه‌ها به حمام را انجام می‌داد. تپة اسحاق شیب تندی داشت. به آن‌جا که رسیدیم، وارد سنگر فرمانده تپه شدیم. احوال‌پرسی کردیم و او ما را شناخت. به من گفت: این کلاه کاموایی سبز که سر شماست، باعث شد که ما چند روز قبل، شما را‌ با کلاه‌سبزهای عراقی اشتباه بگیریم.
به سنگر تیربار رفتیم و ضمن توجیه شدن به منطقه، متوجه شدیم کاری که آقامرتضی به ما واگذار کرده است، هم جنبة تنبیه دارد و هم جنبة تشویق. تنبیه از آن جهت که دیگر نیروهای تحت فرمانش به کاری که ما کردیم دست نزدند و تشویق از آن جهت که سر نترس ما را دیده بود و می‌دانست ما در جنگ باقی می‌مانیم و باید فرصت‌های رشد را در اختیارمان بگذارد.
چند ساعتی با برادران صحبت کردیم، اما تپة اسحاق تپه‌ای بود که درگیری آن زیاد بود هر دقیقه چند گلولة خمپاره60 روی آن فرود می‌آمد. چون صدای سوت خمپاره کم بود و آتش سنگین، ناچار بودیم خمیده و تند در کانال‌ها حرکت کنیم. وقتی برگشتیم، پس از نماز مغرب ‌و عشا، آقای بختیاری بچه‌های گروه شناسایی را که ما چند نفر بودیم، صدا زد و شروع به صحبت کرد. اول اشتباه‌مان را گوش‌زد کرد و بعد گفت که برای شناسایی باید از قرارگاه اجازه بگیریم تا آن‌ها با تپه‌های مجاور هم‌آهنگ کنند و چنین مشکلاتی پیش نیاید. بعد از آن مسئولیت تدارکات و تسلیحات تپه را به من واگذار کرد و گفت: باید بروی پیش برادر قاسمی که می‌خواهد به مرخصی برود، و نسبت به کار توجیه شوی.

با یک دفتر 40 برگ، مسئول شدم

روز بعد راهی کار جدید شدم. با یک دفتر چهل برگ، رئیس شده بودم! توی این دفتر اسامی نیروهایی بود که وسیله تحویلشان بود. از آن روز به بعد تازه کار شروع شد. برای توجیه به قرارگاه میمک1 رفتیم. قاسم، مرا با شیوة تحویل گرفتن تدارکات و مهمات، و مسئولان مربوط آشنا کرد. هم‌چنین با برادران ارتشی که ارکان بودند آشنا شدم.
شروع به کار کردم. قاسم به‌طور شفاهی یک دستورالعمل محرمانه‌ را به من ابلاغ کرد و گفت،‌ لازم است بعضی وقت‌ها به انبارهای مهمات برادران ارتشی که ما را زیاد قبول ندارند، شبیخون بزنیم و مشکلات تپه را هرجور که می‌توانیم حل کنیم. من که قبلاً در نقش یک نیرو این کار را کرده بودم، حالا در نقش یک مسئول باید برای این کار استراتژیک! برنامه‌ریزی می‌کردم.
قاسم آن روز را با ما بود و رفت. پس از چند روز، دشمن دوباره شروع به پاتک کرد. تپه با مشکلات مهمات روبه‌رو بود. با فرمانده تپه مشورت کردم. بچه‌های ارتش هربار برای مهمات، غذا و آب بهانه‌ای می‌آوردند. می‌گفتند، ما هم کمبود داریم، زاغه‌هایمان خالی است؛‌ درحالی‌که می‌دانستیم می‌خواهند دست‌به‌سرمان کنند. بعضی وقت‌ها هم می‌گفتند، این فسقلی‌ها می‌خواهند جنگ را اداره کنند. خلاصه با فرمانده به این نتیجه رسیدیم که شبانه تک‌هایی به زاغه‌‌هایشان بزنیم. نیمه‌شب، بیست‌، سی‌‌تا از بچه‌ها را از انبار مهمات آن‌ها تا جاده چیدیم. من وارد سنگر مهمات شدم و شروع به خالی کردن انبار کردم. بچه‌ها هم جعبه‌های فشنگ ژ سه، نارنجک، نارنجک تفنگی و موشک دراگون را دست‌به‌دست رد می‌کردند. آن شب عملیات، پیروزمندانه به پایان رسید. برای نگهداری مهمات، سنگر مهمات تپه جواب نمی‌داد. روز بعد سنگر دیگری برای نگهداری مهمات‌ به‌دست‌آمده درست کردیم. آن روزها به‌خاطر فرمان‌دهی بی‌نظیر بنی‌صدر خائن، اگر شتر با بارش در سنگری کوچک هم گم می‌شد، کسی باخبر نمی‌شد، تا چه رسد به این‌که کسی به انبار مهمات ارتش تک بزند!
وقتی مهمات را جابه‌جا می‌کردیم، متوجه گلوله‌ای شدم که کمی از تخم‌مرغ بزرگ‌تر بود. در مورد گلوله از بچه‌ها پرسیدم. فهمیدم که قبضة آن را هم باید از برادرانمان در ارتش درخواست کنیم. به ارکان رفتم و سلاح را درخواست کردم. متوجه شدم که ارتشی‌ها به ما مشکوک شده‌اند. با چرب‌زبانی خطری را که بیخ گوشم بود، دفع کردم، ولی ترسم از این بود که نکند کسی را برای تجسس بفرستند که الحمدلله چنین چیزی رخ نداد. فهمیدم که از راه درخواست، اقدامی نخواهند کرد. به قرارگاه برگشتم و موضوع را با برادر «محمدی»، مسئول محور و برادر «لری» ـ که بعداً شهید شد ـ در میان گذاشتم. آن‌ها گفتند که فکری برایمان می‌کنند، در میان جعبه‌های مهمات، مقداری هم مین تلویزیونی پیدا کردیم و از آن‌ها برای مکان‌های رفت‌وآمد عراقی‌ها استفاده کردیم که خیلی در بازدارندگی حرکاتشان بهمان کمک کردند.
پس از چند روز لری به تپه آمد و دیدم که یک سلاح کوچک شبیه تفنگ شکاری در دست دارد. من را صدا زد و گفت: بیا یحیی! این هم تفنگ تخم‌مرغی.
بعد هم شیوة استفاده‌اش را گفت و به دیدگاه رفتیم. سلاح را امتحان کردیم؛ چیز جالبی بود و تحویل گرفتم. با غنایم به دست آمده، همه‌چیز آمادة عملیات بود. شب بعد، آقامرتضی بچه‌ها را برای شبیخون به دشمن آماده کرد. (بعدها که بچه‌ها از جنوب به میمک آمدند، کلمة شبیخون به تک تغییر کرد.) آن شب ده گلوله از نارنجک‌های چهل میلی‌متری یا تخم‌مرغی را همراه بردیم. من و آقامرتضی سر شلیک اسلحه جروبحث کردیم و او هم از موقعیت خود استفاده کرد و بیش‌تر شلیک کرد. در همین شلیک‌ها هم سنگر تیربار عراقی‌ها منهدم شد.
از آن روز به بعد،‌به برکت وجود مهماتی که از ارتش به‌دست آورده بودیم، تقریباً یک شب در میان عملیات تک شبانه داشتیم. این عملیات‌ها خیلی موفقیت‌آمیز بودند و تقریباً دشمن را زمین‌گیر کردند؛ طوری‌که مجبور شد مواضع پدافندی خود را برپا کند. هر شب که به شناسایی می‌رفتیم، با کمین‌های تازة دشمن روبه‌رو می‌شدیم. روزها کارمان فراهم کردن تدارکات و تسلیحات تپه بود و شب‌ها تک زدن به دشمن و شناسایی مناطق.
بی‌شک اگر آن روزها بنی‌صدر هم‌کاری می‌کرد، با حداقل مهمات هم می‌توانستیم از پیش‌روی بعثی‌ها جلوگیری کنیم.

مجروح تندتر از ما فرار کرد

سرمان گرم بود که متوجه شدم پنجاه روز است که در تپه مشغول خدمت هستم. البته از زمانی که تدارکات و تسلیحات را تحویل گرفته بودم، دیگر پست نمی‌دادم و از این بابت خوش‌حال بودم. هر روز هم به‌تعداد نیروهای تپه که بیش‌ترشان ایلامی شده بودند، اضافه می‌شد. یک شب برای تک از شیار تپه 47 پایین رفتیم. هوا مهتابی بود. روز قبل، یکی از کمین‌های دشمن را دیده بودیم که تازه برپا شده بود. از رنگ خاک‌های پهن‌شده روی تپه متوجه شدیم که تازه مستقر شده‌اند. برادر «علی‌رضا نوری» و «حمید گلستانی» هم بودند. آقامرتضی جلوی ستون بود و کلاً بیست نفری می‌شدیم. ما بچة کوه و دشت بودیم، اما جنگ، خیلی از جلوه‌های طبیعت را هم به ما نشان داد. آن شب کرم‌های شب‌تاب را که تا آن زمان فکر می‌کردم چراق‌قوة عراقی‌ها هستند، از نزدیک دیدم و کمی سربه‌سرشان گذاشتم. داشتیم به هدفمان نزدیک می‌شدیم. ضمن گرفتن آرایش، با شلیک فرمانده، شروع به آتش کردیم. دشمن در ده دقیقة اول غافل‌گیر شد. در همان هنگام متوجه شدیم که در فاصلة کمی از پشت سرمان به ما شلیک می‌شود. ما نمی‌دانستیم دشمن شب‌ها کمین‌هایش را جابه‌جا می‌کند؛ به‌خاطر همین ناچار به عقب‌نشینی شدیم. در بین راه یکی از برادران بسیجی که از ناحیة کمر مجروح شده بود، بهم گفت که حملش کنم.
من خسته بودم و علی‌رضا هم خیلی ضعیف بود. رزمندة زخمی هم خیلی سنگین بود و نتوانستیم او را با خود به عقب برگردانیم. عراقی‌ها هرلحظه به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. علی‌رضا گفت: ولش کن، بیا فرار کنیم.
همین‌که علی‌رضا این حرف را زد، بسیجی مجروح، فرفره شد؛ مانند فشنگ دررفت و از ما سبقت گرفت. ما با دیدن این صحنه خنده‌مان گرفت؛ طوریکه دیگر قادر به دویدن نبودیم.
وقتی از تک برگشتیم، متوجه شدیم که یک سرهنگ ارتشی به تپه آمده و می‌پرسد چرا شما بدون هم‌آهنگی عملیات انجام می‌دهید؟ اگر شما هر شب تک می‌زنید، بگویید ببینم مهماتتان را از کجا تهیه می‌کنید؟
فکر می‌کنم از نوع گلوله‌های شلیک شده بو برده بودند که بچه‌های بسیجی این مهمات را از ارتش آورده‌اند. آقامرتضی از جواب دادن طفره می‌رفت، ولی من گفتم: از دشمن غنیمت می‌گیریم.
نمی‌دانم سرهنگ ارتش قانع شد یا نه، ولی با عصبانیت گفت: منطقه را شلوغ می‌کنید، تلفاتتان زیاد شده.
بعد هم رفت، ولی قبلش گفت که جنگ را با بچه‌بازی نمی‌شود اداره کرد. البته این حرف آن سرهنگ ارتشی بود، نه حرف همة ارتشی‌ها.
من آن شب تازه متوجه شدم که ما بسیجی‌ها خواب را از چشمان دشمن گرفته‌ایم و می‌دانستم که آمدن او بیش‌تر به‌خاطر آتشی بود که دشمن هنگام عملیات‌های ما در منطقه می‌ریخت. او بیش‌تر دنبال آرام کردن جنگ بود و از نظر او باید جنگ را به دست کاردان داد!

به انبار ارتش تک زدیم

بعد از آن برخورد سرهنگ ارتش، عملیات دیگری را تدارک دیدیم؛ این بار تک زدن به انبار تدارکات ارتش. سنگر تدارکات را علی‌رضا نوری شناسایی کرده بود. کنسروهای برنج و خورشت، و شکلات‌های کاکائویی قوی را، که می‌گفتند آمریکایی‌ست، تک زدیم. بچه‌های تپه چند روزی را با تدارکات ارتش، صفا کردند؛ ولی ارتشی‌ها متوجه شدند، سنگرشان را تخلیه کردند و به جای دیگری انتقال دادند.
البته ما برای کارمان توجیه دینی و ملی داشتیم؛ چون این‌طوری که بنی‌صدر به ارتش دستور داده بود و به ما غذا و مهمات می‌دادند، اگر این کار را نمی‌کردیم، باید منتظر می‌شدیم تا عراقی‌ها همة آن انبارهای مهمات و تدارکات را بگیرند؛. اما این حرکت بسیجی‌ها دشمن را به انفعال کشاند.
یک روز که غذای ما را به بهانة تک‌های زیاد قطع کرده بودند، به ارکان ارتش رفتم و شروع کردم به دادوفریاد. یک سروان ارتشی که از لشکر 81 زرهی کرمانشاه بود، مرا شناخت و صدایم کرد. جلو رفتم و دیدم از اقوام است. مرا در آغوش گرفت. خوش‌وبشی کردیم. تعارف کرد و باهم وارد سنگرشان شدیم. یک لیوان شربت به من داد و مرا با نام پدرم صدا کرد. گفت: چرا درس نخواندی و آمدی این‌جا؟
گفتم: به فرمان امامم آمده‌ام. جنگ واجب‌تر از درس خواندن است.

پرسید: کجایی؟ چه کار می‌کنی؟

من هم توضیح دادم. بعد گفت: حواستان باشد. فرماندهانی که طرفدار بنی‌صدر هستند، متوجه شده‌اند که شما به انبارها دستبرد می‌زنید؛ به‌خاطر همین‌ برایتان تله گذاشته‌اند.
تازه متوجه شدم که نیروهای ارتشی می‌دانند که ما به آن‌ها تک می‌زنیم. حتی ما را شناسایی کرده‌اند، اما چیزی نمی‌گویند و اجازه می‌دهند که ما کارمان را انجام دهیم. خدا خیرش دهد. اگر به ما نگفته بود، آن شب گیر می‌افتادیم. بعد هم لطف کرد و دستور داد که مشکل غذای ما را حل کنند.

از بالا، عملیات کلاه‌سبزها را نگاه کردم

برگشتم به تپه. گفتم که سردار نامسلمان دیگر نمی‌گذارد غذا و آب به تپه بیاید. بعد از آن دستوری آمد که دیگر حق شناسایی رفتن یا تک ندارید. ما هم که متوجه شدیم که آن فرمانده می‌خواهد با کلاه‌سبزهای ارتش،‌ عملیاتی انجام دهد، از درگیر شدن با دشمن پرهیز کردیم و منتظر عملیات ارتشی‌ها شدیم.
چهار، پنج روزی بود که اطلاعات ارتش، شب از تپة ما پایین می‌رفت و شناسایی می‌کرد. بعد یک گروهان کماندو یا کلاه‌سبز با آستین‌های بالازده و عینک دودی، وارد تپه شدند. آن روز تا شب کنارشان بودیم. فرمانده تپه دائم می‌گفت، زیاد با آن‌ها تماس نداشته باشید و کار خودتان را بکنید.
من عاشق لباس و وسایل جنگی‌شان شده بودم و دوست داشتم روزی با وسایل آن‌ها بجنگم. ارتشی‌ها از نحوة عملیاتی که می‌خواستند انجام بدهند و نیروهای عراقی را به ذلت بکشند می‌گفتند و به ما به دیدة حقارت نگاه می‌کردند. ما هم چیزی نمی‌گفتیم؛ فقط نیشخند و پزهای آن‌ها را نگاه می‌کردیم. آن روز بچه‌ها مشغول برگزاری کلاس قرآن در نمازخانة تپه و کارهای نظافتی شدند و مثل کسی که تکلیفی از سرش برداشته شده است، به کارهای شخصی پرداختند.
شب شد. ساعت از یک گذشته بود که آن‌ها پایین رفتند و ما در تپه به‌حالت آماده‌باش آرایش گرفتیم. پس از دو ساعت، درگیری آن‌ها شروع شد. ما هم از روی تپه نگاه می‌کردیم. دشمن آتش سنگینی روی سر آن‌ها ریخت؛ مثل هر شب که ما خودمان می‌رفتیم. این را نگهبان گفت که هر شب آن صحنه را می‌دید. همان شب بود که فهمیدم ما هر بار توی چه جهنمی می‌رویم.
بعد از نیم ساعت درگیری، برادران ارتشی که با غرور رفته بودند، با وضعیت بدی به تپه برگشتند. ما از یک طرف ناراحت بودیم که آن‌ها که برای دفاع از سرزمین رفته‌اند، این‌گونه برگشته‌اند، ولی ازطرف دیگر خوش‌حال بودیم؛ چون ثابت کردیم بسیجی‌ها فوق کلاس‌های آن‌ها و کلاه‌سبزها وارد عمل می‌شوند. برادر شهبازی با لهجة اصفهانی‌اش به جناب سرهنگ گفت: بعداً اگر خواستید، می‌توانید کماندوهایتان را برای آموزش به تپه بفرستید.
که سرهنگ با نگاه غضب‌آلود سوار جیپ فرمان‌دهی شد و رفت.
در تپه برنامه‌های روزانه و هفتگی داشتیم؛ مثلاً یک روز در هفته مشغول نظافت سنگر و کندن چاله زباله، شست‌وشوی لباس‌ها،‌ برگزاری کلاس‌های قرآن و حدیث و برگزاری مراسم برای شهدای تپه می‌شدیم. از دست شپش هم آسوده نبودیم و هر هفته باید برای نظافت کاری می‌کردیم تا از شر این موجودات موزی خلاص شویم.
بعضی وقت‌ها از تهران با امام جمعة شهرمان و یا مرحوم آیت‌الله «حیدری» برای بازدید و دادن تنقلات می‌آمدند. یکی،‌ دو بار هم سه‌تا خواهر که سن‌وسالی ازشان گذشته بود، آمدند و حال‌واحوالی از بچه‌های تپه پرسیدند.
دیگر شهر برایم قفس شد
بعد از سه ماه حضور در تپه، به مرخصی رفتم تا سری به پدر و مادر و خانواده‌ام بزنم. یکی دو روز ماندم، ولی دیدم که طاقت ماندن ندارم. دلم برای تیربار گرینفی که تازه از عراقی‌ها غنیمت گرفته‌ بودیم، تنگ شده بود. دیگر شهر برایم قشنگ نبود، جذابیت نداشت. تمام زیبایی‌ها را در تپة 47 می‌دیدم و دلم برای دوستانی که هر روز در آن تپه شهید می‌شدند، تنگ می‌شد. دلم برای روضه‌های سنگر تنگ می‌شد. تپة 47، اولین بلندی‌ای بود که مرا با چیز دیگری در زندگی آشنا کرد. آدم آن‌جا احساس می‌کرد به آسمان نزدیک‌تر است، احساس می‌کردم، شهر دیگر جای من نیست؛ قفس است؛ به‌خاطر همین سریع برگشتم.
درست‌وحسابی اصلاح کردم و چون آن زمان خانه‌مان حمام نداشت، به حمام عمومی رفتم. آن شبی که خانه بودم، با برادر پاسدار «محمد وژدانی» ـ که بعدها در جنوب شهید شد و پسرعموی «شیخ بهلول» معروف بود ـ صفا کردیم و از جنگ گفتیم و شنیدیم. خیلی مجذوب اخلاقش شدم. ایشان فرمانده پدرم در محور کنجیان‌چم بودند. آمده بودند به پدرم ـ که به مرخصی آمده بود ـ سری بزند. آن شب خیلی خوب بود. از سنگر، چراغ موشی، بشقاب و کاسه‌های رویی گفتیم. خانه ما هم دست‌کمی از سنگر نداشت؛ به‌خاطر فقری که در خانه‌مان بود. به مادرم گفتم که به بسیجی‌ها حقوق می‌دهند.‌ اگر خواستید، بروید بسیج و حقوقم را بگیرید و خرج خانه کنید.
مادرم گفت: نه! من نمی‌روم پول بگیرم. ما حق نداریم به‌خاطر دفاع از ناموس و انقلابمان پولی بگیریم. همان مقداری که پدرت می‌گیرد، کفایت می‌کند.
دو روز در شهر ماندم، ولی دل‌تنگی باعث شد که دوباره کوله‌پشتی‌ام را بردارم،‌ با برادرها و خواهرهای قدونیم‌قدم خداحافظی کنم و به تپة 47 برگردم.
منبع ماهنامه امتداد شماره 65




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط