برجک

اوایل جنگ، ما در اطراف کرخه مستقر بودیم و به دلیل نداشتن سنگر پناهگاه خیلی آسیب پذیربودیم و به همین خاطر، یک بار عراقی ها به سنگر ما نفوذ کرده و سربازی را با خود برده بودند.
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
برجک
برجک

نویسنده: مسعود نادری



 
اوایل جنگ، ما در اطراف کرخه مستقر بودیم و به دلیل نداشتن سنگر پناهگاه خیلی آسیب پذیربودیم و به همین خاطر، یک بار عراقی ها به سنگر ما نفوذ کرده و سربازی را با خود برده بودند.
عراقی ها به زور می خواستند این سرباز را از داخل برجک وارد تانک بکنند که این سرباز در حین مقاومت به طور معجزه آسایی نجات یافته بود. پس از منهدم کردن تانک، عراقی، به طرف نیروهای خودی آمد و در کمال تعجب، او را سالم و سرحال با مختصر سوختگی در پاهایش دیدم. وقتی ماجرای خود را تعریف کرد ما درعین حال که او را تحسین می کردیم این تجربه را نیز فرا گرفتیم.

سیمای چزابه (2)

شب هجدهم بهمن 1360، ساعت 12 شب، آتش دشمن شروع شد. بعد از چند دقیقه، به ما آماده باش دادند. شدت آتش به حدی بود که خونسردترین شخص یعنی محمدی را هم وادار به تعجیل کرده بود. چند دقیقه ای از آماده باش نگذشته بود که سروان سلامی و ساعتی بعد، گروهان ما که در استراحت بود، حرکت کرد.
هنوز کسی از کیفیت حمله دشمن خبر نداشت و تنها چیزی که دیده می شد، آتش سنگین دشمن بود. دسته ما وقتی به چزابه رسید، پشت خط دوم مستقر شد. از بی سیم چی ها خبرهای ناراحت کننده ای به گوش می رسید. می گفتند مهمات تمام شده و فشار دشمن خیلی زیاد است. من و محمدی برای دیده بانی به خط اول رفتیم و اولین کاری که کردیم، کندن سنگر در بالای خاکریز بود. شب را به نگهبانی گذراندیم. دشمن و نیروهای خودی منور می انداختند. افسری فریاد می زد: «بچه ها، برای دیدن منطقه، ازمنوراستفاده کنید.»
نیروهای بسیج با تمام قوا شلیک می کردند و آمبولانس ها به سرعت در رفت و آمد بودند. آن شب پایان یافت و صبحی پر از دود و خون فرا رسید. هیچ وقت دشمن را این قدر نزدیک ندیده بودم. درگیری خیلی نزدیک بود؛ حتی کار به رد و بدل کردن نارنجک هم کشید. قوای دشمن در سمت دسته یکم جرأت سربلند کردن نداشت و به خاطر همین مسأله بود که ما آنجا را برای دیده بانی انتخاب کردیم. خمپاره هایمان به سرعت شلیک می کردند و از دشمن تلفات می گرفتند.
هیچ وقت لحظه ای را که خمپاره روی نفرات دشمن افتاد، از یاد نمی برم. از فرط خوشحالی فریاد کشیدم و از بچه ها خمپاره دیگری طلب کردم.
محمدی با خونسردی بچه ها را دلداری می داد؛ انگار نه انگار که جنگ است. خیلی سر کیف آمده بودم که ناگهان یک گلوله آر.پی.جی از بالای سرمان گذشت. نامدار به کسی که آر.پی.جی شلیک کرده بود، تیراندازی کرد. ساعت 12 ظهر بود. آتش دشمن هنوز قطع نشده بود. رضا گلشنی به سمت ما آمد. چشمانش غرق در اشک بود. گفت «عبدی شهید شد.» از ما خواهش کرد با خمپاره، سمت دسته 3 را بپوشانیم.
من و سلیمانی همراه رضا گلشنی به سمت دسته 3 رفتیم. گلشنی، سنگر دیده بانی را که عبدی در آن شهید شده بود، به ما نشان داد. خون به همه جا پاشیده شده بود و کف سنگر، خون لخته شده به چشم می خورد. عبدی به همراه یکی از برادران بسیج به لقاءالله پیوسته بود. از آنها جز تکه هایی از گوشتشان چیزی نمانده بود هر دو را در پتویی پیچیده بودند. مدتی آنجا نشستیم و ساعت 5 بعدازظهر غذا خوردیم؛ با دست هایی کثیف، در یک مقوا. آرامش محمدی و نامدار را می توانستم درک کنم، ولی سلیمانی را، هنوز هم نفهمیده ام. او با تمام وجود کار می کرد و ذره ای کوتاهی نمی کرد. دائم این ورد را بر لب می راند.
به گورستان چون جای ماست رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست گر جسمش فنا گردد
آن شب، یک خمپاره 120 به سنگر ما خورد و پیلت ها را سوراخ کرد، چوب را شکافت و تمام وجودمان را لرزاند. از سرما عاصی شده بودیم. وسایل خواب نداشتیم. سنگر سرد بود و ایمن هم نبود. تنها چیزی که به ما آرامش می داد، یاد خدا بود. شوق شهادت در دل نامدار و محمدی پر می کشید، اما محمدی
درونش را عرضه نمی کرد و سخنی نمی گفت. نامدارازآن شعرهای قشنگش می خواند و زمانی هم که در فکر فرو می رفت، می دانستم به دنبال شعری می گردد تا آن را برای ما بخواند.
خورشید طلوع کرد، اما هوا خیلی سیاه بود. همه جا را دود گرفته بود و آسمان چزابه تیره رنگ بود. از نو مشغول کار شدیم و به سوی دشمن آتش گشودیم. وقتی حجم آتش دشمن کم شد، هر کس به نحوی نمازش را خواند. شب که شد، با سلیمانی زیر یک پتو چمباتمه زده بودیم و زیرمان شبنم زده بود. پاهایمان کرخ شده بود. سرمان را زیر پتو می کردیم تا از بازدم نفسمان گرم شویم. سلیمانی حتی برای یک بار، در این پنج روز، پوتین هایش را در نیاورد.
چشم ها پر ازاشک بود. هر ساعت خبر شهادت کسی را می آوردند. توی خیال خودم بودم که دعوای بچه های 106 مرا به خود آورد. محمد ولی با بهزاد غفوریان دعوایش شده بود. بهزاد عجله داشت برای رفتن به موضع دست راست، اما محمد ولی می گفت بگذار ناهار بخوریم. فراهانی غذا را با لگد زد و بعد از جر و بحث زیاد، جیپ 106 راه افتاد. هنوز چند متری دور نشده بود که چند خمپاره 120 از راه رسید و یکی از آنها نزدیک جیپ 106 خورد. محمد ولی به لقاءالله پیوست و فریاد جانخراش او همچنان به گوش می رسید. بهزاد هم به نحو معجزه آسایی جان سالم به در برد، اما هیچ وقت وجدانش راحت نشد؛ همیشه خود را مقصر می دانست. در حالی که سر تا پایش خونی بود و مغز محمد ولی روی صورتش پاشیده بود، شوکه شده بود و مثل دیوانه ها سرش را به پی ام پی می کوبید. به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم. هق هق گریه اش اندامم را به لرزه انداخت و اشک از چشمانم سرازیر شد. مؤذنمان هم به سوی خدا شتافت. بهزاد را به عقب بردند. رفتم پیش نامدار. فکر می کردم از موضوع خبر دارد، ولی وقتی یکی از بچه ها ماجرای 106 را گفت، نامدار غرق
در فکر شد. یکسره اشک می ریخت؛ بی آنکه حرف بزند. آن روز به همه ما سخت گذشت.
سرهنگ مخبری (3)، برای همدردی به خط اول آمده بود و کلاشینکف به دست، همراه رزمندگان بر دشمن فشار می آورد. ستوان مرادی، خنده کنان به همه روحیه می داد و یکی ازعلل پیروزی هم فرماندهی صحیح او بود. با چند پاسدار به چند متری دشمن می رفتند تا آنها را وادار به اسیر شدن کنند. حاصلش، شهادت عبدالملکی و زخمی شدن یکی از برادران سپاه بود.
اولین خمپاره به روی جمع دشمن ـ که به دروغ پرچم سفید بلند کرده بودند ـ خورد و دومی به پشت خاکریز خودمان. چیزی نمانده بود که تلفات زیادی از ما بگیرد. گلوله ای دیگر همراه با تکبیر و هلهله رزمندگان روی دشمن افتاد.
یکی از روزها، خمپاره ای روی سنگر بچه ها خورد و تراورس را به رقص درآورد و قدرت خود را بر پیلت ها نشان داد و مثل کاغذ مچاله شان کرد. دو نفر از سنگر بیرون پریدند. هر دو زخم سطحی داشتند، اما موج انفجار گیجشان کرده بود. آمبولانس آن دو را به عقب منتقل کرد. هنوز چند لحظه ای از رفتن آمبولانس نگذشته بود که میرزایی، ازسنگر به بیرون خزید. تا آخرش را خواندم. دوان دوان به سمت سنگر رفتم. هنوز سه نفر دیگر درون سنگر بیهوش بودند. به فکرم رسید به مخابرات بروم و تقاضای آمبولانس کنم. گلوله خمپاره 60 درست جلوی من خورد. یکی از بچه های آذری زخمی شد و یکی هم شهید. موضوع را به مرادی گفتم. مرا دلداری داد و گفت : «هول نشو. من خودم اطلاع می دهم.»
راه آمده را یواش یواش برگشتم. شهدا کنار تپه های رملی بودند؛ هر کدامشان به حالتی. چهار نفر گوشه های پتویی را گرفته بودند که درآن شهیدی خفته بود.
خبرجدید این بود: «گردان 100 جای ما را می گیرد.»
با شنیدن این خبر، بچه ها روحیه گرفتند و فهمیدند که نیروی تازه نفس رسیده است. بچه های تانک و بسیج، سیزده اسیر گرفته بودند. بین آنها پیرمرد هم بود.
شب 22 بهمن فرا رسید. عراق آخرین قدرتش را به کار گرفته بود تا کار را تمام کند و با فتح بستان، جشن مردم را به عزا تبدیل کند. آتش بسیار سنگینی می ریخت. ساعت 3/5 بعد از نیمه شب، یکی از گلوله ها به مهمات خورد و آن را آتش زد. همه وحشت کرده بودند. کسی جرأت نداشت از سنگر بیرون بیاید، اما نامدار بی قرار بود. تصمیم خود را گرفت و برای خاموش کردن آتش رفت. من هم کمی جرئت پیدا کردم و دنبال نامدار رفتم. در همین لحظات، یکی از جالب ترین اتفاق ها به وقوع پیوست. در آن منطقه یک بیل بیشتر نبود. اگر هوا روشن هم بود، برای پیدا کردنش حداقل چند دقیقه ای باید وقت صرف می شد، اما به طور اتفاقی پایم به بیل خورد و دسته ی بیل به دستم آمد. به کمک نامدار شتافتم. با هم شروع به کار کردیم. ناگهان خمپاره ای به نزدیکی ما خورد و صدای نامدار بلند شد. او را به گوشه ای کشاندم و به سراغ آتش رفتم. یکی دو بیل می ریختم و یک درازکش می کردم تا سرانجام آتش خاموش شد. زیر بغل نامدار را گرفتم و به سنگر بردم و او تا صبح، درد را تحمل کرد.
استوار طلوعی ما را عقب برد و گروهان یکم جایگزین شد. حاصل پنج روز تلاش ما پیروزی عظیمی بود که وجب به وجب خاک چزابه، آن را به یادگار دارد
و هنوز هم که از آنجا می گذری، محمد ولی ها، سلیمی ها و عبدالملکی ها را می بینی. شجاعت اینان بود که چزابه را به پا نگه داشت. چزابه بر خون این عزیزان استوار است. قیافه جدی و مصمم ولی را به خاطر می آورم که مشتش را گره می کرد و شعار جنگ جنگ تا پیروزی را سر می داد.

سرباز خانه سنندج (4)

برگشت ستون به سربازخانه
با ورود ستون به سرباز خانه، نیرویی که شامل دو گردان پیاده بود و عناصری که از لشکر به عنوان پشتیبانی کننده اعزام شده بودد، به نیروی موجود داخل سربازخانه سنندج اضافه شد. به این دو گردان مأموریت تأمین ارتفاعات اطراف سرباز خانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه، از طرف لشکر واگذار و حفاظت و تأمین ارتفاعات اطراف سربازخانه به مراتب بهتر از قبل برقرار شد. ضد انقلاب که به هیچ یک ازاهداف خود نرسیده بود، اجرای آتش خمپاره انداز 120 به داخل سربازخانه سنندج را شروع و در مواقع و مواضع مختلف تیراندازی می کرد. گرچه شهادت سرهنگ نصرت زاد بر روحیه کلیه یفرماندهان و کارکنان تأثیر گذاشته بود، اما بازگشت ستون به سربازخانه باعث شد نفرات از نظر روحی تقویت شوند و مبارزه با ضد انقلاب و عوامل آن در داخل سربازخانه جدی تر شود.
ضد انقلاب تصور می کرد که با ادامه حرکت ستون در محور سنندج به دیواندره و سقز، با اجرای کمین در فواصل مختلف، بتواند عناصر ستون را تجزیه و منهدم و تجهیزات و مهمات را به سود خود غارت و چپاول نماید. دراین صورت با تضعیف تدریجی لشکر 28 سنندج، سقوط سربازخانه، باشگاه افسران، رادیو و تلویزیون و فرودگاه آسان شود. اما خوشبختانه به هیچ کدام جامه عمل نپوشیدو با تصمیم به موقع و دستور برگشت ستون به سربازخانه، رؤیاها نقش بر آب شد.
تیراندازی دشمن به داخل سربازخانه
اکنون نوبت آن بود که ضد انقلاب فشار بر باشگاه افسران، تأسیسات رادیو تلویزیون و فرودگاه را ادامه داده و با اجرای آتش روی تأسیسات سربازخانه و برقراری ارتباط با عناصر وابسته به گروهک ها در داخل سربازخانه و اعمال تصمیمات لازم در اجرای آتش و حتی تیراندازی از راه دور یا زوایای کور به مسئولان و فرماندهان، مقدمات سقوط لشکر را فراهم کند. (شهید سرگرد عباس سرپرست در غروب یکی از همان روزها در داخل سربازخانه مورد اصابت تیر نامعلوم قرار گرفت و به شهادت رسید.)
به تدریج که فشار ضد انقلاب روی سربازخانه بیشتر و اجرای آتش شدیدتر می شد، به دستور فرمانده لشکر، کلیه تأسیسات به صورت سنگر درآمدند. درب ها و پنجره ها با کیسه شن حفاظت شدند. در جلوی درب ورودی هر ساختمان سنگربندی شد تا نفرات از اصابت خمپاره و تیراندازی مستقیم حفظ شوند. کلیه عواملی که امکان همکاری با ضد انقلاب داشتند، شناسایی و با دستور نزاجا، به مرخصی یک ماهه اعزام شدند.
سقوط متوالی دو فروند بالگرد
وضعیت نفرات داخل باشگاه افسران و رادیو و تلویزیون، به مراتب وخیم تر می شد. دو روز متوالی دو فروند بالگرد که برای پشتیبانی عناصر لشکر در فضای باشگاه افسران فعالیت داشتند، در مراجعت توسط تیربارهای ضد انقلاب، قبل از رسیدن به سربازخانه ساقط شدند و آتش گرفتند.

خلبانان آنها یا به گروگان گرفته شده و یا به شهادت رسیدند.(5)

به این ترتیب با تهدید آتش خمپاره و تیربار مستقیم ضدانقلاب نشست و بر خواست بالگردها در داخل سربازخانه غیر ممکن شد. به تدریج لشکر، از نظر آمادی دچار کمبود شد، به نحوی که از نظر آرد و سایر مواد غذایی در مضیقه قرار گرفت. هیچ گونه آمادی به لشکر وارد نمی شد.
خلاصه وضعیت داخلی سربازخانه
نفرات لشکر هیچ گونه ارتباطی با خارج از سربازخانه نداشتند و گاهی نامه ها به خلبانان سپرده می شد تا از کرمانشاه پست شود. تنها وسیله ی ارتباطی رادیو بود که آن هم در اخبار هیچ گونه خبری از اوضاع سنندج گفته نمی شد. لحظات آبستن حوادث بودند. به تدریج نظم و انضباط در داخل سربازخانه برقرار شد، ولی فشار ضد انقلاب روز به روز بیشتر می شد: در این وضعیت شهر سنندج کاملاً در اختیار گروهک های ضد انقلاب بود. فقط باشگاه افسران، تأسیسات رادیو و تلویزیون، فرودگاه و سربازخانه سنندج، در دست عناصر و یکان های لشکر 28 و دو گردان از هوابرد و لشکر 2 پیاده مرکز بود که در ارتفاعات اطراف سربازخانه مستقر بودند.
به طور خلاصه، وضعیت داخل سربازخانه را می توان این گونه تعریف کرد:
ـ رفت و آمد نفرات به خارج از سربازخانه غیر ممکن و سربازخانه در محاصره کامل عناصر ضد انقلاب قرار داشت.
ـ از نظر آمادگی یکانها در تنگنا قرار گرفته بودند و به ویژه از نظر مواد غذایی محدودیت مواد فاسد شدنی و آرد کاملاً محسوس بود.
ـ عناصر ضد انقلاب در فواصل مختلف با خمپاره انداز، تیربار و تفنگ، نفرات و تأسیسات داخل سربازخانه را زیر آتش می گرفتند.
ـ در طول شبانه روز تردد در سربازخانه با رعایت اقدامات احتیاطی و تأمینی انجام می گرفت.
ـ مسئولان لشکر برای تردد به فرودگاه از بالگرد استفاده می کردند.
ـ مهندسی لشکر مأموریت یافته بود که جاده ای از سربازخانه در حاشیه کوه آبیدر و روستای حاجی آباد، پس از برقراری تأمین احداث نماید. احداث و تردد در همین جاده هم بی خطر نبود.
ـ یکان های تیپ 1 لشکر در سه منطقه فرودگاه سنندج، سه راهی سقز و سد قشلاق و ابتدای محور مریوان حوالی روستای نَوَره مستقر بودند.
‌ـ عناصری از یکان دژبان و قرارگاه لشکر 28 در باشگاه افسران داخل شهر و تپه مشرف به تأسیسات رادیو و تلویزیون مستقر بودند ودر محاصره قرار داشتند و هیچ گونه ترددی ممکن نبود. از نظر تغذیه و آب آشامیدنی، مخصوصاً در باشگاه افسران شدیداً در مضیقه بودند.
ـ هیچ گونه رفت و آمد زمینی ممکن نبود، مگر به صورت محدود و ناشناس، حتی تمام درب ها و پنجره ها با کیسه شن حفاظت می شدند.
«روحیه نفرات، به ویژه در باشگاه افسران در حد بسیار پایینی قرار داشت و هر لحظه بیم سقوط باشگاه افسران وجود داشت. ضد انقلاب فشار زیادی روی باشگاه وارد می کرد، چند نفر از سربازان که شهید شده بودند پیکرآنها تخلیه نشده و همین امر روحیه همگی را خراب کرده بود.
ـ در داخل لشکر دو سه مورد بمب گذاری انجام گرفت که خوشبختانه دو مورد را گروه کاوش، یافته و خنثی کردند.
ـ یک شب هنگامی که فرمانده ی لشکر وقت در اتاق توجیه، جلسه هماهنگی تشکیل داده بود، یک خمپاره 120 روی سقف شیروانی ستاد لشکر منفجر و ضایعاتی به بار آورد که خوشبختانه تلفات جانی در پی نداشت.
بلافاصله تاریکی مطلق برقرار و مسئولان متفرق شدند. معلوم بود که اطلاعات تشکیل جلسه توسط عوامل داخل سربازخانه، به خارج داده شده بود.
ـ در اثر تیراندازی خمپاره و یا تیر مستقیم ضد انقلاب چند نفر یا به شهادت رسیدند و یا مجروح شدند که اکثراً سرباز بودند.
ـ لشکر امکانات کافی برای کمک به سربازخانه های خود در مریوان، سقز، بانه، و سردشت را نداشت. حتی برای کمک به باشگاه افسران ناتوان بود، زیرا عناصر لشکر به صورت تجزیه، در نقاط مختلف ودور از هم، درگیر بودند.
ـ لشکر از نظر تعداد سرباز به شدت دچار کمبود بود.
لشکر به تنهایی قادر به مقابله با دشمن نبود
ستاد لشکر و فرماندهان برای مقابله با حوادث، با ایجاد مداومتکار و آماده کردن یکان ها، تلاش زیادی می کردند، اما به نظر می رسید که لشکر به تنهایی قادر به مقابله با عناصر ضد انقلاب نمی باشد، زیرا در سنندج سپاه پاسداران و ژاندارمری و عناصر شهربانی به کلی تعطیل و تأسیسات آنها در اختیار ضد انقلاب بود. در چنین شرایطی انتظار می رفت که نیرویی توسط نزاجا برای تقویت لشکر اعزام گردد.
لازم به ذکراست که لشکر حتی برای حفاظت از زاغه های مهمات که از حساسیت ویژه ای برخوردار بودند، از عناصر باقیمانده ی گردان های 329 پدافند، گردان مهندسی و گردان مخابرات لشکر استفاده می کرد. ازجمله تلاش های توپخانه ی لشکری درآن روزهای بحرانی، سازماندهی تیم های بررسی «قیف انفجار»(6) و اجرای ضد آتش بود که سرانجام موفق شدیم خمپاره اندازهای متحرک ضد انقلاب را که سوار بر وانت جاسازی شده بودند و از پشت ارتفاعات، اجرای آتش می کردند را منهدم کنیم. لازم به ذکراست که هم فرمانده و هم ستاد لشکر از مراجعت دو گردان پیاده به سرباز خانه‌، برای آنکه نیروی حفاظت از سربازخانه تقویت شده بود، خوشحال بودند.
از آنجایی که تردد زمینی قطع شده بود و تیراندازی روی سربازخانه هم اجازه فرود بالگرد را نمی داد، در فرودگاه سنندج نیز تأمین فرود و پرواز هواپیمای باری ارتش نبود. به دستور فرمانده لشکر فرودگاه قدیمی در حوالی زاغه های مهمات، ظرف نصف روز، با همکاری همه یکان های باقیمانده آماده شد.
ورود صیاد شیرازی و همراهان به سربازخانه
به هر حال دراین شرایط بود که جناب سرگرد صیاد شیرازی با همراهی سروان هاشمی، برادر بروجردی و برادر رحیم صفوی و تعدادی سپاهی با بالگرد در یکی از روزها در سربازخانه نشستند و بلافاصله بالگرد به محل امنی در حوالی بیمارستان لشکر جابه جا شد. جناب صیاد شیرازی، برادر بروجردی، برادر رحیم صفوی و سروان هاشمی به ستاد لشکر هدایت و توسط رکن 3 لشکر توجیه شدند. پس از توجیه، اتاقی را برای هماهنگی عملیات، در کنار رکن 3 و اتاق توجیه انتخاب و کار سازماندهی هدایت عملیات،بازگشایی خیابان ها و پاکسازی شهر سنندج به صورت مشترک آغاز گردید.

پی نوشت ها :

1. همان ، مدرک، ص200؛ سرهنگ علی ارجمند.
2.معصومی، سید امیر، شکار، ص111-105؛ سرباز س. سهیلی.
3.بعدها به شهادت رسید.
4.شهید سپهبد علی صیاد شیرازی و همراهان ؛ عملیات آزادسازی سنندج، ص 79-73؛ سرتیپ احمدترکان.
5. نام یکی از خلبانان،«شهید اسماعیلی پور» بود؛ سرتیپ احمدترکان.
6. هر نوع گلوله توپخانه و خمپاره و یا موشک دشمن که به زمین اصابت نماید. آثاری ازخود روی زمین به جای می گذارد که شبیه قیف است و به آن قیف انفجار گفته می شود. قطعات سبک ناشی از انفجار و انهدام گلوله در محل قیف و حوالی آن مشاهده می شود که با استفاده از شکل قیف و قطعات سبک می توان جهت و نوع جنگ افزار دشمن را مشخص کرد؛ سرتیپ احمد ترکان.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط