سربازان مهندسی

دیگر همه می دانستند که در محدوده ی زمین های تصرف شده دشمن هستیم و در این نقطه، دشمن کاملاً به پیرامون خود احاطه دارد و کوچکترین خطا ممکن است برایمان
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سربازان مهندسی
سربازان مهندسی (1)

نویسنده: مسعود نادری



 

سربازان مهندسی (1)

دیگر همه می دانستند که در محدوده ی زمین های تصرف شده دشمن هستیم و در این نقطه، دشمن کاملاً به پیرامون خود احاطه دارد و کوچکترین خطا ممکن است برایمان فاجعه به بارآورد. قدم ها آهسته برداشته می شد ودر آن لحظه بلندترین صداها، صدای نفس هایمان بود که درسینه حبس کرده بودیم. به علت ترس، بچه ها حداقل فاصله را با هم داشتند و همین طور به خاطر عدم برخورد با مین ها، نیروهای تأمین، ناخودآگاه خود رابه ستون نفرات نزدیک کرده بودند و با دقت کامل قدم بر می داشتند. همه مراقب و نگران دشمن و مین های مسیر بودیم. در این حال بچه های مهندسی کاوشگر مین را برای جلوگیری از حادثه انفجار به جلو اعزام کردم، یکی از نفرات از فاصله چند متری، اولین نوار میدان مین را مشاهده و بلافاصله با صدای نسبتاً بلند، خواهان توقف شد. سریعاً همه نفرات از جمله صالحی که به دو، سه متری میدان مین رسیده بود از حرکت باز ایستادند و اولین نوار میدان مین را که از نوع مین های والمر بود مشاهده کردیم.
با برخورد به میدان مین، سریعاً به همه، غیر از سه نفر از همراهان دستور دادم عقب رفته و وارد کانال آب شوند تا از خطرات احتمالی درامان باشند. سپس به آن سه نفر که یکی تفنگدار محافظ و دو نفر دیگر از سربازان مهندسی بودند، دستور دادم که از یک نقطه وارد میدان مین شده و پس از کاوش و خنثی سازی آنها حتی الامکان عمق میدان مین را هم بر آورد کنند.
سربازان مهندسی با مهارت، دقت و حوصله، اقدام به خنثی سازی مین های مسیر خود کردند و پنج ردیف آنها را خنثی واعلام کردند که تقریباً به وسط میدان مین رسیده اند و چون بیشتر ازاین نمی شد خودمان را به دشمن نزدیک کنیم، دستور توقف و بازگشت را دادم و به سربازان تأکید کردم برای پنهان کاری، مین های خنثی شده را سر جایشان قرار دهند و به عقب برگردند. دستور اجرا شد و سربازان یک عدد مین از نوع نواری و یک عدد مین ضد تانک را نیز به همراه خود آوردند و ما به جمع نفرات داخل کانال پیوستیم و پس از چند دقیقه با روحیه ای بالا و شاد و مسرور، با حفظ نظم و ترتیب شروع به بازگشت کردیم و به سرعت از منطقه دشمن دور شدیم و پس از 45 دقیقه به تک خانه رسیدیم. آن گاه دستور دادم که در این نقطه با گروهان تماس گرفته شود. پس از ارتباط، متوجه شدیم که همه مخصوصاً استوارخوش نواز از قطع ارتباط ما بسیار نگران شده بودند. وقتی خوش نواز از پشت بی سیم صدای مرا شنید اظهار نگرانی کرد و پرسید : «چقدر از مأموریت انجام شده؟» به ایشان گفتم :«تمام مأموریت را انجام داده ام و دیگر نیازی به اجرای مأموریت در شب بعد هم نیست.»
خوش نواز از سخنانم بسیارخوشحال شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم و بعد از 45 دقیقه تقریباً ساعت 4 صبح به سنگرهای خودی رسیدیم. زمانی که به محوطه گروهاو وارد شدیم، استوار خوش نواز به استقبال ما آمد و خوش آمد گفت. متوجه شدم تا موقع برگشت ما بیدار مانده و از اینکه ارتباط ما از طریق بی سیم قطع شده، بی قراری می کرده است.
خوش نواز، نشانه و مدرکی از موفقیت ما در این مأموریت خواست و بلافاصله سرباز مهندسی دو عدد والمر و ضدتانک خنثی شده عراقی را به او نشان داد و او بی درنگ صورت من و بچه ها را تک تک بوسید و مجدداً تبریک گفت.

تلخ تر از هندوانه ی ابوجهل (2)

سرباز سید مهدی حسینی، روز 60/11/15 از خدمت مرخص شد. حسینی انسانی با سواد، خوش فکر، متدین و حزب اللهی بود و از نظر سنی هم از همه ما بزرگتر بود و ما از تجربه دو ساله خدمتش بسیار بهره بردیم. خدمتش که تمام شد، گر چه همه متأثر شدیم، اما خدا را شکر می کردیم که خدمتش را با موفقیت و دلسوزی تمام، به پایان رسانده و با سرافرازی به کنار خانوده اش بر می گردد. بعد از مرخص شدن حسینی پیشنهاد کردم یکی از سربازان نسبتاً قدیمی و متدین گروهان، به نام محمد باقراحمدزاده را به جای حسینی به رسد تفنگ 106 انتقال دهند. احمد زاده اهل ناحیه طلاب مشهد بود. لهجه شیرین و غلیظ خراسانی داشت و همین طور خیلی ساده و بی آلایش و از قد و قواره نسبتاً کوچکی برخوردار بود؛ اما همیشه تظاهر به قوی بودن و برتری فیزیکی به دیگران می کرد ودائماً با افراد، از جمله اشخاصی که دو برابر جثه او بودند، مجادله و در قالب شوخی، آنها را تهدید می کرد. این نوع رفتارش هم حالت جدی داشت و هم حالت شوخی. بچه ها به خاطر این خصوصیاتش او را دوست می داشتند و گاهی نیز سر به سرش می گذاشتند. هر روز دامنه ی شوخی بچه ها با او زیادتر می شد و وقتی کار به گرفتاری می رسید از من کمک می طلبیدند و من نیز ناچار می شدم از او حمایت نمایم و بچه ها به پاس احترامم نسبت به او کوتاه می آمدند.
روزی یکی از بچه ها (موسوی) از خارج وارد سنگر شد و گفت :آقای میرزایی از طرف فرماندهی شما را احضار کرده اند و من بلافاصله متوجه شدم که
بچه های نقشه کشیده اند که در غیاب من به حساب احمدی برسند، بنابراین به آنها گفتم که نقشه شما را فهمیده ام ونمی روم. اما ناگهان سه چهار نفر از آنها بر سرم ریختند و چنان مهارم کردند که دیگر نتوانستم هیچ حرکتی بکنم. آن گاه یه تعدادی سراغ احمدی رفتند، و خدا می داند چقدر هندوانه ابوجهل به خورد او دادند! احمدی هر چه از من کمک خواست، نتوانستم کاری برایش انجام دهم.(هندوانه های ابوجهل تقریباً به اندازه ی پرتقال شبیه هندوانه است و روی رمل های مناطق جنوب می روید، واقعاً اسم مناسبی برای آن گذاشته اند، زیرا تلخی آن را نمی شود با هیچ چیز دیگری مقایسه کرد)خلاصه بعد از خوراندن مقداری هندوانه به احمدی هر دوی ما را رها کردند و هر کدام کناری نشستند. آن شب یکی از شب های شاد و فراموش نشدنی ما بود، متأسفانه فردای آن شب اتفاقی افتاد که تلخی آن به مراتب بیشتر از هنداونه ابوجهل بود.
در داخل سنگر ما رسم براین بود که هر کس به نوبت کارهای نظافت و شستشو را انجام می داد. هرگاه نوبت نظافت به کسی می رسید آن روز او را به شهردار صدا می کردند. شهردار شدن نیز در سنگر ما صفا و عالمی داشت. فردای همان شب که ما شوخی وشادی زیادی داشتیم، من شهردار سنگر شدم. در موقع نظامت من، بچه ها بیرون سنگر مشغول بازی فوتبال بودند که ناگهان عراق یک گلوله توپ سنگین شلیک کرد. توپ دردویست متری من و در اطراف محلی که بچه ها مشغول بازی بودند. به زمین اصابت کرد. پس از چند لحظه سرباز موسوی خود را به در ورودی سنگر رساند و با صدای وحشت زده گفت : آقای میرزایی! گفتم بله : گفت : مگر نمی دانی چه اتفاقی افتاده است ؟ گفتم خیر! گفت : «همه بچه های سنگر شما مجروح و شهید شده اند.»پا برهنه دویدم و وقتی خود را به بالای سر بچه ها رساندم، دیدم تعدادی از آنها زخمی و تعداد زیادی شهید شده اند.مجروحان از جمله یدالله وارسته و گروهبان رعیت پیشه و سرباز احمدزاده (احمدی) و قاسم پیرزاده را از منطقه خارج می کردند. اما سه نفر دیگر از سربازان قطعه قطعه شده بودند و در این میان کسی که بدنش از همه سالم تر بود، محمدرضا ریاحی بود که سر و صورتش تقریباً سالم بود ولی دست و پاهایش قطع شده بود و سینه اش نیز مورد اصابت چند ترکش قرار گرفته بود. سریعاً کنارش نشسته او را در آغوش گرفتم.
یکی ازسربازان بهداری ناامیدانه در تلاش بود تا جلوی خونریزی او را بگیرد، ولی خودش می دانست که کار از کار گذشته و تلاش هایش دیگر ثمری ندارد. درحالی که پیکر غرق به خونش در آغوشم بود، شروع به لرزیدن کرد. او را بیشتر به سینه خود فشردم، چشم هایش را به چشمان من دوخت و گفت : رحمان! مادرم. در حالی که به چشمان او خیره شده بودم، سرم را به علامت مثبت برایش تکان دادم. مادرش را بسیار دوست داشت و خود را بیش از اندازه مدیون او می دانست. حق هم با او بود ؛ وی راجع به مادرش چیزهای زیادی به من گفته بود. از جمله این که وقتی او نوجوان بوده پدرش را از دست داده بود. پس ازفوت پدر، مادر املاک و خانواده اش را به خوبی اداره کرده و با وجود اینکه آن زنِ جوان از یک خانواده ی سرشناس بوده و می توانسته به راحتی ازدواج کند، از این کار اجتناب کرده و به پرورش فرزندان اکتفا می کند. گفت : زمانی که به سن سربازی رسیدم، مادرم با وجود خطرات جنگ مرا تشویق به حضور در جنگ کرد ودائم سفارش می کرد که برای مملکت با رشادت و جوانمردانه خدمت کن. ریاحی بارها ابراز امیدواری می کرد که پس از پایان خدمت هر چه زودتر نزد مادرش برگردد. زیرا یک دستگاه ساختمان برای او و عروس مورد نظرش (در شهرستان گرمسار) آماده کرده است و روز شماری می کند شاهد مراسم عروسی او باشد.
با شدت گرفتن تشنج ریاحی او را بیشتر به سینه و آغوش خود فشردم. وقتی مقداری از تشنج وی آرام گرفت، نگاهش را از من دور کرد و به سوی قبله نظر دوخت و آرام آرام اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. آن گاه سر و صورتش را به سوی قبله برگرداند و همچنان لبانش را می جنباند و ذکر می گفت. تا این که مجدداً تشنج شدت گرفت و به خاطر خونریزی زیاد صورتش سفید و سفیدتر می شد و در حالی که چشم از چشمان من بر نمی داشت، ناگهان پلک هایش توان خود را از دست داد و آهسته آهسته مژه هایش به پایین آمد و به هم نزدیک و نزدیک تر شدند. تمام تلاشم بر این بود که تا جان در بدن داشت، صدایم را برای ناله بلند نکنم، گرچه اشک از چشمانم سرازیر بود.
دیگر به جز صدای نفس چند سربازی که دور تا دور ما حلقه زده و ناظر صحنه بودند، صدایی شنیده نمی شد. هر لحظه، خون گرم ریاحی را که از بدنش خارج می شد احساس می کردم، سپس چشمانش به آرامی بسته شد و متوجه شدم، ریاحی، آن حبیب و عزیز سنگر ما به جمع شقایق ها و آلاله های سرخ پیوست.
سرش را آرام روی زانوهایم قرار دادم و بلند بلند شروع به شیون و ناله کردم. به طوری که تا فاصله زیادی صدای من شنیده می شد. زیرا هم برای آن جوان برومند، شجاع، پاک و متدین و داوطلب برای هر نوع مأموریت خطرناک دلم می سوخت و هم برای مادر بزرگوار و مظلومش، زیرا این زن پاکدامن تنها پسر، مونس و یادگار همسرش را نیز از دست داده بود.
آه ! خدایا!این حبیب سنگر ما و حبیب چنان مادری به شهادت رسید؟ بچه ها وقتی بی طاقتی مرا دیدند به ناچار به زور متوسل شدند و مرا دور ساخته و جنازه ها را جمع و به عقب منتقل کردند.
بعداً شنیدم در بیمارستان، گروهبان رعیت پیشه نیزبه شهادت رسیده است. اما بقیه از جمله یدالله وارسته، قاسم پیرزاده و محمد باقراحمدزاده پس از مداوا به منطقه مراجعت کردند. دیگر در محفل ما از آن دوستان صمیمی خبری نبود و سنگر ما به سنگر حُزن و اندوه تبدیل شده بود. از افراد قدیمی من، شکری و محسن امین جعفری باقی مانده بودیم و پس از چند روز تعدادی سرباز جدید به جای افرادی که مجروح و به شهادت رسیده بودند به ما ملحق شدند، ولی تا مدت ها غم وماتم از دست دادن دوستان، ما را عزادار کرده بود.

باز هم پیروزی(3)

درهمان لحظه ای که بچه ها، آخرین افراد نیروهای عراقی را پاکسازی می کردند، یک لشکرتانک و نفربر عراقی بدون این که متوجه شود نیروهای پیاده و خط شکنشان نابود شده اند، برای تقویت نیروهای پیاده، خود را به مواضع دفاعی ما نزدیک می کند. بچه ها بلافاصله در مواضع سنگرهای اصلی مستقر شده و موفق می شوند حدود ده دستگاه از تانک ها، نفربرها و خودروهای دشمن را منهدم کنند. در این لحظه سایر نیروهای زرهی و خودرویی دشمن با مشاهده ی این اوضاع بلافاصله فرار را برقرار ترجیح داده واقدام به عقب نشینی می کنند. دو سه ساعت پس از روشن شدن هوا و فروکش کردن این حماسه شگفت، از مرخصی برگشته و به صحنه نبرد رسیدم. طوری که وقتی به جنازه عراقی ها دست می زدم هنوز گرم بودند! حدود 400 جنازه از عراقی ها در محوطه گروهان و کانال های اطراف بر جای مانده بود. تحلیلی که برای خود از این نبرد داشتم چنین بود:
الف ـ گرچه همه چیز در صحنه ی نبرد به نفع دشمن بود، ولی اگرعنایت باری تعالی نبود، هرگز بچه های یک گروهان و یا حداکثر یک گردان ادغامی نمی توانستند با یک لشکر زرهی و چند گردان کماندویی عراقی مبارزه کنند.
ب ـ هوشیاری و دقت عمل و دلاوری های سربازان سنگر تیربارکه تا صبح اجازه نمی دهند یک ستوان از نیروهای عراقی از نیرو و توان خود استفاده کند، دراین پیروزی بسیارمؤثر بود.
ج ـ دلاوری و جانفشانی ستوان ملکوتی و سربازان همراهش در جنگ و گریز با دشمن و تحت فشار قرار دادن نیروهای عراقی نقش مؤثری در پیروزی نیروهای اسلام داشته است.
د ـ فرماندهی و سازماندهی موفق و سریع گردان و نیروهای کمکی سپاه پاسداران توسط سرهنگ مهر پویا، برای بازیابی توان از دست داده نیروهای خودی نقش ارزنده و تعیین کننده ای داشته است.
هـ ـ حرکت به موقع و ایثارگرانه ی آن فرد گمنام و همراهی و حماسه سازی صدها تن از نیروهای جبهه ی حق اعم از سپاهی و ارتشی با این دلاور بی نام و نشان جبهه های عشق سهم ارزنده ای در به هلاکت رساندن نیروهای بعثی داشته است.
گر چه دشمن با یک لشکر زرهی و سه ستون از نیروهای پیاده خود، قصد پیش دستی و برهم زدن سازماندهی ما را داشت و با این حرکت قصد داشت نیروهای ایران را تا آن طرف رودخانه کرخه به نفع خود وادار به عقب نشینی کند. خداوند این قصد و تدبیر را به لطف مجاهدان دلیرش نافرجام گذاشت و دشمن نه تنها به مقاصدش نرسید، بلکه بیش از پیش نیز به روحیه نیروهایش لطمه وارد شد.
در آن شب حدوداً سی نفر از گروهان ما نیز به اسارت درآمد و یا به شهادت رسیده بودند. از میان شهدا دو نفر از سربازان سنگر ما باقی مانده بودند. سرباز احمد زاده که از استراحت و مجروحیت باز آمده بود و سرباز ابراهیمی که بسیار مؤمن و متدین و حزب اللهی بود و تمام سربازان از شجاعت و مبارزه او در مقابل بعثی ها حکایت ها داشتند.

پی نوشت ها :

1. . میرزائیان، رحمان، سرهنگ جانباز؛ رستاخیز عاشقان؛ ، صص 78-77.
2. همان مدرک، صص 89-85.
3. همان مدرک، صص 112-110.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط