شهادت با بمب شیمیایی می‌خواهم

مجروحیت شیمیایی: بیست وچهار بهمن هزار وسیصد وشصت وچهار- نهر علیشیر- سنگر اطلاعات عملیات لشکرثارالله(ع)
شنبه، 14 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهادت با بمب شیمیایی می‌خواهم
شهادت با بمب شیمیایی می‌خواهم
 

نویسنده : احمد ایزدی



 

نگاهی به زندگی و پیکار سردار شهید ابراهیم هندوزاده

شهید

تولّد: نهممردادهزاروسیصدوسیونه-کرمان

مجروحیت شیمیایی: بیست وچهار بهمن هزار وسیصد وشصت وچهار- نهر علیشیر- سنگر اطلاعات عملیات لشکرثارالله(ع)
اعزام به انگلستان جهت مداوا: بیست و شش بهمن هزار و سیصد و شصت وچهار
شهادت: سوّم اسفند هزار وسیصد و شصت و چهار- انگلستان- بیمارستان ولینگتن لندن
از ترس حمله‌ی نیروهای ضدانقلاب، شب‌ها تا صبح بیدار بودیم. یک شب به پادگان حمله کردند. همه کُپ کرده بودند.
ابراهیم یک ژ-3 و نارنجکتفنگی برداشت و رفت روی پشتبام.
آنشب آنقدر شلیک کرد که تنها پنج قنداق ژ-3 شکست؛ اما دوساعت بعد، اثری از نیروهای ضد انقلاب اطراف پادگان نبود.
شعر می‌گفت و بعضی وقت‌ها شعرهایش را توی یک دفتر یادداشت می‌نوشت.
یا رب زِکرم حال دعا بخش مرا
در حال دعا جرم و خطا بخش مرا
تا امشب اگر مرا نیامرزیدی
امشب تو به خون شهدا ببخش مرا
مصطفی در بحبوحه‌ی عملیات رمضان شهید شد.
ابراهیم خبر شهادتش را تلفنی به خانواده داد و گفت: ساک مصطفی رو همراه جنازه‌اش براتون می‌فرستم.
چند روز بعد، پیکر مصطفی آمد، ولی ابراهیم توی منطقه ماند و پیام داد: من باید سنگرِ خالی مصطفی رو پُر کنم.
تمام زندگی‌اش شده بود جبهه.
یک روز ازش پرسیدم: تو نباید به فکر خونه، زن و زندگی باشی؟
خندید وگفت: من یه خونه‌ی دو طبقه‌ی سنگی دارم، که خراب شدنی نیست.
با تعجّب پرسیدم: یعنی چی؟کدوم خونه...؟
گفت: وقتی انسان رو توی قبر می‌خوابونن، اول سنگ لحد رو می‌ذارن، بعد قبر رو پر از خاک می‌کنن و روش یه سنگ دیگه میذارن. این خونه‌ی دو طبقه‌ی سنگی، هرگز خراب نمی‌شه.
قرارگاه تاکتیکی لشکر را بمببارانِ شیمیایی کردند.
وقتی از منطقه‌ی آلوده خارج می‌شدیم، متوجّه شدم ابراهیم در هیچکدام از ماشین‌ها نیست. برگشتم به قرارگاه.
ابراهیم یک دستمالِ خیس جلوی دهانش گرفته بود و بین چادرها می‌گشت.
فریاد زدم: چهکار می‌کنی؟
گفت: توی چادرها می‌گردم تا کسی جا نمونده باشه.
بدون آنکه بفهمد، حوالهی دریافت کمپوت از تدارکات لشکر را دست کاری کرده بودیم و تعداد آن را زیاد نوشته بودیم.
کمپوت‌ها را که گرفتم، گفت: به گمانم اشتباه شده؛ حواله‌ی ما کمتر از این بود.
خندیدم و گفتم: یهکم دستکاری‌ش کردیم.
با عصبانیت کمپوت‌ها را به انبار برگرداند. حواله را گرفت و بدون آنکه نگاهش کند، پاره‌اش کرد.
بعد از شهادت محمّدرضا مرادی، گفت: من و رضا عهد کرده بودیم با هم شهید بشیم.
حالا که رضا شهید شده، آرزوم اینه که منم با بمب شیمیایی شهید بشم.
همان شد که خواسته بود؛ بمب شیمیایی آمد و آسمانیاش کرد.
لباس غوّاصی می‌پوشیدیم و برای شناسایی می‌رفتیم آن طرف اروند.
موقع رفتن به‌مان غذای مقوّی می‌داد و بالای سرمان قرآن می‌گرفت. وقتی بر می‌گشتیم، آبِ حمام گرم بود. چای آماده و کمپوت و کنسرو، حاضر. حتا در بیرون آوردن لباس غوّاصی هم کمکمان می‌کرد.
با بدنی پر از زخم و تاول، روی تخت دراز کشیده بود.
چشم‌هایش را باز کرد و گفت: برام دعا بخون.
خواندم.
نیمه شب توی راهروی بیمارستان قدم‌ می‌زدم. پرستار صدایم کرد و گفت: پسرت کارت داره.
رفتم بالای سرش.
گفت: برام دعا بخون.
خواندم.
پرسید: از جنگ چه خبر؟
گفتم:تو مجروحی، با جنگ چهکار داری؟
گفت:بگو... میخوام بدونم.
گفتم: بچّه‌ها فاو رو گرفتن، پیروز شدن.
این را که گفتم، آرام و آسوده، خوابید.
با دقت به دکتر نگاه می‌کردم.
معانیه‌اش که تمام شد، پرسید: مادرش‌اید؟
گفتم: بله.
دوباره پرسید: وقتی آوردنش توی بیمارستان، بیهوش بود، چهطوری بههوش اومده؟
از ابراهیم پرسیدم: چهطوری بههوش اومدی؟
گفت: توی خواب، یه نفر که قرآن توی دستش بود، اومد کنارم. قرآن رو گذاشت روی سینهام و رفت؛ همون موقع به هوش اومدم.
بایستی جنازهاش را غسل می‌دادیم.
لباس‌هایش را که در آوردم، متوجه‌ بخیههایروی سینه‌اش شدم. سرتاسر سینه وپشتش را شکافته بودند.
کارِ دانشمندان! اروپایی بود. می‌خواستند اثر بمب‌های شیمیایی را ببیند و نقایص‌شان را رفع کنند.
برای تسلّای دل مادر و پدر هیچ حرفی نزدم. غسلاش دادم و کفن را محکم بستم.
رفتم به مراسم سالگرد یکی از شهداء. موقع بیرون آمدن، ابراهیم را یک گوشه دیدم. احوالش را پرسیدم و خداحافظی کردم.
چند لحظه بعد، به‌خاطرم آمد ابراهیم مدّت‌هاست که شهید شده. بهسرعت برگشتم.
توی شلوغی جمعیت، اثری از ابراهیم نبود.
از وصیتنامه
من، عبدالله،یا اکنون در خاکم و یا برخاک و می‌نویسم برای خاک؛ زیرا که همه خاکایم و همه به خاکایم و آنچه که می‌ماند، در این جهان، خاک است و همراه بردنی، نه ذرّه‌ای از خاک.
هدف مشخص است. الآن وقت آن رسیده که تصمیم بگیرم یا کوتاه‌ترین و دقیقترین راه را انتخاب کنم و یار راهی پرپیچ و تاب و با فراز و نشیب زیاد که انتهای آن باریک و در آن چیزی مشخص نیست؛آیا به هدف اصلی برسد؟!
حال شما می‌مانید و وظیفه‌ای که به دوش شماست و آن، گوش دادن به کلام امام است...
منبع ماهنامه امتداد شماره 65




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط