خاطرات برادر رزمنده مهدی عرفانیان
خشاب
گفتوگو: مهدی صانعی
در عملیات «رمضان» در منطقۀ «شلمچه» مجروح شدم. تیر به مچ پای چپم خورد. به عنوان نیروی کمکی «تیپ 17» قم وارد عملیات شدیم. از ساعت 10 شب تا 4 صبح پیش¬روی داشتیم. ساعت 4 صبح بود که از طرف فرمانده اعلام شد، منطقه در تیررس دشمن است و باید هرچه سریعتر تخلیه شود؛ با تعدادی از دوستان خراسانی در یک سنگر بودیم. بین ما و دشمن سد آبی به¬طول ده تا بیست متر وجود داشت که آن موقع سال آبی در آن نبود. این منطقه قبلاً در دست عراقیها بود. کانال¬هایی کنده بودند تا در صورت لزوم برای عقبنشینی از آن استفاده کنند. حجم آتش دشمن بسیار سنگین بود و ما چاره¬ای جز عقبنشینی نداشتیم. گرما هم مزید بر علت شده بود. با چند نفر از دوستانم از همین کانال¬ها استفاده کرده و عقبنشینی نمودیم.بچه¬های گروه ما تخریبچی بودند. طرح نقشۀ پیش¬روی به این شکل بود که گروه ما به¬عنوان سپر محافظ، پیشگام باشد و به¬سمت دشمن حرکت کند. با تصرف هرمنطقه، گروه پشت سرمان هم در هنگام درگیری با دشمن، سنگر سازی کنند و بعد از تمام شدن کارِ آن¬ها، به ما دستور عقب¬نشینی داده شود تا به سنگرهای ایجادشده بازگردیم؛ اما چون دیر به ما اطلاع دادند و هوا هم روشن شده بود، دیگر بازگشتن به محل سنگرهای خودی که حدود 2 کیلومتر با ما فاصله داشتند، بسیار دشوار بود. به¬محض آنکه از سنگر بیرون میآمدیم، دشمن آتش فراوانی روی سرمان میریخت. پشت آن خاکریز، حدود پانصد رزمنده بودیم.
خیلی از بچهها زخمی شدند. سر تیر رگبار هم به مچ پای چپ من خورد؛ خیلی خون¬ریزی داشت. داخل یکی از سنگرهای قبلی خود عراقیها پناه گرفتم. حدود 15 ساعت، یعنی از 4 صبح تا 8 شب با این وضعیت در آنجا بودم. عراقیها آنقدر جلو آمده بودند که به چند متری¬اَم رسیده بودند. با چشم خودم می¬دیدم که بالای سر دوستان در حال شهادتم میرفتند و بهشان تیر خلاص میزدند؛ حتی بالای سر من هم آمدند. خودم را به مردن زدم. آنها هم فکر کردند واقعاً شهید شدهام؛ لگدی به من زدند و رفتند. تمام آن روز را در هوای بالای 50 درجه، با تشنگی و گرسنگی گذراندم. خون زیادی هم از پایم رفته بود. ساعت 8 شب بود که سینهخیز حرکت کردم و رفتم داخل کانال¬های قبلی دشمن. واقعاً یک امداد غیبی الهی بود. با وجود تشنگی، گرسنگی، خستگی و خون فراوانی که از بدنم رفته بود، توانستم حدود 5/12 شب، خودم را به محل نیروهای خودی برسانم. دوستانم فوری وسایل مداوا را آوردند و درمان نسبتاً خوبی روی زخمم انجام شد.
مجروحیت دومم، در جبهۀ «شوش دانیال» و اواخر دی سال 1361 بود. آنجا هم به¬عنوان تخریبچی، برای شناسایی به «تپههای شنی» رفته بودیم. سه تا چهار روز شناسایی کردیم.
جلوتر که رفتیم، دشمن ما را دید و خمپاره انداخت. داشتیم فرار می¬کردیم که یکی از خمپارههای دشمن، درست به پشت پایم خورد. دو ترکش، یکی به داخل کمرم و دیگری هم در ران پای چپم فرو رفت. اینجا هم با یکی از دوستان رزمنده¬ام تنها ماندیم. به او گفتم فرار کند و به¬خاطر من نایستد. خودم هم سینهخیز، دویست، سیصد متر رفتم که الحمدلله دشمن کمین کرد و موفق شدم به محل نیروهای خودی برگردم. /> عملیات «مسلمبنعقیل» در «گیلان غرب» بود. در این عملیات از چند ناحیه زخمی شدم. ماشینمان روی مین ضدتانک رفت و تکّه¬تکّه شد؛ به¬گونهای که وقتی دوستانم مرا دیدند، ناباورانه گفتند، با خودمان گفتیم حتماً «عرفانیان» شهید شده است. به بیمارستان منتقلم کردند. از ناحیۀ پای راست، مچ پا، دست راست، سر و پهلو و چند جای دیگر، زخمی شده بودم. حدود پانصد ترکشِ همان مینِ منفجرشده و قطعه¬های ماشین رفته بود داخل بدنم.در عملیات بعد پشت خاکریز بودیم؛ در شهر «خرمان» در چند کیلومتری «حلبچه». دشمن با هواپیماهای جنگی¬اش آمد و شیمیایی زد. چون نمی¬دانستیم چه باید بکنیم، رفتیم داخل ماشین. به¬جای آنکه به منطقۀ بالاتر برویم تا شیمیایی کمتر اثر کند، در گودی هم بودیم. من چون دائم درحال رفت¬وآمد بودم و ماسک هم بر صورتم نبود، احساس خفگی کردم. شیمیایی که شدم، از داخل اتومبیل به روی زمین افتادم. احساس میکردم شیء بزرگی در گلویم گیر کرده، و دهان و بینیام را بسته¬اند. روی زمین غلت میزدم و با انگشت¬هایم به زمین، پنجه میکشیدم. چشمانم را باز کردم. دوستان رزمنده¬ام را میدیدم که به کمکم آمده¬اند. قدرت سخن گفتن نداشتم، چشم¬هایم به¬شدت میسوخت، احساس می¬کردم هرلحظه خواهم مرد؛ اما گویا هنوز لیاقت شهادت نیافته بودم. برادران با وسایل پزشکی برای درمانم آمدند و با برانکادری من را سوار آمبولانس کردند. احساس خفگی میکردم. فکر می¬کردم نفسم بند خواهد آمد. خون از گلویم بالا آمده و امانم را بریده بود. در دل به اهل¬بیت (ع) متوسل شدم. به بیمارستان که رسیدیم، فوری بستری شدم. دکترها و پرستارها را میدیدم که اطرافم میچرخند؛ اما چیزی نمیفهمیدم تا آنکه از هوش رفتم. مدتی بعد که به هوش آمدم، متوجه نشدم کجا هستم؛ اما کم¬کم حادثه در ذهنم مرور شد. کمی که حالم بهتر شد، مرخص شدم؛ البته به¬اصرار خودم و اجازۀ پزشک.
در تنگۀ «چزابه» با شهید «علیمردانی» بودیم. عملیات بسیار سختی از طرف دشمن انجام شده بود. دشمن می¬خواست چند منطقه را اشغال کند. در این عملیات هم زخمی شدم. درگیری خیلی شدید بود. مثل همیشه، از قبل با چندتا از دوستان به¬عنوان تخریبچی رفته بودیم. پس از آغاز عملیات، مقاومت خوبی کردیم. به نیروهای پیشرو ملحق شده بودم و در گروه خمپارهاندازها با دشمن درگیر بودیم. ناگهان خمپارۀ شصتی مقابلم افتاد و ترکش¬هایش به سینهام خورد. درد و سوزش شدیدی داشت، به قلبم فشار زیادی می¬آورد. ضربان قلبم بالا رفت و دوستان فوراً به بیمارستان منتقلم کردند. در بیمارستان شهرستان «سوسنگرد» بستری شدم. هنوز حالم خیلی خوب نشده بود که تصمیم گرفتم با همان ماشینی که از منطقه منتقل شده بودم، به محل درگیری برگردم.
دوباره به تنگۀ چزابه برگشتم. حجم آتش دشمن بالا بود. به منطقه که رسیدم، خیلی از دوستانم شهید شده بودند. دشمن به¬شدت تنگه را بمب¬باران میکرد. تنگۀ چزابه حدود 33 کیلومتر عرض داشت که از سمت چپ، یعنی از سمت ایران به عراق، باتلاقی بود و سمت راست هم شنی و رملی. دشمن برای موفقیتش، حتماً باید از این جاده عبور میکرد.
تابلویی هم داشت که رویش نوشته بود، «کربلا 75 کیلومتر». با دوستان میگفتیم حداکثر بتوانیم به کربلا برویم. چون از قبل تدبیر مناسبی برای نحوۀ درگدوباره به تنگۀ چزابه برگشتم. حجم آتش دشمن بالا بود. به منطقه که رسیدم، خیلی از دوستانم شهید شده بودند. دشمن به¬شدت تنگه را بمب¬باران میکرد. تنگۀ چزابه حدود 33 کیلومتر عرض داشت که از سمت چپ، یعنی از سمت ایران به عراق، باتلاقی بود و سمت راست هم شنی و رملی. دشمن برای موفقیتش، حتماً باید از این جاده عبور میکرد.تابلویی هم داشت که رویش نوشته بود، «کربلا 75 کیلومتر». با دوستان میگفتیم حداکثر بتوانیم به کربلا برویم. چون از قبل تدبیر مناسبی برای نحوۀ درگیری کرده بودیم و هم تجهیزات کافی داشتیم، خوش¬بختانه موفق شدیم دشمن را وادار به عقبنشینی کنیم. هرچند به¬علت مجروحیتِ دوباره و فشار شدید ناشی از درد زخم¬ها در منطقه نماندم و به عقب برگشتم.
قبل از عملیات «بدر» چند شب برای شناسایی تا نزدیکی منطقۀ دشمن رفتیم. یک شب، هنگام مأموریت، همراه یکی از بچههای اطلاعات عملیاتِ منطقۀ «هور»، با غواص¬های عراقی درگیر شدیم. البته غواص¬های عراقی×؟؟؟؟ هور بود و با بَلَم رفته بودیم. آنها بلم را واژگون کردند و داخل آب افتادیم. لباس غواصی نداشتیم، تا خواستیم به خودمان بجنبیم، درگیری تن به تن شد و چند ضربه چاقو به من زدند. متوجه نشدم آن دوست دیگرم را یا با خودشان بردند یا همان¬جا شهید شد. با امداد غیبی الهی از شرّ یکی از غواص¬های عراقی¬ رها شدم. هنگام درگیری با او یکی از نیهای تیز نیزارهای هور به کمرش فرو رفت و به درک واصل شد. با همان حال زخمی، شنا کردم و به منطقۀ خودمان بازگشتم. ساعت حدود 12 شب بود، اما برای عملیات بدر در منطقه ماندم.تخریب شود که اگر چنین نشود، دشمن در روز عملیات میکند و تمام منطقه از دستمان خواهد رفت. متأسفانه به همان علت شهادت تعداد زیادی از دوستان موفق نشدیم پل را منفجر کنیم؛ بنابراین مجبور شدیم که به عقب برگردیم. فردا صبح، دشمن با تعداد زیادی تانک شروع به پیش¬روی کرد؛ ما هم فوراً جادۀ خاکی بین خودمان و دشمن را منهدم کردیم تا جلوی پیش¬روی بیش¬ترشان را بگیریم. با عنایت خداوند، موفق هم شدیم؛ اما اگر شب گذشته توانسته بودیم پل را منفجر کنیم، منطقهای به وسعت یک تا دو کیلومتر از خاک دشمن به تصرف ما درمیآمد.
منبع ماهنامه امتداد شماره 65