نویسنده: مسعود نادری
درگیری در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشینان یک نفربر عراقی که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، یک سرباز عراقی که با شنا ازآب عبور کرده بود و در حالی که لخت بود و داشت خودش را خشک می کرد، بچه ها حتی به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و... حالا دیگر هر کس پا به ساحل شرقی رودخانه می گذاشت، در تیررس ما بود. از جمله چند عراقی دیگر که کمی آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اینکه در استخرخانه شان شنا می کنند، قهقه های مستانه شان به آسمان بلند بود... و به خدا که در تمام عمر، صحنه ای دلخراش تر ازاین صحنه و این همه سرخوشی دشمن درآب و خاک میهنم ندیده بودم!
بچه ها دو قایق موتوری دشمن را که مشغول گشت زنی در گدار مرادآباد بودند، زیر نظر داشتند. این گشتی ها گویا به خاطر سر و صدای زیادی که در منطقه بود، متوجه صدای شلیک سلاح های سبک ما نشده بودند. آن سوی پل متحرک، رانندگان تانک های عراقی که منتظر فرصت برای عبور از پل بودند و عجله داشتند که کار نصب پل تمام شود، با فشار دادن پدال های گاز، آن قدر سر و صدا و غوغا راه انداخته بودند که دیگر کسی ازآنها صدای شلیک سلاح های ما و فریاد نیروهای خودشان ار که از وجود ما خبر می دادند و کشته می شدند، نمی شنید....
در قسمتی ازساحل مقابل، چند قبضه توپ دشمن با خدمت و مهمات آماده عبوراز پل بودند و پشت سر آنها هم سربازان عراقی به صورت خبردارایستاده بودند. بچه ها هم آماده بودند که ضربه اساسی را به دشمن وارد آوریم. من خودم هم یک آر.پی.جی و مقداری مهمات اضافی برداشتم و با هماهنگی،
در میان آنها قرار گرفتم... تمام کینه مان را در گلوله هایمان انباشتیم و همه را به یکباره بر سر دشمن فرو ریختیم...
نام خدا و یاد شهیدان جسارتی بی اندازه به ما بخشیده بود، روحیه ی بچه ها عجیب بود و کار بزرگی که انجام دادند، عجیب تر! پل متحرک، منهدم شد و نیروهایی که بر روی آن کار می کردند، به آب افتادند. در آن سوی رود، بی نظمی و درهم ریختگی یکان های عراقی، آنها را حسابی سراسیمه کرده بود، آن قدر که فرصت پیدا نکردند از تیررس سلاح های ما بگریزند....
با جانفشانی بچه ها، سه دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر دشمن به آتش کشیده شد و یک قایق موتوری آنها هم در کرخه غرق شد. از نفرات آنها، هر کس که در ساحل مقابل یا سطح آب و روی پل به چشم می آمد، از داخل جنگل، مورد هدف قرار گرفت، تا آنجا که رنگ آب دراین قسمت رودخانه تغییر کرده بود. ضمناً سرگرد هم (در سمت چپ ما) با عراقی ها درگیر شده بود و در آنجا نیز تلفات و خساراتی به دشمن وارد شده بود....
از شروع درگیری، کمی بیشتر از یک ساعت گذشت... ناگهان صدای غرش هواپیماهای خودی به گوش رسید که داشتند منطقه را دور می زدند. سرهنگ فروزان، وعده اش را خوب، دقیق و به موقع، عمل کرده بود. ما بایستی هر چه زودتر منطقه را ترک می کردیم. به سرعت از منطقه دور شدیم و دقایقی بعد، خلبانان شجاع نیروهای هوایی ارتش جمهوری اسلامی، منطقه نبرد و به آتش کشیدند و کلیه تجهیزات عراقی ها در منطقه «گدار مراد آباد شوش »، منهدم شد.
همه ما از پیروزی که به دست آمده بود، بسیار خوشحال بودیم. چون می دیدیم که پیش بینی ستاد مشترک، درست بوده و عراقی ها حقیقتاً قصد اشغال شوش را داشتند و می خواستند با بستن راه آهن و راه شوسه اصلی خوزستان،
اشغال خوزستان را سرعت بخشند اما گروه کوچک ما، با سد کردن راه نفوذ آنها به شوش و سد شدن میان آنها و راه های اصلی استان (خوزستان)، توانسته بود به توفیق الهی، مانع این پیروزی دشمن شود.
لحظات سختی بود. خالی شدن ناگهانی موضعی که در آن قرار داشتیم، می توانست به اسارت عده زیادی از نیروها منجر شود. از طرفی، نیروهای خودی را می دیدم که با آنکه می توانستند مقاومت کنند تا دشمن به ناگهان مواضع ما را نزند، دستور عقب نشینی داشتند و شتابان به عقب جبهه بر می گشتند... پاره ای از سرزمینان را باید رها می کردیم... پاره تنمان بود که از دست می رفت... خطر اسارت نیز بخشی از نیروهای ما را تهدید می کرد و از طرفی توانی برای مقاومت نبود و ما هر لحظه، تنها تر می شدیم... اشک، چشمانمان را پر کرد... سینه هایمان که با نفرت از دشمن لبریز شده بود سخت به دردآمد... آیا باید اجازه می دادیم که خاک میهن اسلامی مان به سادگی لگدکوب چکمه های تجاوز استکبار شود؟ آیا می توانستیم زنده بمانیم و بگذاریم سرزمین و آرمانمان بر باد رود؟...
پس از اتخاذ تصمیم نهایی، سه نفر را انتخاب کردم که در صورت شهادت من، مبلغ 48000 تومان پولی را که از حقوق سربازان نزد من بود، به یکان برسانند تا به دست دشمن نیفتد.
اندک اندک صحنه های زیبا و تصویرهای بدیعی را پیش چشم می دیدیم... تانک ها و نفربرهای دشمن، هر لحظه به مواضع پدافندی نزدیک تر می شدند و ما از سلاح های ضد تانک، جز آر.پی. جی 7، که بُرد آن بسیارکم است، چیز دیگری نداشتیم. آنها نزدیک و نزدیک تر می آمدند و ما حتی سربازان عراقی را می دیدیم که از نفربرها پیاده می شوند... آتش تانک ها و نفربرهایشان ، تمام منطقه را پوشانده بود... در چنین شرایطی، باید منتظر جنگ تن به تن می ماندیم...
یا شاید جنگ تن به تن، انتظارمان را می کشید!
تعدادی از بچه های سرباز، به شدت تشنه بودند و آب می خواستند، اما آبی در کار نبود، در این میان، یکی از سربازها یک برش خربزه آورد و گفت : «درحال حاضر، تنها چیزی که برای رفع تشنگی داریم، همین است ». صحنه بسیار جالبی بود. در هنگامه درگیری، وقتی تمام بچه ها مشغول تیراندازی بودند و تشنگی طاقتشان را بریده بود، از خوردن همان یک برش خربزه هم امتناع می کردند و می گفتند باید فرمانده بخورد. من قبول نکردم ولی وقتی با اصرار آنها روبرو شدم، گوشه ای از آن را چیدم. تمام آن بیست نفر هم همین صورت، رفع تشنگی کردن و در آخر، هنوز قسمتی از آن برش خربزه باقی بود!
در این حال، دو تن از سربازانی که مسئول حمل مجروحان بودند، به من مراجعه کرده و گفتند که حال دو نفر از زخمی ها بسیار وخیم است. به آنها گفتم :«شما و زخمی ها و هر کسی که می خواهد با زخمی ها برود، بروید. من و تعدادی که داوطلب هستند، اینجا می مانیم.» آنها قبول نکردند و گفتند: «زخمی ها هم بدون شما نمی روند»... صحنه بسیار غم انگیزی بود؛ یک طرف عراقی هابودند که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند و در طرف دیگر، بچه های زخمی و مجروح که حاضر به ترک منطقه با تنها خودرویی که سالم مانده بود، نبودند. دو گروه رزمی، همگی منطقه را ترک کرده بودند و ما کاملاً تنها شده بودیم.با اینکه چهار ساعت از شروع عقب نشینی گذشته بود و حضور ما درخط با همین تعداد اندک، کمک بزرگی به عقب نشینی اختیاری نیروهای خودی کرده بود، اما باز دلم به ترک مواضع رضا نمی داد. گریه ام گرفت... به بچه ها گفتم :«من نمی آیم. شما هم بروید. من اینجا خواهم ماند» که صدای گریه بچه ها بلند شد! دراین لحظه، یکی از درجه دارها (به نظرم آقای یزدانی که الان عقیدتی سیاسی دانشگاه افسری است)، خبر آورد که زخمی ها بدون شما نمی روند و یکی از آنها هم حالش به هم خورده. با خودم گفتم شاید حرکت من، باعث نجات جان او شود. این بود که رو کردم به بچه ها و گفتم : «به یک شرط، همراه شما به عقب خواهم آمد که تلاش کنید تمام تجهیزاتی که از یکان های ما در خط، باقی مانده، اعم از وسایل مخابراتی، تانک ها، خودروهای خراب و... همه منهدم شوند.»
بچه ها دو قایق موتوری دشمن را که مشغول گشت زنی در گدار مرادآباد بودند، زیر نظر داشتند. این گشتی ها گویا به خاطر سر و صدای زیادی که در منطقه بود، متوجه صدای شلیک سلاح های سبک ما نشده بودند. آن سوی پل متحرک، رانندگان تانک های عراقی که منتظر فرصت برای عبور از پل بودند و عجله داشتند که کار نصب پل تمام شود، با فشار دادن پدال های گاز، آن قدر سر و صدا و غوغا راه انداخته بودند که دیگر کسی ازآنها صدای شلیک سلاح های ما و فریاد نیروهای خودشان ار که از وجود ما خبر می دادند و کشته می شدند، نمی شنید....
در قسمتی ازساحل مقابل، چند قبضه توپ دشمن با خدمت و مهمات آماده عبوراز پل بودند و پشت سر آنها هم سربازان عراقی به صورت خبردارایستاده بودند. بچه ها هم آماده بودند که ضربه اساسی را به دشمن وارد آوریم. من خودم هم یک آر.پی.جی و مقداری مهمات اضافی برداشتم و با هماهنگی،
در میان آنها قرار گرفتم... تمام کینه مان را در گلوله هایمان انباشتیم و همه را به یکباره بر سر دشمن فرو ریختیم...
نام خدا و یاد شهیدان جسارتی بی اندازه به ما بخشیده بود، روحیه ی بچه ها عجیب بود و کار بزرگی که انجام دادند، عجیب تر! پل متحرک، منهدم شد و نیروهایی که بر روی آن کار می کردند، به آب افتادند. در آن سوی رود، بی نظمی و درهم ریختگی یکان های عراقی، آنها را حسابی سراسیمه کرده بود، آن قدر که فرصت پیدا نکردند از تیررس سلاح های ما بگریزند....
با جانفشانی بچه ها، سه دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر دشمن به آتش کشیده شد و یک قایق موتوری آنها هم در کرخه غرق شد. از نفرات آنها، هر کس که در ساحل مقابل یا سطح آب و روی پل به چشم می آمد، از داخل جنگل، مورد هدف قرار گرفت، تا آنجا که رنگ آب دراین قسمت رودخانه تغییر کرده بود. ضمناً سرگرد هم (در سمت چپ ما) با عراقی ها درگیر شده بود و در آنجا نیز تلفات و خساراتی به دشمن وارد شده بود....
از شروع درگیری، کمی بیشتر از یک ساعت گذشت... ناگهان صدای غرش هواپیماهای خودی به گوش رسید که داشتند منطقه را دور می زدند. سرهنگ فروزان، وعده اش را خوب، دقیق و به موقع، عمل کرده بود. ما بایستی هر چه زودتر منطقه را ترک می کردیم. به سرعت از منطقه دور شدیم و دقایقی بعد، خلبانان شجاع نیروهای هوایی ارتش جمهوری اسلامی، منطقه نبرد و به آتش کشیدند و کلیه تجهیزات عراقی ها در منطقه «گدار مراد آباد شوش »، منهدم شد.
همه ما از پیروزی که به دست آمده بود، بسیار خوشحال بودیم. چون می دیدیم که پیش بینی ستاد مشترک، درست بوده و عراقی ها حقیقتاً قصد اشغال شوش را داشتند و می خواستند با بستن راه آهن و راه شوسه اصلی خوزستان،
اشغال خوزستان را سرعت بخشند اما گروه کوچک ما، با سد کردن راه نفوذ آنها به شوش و سد شدن میان آنها و راه های اصلی استان (خوزستان)، توانسته بود به توفیق الهی، مانع این پیروزی دشمن شود.
آزمون ایثار(1)
شرایط سختی به ما رو کرده بود. تانک ها و نفربرهای عراقی به سرعت به سوی مواضع ما در حال پیشروی بودند. با سقوط مواضع ما در عین خوش خطوط عملیاتی «دوسلک» و «سایت» ازجناح راست تهدید می شد و شدیداً زیرآتش توپخانه دشمن قرار داشت. سربازانی که با من بودند (داوطلبانی که با من از منطقه احتیاط به خطوط پدافند آمده بودند)، از دستور عقب نشینی آگاه نبودند و چون می دیدند که ما مصصم هستیم که بعد از آتش تهیه دشمن، قاطعانه از منطقه دفاع کنیم، جلوی تعدادی از سربازان در حال عقب نشینی را می گرفتند و سعی داشتند با تهدید و تیراندازی، آنها را متوقف کند و در موضع نگه دارند، اما سودی نداشت؛ چرا که آنها هم دستور عقب نشینی داشتند.لحظات سختی بود. خالی شدن ناگهانی موضعی که در آن قرار داشتیم، می توانست به اسارت عده زیادی از نیروها منجر شود. از طرفی، نیروهای خودی را می دیدم که با آنکه می توانستند مقاومت کنند تا دشمن به ناگهان مواضع ما را نزند، دستور عقب نشینی داشتند و شتابان به عقب جبهه بر می گشتند... پاره ای از سرزمینان را باید رها می کردیم... پاره تنمان بود که از دست می رفت... خطر اسارت نیز بخشی از نیروهای ما را تهدید می کرد و از طرفی توانی برای مقاومت نبود و ما هر لحظه، تنها تر می شدیم... اشک، چشمانمان را پر کرد... سینه هایمان که با نفرت از دشمن لبریز شده بود سخت به دردآمد... آیا باید اجازه می دادیم که خاک میهن اسلامی مان به سادگی لگدکوب چکمه های تجاوز استکبار شود؟ آیا می توانستیم زنده بمانیم و بگذاریم سرزمین و آرمانمان بر باد رود؟...
اما نه؛ تمام بچه هایی که آنجا بودند و مانده بودند، (دو نفر درجه دار و حدود بیست نفر سرباز)، همه تصمیم گرفتند که باز هم بمانند و مقاومت کنند و حتی کشته شوند، تا هرگز صحنه های دلخراش پیروزی و سرخوشی دشمن را نبینند و این تصمیم آنها، فضل خدا بود بر همه ما (سه گروه)؛ چون اگراین عده قلیل هم عقب نشینی می کردند، عراقی ها به راحتی همه را دور زده و اسیر می کردند....
به هر حال، ما تصمیم گرفتیم برخلاف دو گروه رزمی دیگر، بمانیم و تا آخرین نفس بجنگیم و تن به عقب نشینی ندهیم... می گویم «ما»، چون دلم می خواهد از آنها به شمار آیم. از آن سربازان جوان کم سن و سال و گمنام که وقتی نزدشان از «ماندن ودفاع کردن» سخن گفتم، دیگر هرگز از «رفتن» کلمه ای بر زبان نیاوردند و پس از آن نیزهمه حرف هایشان بوی «ایستاد تا کشته شدن» می داد! چهره هایشان لحظه به لحظه، روشن تر می شد و حرف ها و کلماتشان هم صاف تر و حکیمانه تر... و من می دیدم و حقیقتاً می دیدم که «بی تعلقی» چه اندازه سازنده است... گفتند می ایستم و با تمام وجود شان ایستاده بودند. شاید در همین روزها و همین جاها بود که «شهادت» و «ایثار» پس از هزار و چهارصد سال، دوباره به یک فرهنگ تبدیل می شد!پس از اتخاذ تصمیم نهایی، سه نفر را انتخاب کردم که در صورت شهادت من، مبلغ 48000 تومان پولی را که از حقوق سربازان نزد من بود، به یکان برسانند تا به دست دشمن نیفتد.
اندک اندک صحنه های زیبا و تصویرهای بدیعی را پیش چشم می دیدیم... تانک ها و نفربرهای دشمن، هر لحظه به مواضع پدافندی نزدیک تر می شدند و ما از سلاح های ضد تانک، جز آر.پی. جی 7، که بُرد آن بسیارکم است، چیز دیگری نداشتیم. آنها نزدیک و نزدیک تر می آمدند و ما حتی سربازان عراقی را می دیدیم که از نفربرها پیاده می شوند... آتش تانک ها و نفربرهایشان ، تمام منطقه را پوشانده بود... در چنین شرایطی، باید منتظر جنگ تن به تن می ماندیم...
یا شاید جنگ تن به تن، انتظارمان را می کشید!
تعدادی از بچه های سرباز، به شدت تشنه بودند و آب می خواستند، اما آبی در کار نبود، در این میان، یکی از سربازها یک برش خربزه آورد و گفت : «درحال حاضر، تنها چیزی که برای رفع تشنگی داریم، همین است ». صحنه بسیار جالبی بود. در هنگامه درگیری، وقتی تمام بچه ها مشغول تیراندازی بودند و تشنگی طاقتشان را بریده بود، از خوردن همان یک برش خربزه هم امتناع می کردند و می گفتند باید فرمانده بخورد. من قبول نکردم ولی وقتی با اصرار آنها روبرو شدم، گوشه ای از آن را چیدم. تمام آن بیست نفر هم همین صورت، رفع تشنگی کردن و در آخر، هنوز قسمتی از آن برش خربزه باقی بود!
در این حال، دو تن از سربازانی که مسئول حمل مجروحان بودند، به من مراجعه کرده و گفتند که حال دو نفر از زخمی ها بسیار وخیم است. به آنها گفتم :«شما و زخمی ها و هر کسی که می خواهد با زخمی ها برود، بروید. من و تعدادی که داوطلب هستند، اینجا می مانیم.» آنها قبول نکردند و گفتند: «زخمی ها هم بدون شما نمی روند»... صحنه بسیار غم انگیزی بود؛ یک طرف عراقی هابودند که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شدند و در طرف دیگر، بچه های زخمی و مجروح که حاضر به ترک منطقه با تنها خودرویی که سالم مانده بود، نبودند. دو گروه رزمی، همگی منطقه را ترک کرده بودند و ما کاملاً تنها شده بودیم.با اینکه چهار ساعت از شروع عقب نشینی گذشته بود و حضور ما درخط با همین تعداد اندک، کمک بزرگی به عقب نشینی اختیاری نیروهای خودی کرده بود، اما باز دلم به ترک مواضع رضا نمی داد. گریه ام گرفت... به بچه ها گفتم :«من نمی آیم. شما هم بروید. من اینجا خواهم ماند» که صدای گریه بچه ها بلند شد! دراین لحظه، یکی از درجه دارها (به نظرم آقای یزدانی که الان عقیدتی سیاسی دانشگاه افسری است)، خبر آورد که زخمی ها بدون شما نمی روند و یکی از آنها هم حالش به هم خورده. با خودم گفتم شاید حرکت من، باعث نجات جان او شود. این بود که رو کردم به بچه ها و گفتم : «به یک شرط، همراه شما به عقب خواهم آمد که تلاش کنید تمام تجهیزاتی که از یکان های ما در خط، باقی مانده، اعم از وسایل مخابراتی، تانک ها، خودروهای خراب و... همه منهدم شوند.»
پی نوشت ها :
1. همان مدرک، صص 24-19.
منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386