نویسنده: مسعود نادری
با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر سنندج، به طور کلی تمام قسمت های شهر و جاده های ورودی به شهر، در دست گروهک های ضد انقلاب بود. پادگان لشکر 28 سنندج، در قسمت غربی شهر در محاصره کامل بود و نیروهای خودی به طور معجزه آسایی پادگان را در اختیار داشتند. رفت و آمد بین فرودگاه و پادگان به وسیله بالگرد انجام می گرفت. در قسمت شرق، تنها همین فرودگاه و ساختمان رادیو و تلویزیون و دیدگاه به وسیله ی یکان های ارتش حفظ می شد.
باشگاه افسران هم پایگاه حماسه ساز دیگری بود که بین سی تا چهل نفر از نیروها لشکر 28 ـ عمدتاً سرباز و تعدادی درجه دار و دوسه نفر سرباز از پیشمرگان کُرد مسلمان ـ حدود چهل روز با مقاومت شدید و با دادن تعدادی شهید و مجروح و تحمل گرسنگی و تشنگی آن را حفظ کردند. این مقاومت و فداکاری نقطه عطف حماسه ای پر افتخار ودرخشان برای نیروهای ارتش است که آن را باید به خوبی برای کارکنان فعلی و آینده بیان کرد.
وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی».
سید محمود حسینی، سربازی مؤمن و معلم قرآن بود، به همین خاطر، او را به عنوان مسئول مسجد پادگان انتخاب کرده بودم. وقتی قضیه مأموریت کردستان پیش آمد و سربازها را برای عملیات صحرا می بردیم، به من مراجعه کرد و با گریه و زاری گفت که من هم می خواهم در عملیات کردستان شرکت کنم. همین طور در موقع اعزام به جنوب، دلم می خواست او در پادگان باقی بماند و در عملیات شرکت نکند، ولی او به قدری ناراحت شد که چند نفر را واسطه قرار داد و من با توجه به نگرانی هایی که به وجود آورده بود، سرانجام راضی شدم که او را به منطقه ببرم.
مادرحسینی به من گفت :«پسرم محمود، بچه مؤمنی است. آرام و ساکت است. حالات عجیبی دارد. به دلم برات شده برایش اتفاقی می افتد. او را نبرید!» در حالی که این حرف ها را می زد، به شدت گریه می کرد. آن قدر که همه کسانی که در اطراف بودند، تحت تأثیر او قرار گرفته بودند.
حسینی را صدا کردم. آمد در حضور مادرش به او گفتم که از حرفم برگشته ام و او باید وسایلش را بردارد و برگردد پیش سربازانی که در پادگان باقی مانده اند و باز هم تذکردادم که وجود یک نفر مثل او در مسجد پادگان ضروری است و این هم یک تکلیف است. به علاوه، مادرش هم راضی به رفتن او نیست....
صحنه ی به یادماندنی و جالبی بود... سرباز جوان، وقتی فهمید نارضایتی مادرش باعث این تصمیم من شده، شروع کرد به گریه و التماس. آن قدر گریه کرد و به مادرش التماس کرد که سرانجام مادرش به رفتن او رضایت داد. اگر چه همانجا به من گفت : «قلبم گواهی می دهد که پسرم بر نمی گردد و می دانم که خبرهای بدی به من می رسد، ولی چه کنم که نمی توانم گریه و ناراحتی پسر مؤمنم را تحمل کنم. او را ببرید ولی من، بعد از خدا او را به شما می سپارم». به او گفتم شما او را به خدا بسپارید، ولی مطمئن باشید که من تا زنده و سالمم، در حفاظت از تک تک سربازانم کوشش خواهم کرد و در مورد پسرتان هم قول می دهم که مواظبش باشم.
مادر سرباز سید محمود حسینی، آن روز، با حرف هایم تسلی پیدا کرد و رفت. او را برای بار دوم، وقتی دیدم که مجروح شده بودم و ایشان در بیمارستان به دیدنم آمد. خیلی نگران بود. می گفت :«شما چرا مجروح شدید؟ حالا پسر من چه می شود؟» گفتم :«من او را به خدا سپردم. شما هم سلامت او را از خدا بخواهید!»... و البته چیزی نگذشت که «حسینی» شهید شد. آرام نگرفتن قلب مادر، بی جهت نبود، اما چه می شد کرد. در حالی که همه سلامت این جوان را از خدا می خواستیم، او در مناجات هایش با خدا، شهادت را طلب می کرد...
لندرور را برانداز کردم؛ خودی بود. سه چهار نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد؛ بلکه به کمک این چند نفر خودی و این تنها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت :«جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هر چه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم ؛ شاید پشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل (4) آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد... قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم...
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم داد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید....» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم...
باشگاه افسران هم پایگاه حماسه ساز دیگری بود که بین سی تا چهل نفر از نیروها لشکر 28 ـ عمدتاً سرباز و تعدادی درجه دار و دوسه نفر سرباز از پیشمرگان کُرد مسلمان ـ حدود چهل روز با مقاومت شدید و با دادن تعدادی شهید و مجروح و تحمل گرسنگی و تشنگی آن را حفظ کردند. این مقاومت و فداکاری نقطه عطف حماسه ای پر افتخار ودرخشان برای نیروهای ارتش است که آن را باید به خوبی برای کارکنان فعلی و آینده بیان کرد.
صحنه به یادماندنی (2)
در حالی که مشغول بار زدن تجهیزات بودیم، یکی از سربازان با عجله خودش را به من رساند و گفت :«شما در قسمت درب شرقی راه آهن، ملاقات دارید».وقتی به درب شرقی رفتم، خانم مؤمنه و محجبه ای را دیدم که به شدت گریه می کرد. همین که مرا دید، شروع کرد به قسم دادن و اصرار و التماس که پسرش را به جبهه نبریم. به او گفتم : «پسر شما کیه ؟ اسمش چیه؟» گفت : «سید محمود حسینی».
سید محمود حسینی، سربازی مؤمن و معلم قرآن بود، به همین خاطر، او را به عنوان مسئول مسجد پادگان انتخاب کرده بودم. وقتی قضیه مأموریت کردستان پیش آمد و سربازها را برای عملیات صحرا می بردیم، به من مراجعه کرد و با گریه و زاری گفت که من هم می خواهم در عملیات کردستان شرکت کنم. همین طور در موقع اعزام به جنوب، دلم می خواست او در پادگان باقی بماند و در عملیات شرکت نکند، ولی او به قدری ناراحت شد که چند نفر را واسطه قرار داد و من با توجه به نگرانی هایی که به وجود آورده بود، سرانجام راضی شدم که او را به منطقه ببرم.
مادرحسینی به من گفت :«پسرم محمود، بچه مؤمنی است. آرام و ساکت است. حالات عجیبی دارد. به دلم برات شده برایش اتفاقی می افتد. او را نبرید!» در حالی که این حرف ها را می زد، به شدت گریه می کرد. آن قدر که همه کسانی که در اطراف بودند، تحت تأثیر او قرار گرفته بودند.
حسینی را صدا کردم. آمد در حضور مادرش به او گفتم که از حرفم برگشته ام و او باید وسایلش را بردارد و برگردد پیش سربازانی که در پادگان باقی مانده اند و باز هم تذکردادم که وجود یک نفر مثل او در مسجد پادگان ضروری است و این هم یک تکلیف است. به علاوه، مادرش هم راضی به رفتن او نیست....
صحنه ی به یادماندنی و جالبی بود... سرباز جوان، وقتی فهمید نارضایتی مادرش باعث این تصمیم من شده، شروع کرد به گریه و التماس. آن قدر گریه کرد و به مادرش التماس کرد که سرانجام مادرش به رفتن او رضایت داد. اگر چه همانجا به من گفت : «قلبم گواهی می دهد که پسرم بر نمی گردد و می دانم که خبرهای بدی به من می رسد، ولی چه کنم که نمی توانم گریه و ناراحتی پسر مؤمنم را تحمل کنم. او را ببرید ولی من، بعد از خدا او را به شما می سپارم». به او گفتم شما او را به خدا بسپارید، ولی مطمئن باشید که من تا زنده و سالمم، در حفاظت از تک تک سربازانم کوشش خواهم کرد و در مورد پسرتان هم قول می دهم که مواظبش باشم.
مادر سرباز سید محمود حسینی، آن روز، با حرف هایم تسلی پیدا کرد و رفت. او را برای بار دوم، وقتی دیدم که مجروح شده بودم و ایشان در بیمارستان به دیدنم آمد. خیلی نگران بود. می گفت :«شما چرا مجروح شدید؟ حالا پسر من چه می شود؟» گفتم :«من او را به خدا سپردم. شما هم سلامت او را از خدا بخواهید!»... و البته چیزی نگذشت که «حسینی» شهید شد. آرام نگرفتن قلب مادر، بی جهت نبود، اما چه می شد کرد. در حالی که همه سلامت این جوان را از خدا می خواستیم، او در مناجات هایش با خدا، شهادت را طلب می کرد...
پشتیبانی خداوند!(3)
روز 1359/7/7 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست... در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد.لندرور را برانداز کردم؛ خودی بود. سه چهار نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد؛ بلکه به کمک این چند نفر خودی و این تنها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت :«جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هر چه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم ؛ شاید پشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
دویدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسی که دوربین در دستش بود، نزدیک شدم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم، خواستم با او صحبت کنم که.. آن دو نفر او جلو آمدند و گفتند :«جناب سروان ! ایشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری هستند. مؤدب صحبت کنید!»
خوشحال شدم و گفتم :«جناب سرهنگ! مابا آمادگی کامل، قصد حمله به عراقی ها را داریم. موقعیت مان هم بسیار مناسب است. اما بدون هماهنگی از گردان جدا شده ایم و و پشتیبانی نداریم. خواهش من این است که شما برای ما پشتیبانی هوایی درخواست کنید.ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل (4) آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد... قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم...
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم داد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید....» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم...
پی نوشت ها :
1. همان مدرک، صص 97-96؛ سرتیپ احمدترکان.
2. رهبر، غلامرضا، رزم آفرینان ساحل کرخه، صص 8-6.
3.همان مدرک، 38-33.
4.وقتی می گوییم جنگل مقصود، همان درختچه های گز است که در تمام مناطق دشت جنوب، دیده می شوند و خیلی بلندتر از قد یک انسان نیستند.