نویسنده: احمد دهقان
چشم ها را که باز کردم، نور خورشید اذیتم می کرد. صدای تیراندازی تفنگ های سبک می آمد و گلوله های خمپاره، دور و بر خاکریز و وسط دشت می ترکیدند. مسعود مروی خواب بود.
سومین روز عملیات کربلای پنج بود. نصفه شب رسیده بودیم پشت جاده شلمچه بصره. گفته بودند در دل خاکریز کوتاه سنگر بکنید. همان وقت بود که مسعود رسید و از من پرسید جنازه بچه ها کجا افتاده. نشانش که دادم، گفت برای دو نفرمان سنگر بزنم تا برگردد. بعد در دل تاریکی دوید رفت و با سه چهار تا گونی کنفی خالی و یک مشما پر از خرما و چندتا قمقمه نیمه خالی برگشت.
«از کوله پشتی بچه ها برداشتم!»
خرماها را تا جا داشتیم خوردیم، خاکریز را به اندازه دو وجب کندیم، گونی ها را پر کردیم چیدیم دورمان و گرفتیم خوابیدیم و حالا صبح بود.
بیرون سنگر، روی یکی از گونی ها نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم: یک خاکریز کوتاه بود که ما پشت آن موضع گرفته بودیم و پشت سرمان، دشت صاف و بی عارضه ای که تا خاکریز عقبی هشتصد متر فاصله داشت.
داشتم دور و اطراف را برانداز می کردم که حسین حکیمی سر رسید. از عملیات بدر با هم بودیم. توی همان عملیات بود که ترکش، از بالای ابرو تا زیر چانه اش را جر داد؛ طوری که فکر کردیم تمام کرده و جنازه اش را برداشتیم گذاشتیم لب هور تا قایقران ها وقتی سرشان خلوت شد، ببرندش عقب. دم غروب بود که یکی گفت جنازه رفیق تان را که بردید گذاشتید لب اسکله، تکان خورده و انگار که زنده است. زود رفتیم بالای سرش و با اولین قایق، با هفت هشت تا مجروح و جنازه دیگر، فرستادیمش عقب. سه چهار ماه بعد برگشت، با رد سرخی از بالای ابرو تا زیر چانه.
پرسیدم چه خبر، گفت آن طور بی خیال ننشینم روی گونی ها که محاصره شده ایم. فکر کردم اول صبحی دارد باهام شوخی می کند. وقتی پرسیدم چه جوری؟! گفت نیروهایی که قرار بوده از چپ و راست جلو بیایند، نتوانسته اند کاری از پیش ببرند و ما تنها نیروی آن جلو هستیم. حرف هاش را جدی نگرفتم؛ وضعیت چندان هم غیرعادی نبود.
باید خبری می گرفتم. دل به دریا زدم و نیم خیز و به دو، خودم را رساندم به سنگر یحیی فرمانده مان. او داخل سنگر حفره روباهی-مثل سنگری که ما کنده بودیم- نشسته بود و داشت با بیسیم حرف می زد. بیسیم چی ها و پیک ها توی سنگرهای کناری اش بودند. اکبر رحیمی دو سه تا سنگر جلوتر بود. دست بالا بردم و بلند گفتم: «چه طوری آقا دکتر؟!»
امدادگر بچه سال دسته بود که تازگی ها کرک نرمی روی صورتش روییده بود و به شوخی به اش می گفتیم دکتر. همه از دستش فراری بودند. اگر بیکار گیرت می آورد، یک ساعت تمام برایت حرف می زد. این بار فقط لبخندی زد و سری تکان داد. وقت پرحرفی نبود!
خبرها را گرفتم و برگشتم. هنوز نفسم جا نیامده بود که تیر سیمینوف-تفنگ مخصوص تک تیراندازها که دوربین دارد و لامصب بدجوری دقیق است-خورد توی گونی سنگر. سر بالا بردم ببینم این دیگر از کجا پیدایش شد که دومی ویژی کرد و از جلوی صورتم رد شد. با آن همه گلوله خمپاره و تیربار، همین یکی را کم داشتیم. گلوله بعدی خورد به گونی سمت راست سنگر. شوخی بردار نبود. یکی از گونی های سمت چپ را برداشتیم، گذاشتیم طرفی که گلوله می آمد. حالا گودالی مان به همه چیز شبیه بود الا سنگر! بعد از آن، پشت خاکریز حکومت نظامی اعلام شد؛ جنب می خوردی، جنازه ات می ماند روی دست بقیه.
کم کم صدای شلیک ها شدت گرفت. خمپاره ها دشت پشت را شخم می زدند، گلوله های تانک، سنگرها را یکی یکی و دو تا دوتا می فرستادند هوا و تیربارها توی هر سوراخ و سمبه ای دنبال آدمیزاد می گشتند. دود باروت و انفجار، همه جا را پر کرده بود و سینه را می سوزاند.
هر چند لحظه یک بار، آتشی از دهنه لوله تانکی که از سمت چپ آمده بودند جلو، بیرون می زد و توی یک چشم به زدن، تکه ای از خاکریز، همراه با آدم هایش می رفت هوا. از چند جا صدای آه و ناله می آمد و امدادگرها، دولا دولا می دویدند می رفتند و می آمدند. به مسعود گفتم: «می روم پیش یحیی خبری بگیرم.»
از سنگر پریدم بیرون و دویدم. چند تا گلوله تیربار خورد این ور و آن ورم ولی نایستادم. کنار سنگر یحیی، خودم را زدم زمین.
پرسیدم: «این تانک ها چیه؟ الان می آیند پشت مان و تک تک سنگرها را می زنند.»
گفت که تانک ها از دو طرف دارند خودشان را می کشند جلو و از عقب نمی توانند کمکی به مان برسانند و باید تا شب مقاومت کنیم. هنوز ظهر نشده بود!
یحیی مشغول صحبت کردن با بیسیم شد. از یکی از پیک ها پرسیدم: «کی ها تا حالا تیر خورده اند؟»
گفت: «خیلی ها. عباس حصیبی و دکتر توی سنگر بغلی افتاده اند.»
نشسته نشسته رفتم سمت سنگری که نشانم داده بود. دکتر چمباتمه افتاده بود توی گودالی سنگر. تیر خورده بود تو سرش. هنوز زنده بود و نفس های کوتاه کوتاه می کشید. توی سنگر بغلی، عباس حصیبی و علی شاه آبادی-یکی از سیمینوف چی های دسته ادوات-افتاده بودند. دوتایی، توی یک سنگر، کنار هم نشسته بودند که تیر سیمینوف می خورد توی سر حصیبی و رد می کند، می خورد توی سر دومی، سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند.
برگشتم که یحیی گفت چند تا آرپی جی زن بردارم بروم سر وقت تانک ها. پنجاه متری رفتیم-تا تقاطع یک خاکریز کوتاه-که خبر آوردند نمی خواهد برویم و دارند از جای دیگری نیرو می فرستند سراغ تانک ها. محمود صانعی همان جا توی یکی از سنگرها نشسته بود . لاغر اندام بود و سیه چرده و موقع ماچ کردن، انگار صورتت را باد کش می کرد!
«چه طوری احمدجون؟»
همه را همین جور صدا می کرد. آرپی جی زن ها را فرستادم برگردند و خودم همان جا کنار سنگرش نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم که یکهو سه تا از تانک های سمت چپ، از بقیه جدا شدند و پرگاز آمدند وسط دشت پشت سرمان. خاکریز به هم ریخت. چیزی که از آن می ترسیدیم، داشت اتفاق می افتاد.
همه شروع کردند به تیراندازی، حتی آن ها که تفنگ داشتند و گلوله هایشان خراش هم به تانک ها نمی انداخت. تانک ها به سرعت از سیصد متری پشت نیروها گذشتند و رفتند تا میان ما و خاکریز پشتی قرار بگیرند. آرپی جی ها پشت سر هم شلیک می شدند و موشک ها از چپ و راست تانک ها می گذشتند. کارمان تمام بود.
«برید تو سنگرها...»
گلوله باران شروع شد. افتان و خیزان، برگشتم به تقاطع خاکریز که دیدم چاله بزرگی درست شده و زمین سوخته و سنگر محمود صانعی سر جایش نیست. چند تا مجروح روی زمین داشتند درد می کشیدند.
کمی همان جا ماندم و میان قطعی رگبار تیر بارها، برگشتم سنگر خودمان. مسعود نبود. یکی از امدادگرها که کلاه کاموایی سرش بود، دوان دوان آمد. نرسیده به سنگر ما، چند تا گلوله خورد کنارش. خودش را انداخت زمین و سینه خیز تا نزدیک گونی های سنگر آمد. گفت می خواهم بروم سنگر بزنم. سنگر نیمه گودی را نشانش دادم و گفتم: «نمی خواهد. همین را گود کن برو توش.»
گفت: «سرنیزه ندارم.» سرنیزه خودم را به اش دادم. جلدی تجهیزاتش را در آورد و مشغول کندن شد که ناگهان گلوله ای از کنار صورتم رد شد و افتاد زمین. گفتم ای دل غافل، این یکی هم تیر خورد که بلند شد، کلاهش را درآورد و خنده خنده گفت: «بی پدر نمی گوید این ور خاکریز یک نفر باشد، همین طور الا بختکی تیر در می کند!»
زد زیر خنده. دوتایی خندیدیم. کلاه کاموایی اش سوراخ شده بود. هلیکوپترهای عراقی برای شناسایی آمدند بالا سرمان مسعود که تازه از راه رسیده بود، گفت: «ژست بگیر، می خواهد عکس تکی ازمان بگیرد!»
هم سنگر بغلی فقط صدایش آمد: «حالا شاگرد شوفر این هلیکوپتر با کمربند نیفتد به جان مان!»
خورشید رسید وسط آسمان. هیچ کدام از قمقمه ها آب نداشتند. ما پشت یک تکه خاکریز بودیم که دو طرفش نیروهای دشمن داشتند سنگر به سنگر جلو می آمدند. تا خاکریز پشتی هشتصد متر فاصله بود که پرنده نمی توانست پر بزند. چه می شد کرد؟ نمی دانستی چه کار باید بکنی. بدجوری توی دست آن ها گیر افتاده بودیم.
ظهر شده بود. قرار شد یکی برود بیرون سنگر و آن یکی توی سنگر، نمازش را نشسته بخواند. مسعود رفت بیرون، کنار گونی ها دراز کشید تا اول من نمازم را بخوانم. روی خاک تیمم کردم و با پوتین، دو زانو شروع کردم به خواندن.
صدای شروق و شورق شلیک تیرها بیشتر شد و من بیشتر خم شدم. چندتا گلوله خورد کنارم و خاک ها را پاشید به سر و صورتم. قنوت گرفتم ولی آن قدر خم شده بودم که انگار داشتم سجده می کردم. صداهای درهم و برهم و مضطرب از بیرون می آمد:
«کجا؟ ...فرار کنید، رسیدند...نرو...»
گوش هایم از صدای گلوله هایی که دور و اطراف زمین می خورد، داشت کر می شد. صدای انفجار، ناله آدم ها، ویژ ویژ گلوله
تیربار، ضجه و فریاد. نمازم را تمام کردم و سرک کشیدم. همه جا زیر آتش بود. گلوله های سرخ رنگ رسام، مثل آب که پر فشار از شیلنگ بیرون بپاشد، پشت خاکریز پخش می شدند. یک نفر به دو می آمد. کوله آرپی جی پشتش بود. نرسیده به ما، دیدم که کوله اش تیرخورد و خرج یکی از موشک ها آتش گرفت. خودش را کوبید زمین. فریاد کشیدم: «کوله را باز کن...بند کوله...کوله.»
موشک ها آتش گرفتند. از پشتش، آتش زرد و سرخ و بنفش می زد بیرون. از ترس، روی زمین غلت می زد. چند تای دیگر هم داد زدند بند کوله را باز کند اما دیگر دیر شده بود. موشک ها با صدای وحشتناکی می سوختند و فش فش می کردند و بعد ... بوی گوشت سوخته آمد، بوی کباب.
مسعود نگاهم کرد. داغی گلوله های تیربار را که از جلوی صورتم رد می شد حس می کردم. نیروها از انتهای خاکریز سرازیر شده بودند این طرف. بلند شدم و خودم را رساندم به یحیی. هفت هشت نفر، با هم می دویدند می آمدند. هنوز به پنج شش متری ما نرسیده بودند که یکی از تیربارها سرش را برگرداند سمت آن ها. با همین دو تا چشم های خودم دیدم که چه طور گلوله ها روی تن شان می نشست و عینهو شاخه های گندمی که خوب رسیده باشند، قد خم می کردند و می ریختند زمین. آن که جلوتر از بقیه بود، چندبار غلت خورد و جلوی پایم به سجده افتاد و خون سرخی از زیر بدنش راه گرفت و روی زمین پخش شد.
یحیی فریاد کشید: «همه بکشند عقب؛ تا خاکریز پشتی ...زنده ها فرار کنند...»
ولوله ای شد. یک گردان آدمیزاد، پخش شدند توی دشت. تا خاکریز پشتی، فقط و فقط هشتصد متر راه بود. اما چهل پنجاه تانک سمت راست و چهل پنجاه تای دیگر سمت چپ انگار انتظار همین را می کشیدند. ما شده بودیم گوشت دم توپ.
برگشتم خودم را رساندم به سنگر، کلاشم را برداشتم و به سمت خاکریز پشتی، بنا کردم به دویدن. از زمین و آسمان گلوله می بارید» تانک، خمپاره، دو شکا، گیرینف، کلاش...از هیچ کدام دریغ نمی کردند.
همان ابتدای راه سینه ام سوخت و نفسم گرفت. وسط دشت، پر بود از آدم. زمین پر بود از تفنگ و تجهیزات اضافی و جنازه و مجروح. بوی خاک و بوی باروت همه جا پر بود. کمی جلوتر، سمت چپ، یکی می رفت. نگاه کردم ببینم کیست که انفجاری رخ داد و دود همه جا را گرفت. روی زمین نیم خیز شدم. دود انفجار که خوابید، اثری از او نبود. فقط یک تکه بزرگش را با دو تا چشم های خودم دیدم که توی هوا چرخ خورد و چرخ خورد و یک کم دورتر افتاد زمین.
سمت چپ بدنم می سوخت. نگاه نکردم. چند قدم جلوتر، یکی با پاهای خون آلود روی زمین نشسته بود. چیزی نگفت اما نگاهم کرد. از آن نگاه ها که یک عالمه حرف دارد. راهم را کج کردم طرفش. هنوز دو قدم برنداشته بودم که باد داغ و سوزانی از زمین بلندم کرد و چند متر دورتر، کوبید زمین. همه جا جلوی چشمم تاریک شد و نفسم بند آمد.
زور زدم بلند شوم. از مجروح-با آن نگاه های دیوانه کننده اش-خبری نبود. به جایش یک چاله گنده بود که از ته آن هنوز دود سیاه رنگی بلند می شد. سمت چپ بدنم می سوخت. آتش گرفته بود انگار. بلند شدم. باز هم به خودم نگاه نینداختم. می دانستم اگر ببینم دل و روده ام ریخته بیرون یا پهلویم جِر خورده، نمی توانم قدم از قدم بردارم.
گیج بودم. زمین پر بود از جنازه. تیر از دو طرف می آمد. عده ای با رنگ های پریده از این دویدن های نفس گیر، عقب تر یا چهار قدم جلوتر، داشتند می رفتند. گوش هایم زنگ می زد. صداها را انگار از ته چاه می شنیدم. من کجا بودم؟ خواب بودم یا بیدار؟
جلوتر، خاکریز بود. چند نفر داشتند از آن می رفتند بالا که گلوله تانک خورد بین شان و ریختند پایین. من هم رسیدم. جناره ها در هم و برهم بودند و چندتا دست و پا که معلوم نبود مال کدام یکی شان است، دور و بر پخش بود.
زور زدم و چهار دست و پا خودم را کشیدم بالا. خاکریز بلندی بود. بالای آن که رسیدم، خودم را ول کردم و چند تا غلت خوردم تا رسیدم پایین. لباس و تنم بوی باروت سوخته و خون و گوشت می داد. این جا بود که توانستم نگاهی به خودم بیندازم و از آن چه بر سرم آمده بود، شوکه شدم:
دست لای موهام کشیدم. چیزهایی چسبید به دستم. نگاه کردم. تکه های گوشت بود و پوست. بدنم پر بود از تکه های استخوان آن دو نفر که عینهو ترکش، رفته بودند تو گوشت. همین ها بود که بدنم را می سوزاند. چندتا از تکه استخوان ها را خودم کشیدم بیرون. یکی هم آمد کمکم. هربار که یکی از تکه استخوان ها را می کشید بیرون، بدنم آتش می گرفت.
رفتم روی خاکریز. دیگر کسی از توی دشت نمی آمد. مجروح ها دست تکان می دادند و التماس می کردند. تانک ها راه افتاده بودند و جلو می آمدند. تا چشم کار می کرد، جنازه ریخته بود و تجهیزات انفرادی؛ حمایل و قمقمه و سرنیزه.
نگاهم را برگرداندم این طرف. عده ای که نفس تازه کرده بودند، داشتند می رفتند عقب اما بیشتری ها آن پشت مانده بودند.
این دو چشم، چه چیزها که از صبح تا ظهر 21دی 1365 ندیدند.
منبع:نشریه همشهری داستان شماره 5
سومین روز عملیات کربلای پنج بود. نصفه شب رسیده بودیم پشت جاده شلمچه بصره. گفته بودند در دل خاکریز کوتاه سنگر بکنید. همان وقت بود که مسعود رسید و از من پرسید جنازه بچه ها کجا افتاده. نشانش که دادم، گفت برای دو نفرمان سنگر بزنم تا برگردد. بعد در دل تاریکی دوید رفت و با سه چهار تا گونی کنفی خالی و یک مشما پر از خرما و چندتا قمقمه نیمه خالی برگشت.
«از کوله پشتی بچه ها برداشتم!»
خرماها را تا جا داشتیم خوردیم، خاکریز را به اندازه دو وجب کندیم، گونی ها را پر کردیم چیدیم دورمان و گرفتیم خوابیدیم و حالا صبح بود.
بیرون سنگر، روی یکی از گونی ها نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم: یک خاکریز کوتاه بود که ما پشت آن موضع گرفته بودیم و پشت سرمان، دشت صاف و بی عارضه ای که تا خاکریز عقبی هشتصد متر فاصله داشت.
داشتم دور و اطراف را برانداز می کردم که حسین حکیمی سر رسید. از عملیات بدر با هم بودیم. توی همان عملیات بود که ترکش، از بالای ابرو تا زیر چانه اش را جر داد؛ طوری که فکر کردیم تمام کرده و جنازه اش را برداشتیم گذاشتیم لب هور تا قایقران ها وقتی سرشان خلوت شد، ببرندش عقب. دم غروب بود که یکی گفت جنازه رفیق تان را که بردید گذاشتید لب اسکله، تکان خورده و انگار که زنده است. زود رفتیم بالای سرش و با اولین قایق، با هفت هشت تا مجروح و جنازه دیگر، فرستادیمش عقب. سه چهار ماه بعد برگشت، با رد سرخی از بالای ابرو تا زیر چانه.
پرسیدم چه خبر، گفت آن طور بی خیال ننشینم روی گونی ها که محاصره شده ایم. فکر کردم اول صبحی دارد باهام شوخی می کند. وقتی پرسیدم چه جوری؟! گفت نیروهایی که قرار بوده از چپ و راست جلو بیایند، نتوانسته اند کاری از پیش ببرند و ما تنها نیروی آن جلو هستیم. حرف هاش را جدی نگرفتم؛ وضعیت چندان هم غیرعادی نبود.
مسعود بیدار شده بود و داشتم باهاش حرف می زدم که یکهو از سمت چپ رگباری شلیک شد و گلوله ها خورد دور و اطرافم. با سر رفتم روی او که داخل سنگر همچنان دراز کشیده بود. گلوله های مسلسل گیرینف، با صدای کر کننده ای، شرق شروق کُنان از بالای سرم رد می شدند.
صداها که تمام شد، آرام آرام سر بالا بردم ببینم چه خبر است. همه کز کزده بودند توی سنگرهایشان و بعضی ها مثل گورکن ها، سرها را از توی گودی سنگر بالا آورده بودند و هاج و واج این ور و آن ور را نگاه می کردند.باید خبری می گرفتم. دل به دریا زدم و نیم خیز و به دو، خودم را رساندم به سنگر یحیی فرمانده مان. او داخل سنگر حفره روباهی-مثل سنگری که ما کنده بودیم- نشسته بود و داشت با بیسیم حرف می زد. بیسیم چی ها و پیک ها توی سنگرهای کناری اش بودند. اکبر رحیمی دو سه تا سنگر جلوتر بود. دست بالا بردم و بلند گفتم: «چه طوری آقا دکتر؟!»
امدادگر بچه سال دسته بود که تازگی ها کرک نرمی روی صورتش روییده بود و به شوخی به اش می گفتیم دکتر. همه از دستش فراری بودند. اگر بیکار گیرت می آورد، یک ساعت تمام برایت حرف می زد. این بار فقط لبخندی زد و سری تکان داد. وقت پرحرفی نبود!
خبرها را گرفتم و برگشتم. هنوز نفسم جا نیامده بود که تیر سیمینوف-تفنگ مخصوص تک تیراندازها که دوربین دارد و لامصب بدجوری دقیق است-خورد توی گونی سنگر. سر بالا بردم ببینم این دیگر از کجا پیدایش شد که دومی ویژی کرد و از جلوی صورتم رد شد. با آن همه گلوله خمپاره و تیربار، همین یکی را کم داشتیم. گلوله بعدی خورد به گونی سمت راست سنگر. شوخی بردار نبود. یکی از گونی های سمت چپ را برداشتیم، گذاشتیم طرفی که گلوله می آمد. حالا گودالی مان به همه چیز شبیه بود الا سنگر! بعد از آن، پشت خاکریز حکومت نظامی اعلام شد؛ جنب می خوردی، جنازه ات می ماند روی دست بقیه.
کم کم صدای شلیک ها شدت گرفت. خمپاره ها دشت پشت را شخم می زدند، گلوله های تانک، سنگرها را یکی یکی و دو تا دوتا می فرستادند هوا و تیربارها توی هر سوراخ و سمبه ای دنبال آدمیزاد می گشتند. دود باروت و انفجار، همه جا را پر کرده بود و سینه را می سوزاند.
هر چند لحظه یک بار، آتشی از دهنه لوله تانکی که از سمت چپ آمده بودند جلو، بیرون می زد و توی یک چشم به زدن، تکه ای از خاکریز، همراه با آدم هایش می رفت هوا. از چند جا صدای آه و ناله می آمد و امدادگرها، دولا دولا می دویدند می رفتند و می آمدند. به مسعود گفتم: «می روم پیش یحیی خبری بگیرم.»
از سنگر پریدم بیرون و دویدم. چند تا گلوله تیربار خورد این ور و آن ورم ولی نایستادم. کنار سنگر یحیی، خودم را زدم زمین.
پرسیدم: «این تانک ها چیه؟ الان می آیند پشت مان و تک تک سنگرها را می زنند.»
گفت که تانک ها از دو طرف دارند خودشان را می کشند جلو و از عقب نمی توانند کمکی به مان برسانند و باید تا شب مقاومت کنیم. هنوز ظهر نشده بود!
یحیی مشغول صحبت کردن با بیسیم شد. از یکی از پیک ها پرسیدم: «کی ها تا حالا تیر خورده اند؟»
گفت: «خیلی ها. عباس حصیبی و دکتر توی سنگر بغلی افتاده اند.»
نشسته نشسته رفتم سمت سنگری که نشانم داده بود. دکتر چمباتمه افتاده بود توی گودالی سنگر. تیر خورده بود تو سرش. هنوز زنده بود و نفس های کوتاه کوتاه می کشید. توی سنگر بغلی، عباس حصیبی و علی شاه آبادی-یکی از سیمینوف چی های دسته ادوات-افتاده بودند. دوتایی، توی یک سنگر، کنار هم نشسته بودند که تیر سیمینوف می خورد توی سر حصیبی و رد می کند، می خورد توی سر دومی، سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند.
برگشتم که یحیی گفت چند تا آرپی جی زن بردارم بروم سر وقت تانک ها. پنجاه متری رفتیم-تا تقاطع یک خاکریز کوتاه-که خبر آوردند نمی خواهد برویم و دارند از جای دیگری نیرو می فرستند سراغ تانک ها. محمود صانعی همان جا توی یکی از سنگرها نشسته بود . لاغر اندام بود و سیه چرده و موقع ماچ کردن، انگار صورتت را باد کش می کرد!
«چه طوری احمدجون؟»
همه را همین جور صدا می کرد. آرپی جی زن ها را فرستادم برگردند و خودم همان جا کنار سنگرش نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم که یکهو سه تا از تانک های سمت چپ، از بقیه جدا شدند و پرگاز آمدند وسط دشت پشت سرمان. خاکریز به هم ریخت. چیزی که از آن می ترسیدیم، داشت اتفاق می افتاد.
همه شروع کردند به تیراندازی، حتی آن ها که تفنگ داشتند و گلوله هایشان خراش هم به تانک ها نمی انداخت. تانک ها به سرعت از سیصد متری پشت نیروها گذشتند و رفتند تا میان ما و خاکریز پشتی قرار بگیرند. آرپی جی ها پشت سر هم شلیک می شدند و موشک ها از چپ و راست تانک ها می گذشتند. کارمان تمام بود.
«برید تو سنگرها...»
گلوله باران شروع شد. افتان و خیزان، برگشتم به تقاطع خاکریز که دیدم چاله بزرگی درست شده و زمین سوخته و سنگر محمود صانعی سر جایش نیست. چند تا مجروح روی زمین داشتند درد می کشیدند.
کمی همان جا ماندم و میان قطعی رگبار تیر بارها، برگشتم سنگر خودمان. مسعود نبود. یکی از امدادگرها که کلاه کاموایی سرش بود، دوان دوان آمد. نرسیده به سنگر ما، چند تا گلوله خورد کنارش. خودش را انداخت زمین و سینه خیز تا نزدیک گونی های سنگر آمد. گفت می خواهم بروم سنگر بزنم. سنگر نیمه گودی را نشانش دادم و گفتم: «نمی خواهد. همین را گود کن برو توش.»
گفت: «سرنیزه ندارم.» سرنیزه خودم را به اش دادم. جلدی تجهیزاتش را در آورد و مشغول کندن شد که ناگهان گلوله ای از کنار صورتم رد شد و افتاد زمین. گفتم ای دل غافل، این یکی هم تیر خورد که بلند شد، کلاهش را درآورد و خنده خنده گفت: «بی پدر نمی گوید این ور خاکریز یک نفر باشد، همین طور الا بختکی تیر در می کند!»
زد زیر خنده. دوتایی خندیدیم. کلاه کاموایی اش سوراخ شده بود. هلیکوپترهای عراقی برای شناسایی آمدند بالا سرمان مسعود که تازه از راه رسیده بود، گفت: «ژست بگیر، می خواهد عکس تکی ازمان بگیرد!»
هم سنگر بغلی فقط صدایش آمد: «حالا شاگرد شوفر این هلیکوپتر با کمربند نیفتد به جان مان!»
خورشید رسید وسط آسمان. هیچ کدام از قمقمه ها آب نداشتند. ما پشت یک تکه خاکریز بودیم که دو طرفش نیروهای دشمن داشتند سنگر به سنگر جلو می آمدند. تا خاکریز پشتی هشتصد متر فاصله بود که پرنده نمی توانست پر بزند. چه می شد کرد؟ نمی دانستی چه کار باید بکنی. بدجوری توی دست آن ها گیر افتاده بودیم.
ظهر شده بود. قرار شد یکی برود بیرون سنگر و آن یکی توی سنگر، نمازش را نشسته بخواند. مسعود رفت بیرون، کنار گونی ها دراز کشید تا اول من نمازم را بخوانم. روی خاک تیمم کردم و با پوتین، دو زانو شروع کردم به خواندن.
صدای شروق و شورق شلیک تیرها بیشتر شد و من بیشتر خم شدم. چندتا گلوله خورد کنارم و خاک ها را پاشید به سر و صورتم. قنوت گرفتم ولی آن قدر خم شده بودم که انگار داشتم سجده می کردم. صداهای درهم و برهم و مضطرب از بیرون می آمد:
«کجا؟ ...فرار کنید، رسیدند...نرو...»
گوش هایم از صدای گلوله هایی که دور و اطراف زمین می خورد، داشت کر می شد. صدای انفجار، ناله آدم ها، ویژ ویژ گلوله
تیربار، ضجه و فریاد. نمازم را تمام کردم و سرک کشیدم. همه جا زیر آتش بود. گلوله های سرخ رنگ رسام، مثل آب که پر فشار از شیلنگ بیرون بپاشد، پشت خاکریز پخش می شدند. یک نفر به دو می آمد. کوله آرپی جی پشتش بود. نرسیده به ما، دیدم که کوله اش تیرخورد و خرج یکی از موشک ها آتش گرفت. خودش را کوبید زمین. فریاد کشیدم: «کوله را باز کن...بند کوله...کوله.»
موشک ها آتش گرفتند. از پشتش، آتش زرد و سرخ و بنفش می زد بیرون. از ترس، روی زمین غلت می زد. چند تای دیگر هم داد زدند بند کوله را باز کند اما دیگر دیر شده بود. موشک ها با صدای وحشتناکی می سوختند و فش فش می کردند و بعد ... بوی گوشت سوخته آمد، بوی کباب.
مسعود نگاهم کرد. داغی گلوله های تیربار را که از جلوی صورتم رد می شد حس می کردم. نیروها از انتهای خاکریز سرازیر شده بودند این طرف. بلند شدم و خودم را رساندم به یحیی. هفت هشت نفر، با هم می دویدند می آمدند. هنوز به پنج شش متری ما نرسیده بودند که یکی از تیربارها سرش را برگرداند سمت آن ها. با همین دو تا چشم های خودم دیدم که چه طور گلوله ها روی تن شان می نشست و عینهو شاخه های گندمی که خوب رسیده باشند، قد خم می کردند و می ریختند زمین. آن که جلوتر از بقیه بود، چندبار غلت خورد و جلوی پایم به سجده افتاد و خون سرخی از زیر بدنش راه گرفت و روی زمین پخش شد.
یحیی فریاد کشید: «همه بکشند عقب؛ تا خاکریز پشتی ...زنده ها فرار کنند...»
ولوله ای شد. یک گردان آدمیزاد، پخش شدند توی دشت. تا خاکریز پشتی، فقط و فقط هشتصد متر راه بود. اما چهل پنجاه تانک سمت راست و چهل پنجاه تای دیگر سمت چپ انگار انتظار همین را می کشیدند. ما شده بودیم گوشت دم توپ.
برگشتم خودم را رساندم به سنگر، کلاشم را برداشتم و به سمت خاکریز پشتی، بنا کردم به دویدن. از زمین و آسمان گلوله می بارید» تانک، خمپاره، دو شکا، گیرینف، کلاش...از هیچ کدام دریغ نمی کردند.
همان ابتدای راه سینه ام سوخت و نفسم گرفت. وسط دشت، پر بود از آدم. زمین پر بود از تفنگ و تجهیزات اضافی و جنازه و مجروح. بوی خاک و بوی باروت همه جا پر بود. کمی جلوتر، سمت چپ، یکی می رفت. نگاه کردم ببینم کیست که انفجاری رخ داد و دود همه جا را گرفت. روی زمین نیم خیز شدم. دود انفجار که خوابید، اثری از او نبود. فقط یک تکه بزرگش را با دو تا چشم های خودم دیدم که توی هوا چرخ خورد و چرخ خورد و یک کم دورتر افتاد زمین.
سمت چپ بدنم می سوخت. نگاه نکردم. چند قدم جلوتر، یکی با پاهای خون آلود روی زمین نشسته بود. چیزی نگفت اما نگاهم کرد. از آن نگاه ها که یک عالمه حرف دارد. راهم را کج کردم طرفش. هنوز دو قدم برنداشته بودم که باد داغ و سوزانی از زمین بلندم کرد و چند متر دورتر، کوبید زمین. همه جا جلوی چشمم تاریک شد و نفسم بند آمد.
زور زدم بلند شوم. از مجروح-با آن نگاه های دیوانه کننده اش-خبری نبود. به جایش یک چاله گنده بود که از ته آن هنوز دود سیاه رنگی بلند می شد. سمت چپ بدنم می سوخت. آتش گرفته بود انگار. بلند شدم. باز هم به خودم نگاه نینداختم. می دانستم اگر ببینم دل و روده ام ریخته بیرون یا پهلویم جِر خورده، نمی توانم قدم از قدم بردارم.
گیج بودم. زمین پر بود از جنازه. تیر از دو طرف می آمد. عده ای با رنگ های پریده از این دویدن های نفس گیر، عقب تر یا چهار قدم جلوتر، داشتند می رفتند. گوش هایم زنگ می زد. صداها را انگار از ته چاه می شنیدم. من کجا بودم؟ خواب بودم یا بیدار؟
جلوتر، خاکریز بود. چند نفر داشتند از آن می رفتند بالا که گلوله تانک خورد بین شان و ریختند پایین. من هم رسیدم. جناره ها در هم و برهم بودند و چندتا دست و پا که معلوم نبود مال کدام یکی شان است، دور و بر پخش بود.
زور زدم و چهار دست و پا خودم را کشیدم بالا. خاکریز بلندی بود. بالای آن که رسیدم، خودم را ول کردم و چند تا غلت خوردم تا رسیدم پایین. لباس و تنم بوی باروت سوخته و خون و گوشت می داد. این جا بود که توانستم نگاهی به خودم بیندازم و از آن چه بر سرم آمده بود، شوکه شدم:
دست لای موهام کشیدم. چیزهایی چسبید به دستم. نگاه کردم. تکه های گوشت بود و پوست. بدنم پر بود از تکه های استخوان آن دو نفر که عینهو ترکش، رفته بودند تو گوشت. همین ها بود که بدنم را می سوزاند. چندتا از تکه استخوان ها را خودم کشیدم بیرون. یکی هم آمد کمکم. هربار که یکی از تکه استخوان ها را می کشید بیرون، بدنم آتش می گرفت.
رفتم روی خاکریز. دیگر کسی از توی دشت نمی آمد. مجروح ها دست تکان می دادند و التماس می کردند. تانک ها راه افتاده بودند و جلو می آمدند. تا چشم کار می کرد، جنازه ریخته بود و تجهیزات انفرادی؛ حمایل و قمقمه و سرنیزه.
نگاهم را برگرداندم این طرف. عده ای که نفس تازه کرده بودند، داشتند می رفتند عقب اما بیشتری ها آن پشت مانده بودند.
این دو چشم، چه چیزها که از صبح تا ظهر 21دی 1365 ندیدند.
منبع:نشریه همشهری داستان شماره 5
/ج