نویسنده: سیدرضا میر کریمی
نماز که تمام شد به جای تقبل الله گفتم: «من هم می آم.» ترسیدم دیرتر بگویم، تصمیمم عوض شود. مصطفی انگار جبهه ملک باباش باشد، گفت: «نمی شه.» محمدرضا گفت: «چرا نمی شه، این طوری همه با همیم.» مصطفی ول کن نبود: «این، آموزش ندیده.»
هم محل بودیم، بچه های محله سید لَر زنجان، کنار بازار پایین. دو ماهی بود همه می رفتند بهداری سپاه، آموزش می دیدند. هر روز هم می آمدند توی محل، پز درس هایی که یاد گرفته بودند می دادند: آمپول زدن، زخم بستن و...سعی می کردند حرف های تخصصی بزنند، انگار دارند پزشکی می خوانند. می گفتند باید از بهداری شروع کنیم تا مادرها رضایت بدهند ولی من دوست داشتم رزمنده بشوم نه امدادگر.
برعکس بقیه، مشکل من مادرم نبود، پدرم بود. می گفت: «شما نمی دونین جنگ یعنی چی!» خودش بازنشسته ارتش بود. می گفتم: «امدادگر را جلو نمی برن باباجان.» گوش نمی کرد. می گفت: «هیجده سالت که تمام شد.» تمام را جوری می گفت که یعنی سه، چهارسال بعد. می گفت: «باید تمام شود تا به حساب بیاید.» می گفت: «تو متولد بهمنی، بهمن به این ور نزدیکتره تا اون ور.» هنوز هم نمی دانم مادر چطور امضایش را برای پای رضایتنامه گرفته بود. کارهای مادر با دعا پیش می رفت. هر شب صدای نماز شب خواندنش از پستو می آمد، صدای گریه های بعد از نماز شب. فکر می کردم من که بروم جبهه، لابد بلندتر گریه می کند. چرا مثل بقیه مانعمم نمی شود. یک پسر که بیشتر نداشت. مصطفی و محمدرضا پارچه جلوی اتوبوس را نصب می کردند که رویش نوشته بود: «امدادگران اعزامی زنجان به جبهه های حق علیه باطل». باد، برگ های زرد شده پاییزی را توی تور دروازه گل کوچک گیر انداخته بود؛ همان دروازه ای که پشت دیوار حمام داداشی پنهانش می کردیم. مادر دستش را آرام روی شانه چپم گذاشت و آیه الکرسی خواند. از پله های اتوبوس که بالا رفتم، صدای صلوات توأم با شادی بچه ها بلند شد. بیشتر بچه های کلاس روی صندلی اتوبوس نشسته بودند. فکر کردم معلم ریاضی امروز از کی درس می پرسد؟ حسینی، مسوول ریزنقش گروه، با دفتر و دستک رسید: «سید تو هم بالاخره کربلایی شدی؟» با خجالت سرم را پایین انداختم. گفت: «سرت را بالا بگیر مرد!» سرم را بالا گرفتم. آرام گفتم: «ولی من آموزش ندیدم.» نشنید. کاروان بهیاران اعزامی اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان. به پرونده توی دستش نگاهی انداخت و پرسید: «هیجده سالت که هست؟» ترسیدم بگویم هیجده سالم هست ولی چیزی بلد نیستم، بعد برگردد پیش همه بگوید: «پس برای چی اومدی پسرجان، مگه خانه خاله است؟» از پنجره بیرون را نگاه کردم. مادرم یک سر و گردن بالاتر از بقیه زنان ایستاده بود.
محمدرضا گفت: «تا برسیم اون جا، هر چی یاد گرفتیم به تو هم یاد می دیم.» گفت: «کاره نداره، زود یاد می گیری.»
کاری نداشت؟ آمپول زدن سخت ترین کار دنیا بود. چشم هایم را دزدیم تا کسی نفهمد از آمپول وحشت دارم. از شیشه اتوبوس تا ته کوچه پیدا بود. مادر آن طرف جوی ایستاده بود. برایش لبخند زدم. هنوز لبخند فتح روی لبم بود که مردی قوی هیکل، دوش به دوش زنی خشمگین از ته کوچه پدیدار شد. پدر بود با قدم هایی که به دویدن بیشتر شباهت داشت و زن همراهش، خاله فریده بود، یار کمکی پدر در صحنه هایی که می دانست نمی تواند حریف مادر شود.
خاله فریده یک راست از پله های اتوبوس بالا آمد و صاف ایستاد بالای سر من. پدر کنار جوی با مادر بگو مگو می کرد. خاله دستش را زیر چادر سیاهش بیرون آورد، انداخت زیر بازوی من و با چنان تحکمی گفت: «بلند شو بریم» که بی هیچ مقاومتی راه افتادم. سکوتی محض همه اتوبوس را گرفت. خاله فریده معلم بود با استعداد زیاد در سخنوری. خطابه مستدلی قرائت کرد. حرف هایش را نمی شنیدم. تمام حواسم به چشم هایی بود که از داخل اتوبوس به غرور له شده من خیره شده بودند. کنار جوی، مادر با پدر بحث می کرد. کسی از پشت بلندگوی مسجد می گفت: «خانواده های محترم با ذکر صلوات از اتوبوس ها دور بشید. رزمنده ها می خوان حرکت کنن.» خاله فریده دست مرا کشید طرف جوی. زیر چشمی نگاهی به اتوبوس انداختم.
بچه ها ناامید از همراهی من، دیگر نگاهم نمی کردند.
صدای خواباندن ترمز دستی اتوبوس که آمد، مذاکره مادر و پدر هم تمام شد. با هم آمدند پیش من و خاله که گوشه آستین پیراهن من را محکم گرفته بود. در چشمان پدر نگاه نکردم. پدر ناگهانی پیشانی ام را بوسید: »برو. فقط خیلی مراقب خودت باش.» خاله فریده خشکش زد. مادر کار خودش را کرده بود.
اتوبوس حرکت کرد. جست زدم روی رکاب. رفقا با تردید نگاهم کردند. دیگر از هیجان اول خبری نبود. چند نفر آهسته صلوات فرستادند. کمی که دورتر شدیم، مادر صورتش را با چادر پوشاند.
از زنجان که بیرون رفتیم، بچه ها خوراکی هایشان را از ساک ها بیرون آوردند، درست مثل اردوهای مدرسه. خوراکی ها که تمام شد، چند نفر در انتهای اتوبوس شروع به نوحه خواندن کردند. دفتر چهل برگ و خودکار بیک آبی را بیرون آوردم و رفتم نشستم پیش محمد رضا. گفتم: «بگو بنویسم.»گفت: «چی را؟» گفتم:«امدادگری را.» تا خواست چیزی بگوید، فرهاد و عبدالله هم به جمع اضافه شدند و گفت و گو تبدیل شد به ذکر خاطرات خنده دار و سوتی های بچه ها. ترسم بیشتر شد. خاطره ها بوی خطر می داد. حفظ کردن اسامی و اصطلاحات وحشتناک بود. یک اشتباه کوچک، جان یک نفر را به خطر می انداخت و نخاعی را قطع می کرد.
بچه ها می گفتند: «همون جا عملی یادت می دیم.» اما من تئوری اش را هم نمی دانستم. مصطفی گفت: «یک جزوه شصت برگ دادن، حفظ کردیم. به تو هم می دیم بخوانی.» همه غر زدند که تو چقدر عجله داری، به محض رسیدن که نمی خواهند امتحان بگیرند.
غروب بود که به منطقه عمومی سومار رسیدیم. صدای گلوله و خمپاره می آمد. در راهروی ماشین به صف شدیم. مردی عبوس و قوی هیکل پایین پله ها ایستاده بود. بچه ها را به گروه های مختلف تقسیم می کرد. هر کس را یک جا می فرستاد. راه همه یکی نبود. کامیون های پر از رزمنده به طرف خط می رفتند.
خودم را توی صف پشت سر محمدرضا و مصطفی جا دادم. جزوه شصت برگی توی ساک بچه ها بود که باید آن شب حفظ می کردم. حسینی خودش اولین نفر از ماشین پیاده شد.از دور دستی تکان داد و سوار یک وانت تویوتا به تاخت رفت. به سعید اشاره کردم که به مرد قوی هیکل بگوید ما باید با هم باشیم. نوبت به سعید که رسید، مرد مشخصاتش را نوشت. مصطفی روی پله بالاتر ایستاده بود و سرک می کشید توی دفتر و دستک مرد. مشخصات مصطفی را هم نوشت و بلافاصله با دست اشاره کرد به سمت چپ خودش و جیپی که در انتظار بود. گفت: «شما با اون ماشین بروید.» ساکم را جابه جا کردم روی شانه. اسم مرا نپرسید. سرم را پایین انداختم و با شتاب دنبال مصطفی و سعید راه افتادم که صدای محکم مرد میخکوبم کرد؛ «اسم؟» گفتم: «سلام.سیدرضا هستم.» زیر چشمی نگاهم به جیپ بود. محمدرضا و مصطفی ساک هایشان را برداشتند و سوار شدند. داشتند مرا جا می گذاشتند؛ «سیدرضا چی؟» «سید رضا میر کریمی.»مرد دست گذاشت روی ردیف اسم های توی کاغذ و تکرار کرد: «سیدرضا میر کریمی.» چه اسم طولانی ای داشتم. مصطفی و سعید هنوز درها را نبسته بودند. منتظر من بودند ولی جیپ با گرد و خاک زیاد راه افتاد. جا ماندم. مرد، آمبولانس این طرف جاده را با دست نشان داد: «می ری بیمارستان صحرایی 504 ارتش.» و بلند فریاد زد: «نفر بعد.»
آمبولانس به تاخت از تپه ای خاکی بالا رفت. کف آمبولانس خونی بود. دلم شور می زد. هیچ کدام از بچه ها همراه من نبودند. چه کار باید می کردم؟ راننده گفت: «سر بزنگاه رسیدین. امشب عملیاته، منطقه سومار. می خوان برن شهر مندلی عراق رو بگیرن. تا نصفه شب این جا پر می شه از مجروح.» هوا تاریک شده بود. «چرا وایستادی، دنبالم بیا.» مرد موبور تند تند توضیح می داد: «باید توی اورژانس چهار باشی. امشب عملیاته. مجروح زیاده.» مات نگاه می کردم. کلید کوچکی داد دستم: «وسایلت رو بذار توی کمد. سریع بیا اورژانس.»
دور و بر اتاق نگاه کردم. نه جزوه آموزشی بود و نه پوستر و نه کتاب. گفتم می روم پیش مرد موبور و می گویم: «بی زحمت یکی از اون جزوه ها را بدهید به من. یه ساعته می خونم.»
خشکم زد. شکم جوانی که روی تخت بود، پاره بود و روده هایش بیرون ریخته بود. مرد و همکارهایش تلاش می کردند با دست روده ها را در شکم نگه دارند. ناخودآگاه فریاد کشیدم. یاد حرف های پدر افتادم. چیزی از جنگ نمی فهمیدم.
مرد موبور گفت: «برو کمک دکتر» و اشاره کرد به تخت بغل. چشم های پسری را باند پیچی کرده بودند. خون از زیر باند بیرون زده بود. سلام کردم. دکتر بدون آن که جواب بدهد، زل زد توی چشم های من و گفت: «قندی نمکی».
گفتم: «بله؟» تکرار کرد: «قندی نمکی!» فکر کردم باید اسم یه آدم باشد. خوشحال شدم که اسم من را نگفته . پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود.
مرد موبور از کنار تخت بغلی مرا می پایید. با چشم اشاره کرد، رفتم پیشش. آهسته گفت: «قندی نمکی یعنی سرم های توی آن قفسه» و آهسته پرسید: «تو واقعاً امدادگری؟!»
رازم را فهمیده بود. بهترین فرصت بود که همه چیز را برایش تعریف کنم، هم جزوه را بدهد، هم عملی اش را یادم دهد؛ به اش بگویم تقصیر بچه هاست، ماجرا را سرسری گرفتند و تمام مسیر به جای آن که به من یاد بدهند، فقط گفتند و خندیدند. سرم را که به دکتر رساندم، یک نفر با فریاد صدایم کرد: «امدادگر، امدادگر، بیا مجروح ها رو تخلیه کن.»
سر برانکارد را گرفتم اما جرأت نگاه کردن به مجروح ها را نداشتم. به بهانه نگاه به جلو، رویم را کاملاً برگردانده بودم. از مرد موبور خبری نبود. تمام راهروها را دنبالش گشتم. آب شده بود رفته بود زمین. به قفسه سرم ها و داروها نگاه کردم. یک ردیف کامل پر بود از سرم قندی نمکی. دوباره کسی صدا زد: «امدادگر!» رفتم بیرون. مرد ایستاده بود جلوی یک اتوبوس. گفت: «امدادگر تویی؟» نگاهش کردم. بی آن که منتظر پاسخ بماند، گفت: «این مجروح ها رو می بری باختران.»
زبانم بند آمد. جرأت نگاه کردن داخل اتوبوس را نداشتم. پزشک از راه رسید و با شتاب از پله ها بالا رفت. روی پله سوم برگشت و نگاه معنی داری به من انداخت. دنبالش رفتم بالا. با چشم از پنجره اتوبوس بیرون را می پاییدم. دنبال مرد موبور می گشتم. پزشک با تحکم گقت: «با من بیا.» صندلی های اتوبوس را برداشته بودند. ده، دوازده تا برانکارد کف اتوبوس چیده بودند و روی هر کدام مجروحی خوابیده بود. پزشک سر هر برانکاردی که می ایستاد، پوشه فلزی طوسی رنگ را برمی داشت. با خودکار تند و تند چیزهایی می نوشت و اصطلاحاتی به کار می برد که حتی تکرار کردنش هم من را به وحشت می انداخت. زیر چشمی نگاه کرد. فهمید که گیج شده ام. ریتمش را کندتر کرد. تمام که شد، رنگم پریده بود. دهانم خشک شده بود. گفت: «نگران نباش! به همه آمپول پتتین زدیم. تا باختران مشکلی پیش نمی آد. می خوابن. تو فقط حواست به علائم حیاتیشون باشه.» با کف دست به پشتم زد و از ماشین پیاده شد. می خواستم دستش را محکم بگیرم بگویم من نمی توانم، بگویم بمان، بگویم من اشتباهی آمده ام. اتوبوس راه افتاد. من روی تنها صندلی باقیمانده انتهای اتوبوس نشسته بودم. جلوی من روی زمین برانکارد مجروح ها بود. سرم هایشان به سقف آویزان بود و با هر حرکت، تکان شدیدی می خورد. آن جلو راننده با یک سرباز سیگار روشن کرده بودند و حرف می زدند. انگار نه انگار که مسافرهایش داشتند جان می دادند. حالا داشت کم کم حرف های خاله توی اتوبوس یادم می افتاد: «بچه جان، تو دستشویی هم می ری باید یکی از پشت پنجره نگاهت کنه نترسی.» واقعاً چطور رویش شده بود جلوی آن همه آدم این را بگوید. باز خوب بود آن وقت این قدر گیج بودم که درست متوجه نشوم چی می گوید. خب، تقصیر من نبود، حیاط خانه بزرگ بود، دستشویی هم آخر حیاط. تازه، چند سالی بود که دیگر نمی ترسیدم. سرباز کنار دست راننده قهقهه ای زد و از توی داشبورد کیسه تخمه ای بیرون آورد. صحبتشان گل انداخت. به ردیف برانکاردها نگاه کردم. اولین برانکارد همان مجروحی بود که شکمش بیرون ریخته بود. دکتر گفته بود: «درد داشت؛ پتاتین بزن.» دومی چشمانش را بسته بودند. رفتم سراغ پوشه آهنی. فاجعه بود. سر در نمی آوردم. کاش می گفتم فارسی اش را بنویسد. آن یکی دست چپش از بازو قطع شده بود. باندپیچی بود. برای او چه کار کنم؟ گیج شدم. برانکارد آخر خالی بود، ولو شدم روی آن. کاش یک دارو ضد اضطراب هم به من داده بود. فکر کردم کاش گل گاو زبان داشتیم، همان که مادر شب های امتحان برایم دم می کرد. صدای ناله ضعیفی آمد. جست زدم. برانکارد ششم بود. زیرا لب ناله می کرد. دستم را روی سرش گذاشتم. سوختم. تب داشت. مادر این وقت ها پاشویه می کرد. نگاهم به ملحفه افتاد. جرأت کنار زدنش را نداشتم. از همان رو معلوم بود که پایی در کار نیست. دستم را همان طور روی پیشانی اش نگه داشتم. داشت زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
باختران: 160 کیلومتر؛ با سرعتی که اتوبوس می رفت یعنی حدود سه ساعت دیگر. دکتر گفته بود اثر پتاتین تا یکی دو ساعت ماندنی است. سرباز با راننده خوش و بش می کرد. چقدر خوشبخت بودند در این شب سیاه پاییزی. پتاتین کم کم اثرش را از دست می داد. این را از صدای ناله هایی فهمیدم که آرام آرام بلند شده بود و هر دقیقه جدی تر می شد. حالا دیگر من هم با صدای بلندتری دعا می خواندم.
«امدادگر...امدادگر...» برانکاردی سوم بود، همان مرد بی دست. چه می خواست بگوید؟ دگتر گفته بود: «بعضی از اینا تو بی هوشی بعد از عملن و نمی دونن که دست و پاشون قطع شده، ممکنه یکهو به هوش بیان و بفهمن، نباید دچار شوک بشن. باید بلافاصله بهشون پتتین وریدی بزنی.» زانوهایم می لرزید. بالای سرش رفتم.
گفت: «برادر، واقعاً شرمنده ام. من احتیاج به دستشویی دارم. می تونی کمکم کنی؟» ذوق زده گفتم: «البته که می تونم. چرا نمی تونم؟»
با غیظ داد زدم: «راننده نگه دار.» فکر کنم از حرص این که تمام وقت می گفتند و می خندیدند بود که آن قدر بلند گفتم. ماشین ایستاد. با احتیاط زیر بغل مجروح را گرفتم. جثه کوچکی داشت. تا روی پله های در عقب اتوبوس بغلش کردم. یک لحظه انگشتانم به لبه بریده شده بازویش خورد. بی حس بود. هیچ واکنشی نشان نداد. در اتوبوس باز شد. سوز سرما داخل آمد. راننده گفت: «بذار وایسه همون لبه پله. نبرش بیرون.» پتو را پیچیده دور شانه های ظریفش. مدام از من عذرخواهی می کرد.
نزدیک به باختران صدای ناله ها بلند شد. آمپول های پتتین دیگر ته مانده اثرشان را هم از دست داده بودند. بالای سرشان می رفتم و الکی ادای کم و زیاد کردن سرم را در می آوردم. این تنها کاری بود که بلد بودم.
رسیدیم. راننده گفته بود صبح می رسیم. اغراق کرده بود تا مدام پاپی اش نشوم که کی می رسیم. من مثل سرداری فاتح از ماشین پیاده شدم. چند امدادگر برای بردن مجروح ها داخل اتوبوس رفتند. من اما کارهای مهم تری داشتم. پزشک بیمارستان جلو آمد، با من دست داد و گفت: «امدادگر شما بودید؟» سرم را بالا گرفتم: «بله.» گفت: «لطفاً زیر این برگه را امضا کنید.» اولین بار بود که کسی از من امضا می خواست. مجروح ها یکی یکی از جلوی من می گذشتند و سوار برانکاردهای چرخدار به داخل بیمارستان بزرگ می رفتند. مرد جوانی جلو آمد و گفت: «برادر، لطفاً دنبال من بیایید.» خوابگاهی گرم و تمیز با تخت و ملحفه ای نو. گفت: «این جا محل استراحت شماست.» وقتی روی تخت دراز کشیدم، انگار کوه کنده بودم. قبل از این که به چیزی فکر کنم و توی تخت غلت بزنم به خواب رفتم، خوابی عمیق، خوابی عمیق تر از همه شب های عمرم.
منبع: نشریه همشهری داستان شماره 5
هم محل بودیم، بچه های محله سید لَر زنجان، کنار بازار پایین. دو ماهی بود همه می رفتند بهداری سپاه، آموزش می دیدند. هر روز هم می آمدند توی محل، پز درس هایی که یاد گرفته بودند می دادند: آمپول زدن، زخم بستن و...سعی می کردند حرف های تخصصی بزنند، انگار دارند پزشکی می خوانند. می گفتند باید از بهداری شروع کنیم تا مادرها رضایت بدهند ولی من دوست داشتم رزمنده بشوم نه امدادگر.
برعکس بقیه، مشکل من مادرم نبود، پدرم بود. می گفت: «شما نمی دونین جنگ یعنی چی!» خودش بازنشسته ارتش بود. می گفتم: «امدادگر را جلو نمی برن باباجان.» گوش نمی کرد. می گفت: «هیجده سالت که تمام شد.» تمام را جوری می گفت که یعنی سه، چهارسال بعد. می گفت: «باید تمام شود تا به حساب بیاید.» می گفت: «تو متولد بهمنی، بهمن به این ور نزدیکتره تا اون ور.» هنوز هم نمی دانم مادر چطور امضایش را برای پای رضایتنامه گرفته بود. کارهای مادر با دعا پیش می رفت. هر شب صدای نماز شب خواندنش از پستو می آمد، صدای گریه های بعد از نماز شب. فکر می کردم من که بروم جبهه، لابد بلندتر گریه می کند. چرا مثل بقیه مانعمم نمی شود. یک پسر که بیشتر نداشت. مصطفی و محمدرضا پارچه جلوی اتوبوس را نصب می کردند که رویش نوشته بود: «امدادگران اعزامی زنجان به جبهه های حق علیه باطل». باد، برگ های زرد شده پاییزی را توی تور دروازه گل کوچک گیر انداخته بود؛ همان دروازه ای که پشت دیوار حمام داداشی پنهانش می کردیم. مادر دستش را آرام روی شانه چپم گذاشت و آیه الکرسی خواند. از پله های اتوبوس که بالا رفتم، صدای صلوات توأم با شادی بچه ها بلند شد. بیشتر بچه های کلاس روی صندلی اتوبوس نشسته بودند. فکر کردم معلم ریاضی امروز از کی درس می پرسد؟ حسینی، مسوول ریزنقش گروه، با دفتر و دستک رسید: «سید تو هم بالاخره کربلایی شدی؟» با خجالت سرم را پایین انداختم. گفت: «سرت را بالا بگیر مرد!» سرم را بالا گرفتم. آرام گفتم: «ولی من آموزش ندیدم.» نشنید. کاروان بهیاران اعزامی اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان. به پرونده توی دستش نگاهی انداخت و پرسید: «هیجده سالت که هست؟» ترسیدم بگویم هیجده سالم هست ولی چیزی بلد نیستم، بعد برگردد پیش همه بگوید: «پس برای چی اومدی پسرجان، مگه خانه خاله است؟» از پنجره بیرون را نگاه کردم. مادرم یک سر و گردن بالاتر از بقیه زنان ایستاده بود.
محمدرضا گفت: «تا برسیم اون جا، هر چی یاد گرفتیم به تو هم یاد می دیم.» گفت: «کاره نداره، زود یاد می گیری.»
کاری نداشت؟ آمپول زدن سخت ترین کار دنیا بود. چشم هایم را دزدیم تا کسی نفهمد از آمپول وحشت دارم. از شیشه اتوبوس تا ته کوچه پیدا بود. مادر آن طرف جوی ایستاده بود. برایش لبخند زدم. هنوز لبخند فتح روی لبم بود که مردی قوی هیکل، دوش به دوش زنی خشمگین از ته کوچه پدیدار شد. پدر بود با قدم هایی که به دویدن بیشتر شباهت داشت و زن همراهش، خاله فریده بود، یار کمکی پدر در صحنه هایی که می دانست نمی تواند حریف مادر شود.
خاله فریده یک راست از پله های اتوبوس بالا آمد و صاف ایستاد بالای سر من. پدر کنار جوی با مادر بگو مگو می کرد. خاله دستش را زیر چادر سیاهش بیرون آورد، انداخت زیر بازوی من و با چنان تحکمی گفت: «بلند شو بریم» که بی هیچ مقاومتی راه افتادم. سکوتی محض همه اتوبوس را گرفت. خاله فریده معلم بود با استعداد زیاد در سخنوری. خطابه مستدلی قرائت کرد. حرف هایش را نمی شنیدم. تمام حواسم به چشم هایی بود که از داخل اتوبوس به غرور له شده من خیره شده بودند. کنار جوی، مادر با پدر بحث می کرد. کسی از پشت بلندگوی مسجد می گفت: «خانواده های محترم با ذکر صلوات از اتوبوس ها دور بشید. رزمنده ها می خوان حرکت کنن.» خاله فریده دست مرا کشید طرف جوی. زیر چشمی نگاهی به اتوبوس انداختم.
بچه ها ناامید از همراهی من، دیگر نگاهم نمی کردند.
صدای خواباندن ترمز دستی اتوبوس که آمد، مذاکره مادر و پدر هم تمام شد. با هم آمدند پیش من و خاله که گوشه آستین پیراهن من را محکم گرفته بود. در چشمان پدر نگاه نکردم. پدر ناگهانی پیشانی ام را بوسید: »برو. فقط خیلی مراقب خودت باش.» خاله فریده خشکش زد. مادر کار خودش را کرده بود.
اتوبوس حرکت کرد. جست زدم روی رکاب. رفقا با تردید نگاهم کردند. دیگر از هیجان اول خبری نبود. چند نفر آهسته صلوات فرستادند. کمی که دورتر شدیم، مادر صورتش را با چادر پوشاند.
از زنجان که بیرون رفتیم، بچه ها خوراکی هایشان را از ساک ها بیرون آوردند، درست مثل اردوهای مدرسه. خوراکی ها که تمام شد، چند نفر در انتهای اتوبوس شروع به نوحه خواندن کردند. دفتر چهل برگ و خودکار بیک آبی را بیرون آوردم و رفتم نشستم پیش محمد رضا. گفتم: «بگو بنویسم.»گفت: «چی را؟» گفتم:«امدادگری را.» تا خواست چیزی بگوید، فرهاد و عبدالله هم به جمع اضافه شدند و گفت و گو تبدیل شد به ذکر خاطرات خنده دار و سوتی های بچه ها. ترسم بیشتر شد. خاطره ها بوی خطر می داد. حفظ کردن اسامی و اصطلاحات وحشتناک بود. یک اشتباه کوچک، جان یک نفر را به خطر می انداخت و نخاعی را قطع می کرد.
بچه ها می گفتند: «همون جا عملی یادت می دیم.» اما من تئوری اش را هم نمی دانستم. مصطفی گفت: «یک جزوه شصت برگ دادن، حفظ کردیم. به تو هم می دیم بخوانی.» همه غر زدند که تو چقدر عجله داری، به محض رسیدن که نمی خواهند امتحان بگیرند.
غروب بود که به منطقه عمومی سومار رسیدیم. صدای گلوله و خمپاره می آمد. در راهروی ماشین به صف شدیم. مردی عبوس و قوی هیکل پایین پله ها ایستاده بود. بچه ها را به گروه های مختلف تقسیم می کرد. هر کس را یک جا می فرستاد. راه همه یکی نبود. کامیون های پر از رزمنده به طرف خط می رفتند.
خودم را توی صف پشت سر محمدرضا و مصطفی جا دادم. جزوه شصت برگی توی ساک بچه ها بود که باید آن شب حفظ می کردم. حسینی خودش اولین نفر از ماشین پیاده شد.از دور دستی تکان داد و سوار یک وانت تویوتا به تاخت رفت. به سعید اشاره کردم که به مرد قوی هیکل بگوید ما باید با هم باشیم. نوبت به سعید که رسید، مرد مشخصاتش را نوشت. مصطفی روی پله بالاتر ایستاده بود و سرک می کشید توی دفتر و دستک مرد. مشخصات مصطفی را هم نوشت و بلافاصله با دست اشاره کرد به سمت چپ خودش و جیپی که در انتظار بود. گفت: «شما با اون ماشین بروید.» ساکم را جابه جا کردم روی شانه. اسم مرا نپرسید. سرم را پایین انداختم و با شتاب دنبال مصطفی و سعید راه افتادم که صدای محکم مرد میخکوبم کرد؛ «اسم؟» گفتم: «سلام.سیدرضا هستم.» زیر چشمی نگاهم به جیپ بود. محمدرضا و مصطفی ساک هایشان را برداشتند و سوار شدند. داشتند مرا جا می گذاشتند؛ «سیدرضا چی؟» «سید رضا میر کریمی.»مرد دست گذاشت روی ردیف اسم های توی کاغذ و تکرار کرد: «سیدرضا میر کریمی.» چه اسم طولانی ای داشتم. مصطفی و سعید هنوز درها را نبسته بودند. منتظر من بودند ولی جیپ با گرد و خاک زیاد راه افتاد. جا ماندم. مرد، آمبولانس این طرف جاده را با دست نشان داد: «می ری بیمارستان صحرایی 504 ارتش.» و بلند فریاد زد: «نفر بعد.»
آمبولانس به تاخت از تپه ای خاکی بالا رفت. کف آمبولانس خونی بود. دلم شور می زد. هیچ کدام از بچه ها همراه من نبودند. چه کار باید می کردم؟ راننده گفت: «سر بزنگاه رسیدین. امشب عملیاته، منطقه سومار. می خوان برن شهر مندلی عراق رو بگیرن. تا نصفه شب این جا پر می شه از مجروح.» هوا تاریک شده بود. «چرا وایستادی، دنبالم بیا.» مرد موبور تند تند توضیح می داد: «باید توی اورژانس چهار باشی. امشب عملیاته. مجروح زیاده.» مات نگاه می کردم. کلید کوچکی داد دستم: «وسایلت رو بذار توی کمد. سریع بیا اورژانس.»
دور و بر اتاق نگاه کردم. نه جزوه آموزشی بود و نه پوستر و نه کتاب. گفتم می روم پیش مرد موبور و می گویم: «بی زحمت یکی از اون جزوه ها را بدهید به من. یه ساعته می خونم.»
روپوش سفید را پوشیدم و نامطمئن راه افتادم. همه جا نور سفید بود. از پشت پرده ها صدای آه و ناله زخمی ها می آمد. اورژانس دو تا چادر دوازده نفره بود که به هم وصل شده بود و در نایلونی داشت. مرد موبور به همراه چند مرد روپوش سفید دیگر روی تختی خم شده بودند. دو بار صدایش کردم؛ «برادر! برادر!» نشنید. جلو رفتم. دست زدم پشتش. برگشت. دست هایش خونی بود.
«ببخشید، یه جزوه...»خشکم زد. شکم جوانی که روی تخت بود، پاره بود و روده هایش بیرون ریخته بود. مرد و همکارهایش تلاش می کردند با دست روده ها را در شکم نگه دارند. ناخودآگاه فریاد کشیدم. یاد حرف های پدر افتادم. چیزی از جنگ نمی فهمیدم.
مرد موبور گفت: «برو کمک دکتر» و اشاره کرد به تخت بغل. چشم های پسری را باند پیچی کرده بودند. خون از زیر باند بیرون زده بود. سلام کردم. دکتر بدون آن که جواب بدهد، زل زد توی چشم های من و گفت: «قندی نمکی».
گفتم: «بله؟» تکرار کرد: «قندی نمکی!» فکر کردم باید اسم یه آدم باشد. خوشحال شدم که اسم من را نگفته . پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود.
مرد موبور از کنار تخت بغلی مرا می پایید. با چشم اشاره کرد، رفتم پیشش. آهسته گفت: «قندی نمکی یعنی سرم های توی آن قفسه» و آهسته پرسید: «تو واقعاً امدادگری؟!»
رازم را فهمیده بود. بهترین فرصت بود که همه چیز را برایش تعریف کنم، هم جزوه را بدهد، هم عملی اش را یادم دهد؛ به اش بگویم تقصیر بچه هاست، ماجرا را سرسری گرفتند و تمام مسیر به جای آن که به من یاد بدهند، فقط گفتند و خندیدند. سرم را که به دکتر رساندم، یک نفر با فریاد صدایم کرد: «امدادگر، امدادگر، بیا مجروح ها رو تخلیه کن.»
سر برانکارد را گرفتم اما جرأت نگاه کردن به مجروح ها را نداشتم. به بهانه نگاه به جلو، رویم را کاملاً برگردانده بودم. از مرد موبور خبری نبود. تمام راهروها را دنبالش گشتم. آب شده بود رفته بود زمین. به قفسه سرم ها و داروها نگاه کردم. یک ردیف کامل پر بود از سرم قندی نمکی. دوباره کسی صدا زد: «امدادگر!» رفتم بیرون. مرد ایستاده بود جلوی یک اتوبوس. گفت: «امدادگر تویی؟» نگاهش کردم. بی آن که منتظر پاسخ بماند، گفت: «این مجروح ها رو می بری باختران.»
زبانم بند آمد. جرأت نگاه کردن داخل اتوبوس را نداشتم. پزشک از راه رسید و با شتاب از پله ها بالا رفت. روی پله سوم برگشت و نگاه معنی داری به من انداخت. دنبالش رفتم بالا. با چشم از پنجره اتوبوس بیرون را می پاییدم. دنبال مرد موبور می گشتم. پزشک با تحکم گقت: «با من بیا.» صندلی های اتوبوس را برداشته بودند. ده، دوازده تا برانکارد کف اتوبوس چیده بودند و روی هر کدام مجروحی خوابیده بود. پزشک سر هر برانکاردی که می ایستاد، پوشه فلزی طوسی رنگ را برمی داشت. با خودکار تند و تند چیزهایی می نوشت و اصطلاحاتی به کار می برد که حتی تکرار کردنش هم من را به وحشت می انداخت. زیر چشمی نگاه کرد. فهمید که گیج شده ام. ریتمش را کندتر کرد. تمام که شد، رنگم پریده بود. دهانم خشک شده بود. گفت: «نگران نباش! به همه آمپول پتتین زدیم. تا باختران مشکلی پیش نمی آد. می خوابن. تو فقط حواست به علائم حیاتیشون باشه.» با کف دست به پشتم زد و از ماشین پیاده شد. می خواستم دستش را محکم بگیرم بگویم من نمی توانم، بگویم بمان، بگویم من اشتباهی آمده ام. اتوبوس راه افتاد. من روی تنها صندلی باقیمانده انتهای اتوبوس نشسته بودم. جلوی من روی زمین برانکارد مجروح ها بود. سرم هایشان به سقف آویزان بود و با هر حرکت، تکان شدیدی می خورد. آن جلو راننده با یک سرباز سیگار روشن کرده بودند و حرف می زدند. انگار نه انگار که مسافرهایش داشتند جان می دادند. حالا داشت کم کم حرف های خاله توی اتوبوس یادم می افتاد: «بچه جان، تو دستشویی هم می ری باید یکی از پشت پنجره نگاهت کنه نترسی.» واقعاً چطور رویش شده بود جلوی آن همه آدم این را بگوید. باز خوب بود آن وقت این قدر گیج بودم که درست متوجه نشوم چی می گوید. خب، تقصیر من نبود، حیاط خانه بزرگ بود، دستشویی هم آخر حیاط. تازه، چند سالی بود که دیگر نمی ترسیدم. سرباز کنار دست راننده قهقهه ای زد و از توی داشبورد کیسه تخمه ای بیرون آورد. صحبتشان گل انداخت. به ردیف برانکاردها نگاه کردم. اولین برانکارد همان مجروحی بود که شکمش بیرون ریخته بود. دکتر گفته بود: «درد داشت؛ پتاتین بزن.» دومی چشمانش را بسته بودند. رفتم سراغ پوشه آهنی. فاجعه بود. سر در نمی آوردم. کاش می گفتم فارسی اش را بنویسد. آن یکی دست چپش از بازو قطع شده بود. باندپیچی بود. برای او چه کار کنم؟ گیج شدم. برانکارد آخر خالی بود، ولو شدم روی آن. کاش یک دارو ضد اضطراب هم به من داده بود. فکر کردم کاش گل گاو زبان داشتیم، همان که مادر شب های امتحان برایم دم می کرد. صدای ناله ضعیفی آمد. جست زدم. برانکارد ششم بود. زیرا لب ناله می کرد. دستم را روی سرش گذاشتم. سوختم. تب داشت. مادر این وقت ها پاشویه می کرد. نگاهم به ملحفه افتاد. جرأت کنار زدنش را نداشتم. از همان رو معلوم بود که پایی در کار نیست. دستم را همان طور روی پیشانی اش نگه داشتم. داشت زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
باختران: 160 کیلومتر؛ با سرعتی که اتوبوس می رفت یعنی حدود سه ساعت دیگر. دکتر گفته بود اثر پتاتین تا یکی دو ساعت ماندنی است. سرباز با راننده خوش و بش می کرد. چقدر خوشبخت بودند در این شب سیاه پاییزی. پتاتین کم کم اثرش را از دست می داد. این را از صدای ناله هایی فهمیدم که آرام آرام بلند شده بود و هر دقیقه جدی تر می شد. حالا دیگر من هم با صدای بلندتری دعا می خواندم.
«امدادگر...امدادگر...» برانکاردی سوم بود، همان مرد بی دست. چه می خواست بگوید؟ دگتر گفته بود: «بعضی از اینا تو بی هوشی بعد از عملن و نمی دونن که دست و پاشون قطع شده، ممکنه یکهو به هوش بیان و بفهمن، نباید دچار شوک بشن. باید بلافاصله بهشون پتتین وریدی بزنی.» زانوهایم می لرزید. بالای سرش رفتم.
گفت: «برادر، واقعاً شرمنده ام. من احتیاج به دستشویی دارم. می تونی کمکم کنی؟» ذوق زده گفتم: «البته که می تونم. چرا نمی تونم؟»
با غیظ داد زدم: «راننده نگه دار.» فکر کنم از حرص این که تمام وقت می گفتند و می خندیدند بود که آن قدر بلند گفتم. ماشین ایستاد. با احتیاط زیر بغل مجروح را گرفتم. جثه کوچکی داشت. تا روی پله های در عقب اتوبوس بغلش کردم. یک لحظه انگشتانم به لبه بریده شده بازویش خورد. بی حس بود. هیچ واکنشی نشان نداد. در اتوبوس باز شد. سوز سرما داخل آمد. راننده گفت: «بذار وایسه همون لبه پله. نبرش بیرون.» پتو را پیچیده دور شانه های ظریفش. مدام از من عذرخواهی می کرد.
نزدیک به باختران صدای ناله ها بلند شد. آمپول های پتتین دیگر ته مانده اثرشان را هم از دست داده بودند. بالای سرشان می رفتم و الکی ادای کم و زیاد کردن سرم را در می آوردم. این تنها کاری بود که بلد بودم.
رسیدیم. راننده گفته بود صبح می رسیم. اغراق کرده بود تا مدام پاپی اش نشوم که کی می رسیم. من مثل سرداری فاتح از ماشین پیاده شدم. چند امدادگر برای بردن مجروح ها داخل اتوبوس رفتند. من اما کارهای مهم تری داشتم. پزشک بیمارستان جلو آمد، با من دست داد و گفت: «امدادگر شما بودید؟» سرم را بالا گرفتم: «بله.» گفت: «لطفاً زیر این برگه را امضا کنید.» اولین بار بود که کسی از من امضا می خواست. مجروح ها یکی یکی از جلوی من می گذشتند و سوار برانکاردهای چرخدار به داخل بیمارستان بزرگ می رفتند. مرد جوانی جلو آمد و گفت: «برادر، لطفاً دنبال من بیایید.» خوابگاهی گرم و تمیز با تخت و ملحفه ای نو. گفت: «این جا محل استراحت شماست.» وقتی روی تخت دراز کشیدم، انگار کوه کنده بودم. قبل از این که به چیزی فکر کنم و توی تخت غلت بزنم به خواب رفتم، خوابی عمیق، خوابی عمیق تر از همه شب های عمرم.
منبع: نشریه همشهری داستان شماره 5
/ج