پیروزی جبهه حق‌

همان طور که گفتم، ستوان ملکوتی پس از سازماندهی عده ای ازافراد گروهان، شروع به مقابله به مثل می کند و سایر نیروها نیز درحدود 50 متر دورتر از محل درگیری،
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیروزی جبهه حق‌
پیروزی جبهه حق‌

نویسنده: مسعود نادری



 
همان طور که گفتم، ستوان ملکوتی پس از سازماندهی عده ای ازافراد گروهان، شروع به مقابله به مثل می کند و سایر نیروها نیز درحدود 50 متر دورتر از محل درگیری، یک خط پدافندی جدید را ایجاد کرده و شروع به مقابله با دشمن می کنند. در این زمان عراقی ها به غیراز سنگر تیربار روی کانال و دسته ستوان ملکوتی به بیشتر محوطه گروهان احاطه پیدا می کنند ولی خوشبختانه ستوان اول هرگز نمی تواند به دو سرباز مقاوم و دلاور در سنگر تیربار فائق آید و این سنگر تا صبح به مقاومت خود ادامه می دهد.
عراقی ها که در داخل محوطه گروهان جمع شده بودند، برای درهم شکستن مقاومت باقیمانده سربازان و نفراتی که در قاعده و سمت راست گروهان علیه آنان تیراندازی پراکنده داشتند، وارد عمل شدند.
چون هنوز دشمن بر تیرباری که در پشت سرشان کار می کرد فائق نیامده بودند و همین طور نمی توانستند سازماندهی خود را به خاطر تیراندازی پراکنده افراد دسته یکم که به فرماندهی ملکوتی از سمت راست به آنها صدمه می زد، متشکل تر نمایند. در بحران روحی سختی به سر می بردند و با تردید و ترس عملیات را انجام می دادند. (1)

صلابت ستوان ملکوتی (2)

گاهی به زندگی و آرزوهایی که یک جوان برای خود می توانست داشته باشد فکر می کردم. ولی در هرحال از خدا می خواستم هنگام رویارویی با دشمن، دلیر و نیرومند باشم و مردانه بجنگم.
غرق این اندیشه ها بودم که به ـ‌ تک خانه ـ حد وسط نیروهای ایران و عراق رسیدیم.
با عبور از تک خانه به دشمن نزدیک تر و برای آخرین بار لحظاتی متوقف شدیم و با ملکوتی راجع به تسخیر مواضع دشمن تبادل نظر کردیم. هر دو به همدیگر اطمینان دادیم که مأموریت را تمام و کمال انجام خواهیم داد.
می دانستیم که اگر درفتح مواضع دشمن هر یک با تأخیراقدام کنیم امکان قتل عام سربازان و بسیجیان اجتناب ناپذیر است. بنابراین درآخرین هماهنگی قرارشد دسته سوم نیز به همراه ملکوتی وارد عمل شود. یعنی دودسته در سمت راست تنگه به فرماندهی ملکوتی و دسته دیگر در سمت چپ تنگه به فرماندهی من، اقدام به در هم شکستن خطوط دفاعی دشمن کنیم.
هر دو نسبت به عملکرد یکدیگر اطمینان داشتیم و از نظر من، ملکوتی با وجود اینکه یک افسر وظیفه بود، برای هر نوع مأموریت خطرناک داوطلب بود و شکی نداشتم که برای غلبه بر دشمن، هیچ تعلل و تردیدی به خود راه نمی داد، گر چه مثل او افسران وظیفه زیادی در گردان و گروهان بودند، ولی هیچ یک نتوانستند در اندازه او ظاهر شوند. شجاعت، صلابت و سلحشوریش زبانزد خاص و عام بود.
به هرحال در این حمله به عملکرد ملکوتی حسن نیت داشتم و او نیز مرتب مرا دلگرم و امیدوار می کرد که پس از عبور نیروهایم از میدان مین دشمن او نیز با نیروهایش از پشت سر ما وارد عمل خواهد شد. من هم متقابلاً به وی قول می دادم که با سرعت علیه دشمن وارد عمل شده و صفوف آنها را با همت سربازان و بسیجیان همراه درهم کوبیده و در مواضع آنان ایجاد رخنه کنیم سپس درآخرین نقطه یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم خداحافظی کردیم.
از چپ به راست : نفراول شهید احمدزاده، نفر سوم گروهبان خادمی، نفر پنجم ستوان ملکوتی

پیام امام عاشقان(3)

تازه روی بستر دراز کشیده بودم که خبر لحظه به لحظه پیروزی نیروهایمان را که از رادیوی بیمارستان پخش می شد شنیدم. بسیار خوشحال شدم که رزمندگان موفق به فتح تنگه و ارتفاعات رقابیه شده اند و نیروهای دلاور همراه من با غیرت و مردانگی هدف های فتح شده را حفاظت کرده اند. نگرانیم رفع شد و با آرامش به استراحت پرداختم. رادیو همچنان مارش پیروزی پخش می کرد، ولی شادی من وقتی به اوج خود رسید که جمله «... من از دور دست و بازوی شما... را می بوسم.» حضرت امام خمینی (ره) به گوشم رسید. آن گاه از فرط شادی به گونه ای گریه ام گرفت که دیگر نتوانستم خودم را مهار کنم. به دور و برم که نگاه کردم و دیدم همه مجروحان نیز از فرط شادی بی اختیار گریه می کنند، آری! فقط مردان پولادین میدان رزم، ارزش و حلاوت این پیام را خوب درک می کردند. در آن حال با خود زمزمه می کردم :«بنازم به آن پیری که در یک سالگی مرا سربازش خواند و بر همت بازوانم اعتماد کرد و خروشید و در بیست سالگی بر غیرت آن افتخار نمود و بوسید.»
این پیام رمق تازه ای بر پیکر و تن مجروحان و عزیزان حاضر در میدان های نبرد افزود، به طوری که سرباز حبیب دالوند یکی از سربازان اهل زاغه خرم آباد، بعدها گفت : گر چه من به گونه ای مصدوم شده بودم که می توانستم از جنگیدن معاف باشم ولی همین که پیام تشکرآمیز حضرت امام (ره)
را شنیدم سریعاً از بستربیماری بلندشدم و با اولین خودرو خودم رابه صحنه نبرد رساندم و تا آخرین روزهای حمله نیز دست از نبرد برنداشتم.
پیام مسیحایی امام عاشقان، به جا و به موقع بود وانگیزه ها را برای انهدام نیروهای دشمن تقویت کرد، و به آنها نیروی دو چندان بخشید.

مرحله سوم عملیات خرمشهر (4)

پس از چند روز استقرار، دستور حرکت به ناحیه ی شلمچه صادر شد چون این بار می دانستیم گردان ما خط شکن است، خود را آماده برای حضور در یک نبرد جانانه کردیم.
سربازان موسوی و صفری در آخرین ماه خدمت بودند. آنها را به باقیمانده و بنه ی گروهان فرستادم در عملیات جدید، گزندی نبینند. زیرا خدمات هر دوی آنها در طول خدمت بسیار ایثارگرانه بود و ضرورت داشت که ازآنها قدردانی شو. مضافاً به اینکه قدردانی ازآنان تأثیر مثبتی در روحیه سایر سربازان به وجود می آورد.
شب قبل از عملیات مرحله سوم خرمشهر، برادر سرباز سیفی که خود را همافر معرفی می کرد همراه سیفی پیش فرمانده گروهان، ستوان اسلامی،رفته و خواهان حضور درعملیات رزمی در کنار برادرش شده بود. فرمانده گروهان تردید داشت؛ بنابراین به همراه آنان پیشم آمد و اظهار داشت که به برادر سیفی اجازه بدهم در کنار ما درعملیات شرکت کند. همین که متوجه شدم او ارتشی است از او پرسیدم شغلت چیست؟ گفت : متخصص رادار هستم. گفتم : از کجا به محل مأموریت ما آمده اید ؟ گفت :«ازخوزستان ولی، خارج از منطقه عملیاتی خرمشهر.» رو به ستوان اسلامی کردم و گفتم : «جناب سروان اگر ایشان امشب شهید شود چگونه برگه و صورت جلسه شهادت او را تنظیم کنیم؟ زیرا هیچ مجوزی برای حضور در نبرد ندارد.»
دوباره خطاب به برادر سیفی گفتم : «اولاً با شهید شدن شما حق زن و بچه هایت ضایع و یا حداقل دچار مشکل خواهد شد. ثانیاً تخصص شما در این محل کاربردی ندارد و باید شما مثل یک سرباز عادی تفنگدار باشی و صحیح نیست که از فرد متخصص مثل شما در حد یک سرباز عادی استفاده شود.»
هرچه آن همافر(5)متدین و از جان گذشته اصرار کرد، قبول نکردم. حالت وی در آن لحظه به کسی می ماند که پس از تحمل تشنگی و مشقت های فراوان به سرچشمه ای صاف و گوارا رسیده باشد، ولی به دلایلی از چشیدن آب محروم شود.
آن دلیر مرد با آن هیبت و شمایل مردانه ای که دشت از جملات متواضعانه و صادقانه ی بسیاری استفاده کرد، نهایتاً به شکل التماس آمیز ازمن خواست که او را از خوان نعمت الهی که فقط برای مجاهدان فی سبیل الله گشوده شده بود باز ندارم، ولی من بی معرفت و بی مروت چنان که درآن لحظه به حساب و کتاب دنیایی توجه داشتم که تخصص او را دریک کفه ترازو و اخلاص او را در کفه دیگر قرار دادم ودر آخر کفه اول را انتخاب کردم. در حالی که حق شخصی او را ضایع کردم و با بی انصافی تمام به او جواب رد دادم، او در ادامه اظهار داشت :«من از دنیای خود گذشته ام و حتی به خاطر رضای خدا برای زن و بچه های خودم هم چیزی نمی خواهم.»
من جواب دادم: «شما حق خودت را می توانی ببخشی، اما حق مملکت و زن و بچه ات را نه.»
لاصه با این اظهارات به ناچار از اصرار و پافشاری خود دست برداشت و با دلخوری تمام از من فاصله گرفت. سرباز سیفی و فرمانده گروهان نفسی کشیدند و هر دو با رضایت از من دور شدند.

نشانه های عروج دو سرباز بزرگ ایران زمین(6)

درلحظه هایی که خود را برای نبرد آماده کردیم، خصوصیات دو نفراز نیروهایم مرا به خود جلب کرد. یکی وقار و سکوت و آرامش فرهاد و دیگری نورانی شدن چهره مردانه سیفی.
چون تجربه کرده بودم افرادی که به این مرحله از مقامات معنوی می رسند میهمان اشخاص نالایقی چون من می شدند، بنابراین هر بار که به آنان نگاه می کردم، یک ایران بزرگ و جاودانه را در وجود آنان احساس می کردم و هیچ نامی را زیبنده تر از نام مقدس سرباز برای آنها نمی توانستم بیابم. آنها با عملکرد شجاعانه خود در طول خدمتشان نمونه واقعی میلیون ها سرباز ایران بزرگ بودند و به خاطر صلابت و فداکاری این نوع انسان ها، فرهنگ ایران عزیز و اسلامی ما حفظ شده بود. گر چه آنها در لباس یک سرباز داوطلب و ساده خدمت می کردند، ولی از نظر بینش سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و عشق و علاقه و ظرفیت و توانایی از هیچ یک از بزرگ مردان افتخار آفرین جنگ و جهاد چیزی کم نداشتند و الحق با علم و معرفت، در دشت بلاجوی جنوب، برای رویارویی با دشمن قدم به قدم خود را به آنان نزدیک می کردند. از این که احساس می کردم ممکن است امشب آخرین شبی باشد که آنها جمعی افرادم باشند غوغای عجیبی در درونم پیدا شده بود. چند بار هر دوی آنها را بدون این که با آنها
کاری داشته باشم به بهانه های مختلف به حضور خود خواستم تا هم صلابت و قامت استوار آنها نوازشگر چشم هایم باشد و هم به رسم و آیین شب های حمله در جنگ برای چندمین بارآنها را به بهانه های خداحافظی در آغوش گرفته و ازآنها تقاضای شفاعت در روز قیامت را نمایم.
ناگهان احساساتم به اوج رسید و اشک در چشمانم حلقه زد و بی اختیار خواستم آنچه در درونم می گذرد برای آنان بازگو کنم، اما خودم را مهار کردم و همچنان به نگاه کردن به آنان اکتفا نمودم و با خدای خود می گفتم، پروردگارا، من تاکنون شاهد شهادت عده زیادی از نیروهای مجاهد این مرز و بوم بوده ام اما دلم نمی خواهد این بار نیز شاهد پرپرشدن این عزیزان باشم. از طرفی هم می دانستم که امشب نبرد سخت و سنگینی در پیش داریم و به عراقی ها باید حرف آخرمان را بزنیم.
به خاطراین که می خواستم در آوردگاه خونین امشب ضربه شکننده ای بر تار و پود دشمن بزنم، سعی می کردم علی رغم این که به تک تک نیروهای خود عشق ورزم به اشخاص و جزئیات کمتر فکرکنم و افکارم را بیشتر برای پیروزی در نبردی بی امان سوق دهم.

پی نوشت ها :

1. میرزائیان، رحمان، سرهنگ جانباز؛ رستاخیز عاشقان؛ ص 31.،
2. همان، ص 114.
3. همان، ص 129.
4. همان، ص155-153.
5. برادر اسدالله سیفی در حال حاضر فامیل خود را به عبدلی تغییر داده است.
6. همان مدرک، صص 158-157.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.