نمازو دیدار خدا

سال های اول جنگ که آبادان در محاصره دشمن قرارداشت، گردان 153 به فرماندهی سرهنگ «امیری» از تیپ 2 لشکر 77 که من هم از نیروهای آن بودم،
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نمازو دیدار خدا
نمازو دیدار خدا

نویسنده: مسعود نادری



 
سال های اول جنگ که آبادان در محاصره دشمن قرارداشت، گردان 153 به فرماندهی سرهنگ «امیری» از تیپ 2 لشکر 77 که من هم از نیروهای آن بودم، در آن سوی رودخانه «بهمنشیر» مستقر شده بود.
مسئولیت فرماندهی گروهان سوم به عهده ی من بود. در مقابل گردان ما لشکر 4 مکانیزه عراق مستقر بود و همواره با برتری نظامی خود سعی در بر هم زدن آرامش و آرایش نظامی نیروهای ما را داشت؛ بنابراین برای کاهش و محدود کردن فعالیت های نظامی آنان، یکی از مأموریت های ما اجرای عملیات های ایذایی در مواضع نیروهای دشمن بود.
در یکی از روزهای دی ماه 1359 در ساعت چهار بامداد یک گروه رزمی پس از اجرای مأموریت خود به گروهان عزیمت کرد. سربازی دراین گروه حضور داشت به نام «یزدی» که توجه ام را به خود جلب کرده بود. او ورزشکار، شجاع و با ایمان بود. از خصوصیات بارزش اقامه نماز در اول وقت بود، او به فضیلت و آثار معنوی و سازنده نمازاول وقت آشنا بود و با اخلاص و معنویتی که در خود داشت به روحیه ای عرفانی و عاشقانه با خدا دست یافته بود.
وی در اکثر مأموریت ها داوطلب بود و آن روز هم که از مأموریت داوطلبانه خود برگشته بود، به استقبالش رفتم و جویای احوالش شدم. علاوه بر اسلحه انفرادی، کمی مهمات و یک آر.پی.جی به همراه داشت. به او گفتم :
یزدی خسته نباشی، این مهمات و اسلحه را از کجا آوردی؟ مال عراقی هاست؟ با تبسم و مهربانی پاسخ داد:
شما هم خسته نباشید، این اسلحه یکی از رزمندگان است که چون خسته شده بود و نمی توانست آن را حمل کند، با خود آوردم.
پس از این جمله، بی درنگ اسلحه و مهمات را در گوشه ای گذاشت و برای وضو گرفتن آماده شد. به او گفتم:
فعلاً برای نماز وقت زیاد است، پوتین ها را از پایت درآور، چند لحظه ای استراحت کن و بعد با فرصت وضو بگیر، آن وقت نماز را با خیال راحت بخوان.
یزدی، با همان لحن صمیمی و دوستانه جواب داد:
جناب سروان فرصت برای وضو گرفتن نیست، خیلی عجله دارم. با تعجب پرسیدم: برای چه عجله داری؟
گفت : باید برای ادامه مأموریت آماده شوم، نمی توانم استراحت کنم. پس از این جمله که با عجله هم پاسخ داد، به نمازایستاد. در این فکر بودم که به کجا می خواهد برود و چه کاری می خواهد انجام دهد ؟
همچنان فکرم با این سؤال درگیر بود که فرمانده با بی سیم اطلاع داد که سه نفر از نیروهای گردان در میدان مین گرفتار شده و مسیر را گم کردند و بعد هم از من خواست با نظارت نزدیک، برای رهایی آنان اقدام کنم.
به دیدگاه رفتم و با دوربین، منطقه را از نظر گذراندم. دشمن در فاصله 500 متری ما بود. سه نفر سرباز در اثر خستگی و قرار گرفتن در مسیرآتش دشمن، قدرت حرکت نداشتند و فقط با تکان دادن دست و علایم کمک می خواستند.
بلافاصله یک تیم سه نفری احضار کردم و دستور دادم که به نجات آنان بروند. در همین زمان سرباز «یزدی» خودش را به من رساند و گفت:
جناب سروان من نماز را خواندم، حالا آمده ام که به شما کمک کنم.
گفتم : تو خسته ای، برو استراحت کن.
سرانجام یزدی با اصرار فراوان و خواهش و تکرار به خواسته خود رسید و به تیم اعزامی پیوست. مقداری که دورتر شدند، از سنگر دیده بانی با دوربین آنان را زیر نظر گرفتم، دسته خمپاره اندازآماده تیراندازی بود و من هم با بی سیم با گروه اعزامی ارتباط داشتم.
در هر حال گروه رزمی به نزدیکی سربازان گرفتار در کمین آتش دشمن رسید. یزدی با رگبار مسلسل به سمت دشمن، آنان را به وحشت انداخت. دراین لحظه سرباز گرفتار و تیم مورد نظر به سمت نیروهای خودی شروع به دویدن کردند. لحظاتی پس از تیراندازی «یزدی» دشمن متوجه موقعیت او شد و با انواع اسلحه ها به سوی او تیراندازی کرد.
در این زمان بقیه سربازان به نزدیکی ما رسیده بودند، اما متأسفانه «یزدی» مورد اصابت گلوله دشمنان قرار گرفت. پس از اصابت گلوله به دور خود چرخید و رو به کربلا ایستاد، یک دستش را به طرف آسمان بلند کرد و سپس به زمین افتاد و به شهادت رسید.

پی نوشت ها :

حسینیا، احمد، زمزمه ای در تنهایی، ص 58-57؛ سرهنگ امین ایزدی.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.