کرامات فاطمی (علیهما السلام)

نزدیک اذان مغرب با وجودی که سردرد شدیدی داشتم، برای شرکت در نماز جماعت آیت الله بهجت راهی منزل ایشان شدم.
يکشنبه، 15 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کرامات فاطمی (علیهما السلام)
کرامات فاطمی (علیهما السلام)
کرامات فاطمی (علیهما السلام)

 

نویسنده: مرتضی عبدالوهابی



 

کرامت اول

درست یکسال بود دچار سردرد و سرگیجه ی شدید شده بودم. در طول این مدت، به چند دکتر متخصص مراجعه کردم. داروهای زیادی مصرف کردم اما فایده ای نداشت. همه ی آن ها مسکن بود و بیماری ام دوباره عود می کرد. نزدیک اذان مغرب با وجودی که سردرد شدیدی داشتم، برای شرکت در نماز جماعت آیت الله بهجت راهی منزل ایشان شدم. به سختی حرکت می کردم. سرگیجه داشتم. نمی توانستم درست راه بروم. بین دو نماز، حالم بد شد. نزدیک بود بیهوش شوم. یکی از رفقا که بغل دستم نشسته بود، متوجه حال و روزم شد. آرام پرسید:
- آقا شیخ عبدالنبی! چی شده؟ چرا تو حال خودت نیستی؟
- سردرد و سرگیجه دارم. به سراغ دکترهای زیادی رفته ام، اما بی فایده است!
- ما دکترهای بسیار خوبی داریم. به آنها مراجعه کن!
متوجه منظور دوستم شدم. او به صحبتش ادامه داد:
- به حضرت زهرا (علیهما السلام) متوسل شو. حتماً شفا پیدا می کنی!
حرف هایش بر من اثر گذاشت. به هر سختی بود، نمازم را تمام کردم. از خانه ی آیت الله بهجت خارج شدم. منزل آقا تا حرم معصومه (علیهما السلام) فاصله ی زیادی نداشت. بعد از زیارت، به خانه رفتم. گوشه ی خلوتی پیدا کردم و با گریه به حضرت زهرا (علیهما السلام) متوسل شدم.
- بی بی جان! ای بانوی پهلو شکسته! برایم دعا کنید تا خدا شفایم دهد و از این درد شدید و کشنده خلاص شوم. دیگر تاب و توانم را از دست داده ام!
نفهمیدم چه مدت در آن حال بودم. اما لا به لای توسل و گریه، آرام آرام خوابم برد.
مجلس شلوغ بود. جمعیت زیادی آمده بودند. روحانی سیدی بالای منبر در حال خواندن روضه بود. بین جمعیت نگاهم به چند نفر از آشنایان افتاد. آن ها از سادات بودند. روضه که تمام شد، سیدی از جا بلند شد. کنار منبر ایستاد. دستش را به آسمان بلند کرد. مجلس ساکت شد. او با صدای بلند گفت:
- خداوندا! به حقّ زهرای مرضیه، آقا شیخ عبدالنبی را شفا بده و الساعه لباس عافیت بر او بپوشان!
جمعیت آمین گفتند.
صبح زود با صدای اذان از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و آماده ی خواندن نماز صبح شدم. بعد از نماز به یاد خواب دیشب افتادم. ناگهان متوجه شدم سرم اصلاً درد نمی کند. از جا بلند شدم. چند قدم در اتاق راه رفتم. سرگیجه هم نداشتم. با خوشحالی از منزل خارج شدم، مدت ها بود این چنین سرحال و با نشاط نبودم.
به سراغ دوستانم رفتم. آن ها را برای مجلس روضه به
خانه ام دعوت کردم. تصمیم گرفتم به شکرانه ی بهبودی و سلامتی، مجلس روضه ی ماهانه ای در خانه ام برقرار کنم؛ مجلس روضه ای که همیشگی باشد، تا وقتی که زنده ام.

کرامت دوم

همسرم به بیماری صعب العلاجی دچار شده بود. به سختی نفس می کشید. چند قدم که برمی داشت، نفسش به شماره می افتاد. صورتش سیاه می شد. می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. به سراغ یکی از پزشکان متخصص رفتیم. دکتری سرشناس و معروف بود. پس از معاینه برای همسرم آزمایش و عکس نوشت. دکتر با مشاهده جواب آنها، قیافه اش درهم رفت. با ناراحتی پرسیدم:
- چی شده آقای دکتر! حالش خوب می شه؟
- متأسفانه بیشتر ریه ها از کار افتاده! دارو و درمان بی اثر است.
در اوج یأس و ناامیدی، همسرم را به خانه بردم. مضطرب و ناراحت بودم. شب‌« مفاتیح الجنان» را باز کردم. اوایل کتاب چشمم به عنوانی درشت افتاد:« نماز حضرت فاطمه زهرا (علیهما السلام)». ناگهان فکری به ذهنم رسید. وضو گرفتم و آماده خواندن نماز حضرت شدم. بعد از نماز به سجده رفتم و مشغول گفتن اذکار شدم. در پایان حاجتم را از خدا خواستم:
- خداوندا! به حق حضرت فاطمه زهرا (علیهما السلام) همسرم را شفا بده! خودت عنایتی کن. تو را به مقام صدیقه ی طاهره قسم می دهم، سایه ی پر مهر همسرم را از سر کودکانم کوتاه نکن.
نمی دانم تا چه مدت مشغول راز و نیاز بودم. بی وقفه گریه می کردم. در همان حال سجده خوابم برد.
بانوی بزرگواری بر بالین همسرم بود. به او ابراز لطف و محبت می کرد. با دست های مبارکش صورت او را نوازش می کرد. با وجودی که نقاب بر چهره داشت، احساس می کردم ایشان را می شناسم. انگار فردی در وجود من فریاد می زد:
- این بانو، سیده ی زنان عالم، حضرت فاطمه است!
از خواب بیدار شدم. لبخند روی لبم نشست. یأسم به امید مبدل شده بود. با عجله خود را به بالای سر همسرم رساندم، خواب بود. به آرامی نفس می کشید. مثل همیشه سینه اش خس خس نمی کرد. از آن روز حالش رو به بهبودی گذاشت؛ طوری که چند هفته ی بعد، سلامتی کامل خود را به دست آورد. او را به مطب دکتر بردم. بعد از معاینه، نگاهم کرد و با تعجب گفت:
- حاج آقا؟!
-بله!
- شما با این مریض چکار کردید؟!
- مگه چی شده آقای دکتر؟
- هیچ کسالتی نداره، به راحتی نفس می کشه. انگار نه انگار نارسایی ریوی داشته. چه کسی او را معالجه کرده؟
می خواستم جواب دکتر را بدهم که چشمم به تابلوی « یا فاطمه الزهراء» روی دیوار اتاق افتاد. بی آنکه چیزی بگویم، با چشمان اشک آلود، تابلو را به دکتر نشان دادم.
منبع: کرامات فاطمه زهرا (علیهما السلام)، عباس عزیزی، ص 363 و 353، انتشارات صلاة، قم.
منبع: نشریه فرهنگ کوثر، شماره 85.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط