سربازان جمع ما

کم کم شایعه ی حمله به کوههای الله اکبر قوت می گرفت. نیمه دوم فروردین سال 60 بود که از هوفل به طرف جایی که آن را «شهرک خوشنامی» نامیده بودیم حرکت کردیم.
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سربازان جمع ما
سربازان جمع ما(3)

نویسنده: مسعود نادری



 

برگشت از هوفل وآزادی الله اکبر(1)

کم کم شایعه ی حمله به کوههای الله اکبر قوت می گرفت. نیمه دوم فروردین سال 60 بود که از هوفل به طرف جایی که آن را «شهرک خوشنامی» نامیده بودیم حرکت کردیم. بنه ی گردان درآنجا بود. مانند یک اسباب کشی شده بود؛ باید همه سنگرها و وسایل را جا به جا می کردیم. خیلی سخت بود؛ اما ما از جابه جایی ها استقبال می کردیم؛ زیرا هرچه جابه جایی و حرکتی سرآغاز ماجراهای تازه ای بود که اتفاق می افتاد و همیشه نیز خاطره انگیز می شد.
الوارها، جعبه های مهمات و گونی های پر از خاک و غیره را نیز جابه جا کردیم. روز حرکت، طوفان شن در گرفت. این طوفان در اهواز، خوزستان و بیابان های اطراف آن تقریباً هرروز و مرتب می وزد؛ اما طوفان آن روز چیز دیگری بود. چشم چشم را نمی دید. اگر کمی از هم فاصله می گرفتیم، یکدیگر را گم می کردیم. من که تنها کمی از سنگرها فاصله گرفته بودم، نیم ساعت گشتم تا دوباره به آنها رسیدم. اصلاً نمی شد چشم را بازکرد؛ زیرا چشم ها پر از شن و ماسه می شد. غذایی که آمده بود پر از خاک و ماسه بود. همه اسباب و وسایل پر از ماسه بود. نزدیک غروب طوفان آرام شد. نقل و انتقال هم پایان پذیرفت و در جای خود مستقر شدیم.
در هوفل دوستان جدیدی به ما ملحق شده بودند؛ دو نفر درجه دار وظیفه احتیاط به نام های اصغر یوسفی ـ در تهران با ما هم محله ای بود و در خیابان
دامپزشکی، چهارراه قصرالدشت زندگی می کرد ـ و گروهبان سید علی مورتی که یزدی بود. چند سرباز وظیفه هم به ما ملحق شده بودند به نام های احمد طُرفی ـ عرب زبان و اهل سوسنگرد بودـ ابراهیم صفایی اهل اهواز، مصلی نژاد اهل شیراز و مختارباقری، زمانی و فغانی هر سه شمالی و اهل ساری بودند. بعدها مختار باقری با لهجه شمالی لطیفه تعریف می کرد و می خندیدیم. در جمع های چند نفره معمولاً بعضی شاخص و عده ای شادی بخش می شوند و همیشه اسباب نشاط دیگران را با شوخی ها و مطایبات فراهم می کنند؛ باقری هم یکی از آنها بود.

یاری امام زمان (عج)(2)

ساعت 3 و 30 دقیقه بامداد بود. همه داشتند آماده می شدند. دو رکعت نماز خواندم. حدود ساعت 3و45سکوت شب یکباره شکسته شد. انگار زلزله شده است. آتش تهیه توپخانه آغاز شده بود. غرش رعدآسای توپ ها یک لحظه متوقف نمی شد. منورها آسمان را نورباران کرده بودند و هوای تاریک مثل روز روشن شده بود. بی سیم ها به کار افتاده بود و گروه چریکی داشت زیر آتش تهیه تلاش می کرد. بچه های مهندسی داشتند معبری را از داخل میدان مین باز می کردند تا گروه چریکی بتواند از آن عبور کند و بر دشمن بعثی حمله کند. دو نفر با انفجار مین به هوا بلند شدند و بدن هایشان تکه تکه شد و فنای فی الله شدند. با اینکه بچه ها این صحنه را می دیدند، اما خیلی جدی تر و مصمم تر جلو می رفتند. خدایا این چه روحیه ای بود!
بچه ها می خواستند از میدان مین عبور کنند؛ اما تیربار عراقی ها جلوی حرکت آنها را گرفته بود. ستوان حجاری، فرمانده گروه چریکی فریاد زد: «چرا ایستاده اید. همراه من بیایید تا از منطقه بگذریم.» گفتند:« مگر رگبارهای تیربار را نمی بینی ». بدون اینکه پاسخی بدهد، شروع به دویدن کرد، بقیه نیز جرئت یافتند و تکبیرگویان پشت سر او شروع به پیش رفتند و بی باکانه بر سر دشمن متجاوز فرود آمدند. بعدها درباره ی آن لحظات از ستوان حجازی سؤال کردم. گفت : «در آن لحظه مانده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. ناگهان انگار به من الهام شد، احساس کردم یک نفر جلوی من می گوید بیا، نترس و چنین شد که من فریاد زدم بچه ها بیایید. ان شاءالله امام زمان (عج) به ما کمک می کند.»

پی نوشت ها :

1. دربندی، غلامحسین، بوی گل مریم، صص 29 -28
2. همان مدرک، صص 34-33

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.