دلمویههای حاج «حسین کاجی» با شهید حاج «عباس عاصمی»
شهید
در حرم امام رضا(ع) بودم و نگاهم به گنبد طلایی و بارگاه ملکوتیاش بود که ناگهان تلفنم زنگ زد. «حاج عباس عاصمی» بود. پس از سلام و احوالپرسی و التماس دعای خالصانه گفت، برنامه هفته آیندهات چیه؟گفتم، شب جمعه برای بچههای دانشجوی «طرح ولایت» سخنرانی دارم.
لحظهای تأمل کرد و گفت، میخواستم سهشنبه باهم برویم مأموریت. کاشکی میتوانستی بیایی. دوست داشتم باهم باشیم. ازطرفی هم حضورت در جمع دانشجویان، خودش مأموریت است.
انگار چنین مقدر شده است که من همیشه از کاروان شهدا جا بمانم و از این حسرت مانند شمعی آب شوم. امشب هم روبهروی عکس تو نشستهام و خاطرات شیرین با تو بودن را برای خود تداعی و برای تو بازگو میکنم. اگر تقدیر خداوند همراهی نمیکرد، به یقین چنین چیزی ممکن نمیشد...
با یک دست دادن و روبوسی بود که همکاری نزدیک ما شروع شد. دیدار هرروزة ما در محل کار، مرا بیشتر از گذشته شیفته رفتارت میکرد. تو برای من کتابی بودی که هر بار گشوده میشدی، خواندنیتر میشدی و مطالب تازهای داشتی.
این وابستگی آنقدر زیاد شده بود که باهم به جلسههای شورای فرهنگی میرفتیم و اگر فرصت بود، وقت را غنیمت میشمردیم و در جلسههای دیگر باهم حاضر میشدیم. با تو بودن مرا یاد شهدا میانداخت و من همیشه عطر شهیدان را از وجود تو استشمام میکردم.
برادرم! حالا من ماندهام و این عشق و علاقه و ارادت به تو. میخواهم مثل آن روزهای قشنگ و خدایی، ساده و بیآلایش برایت حرف بزنم. قدیمیها میگفتند، یک شب هزار شب نمیشود، اما با رفتن تو در خلوت خودم میگویم، یک شب از هزار شب هم بیشتر میشود و امشب یکی از آن شبهاست.
میخواهم مروری بر 27 سال حضورت در سنگرهای مختلف جبهه و خاکریز ارزشهای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی داشته باشم؛ حضوری که از سردشت شروع و در سردشت پایان یافت. آری! 9855 شبانهروز بهعنوان یک بسیجی. هنوز محاسنی بر صورتت خودنمایی نکرده بود که خبر شهادت شهیدان «مهدی و مجید زینالدین» در آن منطقه غمگینت کرد. هروقت خاطرات آن روزها را بیان میکردی، حسرت دوری از آنها در چهرهات هویدا بود. از لحن حرفها و لرزش اشک در چشمانت میشد عمق عشق به مهدی و مجید را فهمید و جاذبه این عشق، آخر تو را به سرزمین شهادت مهدی و مجید کشاند؛ همان جا که آسمانی شدی./> برادرم عباس! آخر با چه کلماتی سخن بگویم که درخور مقام آسمانی تو باشد؟ باید قلم توان داشته باشد تا بتواند پابهپای خاطراتت از کردستان و سردشت گرفته تا جبهههای جنوب، هورالهویزه، شلمچه، دهانه خلیج فارس و عملیات جستوجوی شهدای مفقود بیاید؛ اما باید اقرار کنم که هرچهقدر هم قلم توانا باشد، نمیتواند شرح خاطراتت را به رشته تحریر درآوردد. با تو هستم، ای روح ناآرامی که تاب ماندن در قفس جسم را نداشتی. اجازه بده تا مثل گذشته، ساده و صمیمی برای هم خاطرهگویی کنیم.عملیات «والفجر 8» را یادت هست که با گردان «حضرت رسول اکرم(ص)» در کارخانه نمک بودیم؟ آنقدر توپ خمپاره کنارت خورده بود و آب شور دریاچه را به سر و رویت پاشیده بود که خیلی بانمک شده بودی. دشمن، حوضچه نمک را حوضچه آتش کرده بود و باوجودی که حرکت از یک سنگر به سنگر دیگر مشکل بود، صدها متر میرفتی و میآمدی تا آب، مهمات و غذای دسته را هرجور که شده، فراهم کنی. گاهی تکتیرانداز میشدی، گاهی آر.پی.جی زن، گاهی تیربارچی و گاهی وقتها آنقدر به عراقیها نزدیک میشدی که در جنگ تنبهتن و پرتاب نارنجک، دشمن را خسته میکردی. چهقدر سخت بود؛ آنلحظه که از بچهها جدا شدی و خمپاره در کنارت منفجر شد. تو مجروح شدی و کسی نبود که در زیر بارانِ آتش، زخمهایت را ببندد. خودت دستبهکار شدی و امدادگر خودت شدی. نای حرکت نداشتی و میخواستند به عقب منتقلت کنند، ولی تو مخالفت میکردی. نمک روی زخم، دردت را دوچندان میکرد. به هر زوری بود، به عقب منتقلت کردند. در بیمارستان به پرستار احتیاج داشتی، ولی کسی را خبر نکردی تا اجرت پیش خدا محفوظ بماند.
چند ماهی خانهنشین شدی، ولی بیکار نبودی؛ درس و مطالعه همدمت بود. بعد از «کربلای 1» که کمی بهتر شدی، دوباره با گردان «حضرت ابوالفضل(ع)» اعزام شدی. دو ماه بود که با تعدادی از بچهها در منطقه عملیاتی «کربلای 4» در دهانة نهرِ خیّن مستقر بودی؛ در حساسترین نقطة خط پدافندی لشکر «17 علیبن ابیطالب(ع)» که چهل متر بیشتر با عراقیها فاصله نداشت. عراقیها به منطقه تسلط کامل داشتند و تمام رفتوآمدها را زیر نظر داشتند. پچپچها را میشنیدند و با خمپاره و تیراندازی، آرامش را از بچهها میگرفتند، ولی تو با آرامش به نگهبان سر میزدی، خط دشمن را دیدهبانی میکردی، سنگرهای دشمن را خوب میشناختی و اسم بعضیهایشان را میدانستی. آنقدر دلسوز بودی که بچهها «بابا» خطابت میکردند. هیچوقت دعاهای کمیل و توسل آن شبها و بازسازی سنگرها را که بیدریغ برایشان زحمت میکشیدی، فراموش نمیکنم.
شب عملیات کربلای 4 بود که فرماندهان تشخیص دادند، باید گردان تازهنفس بیاید و گردان شما جزو نیروهای خطشکن نیست. تو ناراحت بودی، ولی چون دستور فرمانده بود، خیلی راحت قبول کردی و از منطقه خارج شدید.
دلاورم! شب عملیات «کربلای 5» را یادت هست؟ در موانع دشمن یک متر هم جای خالی پیدا نمیشد. همه جا مین بود و سیم خاردار و خاکریز و اسلحههای دولول و چهارلول دوشکا و تیربار. وقتی درگیری شدید شد، همه، شجاعت و تدبیرت را تحسین کردند. نمیدانم با گلولههایی که مانند نقل و نبات بر سرمان میبارید، عقد اخوت خوانده بودی که کاری به تو نداشتند؟ تو مشغول کارزار با دشمن و تشویق نیروها به سمت خاکریز دشمن و تصرف آن بودی که متوجه شدی حلقه مفقود در پیروزی عملیات، شناسایی دقیق از موانع و آرایش دشمن است. تصمیم گرفتی که عضو نیروهای اطلاعات ـ عملیات شوی. مجروحیتت در آن آتشبازی عراقیها که با تمام توپ و خمپاره، منطقه را زیر آتش گرفته بودند و صدا به صدا نمیرسید، خود یک معجزه بود. خدا تو را حفظ کرد تا دیگران بدانند، ناب شدن بدون ذوب شدن میسر نیست.
سردارِ دلاور! اگر روزی تمامی موانع و میدانهای مین شلمچه، دژهای مستحکم کانال ماهی و شهرک دوعیجی زبان به سخن بگشایند، رزم روزانه و عبادت شبانة تو را بدون کم و کاستی روایت خواهند کرد. تو آنقدر پا روی نفس خود گذاشته بودی که بهراحتی پا روی موانع میگذاشتی و آنقدر در شناساییها به خاکریز دشمن نزدیک میشدی که از صدای نفسنفس زدنشان متوجه ترسشان میشدی.
اجازه بده سری به جبهههای غرب کشور و کوههای سربهفلککشیدة مریوان و ارتفاعات 2350 متری سورن در «والفجر10» بزنیم، در زمانی که آنقدر برف آمده بود که هیچ راهی برای خروج از سنگر وجود نداشت. تو برفها را برای وضو، غذا و بیرون آمدن از سنگر آب میکردی و کسی باور نمیکرد که تو بتوانی در دمای بیست درجه زیر صفر زندگی کنی و به شناسایی مناطق عملیاتی بپردازی.
یادت هست؟ چند شبانهروز بود که باران میبارید. «ایزدی» به شهادت رسیده بود. «ایوب مظفری» و «حمید موحدی» روی مین رفته بودند و انتقال آنها به بالای ارتفاع سورن از نظر فرماندهان محال بود؛ ولی تو به همراه بچههای اطلاعات، طلسم صعود و حمل مجروح به ارتفاع پوشیده از برف را برای فرماندهان شکستید. حتی کردهای منطقه از این همت و اراده متحیر شده بودند.
یادت هست در آن هوای سرد و بیرحم کردستان که سوزِ سرما مثل شلاقی بر سر و روی آدم فرو میآمد، پای چشمه آب تصمیم به غسل کردن گرفتی؛ درحالیکه دو تا از نیروهای گردان «یا زهرا(س)» از سرمای شدید منجمد شده و به شهادت رسیده بودند.
عباس جان! تو آن روز در کردستان و در حال شناسایی، غسل شهادت کردی. غسلت، پاکیات و عهدت ماند، تا امروز، در ارتفاعات کردستان و در حال شناسایی، پیکرت خونین شود. تو همان روز شهید شدی و ما نفهمیدیم.
عباس جان! چه همتی داشتی. با پیادهروی بیامان شبانهروزی چالاکی خود را به رخ بچهها میکشیدی و به همه میفهماندی که انجام مأموریت از همه چیز مهمتر است و دشت و کوهستان نمیشناسد. هنگام برخورد با گروه شناسایی عراقیها، زیرکانه از جلوی چشمشان پنهان میشدی و با آرامش پیش میرفتی. وارد هر منطقه که میشدی، اول از روی کالک و نقشه و بعد از بچههای محور اطلاعات، تمامی اطلاعات لازم دشمن را بهدست میآوردی، آنگاه مطمئن قدم برمیداشتی. پرکارترین روزها، یک ماه آخر جنگ بود. زمان، مکان، خواب و خوراک هیچ مهم نبودند؛ آنچه اهمیت داشت، حفظ جبهة خودی بود. وقتی یاد لبان خشکیده و ترکخوردهات میافتم، و اینکه گاهی صبحانه و ناهار و شامت یکی میشد، اشک از دیدگانم سرازیر میشود. وقتی امام قطعنامه را قبول کرد و جام زهر را نوشید، جلوی چشم همه زارزار گریه کردی. نگران و مضطرب بودی و خود را سرزنش میکردی، نکند در جنگ کوتاهی کردم؟ ای کاش به مرخصی نمیرفتم. خدایا! کوتاهی ما را ببخش.
خودت را شرمندة امام و خانوادة شهدا میدانستی. جنگ تمام شده بود و بچهها آرامآرام به شهر و زندگی برمیگشتند، اما جدا شدن از سنگرها و خاکریزهایی که سالها با آنها انس گرفته بودی، برای تو سخت بود. وقتی به عمق خاک دشمن نگاه میکردی، یاد بچههایی میافتادی که هنوز جنازهشان در سنگرها و خاکریزها باقی مانده بود. زیر لب میگفتی، قول میدهم یک روز برگردم و شما را به خانوادهاتان برسانم. من شما را فراموش نمیکنم، شما هم مرا فراموش نکنید.
من خدا را شاهد میگیرم که یکلحظه هم در زندگی، خدا و شهدا را فراموش نکردی.
مراسم ازدواجت چه ساده و زیبا بود؛ قرآن، حلقه و مهریهای اندک. به همسرت گفته بودی، زندگیمان را باید از قشنگترین جای ایران آغاز کنیم.
و دست همسرت را گرفته بودی و رفته بودی رفتی حرم امام رضا(ع). توی حرم زارزار اشک ریخته بودید و روضهخوان برایتان روضه از امام رضا(ع) خوانده بود.
وقتی برگشتی قم، خواستی همه زندگیت بوی خدا، ائمه(ع) و شهدا بدهد؛ برای همین رفتی خادم افتخاری بیبی فاطمه معصومه(س) شدی. همیشه به من میگفتی، تو هم بیا. بیبی، کریمه است، کرم میکند.
و من معنی حرفت را نمیفهمیدم. خیلی از روزها، جزو اولین زائران حرم بیبی بودی و نماز صبحت را آنجا میخواندی.
یادت هست با همسرت قرار گذاشته بودی که اگر خدا بهتان دختر داد، اسمش را فاطمه و اگر پسر داد، اسمش را علی بگذارید؟ سالگرد رحلت امام بود؛ امامی که همه وجودت بود. برای مراسم، همسرت را به امان خدا گذاشته بودی و رفته بودی. همانجا خبر تولد فرزندت را شنیدی. خدا را شکر کردی و به عشق امام، نام تنها فرزندت را «روحالله» گذاشتی. چه روز به یاد ماندنیای بود. گویا دنیا را به تو داده بودند. سر از پا نمیشناختی. تا آن روز تو را آنقدر خوشحال ندیده بودم.
مأموریت تفحص شهدای لشکر 17 ابلاغ شد. اولین شرط جذب نیروها اخلاص بود. همة شهدای عملیات «عاشورای 2» در چنگوله پیدا شدند. مأموریت بعدی پیدا کردن شهدای مفقود عملیات «والفجر 4» در پنجوین عراق بود. با یک تیم جمعوجور و یک آمبولانس تویوتا به مریوان رفتید و پس از همآهنگی در پنجوین مستقر شدید. شناسایی دقیق محورها از روی نقشه عملیاتی و گزارشهای رزمندگان از شهدای جامانده بارها مطالعه و بررسی شد و تعدادی از شهدا پیدا شدند. غروبها که از منطقه برمیگشتی، بیکار نمینشستی؛ به مداوای مردم مجروح پنجوین میپرداختی و از آمپول و سرم گرفته تا مواد غذایی دریغ نمیکردی. آنها با تو انس گرفتند و یکی از آنها گزارش داد که تعدادی از شهدا در بیمارستان سلیمانیه عراق را دفن شدهاند. تو هم با تدبیر و شجاعت، لباس کُردی پوشیدی و تنها وارد بیمارستان شدی.همه فکر و ذکرت پیدا کردن شهدا بود. چهقدر ناراحت میشدی اگر شهیدی پیدا میشد و گمنام بود و چهقدر از بچههای تفحص میخواستی که برای پیدا شدن پلاک شهید صلوات نذر کنند. خودت برای پیدا شدن هویت شهدای گمنام بیش از میلیونها صلوات فرستادی، و جایی که شهید پیدا میشد، الک به دست میگرفتی و با دقت چند متر خاکهای اطراف جنازه را الک میکردی تا هویت شهید را بیابی. این صبر و حوصلهات بچهها را خسته میکرد.
فکه را به یاد داری؟ منطقهای رملی و پر از مین و موانع که جنازة شهیدان «محمودوند، پازوکی و غلامی» را در خود نهفته بود و تو معتقد بودی که اول باید منطقه، شناسایی شود و نیروها کاملاً توجیه شده و بعد وارد عمل شوند. حفظ جان نیروها از پیدا شدن شهدا برایت مهمتر بود. گاهی برای توجیه یک منطقه آلوده، ساعتها به بررسی میپرداختی. آن روز را به یاد داری که «حاج محمود احمدیتبار» را به فکه آوردی؛ چون در «والفجر مقدماتی» محور شناسایی اطلاعات بود؟ تا غروب با او حرف زدی، پرسیدی و جواب شنیدی؛ درحالیکه حاج محمود فردا، ساعت ده صبح زائر بیتاللهالحرام بود. کارت که تمام شد، با توسل به شهدا او را به فرودگاه بردی تا به پروازش برسد.
بگذار حرف دلم را بزنم. برادر! تو گمنامترین مسئول تفحص در بین لشکرها بودی. سالها مسئول تفحص لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع) بودی، ولی حاضر نشدی حتی در یک برنامه صحبت کنی، گزارش بدهی و خودت را مسئول معرفی کنی. تو عراقیها را هم به شک انداخته بودی؛ چون همیشه با لباس خاکی، گریسی و روغنی در حال کار روی بیل مکانیکی بودی یا در حال بیل و کلنگ زدن. تو خودت را کمترین فرد گروه حساب میکردی.
چه کسی میداند پیدا شدن تعداد زیادی از شهدا در منطقه طلاییه، مدیون همت، تلاش، صبر و اراده توست؟ نزدیک به چهل روز بود که در آن گرمای طاقتفرسا کار میکردی و از شهید خبری نبود. بعضیها تکه میانداختند که کارت بیهوده است، ولی تو میخندیدی و میگفتی، کارِ برای خدا انشاءالله بیهوده نمیشود.
محرم فرا رسید. بچهها برای عزاداری به شهر آمدند، ولی تو و چند نفر دیگر ماندید. حالا دیگر مسئول تفحص نبودی؛ مداح و روضهخوان حسین(ع) بودی؛ چون وقتی زیارت عاشورا میخواندید، گریهات همه را به گریه میانداخت و خودش میشد مجلس روضه. بالاخره آن اشکها جواب دادند و اولین شهید از دل خاک بیرون آمد. شهید «سیدمحمد سعیدی»، اعزامی از کرج که در عمق شش متری خفته بود، و روز عاشورا بود که پرچم «یا حسین(ع)» مشکی ترکشخورده و خونآلود از میان خاک خود را نشان داد. چهقدر آن روز اشک ریختی و خدا را شکر کردی؛ چون راز بزرگی کشف شده بود. در عملیات «خیبر» آن دژی که بچهها عملیات کرده بودند، سه متر ارتفاع و شش متر عرض داشت، ولی دشمن پس از عملیات، عرض دژ را صد متر و ارتفاع آن را به شش متر رسانده بود و اگر نبود آدرس سردار «فتوحی» که گفته بود، آخرین حد پیشروی بچههای لشکر 17 یک پاسگاه عراقی بود که پوکة توپ زیادی اطراف آن ریخته شده بود، کِی شهید «محبتی» از بچههای اطلاعات لشکر 17 و شهدای گردانهای «سیدالشهدا(ع)، روح الله، حضرت رسول(ص)، امام رضا(ع)» و... دست از خاک بیرون میآوردند؟
پس از مأموریت طلاییه، منطقه شلمچه را که یادت هست؟ چند روزی داخل میدان مین و نیزارها با احتیاط دنبال شهدا گشتیم. روز جانباز، «سعید وفایی» در کنارت روی مین رفت و پایش قطع شد. برای ادامه کار، پس از جلسه کارشناسی دوباره و بررسی دقیق، تعدادی از شهدایمان را تفحص کردیم.
پس از آن، مأموریت غربِ کانال ماهی خیلی آزارت داد. بهخاطر حجم سنگین آتشِ دشمن در روزگار جنگ، بیشتر شهدایی که پیدا کردیم، گمنام بودند؛ از بچههای لشکر «41 ثارالله، 25 کربلا» و تیپ «الغدیر» یزد. و در آن فضا معراج شهدایی نورانی راه انداختی و گفتی، بچهها! کار سخت است، باید توسلمان بیشتر شود. این بود که صبحها در مسیر، زیارت عاشورا میخواندیم و نماز جماعت ظهر را زیر آفتاب داغ شلمچه اقامه میکردیم. کار به جایی رسید که تعدادی از عراقیها بهخاطر رفتار مؤدبانه تو، در نماز جماعت حاضر شدند و ازآنبهبعد به جنازة شهدا احترام بیشتری گذاشتند؛ طوریکه خودشان روی جنازهها مینوشتند، شهید. همه اینها از مدیریت و برخورد خوب و دوستداشتنی تو بود.
یادت هست که چند روز در منطقه گشت زدیم و شهیدی پیدا نکردیم، ولی عشایر منطقه پیدا کردند؟ پرسیدم، باوجود اینهمه کالک عملیات، نقشه و گزارش، چرا عشایر بهتر از ما کار میکنند؟
گفتی، شهدا میدانند اینها فقیر هستند؛ میخواهند ما به اینها کیسه آرد یا پول بیمنت بدهیم. شهدا حاضر نیستند هیچکس از کنارشان دست خالی رد شود.
یادت هست آن روز را که جلوی چشم عراقیها زارزار گریه کردم؟ یکی از عشایر عراقی آمد و گفت، من مقر شهدای ایرانی را بلدم، و تو آدرس آنجا را به نیروهای عراقی همراهمان دادی. نزدیک ظهر بود که رسیدیم پشت نهر کتیمان. خدایا! چه میدیدیم؟ یک خاکریز مربعشکل که شاید در کنارش صد دست لباس غواصی افتاده بود. لباس اسرای غواص عملیات «کربلای 4 و 5» که عراقیها آورده بودندشان آنجا و تیربارانشان کرده بودند. هر جا نگاه میکردی، استخوانی بود و تکه لباسی. گوشة خاکریز، برانکاردی را از زیر خاک بیرون آوردیم. سیم تلفنی که دور استخوان دستش پیچیده بود، جدا کردیم. بچة مشهد بود؛ «رضا». بغض گلویم را گرفته بود.
داشتم زیارت ناحیه مقدسه را میخواندم؛ «السلام علی الاعضاء المقطعات. السلام علی جسوم الذابلات. السلام علی مدفون بلااکفان.»
تو طاقت نیاوردی؛ سوار ماشین شدی و برای کار از مقر دور شدی. گریهات را گذاشتی برای شب. ازت پرسیدم، در تفحص صحنهای غمانگیزتر از این دیده بودی؟ اشک از گوشة چشمت جاری شد و گفتی، نزدیک شهرک تنومه، تعدادی شهید پیدا کردیم که به استخوان دستشان سیم تلفن بود؛ ولی هیچکدامشان سر نداشتند. بعد از بررسی فهمیدیم که سرهاشان چند متر آنطرفتر زیر خاک است.
سردار تفحص لشکر 17! حرف از تفحص زیاد است، بگذار برای فرصتی دیگر.
همینقدر از ارادتت به شهدا بس، که میخواستی برای انجام مأموریتی 45روزه به حج بروی، ولی مسئولان موافقت نمیکردند. به هر دری میزدی، فایده نداشت. همسرت را برداشتی و رفتی سر قبر شهدای گمنام کوه خضر. چند قدم مانده به مرقد، پابرهنه شدی. مزارشان را با چشمانی اشکبار زیارت کردی و نماز حاجت خواندی. نمیدانم چه گفتی، ولی فردای آن روز بهت تلفن زدند که همه کارهایت درست شده، برای سفر حج مرخصی بگیر.
تو عاشق شهدا بودی. وقتی شهدای گمنام را به قم میآوردند، آنها را از معراج شهدا تحویل میگرفتی و حسابی ازشان پذیرایی میکردی. تا زمانی که آنها در قم بودند، کمتر میخوردی و کمتر میخوابیدی. بیشتر با شهدا بودی و آنها را به هیأتهای عزاداری، دانشگاهها و مساجد میبردی. میگفتی، برنامهریزی شهدا دست ما نیست، خودشان ما را هدایت میکنند و هر جا بخواهند میروند.
یادت هست که آن شب در منزلتان روضه داشتی و نتوانستی دنبال جنازة شهدا بروی؟ آن شب «رضا شهبازی» شهدا را به مراسم برد و بعد از مراسم، وقتی که میخواست شهدا را به معراج برگرداند، باید از نزدیک خانة شما عبور میکردند. انگار یکی رضا را هدایت کرد و شهدا بدون برنامهریزی قبلی، سر از خانه شما درآوردند. رضا زنگ منزلتان را زد و گفت، مهمان دارید.
شما دم درآمدی و شهدا را که دیدی، ناراحتی شدی. گفتی، این چهکاری است که کردید؟ بعضیها فکر میکنند ما سوءاستفاده میکنیم. سریع آنها را ببرید.
رضا گریهاش گرفت و گفت، مرد حسابی! دست ما نبود. شهدا خودشان ما را به اینجا آوردند. حالا داری مهمانها را رد میکنی؟
اشک در چشمانت حلقه زد و دو شهید مهمان منزلت شدند؛ شاید به پاس تشکر از زحماتت در امر تفحص شهدا. و خانوادهات با شهدا وداعی جاودانه کردند. درست چند وقت بعد، خودم جنازهات را همان جا بر زمین گذاشتم و باز وداعی جانسوزتر را دیدم.
آی عبدالزهرا! بگذار خاطرات عشق و ارادتت به بیبی حضرت زهرا(س) را مرور کنم. یادت هست پرسیدی، بهنظرت سختترین لحظه مصیبت حضرت زهرا(س) کدام لحظه است؟ من گفتم، شام غریبان. و از آن سال تصمیم گرفتی ایام فاطمیه در منزلت روضه بگیری و چه روضههای بیریا و باصفایی.
هرگز آن روز از یادم نمیرود. ناراحت بودی، گفتی، همسرم آزمایش داده بهنظرم مشکوک است و مدتی بعد جواب میآید. گفتم، حاج عباس! روضة حضرت زهرا(س) خواندن با من، گریه با شما، شفا با بیبی. و هنوز هقهق گریههایت، اشک را بر گونههایم جاری میکند.وقتی خوابی را که دیده بودی برای همسرت تعریف کردی، در اصل خبر شهادتت را به او دادی. گفتی، در خواب بهم گفتند، حضرت رسول(ص) داخل مسجد است. میخواهی ایشان را ببینی، برو. داخل مسجد شدم. دیدم چهار خانم نشستهاند. بهم الهام شد که نفر اول حضرت خدیجه(س) و نفر دوم حضرت زهرا(س) است. آمدم برگردم عقب، حضرت زهرا(س) با دست اشاره کرد، بیا نزدیک.
من سریع جلو رفتم. خواستم قسمتی از چادر بیبی را که روی زمین بود، بهعنوان تبرک ببوسم. حضرت دست روی سرم کشید و سرم را بر چادرش گذاشت. از خواب بیدار شدم. حال عجیبی داشتم. دو، سه شب بعد خواب دیدم که شهید شدهام و بالای کوه بلندی ایستادهام. حالتی برایم ایجاد شد که بین من و مردم فاصله افتاد و آنقدر بالا رفتم که خودم را در میان ابرها دیدم.
حاجی! یادت هست که در همه مأموریتها به حقالله و حقالناس بسیار توجه میکردی؟ در یکی از مأموریتها کمی شک و تردید داشتی. وقتی از سفر حج برگشتی، برایم نقل کردی که در حج به عواقب آن مأموریت فکر میکردم. خواب دیدم که امام علی(ع) وارد مسجد کوفه شد. دست آقا را بوسیدم و گفتم آقا! یک سؤال دارم. سؤالم دربارة مأموریتم است.
آقا لبخندی زد، یک انگشتر به من داد و رفت. اصحاب اطراف امام گفتند، برخورد با امام آداب خودش را دارد؛ با التماس و تضرع سؤالت را بپرس.
وقتی آقا از درِ دیگر وارد شد، دوباره جلو رفتم تا سؤالم را بپرسم. قبلازاینکه لب باز کنم، آقا فرمود، شما در فلان تاریخ جزو نیروهای ما استخدام شدید.
وقتی بیدار شدم، بررسی کردم و دیدم آن روز، تاریخِ دقیق مأموریتم است.
آری برادرم! این روزها خیلی بیشتر از گذشته به رفتار و کردارت فکر میکنم. واقعاً بهشت را به بها دهند، نه به بهانه. کمتر کسی را در این روزگار میشناسم که عنوانهای مسئول تفحص لشکر 17، مسئول نمایشگاه هفته دفاع مقدس قم، مدیر کاروان کربلا و حج و مسئولیت اطلاعات سپاه علیبن ابیطالب برایش تعلقات دنیوی ایجاد نکند. حقوق ماهانهاش را سه جا تقسیم کند؛ یک قسمت را برای خانواده، یک قسمت را برای فقرا و محرومان و یک قسمت را هم برای عزاداری اهلبیت(ع) خرج کند. از حداقل امکانات سپاه استفاده میکردی. با موتور هوندا اینطرف و آنطرف میرفتی. هیچکس باورش نمیشد که تو صاحب پست و مقامی در سپاه باشی. همیشه خودت را وقف مردم میکردی. یادش بهخیر! گاهی که وارد اتاق کارت میشدم، کیسه نان خشک و پنیر را ـ که هنوز مقداری از آن در محل کارت هست ـ تعارف میکردی و میگفتی، مال حلال بخور.
آری عزیز سفرکرده! درست است که آخرت، یومالحسرت است؛ اما بعد از رفتن تو، با تمام وجود باور کردم که دنیا هم میتواند برای بعضیها مثل من یومالحسرت باشد. بعد از شهادتت بارها حسرت خوردم که چرا ماندهام؟ کاش من هم حرف ابوالشهیدین، حاجآقا «احمدلو»، امامجمعة فقید غرقآباد ساوه را گوش میکردم که به پسرش حاجمحمود، میگفت، محمود، پسرم! اگر در دنیا میخواهی با اهل بهشت همنشین شوی، با عباس نشست و برخاست کن.
و عاقبتِ آن نشست و برخاست این شد که حاجمحمود هم با تو همسفر شد و پرواز کرد، ولی من باز جا ماندم و لحظهشمار آن عهدها و قرارهایی هستم که باهم داشتیم. لطفاً قرارمان یادت نرود، من سخت منتظرم.
من ماندهام و بغض لحظههایی کوتاه
با چهره خیس نور در بارش ماه
یک حس غریب در دلم میگوید
هنگام شهادت است انشاءالله
منتظر دیدارت
برادرت، حسین
منبع ماهنامه امتداد شماره 65