بررسی و نقد هستی و وجود از منظر هگل

هستی یکی از زیربنایی ترین مفاهیم فلسفه ی هگل است که نقطه ی شروع منطق او نیز شمرده می شود. در این مجال، به بررسی مقوله ی هستی در منظومه ی فکری هگل می پردازیم.
سه‌شنبه، 24 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بررسی و نقد هستی و وجود از منظر هگل
بررسی و نقد هستی و وجود از منظر هگل
 

نویسندگان: منصور مهدوی * محمدجواد صافیان**



 

چکیده

هستی یکی از زیربنایی ترین مفاهیم فلسفه ی هگل است که نقطه ی شروع منطق او نیز شمرده می شود. در این مجال، به بررسی مقوله ی هستی در منظومه ی فکری هگل می پردازیم. یگانگی هستی با شناسایی و اینکه هستی در نظر هگل دارای تجرد است و این تجرد ناشی از قواعدی است که او برای سه پایه های خود وضع می کند، از جمله مباحث ماست. از دیگر نقاط مهم بررسی هستی، یافتن دلایل هگل در نخستین بودن این مقوله است؛ و اینکه او با چه توجیهی دیگر مقولات متکثّر خود را بر این پایه می نهد؟ هگل همچنین برای هستی تقسیماتی قائل شده که ذکر آن آمده است. نکته ی قابل توجه دیگر تفاوتی است که او میان «وجود» و «هستی» می نهد، این دو را با ظرافت از هم جدا می کند و هر یک را در جایگاه خاصّ خود قرار می دهد. در کنار این مباحث، سنجش نظریات هگل به محک نقد، از دیگر محورهای اصلی ماست که کوشیده ایم به نحو منصفانه آن را بررسیم.
کلیدواژه ها: هگل، هستی، مثال مطلق، تقسیمات هستی، وجود و هستی متعیّن.

مقدمه

از میان دو اصل مهم در تفکر هگل، یکی آن است که اندیشه و هستی یا به عبارتی شناسایی و هستی با هم وحدت دارند. هگل معتقد به وحدت اندیشه و هستی است. در سنت فلسفه ی اسلامی، از عالم عقل و اندیشه به عنوان عالم اثبات، و از عالم وجود به عنوان عالم ثبوت سخن می رود. مقام اثبات و مقام ثبوت برای هگل وحدت دارند، نه اینکه فرضی باشد؛ بلکه اگر آنها را دو دایره فرض کنیم، بر هم منطبق اند. اصل مهم دیگر در تفکر هگل آن است که انسان توان درک این وحدت را دارد، هگل بر آن است که در درون عقل، عناصر لازم برای درک این تطابق وجود دارد؛ یعنی عقل ما قادر است این تطابق و وحدت را کشف کند و این نکته ی مهمی است. این دو اصل برای هگل بسیار راهبردی می باشند؛ و در واقع، تمام فلسفه اش را بر این دو اصل استوار کرده است؛ اولاً به وحدت مقام ثبوت و مقام اثبات قائل است و ثانیاً شرایط و عناصر لازم را در ذهن و اعماق وجود مهیا می بیند.
هگل اساساً وظیفه ی فلسفه را در حوزه ی آنچه هست می داند: «آنچه عقلانی است، واقعی است و آنچه واقعی است، عقلانی. هرگاه از بند رسته ای چنین اعتقادی دارد، فلسفه نیز به هنگام ملاحظه ی دنیای معنوی و دنیای طبیعی، از همین جا می آغازد.»(1) او همچون بسیاری از ایده آلیست ها، هستی را اساساً هستی برای آگاهی می داند و می گوید که نوع هستی فقط از برای آگاهی است. هر موضوع یا عینی در صورتی به وجود می آید که ذهنی باشد. کائنات همان محتوای آگاهی ماست. برای هگل، مفهوم هستی معنایی غیر از معنای صدرایی دارد؛ یعنی در بیرون از من خودش را به من نشان می دهد. مفهوم هستی نزد هگل، شبیه وجود اگزیستانسیالیستی است؛ البته نه اینکه دقیقاً همان باشد. هگل عالم را پدیداری می فهمد، یعنی عالم همه ی آن قلمروهایی را دربر می گیرد که کانت فی نفسه به آنها قائل است. از این رو، عالم پدیداری هگل خیلی بزرگ تر است؛ منتها منظور هگل از هستی، هستی محسوس است که ما در خارج حس می کنیم.
هستی برای هگل نقطه ی آغاز است. مراد وی از هستی، آن گونه مفهومی است که «نطفه ی واقعیت و اندیشه با هم است. وجود را نمی توان منفرداً در نظر گرفت؛ وجود [خالی] نامتعیّن چیزی جز عدم نیست.»(2) از منظر هگل، وجود و عدم یک چیزند؛ ولی او اندیشیدن به یک چیز معین را اندیشیدن به هیچ نمی داند؛ چرا که وجود و عدم فقط در قبال دیگری معنا دارند؛ بدین معنا که وجود تنها همان چیزی است که از بطن عدم جدا می شود و عدم صرفاً فقدان وجود است. وجود ضمناً عدم هم هست؛ یعنی ضدّ وجود در خود آن پنهان است. «وجود هم وجود است و هم عدم است؛ گذار از وجود به لاوجود، یعنی نابودی است، و گذار از لاوجود به وجود، یعنی بود. در آسمان و زمین، هیچ چیز نیست که وجود و عدم با هم در خود داشته باشد.»(3)بنابراین، «هیچ چیز در جهان نیست که در حال شدن نباشد.»(4)

اولین سه گانه ی هگل

از همین جا می توان بحث درباره ی نخستین سه گانه یهگل را پیش کشید. از نظر وی، «وجود محض، در مرتبه ای که به نحو بی واسطه نامتعیّن است، فقط با خود مساوی است؛ بی آنکه با غیر خود مساوی باشد. امر نامتعیّن محض، در واقع، خلأ کامل است و اندیشه به درون آن راه ندارد و چیزی درباره ی آن نمی توان شناخت. این وجود نامتعیّن بی واسطه در حقیقت همان عدم است.»(5) او هستی و نیستی را یک چیز می داند که به درون یکدیگر می گذرند: هستی به درون نیستی، و نیستی به درون هستی گذر می کند؛ زیرا نیستی اندیشه ی خلأ است و این خلأ چیزی جز هستی محض نیست. «هستی و نیستی انتزاعی ترین، کم مایه ترین، و به همین علت، صورت های اصلی تضادّند.»(6)
در نتیجه ی انحلال این دو صورت تضاد در یکدیگر، مفهوم سومی لازم می آید که تصوّر گذار هستی و نیستی به درون یکدیگر باشد. این همان مقوله ی گردیدن است که گویا برای هگل از اصالت خاصّی برخوردار است. وی که گذار هستی و نیستی به یکدیگر را عین گردیدن می داند، این فرق را هم قائل است که: «دو حدّگذار، حدّ آغازین و حدّ پایانی، در حال سکون به سر می برند و از یکدیگر جدا هستند، و گذار به عبارتی بین آن دو صورت می گیرد. هربار که هستی و نیستی مطرح می شود، این عنصر سوم باید وجود داشته باشد؛ زیرا هستی و نیستی، به خودی خود، وجود ندارند و فقط در این سومین عنصر وجود دارند.»(7) و در همین راستا، تمجید ویژه ای از هراکلیت- پیشگام گرایش به شدن- می کند و می گوید: تشخیص اینکه حقیقت نخست همان شدن است و وجود و لاوجود تصوّراتی انتزاعی بیش نیستند، نتیجه ی فلسفی بزرگی است «فهم ما هر دوی این مفاهیم را به عنوان دو مفهوم حقیقی و معتبر [در ذهن] جدا می کند؛ عقل- امّا- تشخیص می دهد که هر یک از اینها درگیری است، و هر یک از آنها غیر خود را در خود دارد. از این رو، کلّ مطلق را باید چون کلّ در حال شدن تلقّی کرد.»(8) سوای هراکلیت، پارمنید هم در تحلیل اندیشه ی گردیدن و سخن از هستی و نیستی بر هگل تقدّم دارد. او نشان داد که گذار نیستی به درون هستی و گذار هستی به درون نیستی دو شکل اندیشه ی گردیدن هستند.
اکنون که دانستیم «هستی»، «نیستی»، و «گردیدن» چگونه نخستین سه گانه ی هگل را تشکیل می دهند، خوب است که بدانیم وی این سه را با جنس، فصل، و نوع برابر می داند: هستی جنس است؛ نیستی که مقوله ی دوم باشد، فصل است؛ در نتیجه ی آمیزش جنس و فصل، گردیدن پدید می آید که گونه ی خاصی از هستی، و از این رو، نوعی از آن است. در سه گانه های هگل، همواره مقوله ی نخستین ایجابی است؛ یعنی معنایی مثبت دارد که در اینجا هستی است. مقوله ی دوم همیشه سلبی یا مخالف مقوله ی نخست است و آنچه را مقوله ی نخست درصدد اثبات آن می باشد، نفی می کند. هگل مقوله ی دوم را از منبع خارجی نمی گیرد، بلکه از مقوله ی نخست استنتاج می کند؛ از این رو، مقوله ی نخست باید حاوی مقوله ی دوم باشد و هگل نیز اثبات می کند که مقوله ی نخست، مقوله ی بعدی را در کنه خویش دارد. از همین جاست که او می خواهد بگوید: مقولات، خود از یکدیگر منتج می شوند. او سه عنصر این سه پایه را به ترتیب برنهاد،(9) برابر نهاد(10) و همنهاد(11) نام گذاری می کند.

هستی مجرّد است

هگل برای سه گانه های خود، قوانین دیگری نیز وضع کرده که از آن جمله این است که دو جزء اولِ هر سه پایه به طور نسب مجرّدند، ولی این وضع در جزء سوم دگرگون می شود و به تشخّص نسبی بیشتری می رسد.
برای مثال، هستی که نخستین مقوله ی منطق است از همه ی مقولات مجرّدتر می باشد، زیرا از همه ی تعیّنات خویش دوری گزیده است و هیچ گونه فصل و ممیّزی ندارد؛ ولی «گردیدن» تفاوت نیستی و هستی را دربر دارد. هستی و نیستی به طور جداگانه مجرّدند؛ ولی هنگامی که بر هم می آیند، مقوله ی بالنسبه مشخص «گردیدن» را رقم می زنند.
هم نهادها اختلافات برنهاد و برابرنهاد را هم از میان بر می دارند و هم حفظ می کنند. به محاق رفتن مطلق اختلافات، مایه ی یکسانی است. هستی و نیستی همچنان درگردیدن باقی هستند و می توان آنها را به مدد تحلیل، از گردیدن درآورد. هستی و نیستی که وجودشان به هم وابسته است، در گردیدن محو شده اند؛ اما در عین انحلال، باز وجود دارند. از این رو، هستی و نیستی در گردیدن محوشدنی نیستند؛ بلکه محفوظ می مانند. هستی حاوی گردیدن است و گردیدن هم هستی را در خویش دارد. تفاوت این دو در آن است که اولی پنهان، و دیگری پیداست؛ چرا که مقولات زیرین، مقولات زیرین را در خویش دارند. با این حال، می توان گفت که در معنای دیگر، مقولات زیرین حاوی مقولات زبرین اند. گردیدن، هستی را در خویش دارد؛ ولی هستی نیز حاوی گردیدن است. این معنا، از آنجا به دست می آید که گردیدن از هستی استنتاج می شود. گردیدن در هستی پنهان بود، ولی هستی به نحو پیدا در گردیدن نمایان است؛ زیرا به روشنی، گردیدن نوعی از هستی شمرده می شود.
این قضیه بدینجا ختم نمی شود؛ بلکه به عبارتی باید گفت که نه فقط گردیدن، بلکه تمامی مقولات بعدی در هستی پنهان اند. همه ی مقولات منطق هگل، به حال اضمار، در مقوله ی هستی مندرج اند. هستی به طور ضمنی، همه ی مقولاتی است که در پی آن می آیند. «هستی، صورت معقول است؛ ولی در حال ضمنی.»(12) هگل همچنین هستی را «آن» یا «دقیقه» می نامد، و این ناشی از این نکته است که وی دو جزء نخستین هر سه پایه را آن یا دقیقه می نامد؛ یعنی تز و آنتی تز هر سه پایه دقایق اند، یعنی عناصر ترکیب کننده ی سه پایه اند. هگل هستی از مبدأ جست و جوی فلسفی و دیالکتیکی خود قرار می دهد. این سخن بدان معناست که هستی، خود از چیزی دیگر به دست نیامده است و یا به اصطلاح هگل، از جایی منتج نیست.

مثال مطلق بنیاد هستی

در منظومه ی فکری هگل، «هستی» متضمّن گردیدن است؛ از این رو، تصور هستی بدون گردیدن امکان پذیر نیست. پس، گردیدن شرطی است که هستی را به خود وابسته می کند؛ از آنجایی که تقدّم هر شرطی بر مشروط خود ضروری است، گردیدن بر هستی تقدّم دارد. هستی، گردیدن را در خود مفروض دارد و گردیدن بنیاد هستی است.
تا اینجا گفتیم که مقولات بعدی به طور پنهان در هستی وجود دارند. اکنون هگل با روش دیالکتیک خود و با شیوه ی استنتاجی اش می خواهد به ما بگوید که هستی الزاماً نه فقط همان گردیدن است؛ بلکه تمامی مقولات موخّر از خود، حتی نهایی ترین مقوله، مثال مطلق، را دربر دارد. هستی متّکی به گردیدن، و گردیدن متّکی به برنهاد بعدی است؛ به همین منوال باید پیش رفت تا به اصل سابق بر همه ی مقولات، یعنی مثال مطلق رسید. گردیدن، بنیاد هستی است و بر آن تقدّم دارد. برنهاد بعدی هم بنیاد گردیدن است. اگر این سیر را دنبال کنیم، در خواهیم یافت که مقوله ی نهایی، یعنی مثال مطلق، بنیاد هستی و همه ی مقولات دیگر است.

اشتراک هگل و ارسطو؛ اولین، آخرین است

این تصور که «اولین، آخرین است»، به شکلی آراسته، در فلسفه ی ارسطو موجود است. در سلسله مراتب هستی از منظر ارسطو، ماده ی بی صورت در نخستین مرتبه قرار دارد. ماده ی بی صورت، چون از تعیّن بی بهره است، با هر گونه کیفیت بیگانه است؛ این ماده تطابق عجیبی با مقوله ی هستی محض هگل دارد و چون تا این حد نامتعین است، ارسطو آن را «لاشیء» می نامد. هگل نیز می گوید که هستی و نیستی یکی هستند. پس در نظر ارسطو، ماده ی بی صورت، پایین ترین پایه ی وجود است. از دیگر سو، بالاترین مرتبه ی هستی صورت بی ماده است. صورت، نزد ارسطو، عین تعیین است. صورت مطلق معادل همان روح مطلقی است که هگل آن را نماد کمال تعیین و نیز آخرین مقوله ی خود می داند.

چرایی نخستین بودن مقوله ی هستی

از هگل می پرسیم که چرا باید بحث را از هستی شروع کنیم؟ جواب این است که در وهله ی اول، هستی بی واسطه است؛ و پیش فرض متافیزیکدان این است که ذهن انسان با ساده ترین چیزی که برخورد می کند، هستی است (چنان که علمای ما نیز این گونه می اندیشیدند.) هستی این خصوصیت را دارد که با حس شروع می شود. هستی همان بی واسطگی است، یعنی چیزی است که من در بی واسطگی می یابم (مثل هستی اشیایی که من گمان می کنم آنها را بی واسطه ادراک می نمایم.) هستی برای هگل در وهله ی اول همین است که ما مشاهده می کنیم؛ در وهله ی اول با خود موجود روبه روییم و عالم وجود یعنی همین عالم محسوس، و موجودات چیزهایی اند که ما به آنها التفات داریم.
هگل از مفهوم «هستی» آغاز می کند که نامتعیّن ترین و از نظر منطقی پیشینی ترین مفهوم است؛ و آن گاه رفته رفته نشان می دهد که چگونه این مفهوم به ضرورت و پیاپی از مفهومی راه به مفهوم دیگری می گشاید تا آنکه به ایده ی مطلق، یعنی به مفهوم یا مقوله ی خودشناسی یا خودآگاهی یا به اندیشه ی خوداندیش برسد.(13)
اینکه چرا هگل هستی را نقطه ی آغازین فلسفه ی خود قرار می دهد، پشتوانه های دیگری هم دارد؛ او با نقد نظر گروهی از فلاسفه ی جدید که شروع کار فلسفی را شروع قضایای شرطی و فرضی دانسته اند، بر این باور است که «مهم ترین مسئله ی مطرح در فلسفه، حقیقت اولیه است»؛ به همین دلیل بسط فلسفه نه حرکت از سرآغاز به سمت نتایج، بلکه کوششی برای تثبیت همین حقیقت اولیه است. مسئله ی اصلی در فلسفه بنیان فلسفه است؛ از همین جاست که هگل به دنبال نقطه ی آغازین بی واسطه ای می گردد تا روح مطلق در مراحل و مدارج حقیقت به نحو انضمامی ظهور یابد. از این رو، این نقطه ی آغاز نمی تواند قراردادی و گذرا باشد. با این اوصاف، اگر ما به دنبال علم محض باشیم، باید نقطه ی آغاز را «وجود محض» بدانیم. علم محض در پی وحدت محض است و وجود همان وحدتی است که علم خواهان آن می باشد و بدان مؤول می شود. علم محض را نمی توان از امر متعیّن خاص آغاز کرد، زیرا این امر خواه ناخواه فرع به ماقبل خود است؛ در نتیجه، برای شناخت آن، باید به ماقبل رجوع کرد که این کار استقلال را مختل می سازد.(14) اما باید پرسید که چگونه می توان به نخستین بودن هستی پی برد؟ از میان کلمات هگل، شاید بتوان پنج راه یا دلیل را برای کشف این مهم یافت که البته ممکن است برخی از این راه ها به یکدیگر قابل تحویل باشند؛

1. رجوع به جهان عینی

هگل استنتاج مقولات را فراگردی عینی از نفس حقیقت میداند. مقولات به سامان آورنده و منظِّم دلیل اند و این دلیل همان جهان عینی است. ممیّزه ی اصلی دلیل، ضرورت است. مقوله ی نخستین، باید بالضروره نخستین باشد. ترتیب استنتاج مقولات باید از آغاز تا پایان ضروری باشد؛ چگونگی آن باید به اقتضای ماهیت خود دلیل معین شود. در این میان، کار ما صرفاً کشف ماهیت و نظم و پیوستگی اجزای دستگاه دلیلی است که به نحوی عینی وجود دارد و اندیشیدن یا نیندیشیدن ما بر آن بی اثر است.(15)

2. رجوع به عقل

برای بازشناسی مقوله ی نخستین می توانیم با رجوع به عقل خود، و تشخیص اینکه کدام یک از تصوّرات کلّی و ضروری ما به طور منطقی بر تصوّرات دیگر تقدّم دارند، عمل کنیم؛ چرا که در پی دلیل عینی هستیم، این دلیل عینی با دلیل ذهنی یکی است. در ذهن ما و در جهان تنها یک دلیل موجود است. این نتیجه ی اصل وحدت شناسایی و هستی است. اگر مقولات ذهنی ما بر چیزهای عینی صدق نکنند، لازم می آید که چیزها ناشناختنی باشند که این مطلب از نظر هگل مطرود است و از جمله انتقادات او به کانت شمرده می شود. دلیل جهان، دلیل ما نیز هست؛ نخستین مقوله ی مطلق مقوله ای است که برای ما منطقاً بر همه ی مقولات دیگر تقدّم دارد و وجود این مقولات منطقاً وجود آن را از قبل مفروض می دارد؛ مثلاً تصوّر «جانور» بر تصوّر «اسب» مقدّم، و در آن پنهان است. هرچه یک مقوله، مجرّدتر و کلّی تر باشد جایگاهش در منطق هگل برتر است و هرچه خاص تر باشد جایگاهش فروتر. پس، مقوله ی نخستین کلی تر از همه ی مقولات دیگر، و برترین جنس است. فرق میان کلی عام تر و کلی خاص تر در آن است که کلی عام تر، مجردتر است. بنابراین، مقوله ی نخستین مجرّدترین مقولات، و حاصل حدّ اعلای تجرید است.(16)

3. آخرین مفهومِ ممکن بودنِ هستی

هگل بر این باور است که برترین تصوّرِ مجرّدِ ممکن، که محتوی همه ی چیزهای متصوّر در کائنات می باشد، تصوّر هستی است. اگر چه همه ی چیزها مادی نیستند، همه ی آنها هستی دارند؛ همه ی چیزها هستند. بسیاری چیزها را می توان یافت که زردرنگ یا مایع یا سنگین نیستند؛ ولی آنچه در دایره ی کائنات می گنجد صفت هستی باید درباره ی آن صدق کند. پس هستی مقوله ی نخستین است. هستی، یعنی خاصیت «هست بودن»، آشکارا برترین مفهوم مجرّد ممکن است؛ مثلاً میزی رادر تصوّر آورید که چهارگوش، سخت، قهوه ای، و برّاق باشد. اگر برّاق بودن را از میز بگیریم، حکم ما درباره ی آن به این صورت درمی آید: «این میز چهارگوش، سخت، و قهوه ای است.» اگر قهوه ای بودن را هم از میز حذف کنیم، از قضیه ی ما این باقی می ماند: «این میز چهارگوش و سخت است.» و سرانجام اگر چهارگوش بودن و نیز سخت بودن را از میز حذف کنیم، می ماند: «این میز هست.» «هست» آخرین مفهوم مجرد ممکن است. از اینجا پیداست که هستی، مقوله ی نخستین است. هستی منطقاً مقدم بر و مقدّر در همه ی مقولات دیگر است.(17)

4. تقدم تصوّرِ مجردتر در اندیشه و دلیل ذهنی

تصور مجرّدتر، چه در اندیشه و چه در دلیل ذهنی، همواره بر تصوّرهای دیگر تقدّم دارد. منطق هگل از برترین کل، یعنی هستی، با تخصیص بیشتر و بیشتر در نهایت به مقوله ای می رسد که هر چه هست کمتر از مقولات دیگر مجرد است. روش او این است که از جنس به نوع برسد و سپس هر نوعی را جنس تازه بداند و از آن به انواع پست تر پی ببرد.(18)

5. استنتاج معتبر باید از مضمر به صریح باشد

اگر از هگل بپرسیم: در حالی که استنتاج مقولات از هر دو سر امکان پذیر است، چرا بحث خود را با هستی آغاز می کنی و با مثال مطلق به پایان می بری؟ چرا در منطق بحث خود را با هستی آغاز می کنی، ولی از روش معکوس آن احتراز می داری؟ پاسخ او به این پرسش این است که هر استنتاج معتبر، از مضمر به صریح می رسد. همه ی مقولات در هستی نهفته اند؛ از این رو، برای هویدا ساختن آنها، کوشش خود را با هستی آغاز می کنیم.(19)

فرق هستی با وجود

هستی با وجود تفاوت دارد: اینکه چیزی «هست» یا «آن چیز هست» قضیه ای ناقص است، چرا که محمول ندارد؛ ولی قضیه ی «آن چیز وجود دارد» قضیه ای کامل است، زیرا شامل محمولی پوشیده است که با چیزهای دیگر نسبت دارد. معنای قضیه ی «آن چیز وجود دارد» این است که «آن چیز» جزئی از کائنات است و با چیزهای دیگر روابط متقابل دارد و بخشی از آن دستگاه منطقی است. از این رو، «وجود» تصوری بسیار غنی تر و مشخّص تر از هستی مطلق و میان تهی است.
در عبارات هگل، فرق هستی و وجود آنجایی آشکارتر است که او وقتی واژه ی وجود را درباره ی چیزی به کار می برد، مرادش این است که آن چیز جزئی از کائنات است؛ یعنی به همه ی چیزهای دیگر همبسته، و بخشی از دستگاه یا شبکه ی روابطی است که کائنات نام دارد. «وجود» هستی صرف نیست، بلکه هستی زمینه دار است؛ زیرا هر چیز موجودی قائم بر چیز موجود دیگری است و این چیز دوم نیز خود بر چیز سومی تکیه دارد، و به همین ترتیب، تا پایان. چنین تصوّری بسیار پیچیده تر و پیشرفته تر از مفهوم مجرّد و میان تهی هستی است که هگل منطق اش را با آن آغاز کرد. هستی کاملاً نامتعیّن بود؛ ولی وجود از سوی زمینه ها به تعیّن می رسد. از این رو، در سیر دیالکتیک، چون «وجود» تصوّری مشخّص و پیچیده است، پس از هستی مجرّد و ساده می آید.(20)

تقسیمات هستی

هگل حصصی برای هستی قائل است؛ از جمله «هستی برای خود»، که وی آن را گونه ای هستی می داند که «از کیفیت تام و تحقّق یافته ی کامل برخوردار است؛ و به همین سبب، آن هستی نامتناهی است.»(21) دیگر آنکه «کیفیت یک چیز اگر در وجه مثبت آن ملحوظ شود، خاصیت یا هستی آن چیز جدا از دیگر چیزهاست. کیفیت به این معنا مقوله ای فرعی است و هستی در خود [= فی نفسه] نام دارد؛ ولی کیفیت در وجه منفی خود (نفی)، خاصیت یک چیز به عنوان نافی چیز دیگر است. در این حال، آن چیز دارای نوعی از هستی است که در ارتباط با چیزهای دیگر و در نفی آنها تعیّن می یابد. و به این معنا، مقوله ای فرعی است که هستی برای دیگری نام دارد.»(22)

هستی متعّین

گردیدن، تبدّل هستی به نیستی است؛ ولی نیستی همان هستی است. لذا گردیدن عبارت است از: تبدّل هستی به هستی. اما این دیگر گردیدن نیست و گردیدن از بین رفته است. در وهله ی دوم، گردیدن عبارت است از: تبدّل نیستی به هستی؛ ولی هستی همان نیستی است. پس گردیدن عبارت است از: تبدّل نیستی به نیستی. این نیز گردیدن نیست و باز، گردیدن خالی از مصداق می ماند؛ ولی نتیجه ی این جریان، عدم محض نیست. آنچه برای ما مانده هنوز یگانگی هستی و نیستی است. و آنچه از این میان ناپدید شده عنصر تغیّر است. به این جهت، ما اینک به یگانگی هستی و نیستی در حالت آرامش سروکار داریم. این حالت مسلّماً نوعی از هستی شمرده می شود (زیرا حاوی هستی است)؛ ولی نوعی که نمی گردد، یعنی یک باره در نیستی ناپدید نمی شود. دیگر درست نیست که درباره ی این نوع هستی بگوییم که یا هست یا نیست. هستی آن اکنون قطعی است، و این قطعیت هستی است که مقوله ی تازه ای را پدید می آورد. هستی در این مورد، قطعی یعنی متعیّن است، نوعی از هستی است در برابر نوع دیگر: این گونه هستی است و گونه ی دیگر نیست. به عبارتی، هستی متعیّن است.(23) ماهیت مقوله ی هستی، فقدان هر گونه تعیّن است. اکنون ما به تصوّری از هستی رسیده ایم که دارای تعیّن است؛ در اینجا نیز به طور کلی دریافته ایم که هستی دارای نوعی تعیّن است. این تصوّرِ یک سره مجرد، تمامی محتوای مقوله ی هستی متعیّن را تشکیل می دهد.
وجودی که متعیّن و مشخّص می شود، واجد کیفیت می شود. کیفیت، در واقع، خود نوعی تعیّن است و کمّیت نوع دیگری از تعیین است. کیفیت نوعی تعیین است که از موجود جداناپذیر است و با آن، به نحو درونی، ارتباط دارد؛ در صورتی که تعیّن، به عنوان کمیّت، از موجود جداناپذیر است و نسبت به آن جنبه ی خارجی دارد. وجود یک شیء، چیزی نیست مگر مجموعه ای از کیفیات آن.... مثلاً آب، آب است تا وقتی که کیفیات آب را دارد....کیفیت یک شیء، از لحاظی همان موجودیت آن شیء است.(24)

نقد نظر هگل در مورد هستی

اکنون، پس از طرح نظریات هگل، می کوشیم تا عیار سخن او را بسنجیم. در این باره، چند نکته فراچنگ آمده که اینک بیان می شود:
1. گفتیم که هگل هستی را نقطه ی شروع جست و جوی فلسفی خود قرار می دهد. معنای این امر چنین خواهد بود که در سیر استنتاجی، هستی از چیز دیگر به دست نیامده است. و چون هستی اولین مقوله است، پس امری است که نمی توان آن را توضیح داد؛ یعنی رازی غایی است. گویا هر مبدأ دیگری به همین سبب که مبدأ است همین عیب را خواهد داشت، و این همان ایرادی بود که هگل به دیگر فلسفه ها می گرفت، از این بابت که توضیح و تبیین کائنات بر اساس یک راز غایی ممکن نیست؛ همچنان که دکارت فلسفه ی خود را با این اصل متعارف آغاز کرد که «من هستم.» هستی من حقیقتی باشد که در آن شکی روا نتوان داشت؛ با این همه، امری است که توضیح آن ممکن نیست، چرا که از امر دیگری استنتاج نشده و از این رو، توضیح و تبیین کائنات بر اساس آن، تلخیص و تبدیل کائنات به رازی غایی است. برخی مانند مک تگرت برای توجیه کار هگل، در شروع دیالکتیک با مقوله ی هستی، می گویند که در هستی هیچ چیزی نمی توان شک کرد، زیرا وجود شک دست کم بر هستی خود شک افاده می کند؛(25) ولی استیس معتقد است:
ارائه ی موضوع بدین شیوه، همان عیب هایی را دارد که در نقد اصل متعارف دکارتی یاد کرده اند. شاید هستی حقیقتی انکارناپذیر باشد؛ ولی به هر حال امری است که چون استنتاج نشده، نامعقول و مبهم است و فلسفه نمی تواند کار خود را از آن آغاز کند. پس باید نقطه آغاز را در جای دیگر جست. هگل خود این نکته را در عبارات فراوان بیان کرده است.(26)
2. همان گونه که در بیان آمد، هگل به صیرورت اصالت می دهد و می گوید: همه چیز در حال شدن است و در آسمان و زمین، هیچ چیزی نیست که وجود و عدم را با هم داشته باشد. اما او در حال هستی متعیّن به جایی می رسد که از یگانگی هستی و نیستی در حالت آرامش سخن می راند؛ ضمن آنکه این امر گویای نوعی تناقض در گفتار اوست. به نظر می رسد که این شیوه ی استنتاج، به علت ابهام واژه ی «قطعی» غیرمنطقی باشد. توضیح آنکه وقتی که ما می گوییم: چیزی قطعاً هست، بدین معناست که آن چیز از نوسان و دگرگونی میان «هست» و «نیست» باز ایستاده است؛ ولی هنگامی که واژه ی قطعی را مترادف با واژه ی متعیّن به کار می بریم، معنای دیگری از آن به دست می آید، و احتمالاً به همین دلیل است که در این نقطه، هگل از زبان استعاره مدد می جوید تا استنتاج ضعیف خود را سرپا نگه دارد. وی می گوید:
گردیدن در برابر ما یک سره آرام می نشیند. گردیدن گویی آتشی است که چون ماده ی خود را از میان ببرد، خود نیز خاموش می شود. نتیجه ی این جریان، نیستی و خلأ نیست؛ بلکه هستی متعیّنی است که مهم ترین صفت آن آشکارا این است که گردیده است.(27)
این گونه استعاره گویی هگل ناظر به این نکته است که وی بناست نقصی را در اندیشه ی خود پوشش دهد.(28)
3. هگل وقتی می خواست نخستین بودن مقوله ی هستی را اثبات کند، می گفت که در کاوش مفاهیم یک میز، در می یابیم که در پس مفاهیمی چون چهارگوش، سخت، قهوه ای، و برّاق بودن، ما به هستی میز می رسیم که آخرین مفهومِ مجرّدِ ممکن است؛ از این رو، هستی نخستین مقوله است. اشکال حرف هگل این است که بنا بر مبنای ارسطو، این میز دارای ماده، صورت، و صفاتی است؛ مادّه اش مثلاً فلز یا چوب است، صورتش هم چیزی است که میز را به اعتبار آن میز نامیده اند (یعنی میز را به شکل خاصّی ساخته اند تا این اثر خاص را داشته باشد)، بدین معنا که شیئیت شیء به صورت آن است؛ پس اگر صورت میز تغییر کند، میز دیگر میز نیست. اما به نظر هگل، اگر هستی را از شیء بگیریم، آن گاه دیگر چیزی نمی ماند؛ در حالی که جنس چیزی است که بتواند با اجزای دیگر مجموعاً ماهیتی را تشکیل بدهد. نکته اینجاست که جنس و فصل، با آنکه خارج از یکدیگرند، با هم متّحد هستند. جنس و فصل جزء نوع اند؛ ولی جنس که جزء فصل نیست، فصل هم جزء جنس نیست. جنس، جنس نوع است نه جنس فصل؛ فصل هم فصل نوع است نه فصل جنس. حال اگر بخواهیم هستی را جنس بگیریم و بگوییم: هستی به علاوه ی این فصل (مثلاً میز بودن)، و سوای فصل قهوه ای رنگ بودن و سخت و برّاق بودن، ماهیت این میز را به وجود آورده اند، این پرسش رخ می نماید که آیا فصل ها موجودند (و آنها را به هستی منضم کرده اند) یا موجود نیستند؟ اگر این فصول در واقع موجود نیستند و تنها منضم به هستی اند، بدین معناست که آنها معدوم اند، ولی (هستی) موجود است، از ضمِّ موجود به معدوم جنس و فصل به دست نمی آید. از این رو ،فصول نمی توانند معدوم باشند. و اگر این فصول در واقع موجود باشند،هر جا که هستی هست، (هستی) جنس است؛ پس هستی باید برای آن فصل جنس باشد و در ازای این جنس، یک فصل وجود داشته باشد. باز نقل کلام در فصلِ فصل می کنیم، او هم نمی تواند در مقابل هستی قرار گیرد، باید شیئی که هست، باشد. یعنی باید شیئی موجود باشد. پس باید غیرمتناهی هستی ها و فصل ها داشته باشیم. از این روست که ما نمی توانیم هستی را به عنوان یک جنس در مقابل فصل ها در نظر بگیریم.
هگل هستی را برترین مفاهیم و برترین مقولات می داند. او اگر دقت می کرد و می دانست که معنای «برترین» چیست، هستی را جنس الاجناس تلقّی نمی کرد. اینکه هستی برترین مقولات است بدین معناست که سایه ی هستی بر همه گسترده شده است و نمی توان آن را در مقابل اشیای دیگر، و جزء چیزی قرار داد؛ پس اینکه هستی در ردیف اشیای دیگر قرار گیرد، پذیرفتنی نیست.(29)
4. هگل می گوید: وجود محض به تنهایی نمی تواند تحقّق داشته باشد، وجود به دنبال ترکیب با عدم است که واقعیت می یابد. او در واقع می خواهد بگوید که وجود و عدم با هم جمع می شوند تا وجود تحقّق پیدا کند. اما از نظر ملّاصدرا، وجود محض دارای واقعیت است و وجودات معیّن و مقدّر در پرتو آن واقعیت دارند: وجود در مراتب نزولی خود - همین که به نهایتِ ضعف رسید- تشخّص سیلانی می یابد، با عدم همخانه می گردد، و به صورت «شدن» در می آید (یعنی درست نقطه ی مقابل انگاره ی هگل درباره ی وجود.)(30)
5. با آنکه هستی مقوله ی آغازین، و البته برترین مقولات است، ولی از نظر هگل آن قدر تنک مایه است که نمی تواند بر موضوعی بار شود. گویا در نگاه هگلی تنها شکل قضیه، هلیه مرکّبه است. وجود را آن گاه می توان بر چیزی حمل کرد که در یک زمینه مشخص به عنوان جزئی از کائنات گردد، و هلیه بسیطه به سبب میان تهی بودن هستی و بی زمینه بودنش قضیه ی کاملی به حساب نمی آید. حال آنکه در فلسفه ی اسلامی این قسم قضیه به تنهایی کمال لازم را دارد و برای معناداری، از همبسته شدن به چیزهای دیگر بی نیاز است.

نتیجه گیری

اینکه هگل هستی را نقطه ی عزیمت خود قرار داده و بر مبنای آن فلسفه ی خویش را بنا می نهد باعث احساس قرابت ما –که در فضای صدرایی تنفس می کنیم- با او می شود. ولی با اندک تأمّلی در می یابیم که راجع به وجودِ موردنظر او در مقایسه با وجود صدرایی باید به اشتراکی در حوالی لفظ بسنده کنیم. او از هستی سخن می گوید، آن را نخستین مقوله قرار می دهد و از دل آن مقولات دیگر را فراچنگ می آورد، و برای آن تقسیمات قابل توجهی ذکر می کند و با زحمت می کوشد تا میان وجود و هستی فرقی قائل شود، که البته قابل تأمّل می نماید. ولی هستی هگلی که در دایره ی محسوسات می گنجد با مفهوم وجود صدرایی فاصله ای قابل توجه دارد.
در این میان، سخن استیس درباره ی اینکه مقوله ی نخست هگل به سبب ابهام نمی تواند نقطه ی آغاز به شمار آید، و هگل به دلیل ایراد بر دیگران در خصوص غیرقابل توضیح بودن مقوله ی اول، اکنون نمی تواند از هستیِ مبهم به عنوان اوّلین مقوله یاد کند، چنگی به دل نمی زند و باید خاطرنشان کرد که هگل به مدد همین ابهام است که می تواند مقولات را به چنگ آورد. با این همه همان گونه که از شهید بهشتی نقل است که ایشان بر آرامگاه هگل حاضر شده و گفته است که وی سخنان قابل توجه زیادی دارد، ضمن عنایت به کاوش عبارات این فیلسوف غربی، هماره باید از ایجاد توّهم در خصوص شباهت مباحث او با فلسفه ی اسلامی اجتناب ورزید.

پی نوشت ها :

*دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه ی غرب،دانشگاه اصفهان.
mahdavi.mnsr@gmail.com
**استادیار دانشگاه اصفهان.دریافت:88/11/15 ـ پذیرش: 89/4/19.
1- اصول فلسفه ی حق، ص29-30، به نقل از: ژانت دونت، درآمدی بر هگل، ترجمه ی محمّدجعفر پوینده،ص 80-81.
2- روژه گارودی، در شناخت اندیشه ی هگل، ترجمه ی باقر پرهام، ص150.
3- همان، ص75.
4- همان، ص 150-151.
5- کریم مجتهدی، منطق از نظرگاه هگل، ص49.
6- نامه به دوبوک در 30 ژوئیه ی 1822، مکاتبات، ص326-329، به نقل از: ژانت دونت، همان،ص106.
7- علم منطق، ج1، ص98-99، به نقل از: ژانت دونت، همان، ص113.
8- تاریخ فلسفه، I، فصل I، D، به نقل از: روژه گارودی، همان، ص 150.
9. Thesis.
10. Antithesis.
11. Synthesis.
12- والاس، منطق، مطلب 84، به نقل از: والتر استیس، فلسفه ی هگل، ترجمه ی حمید عنایت، ج1، ص148.
13- فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج7، ترجمه ی داریوش آشوری، ص192.
14- کریم مجتهدی، همان، ص45.
15- والتر استیس، همان، ج1، ص115.
16- همان، ص116-118.
17- همان، ص117-118.
18- همان، ص119-120.
19- همان، ص153.
20- همان، ص263-264.
21- کریم مجتهدی، همان، ص69.
22- والتر استیس، همان، ص191.
23- همان، ص187-188.
24- کریم مجتهدی، همان، ص57.
25- کتاب Studies in Hegelian
dialectic مطلب 17-18، به نقل از: والتر استیس، همان، ص 149.
26- والتر استیس، همان، ص149-150.
27- والاس، منطق شماره ی 89، به نقل از: والتر استیس، همان، ص 188.
28- والتر استیس، همان، ص188-189.
29- مرتضی مطهّری، مجموعه آثار، ج9، ص 49-55.
30- همان، ج13، ص172.

منابع:

- استیس، والتر، فلسفه ی هگل، ترجمه ی حمید عنایت، چ پنجم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1372.
- دونت، ژانت، درآمدی بر هگل، ترجمه ی محمّدجعفر پوینده، تهران، سرچشمه، 1380.
- کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ج7، ترجمه ی داریوش آشوری، چ دوم، تهران، علمی و فرهنگی و سروش، 1375.
- گارودی، روژه، شناخت اندیشه ی هگل، ترجمه ی باقر پرهام، تهران، آگاه، 1362.
- مجتهدی، کریم، منطق از نظرگاه هگل، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات اجتماعی، 1377.
- مطهّری، مرتضی، مجموعه ی آثار، چ چهارم، تهران، صدرا، 1378، ج9.
- --- ، مجموعه ی آثار، چ چهارم، تهران، صدرا، 1377، ج 13.
منبع: معرفت فلسفی شماره 28

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما