خاطره ای از یک سرباز (سرباز شیدایی)

قبل ازشروع عملیات بدر ما در بیابان های خوزستان به سر می بردیم و خود را برای عملیات آماده می کردیم. معمولاً برای هر مأموریتی مشابه سازی انجام می شود،
چهارشنبه، 25 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطره ای از یک سرباز (سرباز شیدایی)
خاطره ای از یک سرباز (1) (سرباز شیدایی)

نویسنده: مسعود نادری



 
قبل ازشروع عملیات بدر ما در بیابان های خوزستان به سر می بردیم و خود را برای عملیات آماده می کردیم. معمولاً برای هر مأموریتی مشابه سازی انجام می شود، همان کاری که آمریکایی ها قبل از حمله ی طبس انجام دادند و ساختمانی را شبیه به لانه ی جاسوسی ساختند و برای مشابه سازی سیصد بارتمرین کردند.(2)
ما در بیابان های اطراف اهواز در حال آموزش بودیم. سربازی داشتیم به نام شیدایی، بسیار زیبا و نورانی بود. از نظر اخلاقی و ادب زبانزد بود و نماز شب هایش ترک نمی شد. در بیابان های جنوب، بادهای شدیدی می ورزید و ما یکی از همین شب ها مشغول تمرین بودیم. در این شرایط ما می ترسیدیم که کسی در زیر خاک بماند.
من دو خودروی 106 داشتم. آنها را به فاصله ده متراز هم قرار دادم تا بتوانم بچه ها را زیر نور ماشین جمع کنم و وقتی غبار تمام شود آنها را به یکانشان برسانم. ساعت حدود 2 شب بود و می ترسیدم کسی آنجا بماند. سرباز شیدایی را دیدم که پشت سر من ایستاده بود. ازاو خواستم درجمع قرار گیرد چون احساس خطر می کردم، اما او به جمع ما نیامد. چندین بار به او فرمان دادم اما هیچ توفیری نکرد تا اینکه بر سرش فریاد کشیدم، اما بازهم نیامد. این بار به شدت به بازویش زدم اما باز هم پشت سرم ایستاد و جلو نیامد تا اینکه غبار تمام شد.
بعد از مدتی فهمیدم که او می ترسید، من جا بمانم و درآن شرایط سخت به فکر جان من بود. اما من این را نمی دانستم و تا یک هفته ناراحت بودم که چرا با این سرباز فداکار اینگونه برخورد کردم.
شرایط سختی بود و بالگردها دشمن می آمدند و ما را اذیت می کردند. جایی که ما حفر روباه (3) می ساختیم و هر کس زخمی می شد باید می ماند تا اینکه شب بتوان او را نجات داد. غفور زاده نزد من آمد و گفت : یک 106 و یک دوشکا مخفی کرده ام. یک نفر را از یکانت به من معرفی کن چون کسی جرأت چنین کاری ندارد. شیدایی گفت :من می روم. گفتم تو بی سیم چی هستی و باید اینجا بمانی. گفت: نه من حتماً می خواهم این کار مهم را انجام دهم و با گریه از من خواست تا با او موافقت کنم. تا اینکه من او را نزد فرمانده دسته یک، جناب سرهنگ جعفری(4) فرستادم. وصیت نامه اش را به سرهنگ دادم، شیدایی با شجاعت تمام به جلو رفت و با دوشکا دو بالگرد عراقی را زد، ولی بلافاصله تانکی که آنجا بود با تیر مستقیم به او شلیک کرد.
نزدیکش رفتم و دیدم که پیکرش نصف شده بود، اماچشمانش باز و زیبا بود. آنجا به خوبی درک کردم، به عنوان مدیر باید به خوبی صدها سرباز را اداره کنم. این الگوها برای این است که بدانیم کارما بسیار ارزشمند است و موجودیت نظام بسته به این ازخودگذشتگی ها و فداکاری ها دارد.

بی تابی سربازان(5)

بعد ازظهر روز یکم فروردین ماه 1360، منطقه عملیات فتح المبین حال و هوای خاصی داشت. همه در تلاش بودند. کلیه نیروها، از فرمانده گرفته تا سرباز و بسیجی برای شروع تهاجم بی تابی می کردند. گویی موفقیت را با دست خود لمس و با چشم خود می دیدند. سربازان گروه گروه در آخرین لحظات روشنایی روز، روی نمونک های (ماکت) ساخته شده در منطقه عملیات، در مورد مأموریت محوله توجیه نهایی می شدند و نظر به این که عناصر مسئول، مسیرها را تا منطقه هدف شخصاً شناسایی کرده بودند، با اعتماد به نفس زاید الوصفی به سوی مواضع تک و حتی در بعضی مناطق به سوی خط احتمالی گسترش، حرکت می کردند. اکثر سربازان با چهره های گشاده و خندان، بودند اینکه حالت اضطراب یا نگرانی درآنها دیده شود به سوی دشمن درحرکت بودند. این جملات حقیقتی است مطلق و نگارنده با چشم خود آنها را دیده و شاهد ماجرا بوده است.

خاطرات روزهای سربازی شهید نصر(6)

اوایل انقلاب، در گروه 44 توپخانه خدمت می کردم. شهید نصر هم آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم امیر صیاد شیرازی ـ که آن وقت ها سرگرد بود ـ انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصرهم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت.
از همان دیدارهای نخست، به استعداد، ذوق و روحیه لطیف او پی بردم و برخوردهای برادرانه و صادقانه اش با دیگران، مرا شیفته کرد.
بعد هم فهمیدم که در هنر عکاسی بسیار با ذوق است. هم اکنون نیز عکس هایی که از ما گرفته است خاطره انگیزترین عکس های ماست. عکس هایی هم که از شهید صیاد شیرازی گرفت در کتاب فروشی ها و نماز جمعه ها به فروش رسید.
سال 1360، شهید صیاد شیرازی به عنوان فرمانده نیروی زمینی منصوب شد و همکاران، به همراه ایشان به تهران عزیمت کردند.
شهید نصر، خدمتش تمام شده بود؛ اما همواره در سپاه و بسیج فعال بود و با دفتر فرماندهی نیروی زمینی هم، همکاری داشت. در واقع رابط بین نیروی زمینی ارتش و سپاه بود که درآن زمان، خیلی نزدیک به هم عمل نمی کردند. همزمان وظیفه ی پیک فرماندهی نزاجا را نیز با موتور خویش انجام می داد و در چند مأموریت،‌من نیز به همراه ایشان، بر ترک موتور نشستم.

غسل شهادت (7)

من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم.
یک روز برای دیدنش به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته به آنجا آمد و از وجود سربازی در دسته اش که گویا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص یافته بود، ‌ابراز نارضایتی می کرد و گفت : «این سرباز را نمی خواهم» سروان نصر پرسید: «چرا این سرباز را نمی خواهی؟» فرمانده دسته پاسخ داد : «چون سرباز بسیارکثیفی است. نه به پاکیزگی و نظافت اهمیت می دهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همین هیچ کس حاضر نیست با او همسنگر شود.» جناب سروان نصر بعد از کمی فکر کردن، گفت :«زنگ بزنید، بیاید اینجا». بعد از مدتی سرباز آمد. وقتی او را دیدم، مثل این بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزدیک خود نشاند. از سرباز امر برخود خواست که برایش چایی بیاورد. بعد از پایان صحبت ها بالاخره قرار براین شد، که همان سرباز به عنوان امربر شهید انجام وظیفه نماید.
مدتی ازاین ماجرا گذشت. حرف های سروان نصر بر روی سرباز، تأثیر قابل ملاحظه ای گذاشته بود. سربازی که ازآب هراس داشت و در زندگی، به قول خودش، تعداد حمام هایی که رفته بود می توانست بشمارد ـ که البته سه مرتبه آن اجباری در ارتش بود ـ در مدت کوتاهی آنچنان تغییری از نظر فکری کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت می کرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعای توسل می گذراند. سرانجام طوری رفتار و گفتارش و حتی چهره ظاهریش تغییر کرده بود که اگر سربازان هم دسته ای خودش او را می دیدند، نمی شناختند.
بعد ازبه پایان رسیدن «عملیات بیت المقدس 5»، به گردان آنها، مأموریتی در کوخلان واگذار شد. قبل از انجام مأموریت به من همراه فرمانده ی لشکر ـ تیمسار دادبین ـ به گردان مذکور رفتیم. مأموریت، بسیار حساسی بود. حدود 600 متر آن طرف تر از محل استقرار گردان، تپه ای قرار داشت. نیروهای ما باید برای اجرای صحیح و موفقیت آمیز عملیات، از بود و نبود دشمن در پشت تپه آگاه می شدند. با روشن شدن این قضیه، تدبیرعملیات در آن نقطه تغییر می کرد. به خاطر همین فرمانده لشکر، بچه ها را جمع کرد و گفت :«ما باید از وجود دشمن در پشت تپه اطلاع حاصل کنیم. برای اطمینان ازاین مسئله باید یک نفر به آنجا برود و اطلاعات کافی برای ما بیاورد. در ضمن باید یادآور شوم که این مأموریت بسیارخطرناک است و احتمال شهادت، اسارت و یا مجروحیت آن فرد زیاد است.» هنوز حرف های او تمام نشده بود که همان سرباز که به عنوان امربر سروان نصرانجام وظیفه می کرد، بلند شد و داوطلب این کار شد. وقتی که می رفت تا جایی که چشم می دید، او را دنبال می کردم. با خود می اندیشیدم که از آن روزی که سروان نصر با او صحبت کرده چطور شوق و اشتیاق شهادت در او بیشتر شده است.
همه چشم به راهش بودیم، مدت زیادی از رفتنش گذشته بود. نگرانش شدم. نگاهم را تا دورترها فرستادم. ناگهان سیاهی از دور به چشمم خورد. خدا، خدا می کردم خودش باشد. سیاهی هر لحظه نزدیک تر می شد. جلوترآمد؛ آری! خودش بود. او را محکم در آغوش کشیدم. بعد از کمی استراحت تمامی اطلاعات آن منطقه را در اختیار ما گذاشت. وقتی بچه ها از او پرسیدند چرا
داوطلب انجام این کار شدی، گفت :«جناب سروان نصر مرا عاشق شهادت کرده است. اما گویی به خاطراشتباهی که در قبل داشته ام این افتخارنصیبم نمی شود.»

«اِهْدِنا» گفتی «صراط المستقیم»
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم

نار بودی نور گشتی ای عزیز
غوره بودی گشتی انگور و مویز

اختری بودی شدی تو آفتاب
شاد باش «الله اعلم بالصواب»(8)

سرباز با شهامت(9)

از یک سربازی یاد می کنم که واقعاًً هر وقت به یادش می افتم، برای او دعا می کنم. سربازی داشتیم به نام ناصر محمد پور که بچه ابوزید آباد کاشان بود.
من ایشان را قبل ازعملیات بیت المقدس 5، 48 ساعت یا 24 ساعت می فرستادم پشت خط دوم دشمن برای شناسایی، چرا که به خود بنده اجازه نمی دادند تا به آنجا بروم. تا خط اول را اجازه داشتیم. به هر حال این سرباز روحیه عجیبی داشت و من حدس می زدم که این سرباز در عملیات شهید می شود. متأهل هم بود.
چهار روز قبل از عملیات، ایشان را فرستادم مرخصی، که برود پدر، مادر و خانواده اش را ببیند و برگردد. وقتی که او را فرستادم، عملیات 3، 4 روز جلو افتاد. به خاطراینکه سپاه پاسداران در منطقه یحلبچه و آن منطقه نیروی زیادی داشت و عراق داشت آماده می شد که حمله کند در این صورت نیروهای سپاه در محاصره دشمن قرار می گرفتند. بنابراین عملیات یکی دو شب جلو افتاد. همین که عملیات شروع شد، ایشان یک روز بعد رسیده بود و به محض اینکه فهمیده بود که شب قبل عملیات شده بود به منطقه ی مریوان آمده بود.
حدود یکِ بعد از ظهر بود که دیدم یک نفر روی ارتفاع 1500 سمت چپ ارتفاع معرف کله قندی در مریوان به سمت ما می آید. نه ماسکی، نه تجهیزاتی، فقط یک اسلحه داشت. گفتم : کجا بودی ؟ چطور به اینجا آمدی؟ گفت : تا فهمیدم که عملیات شده سریع خودم را به شما رساندم. گفتم : اسلحه از کجا؟ گفت : آنهایی که نمی توانستند جلو بیایند اسلحه شان را برداشتم و آمدم. پرسیدم : از چه مسیری آمدی؟ از مسیری که به من نشان داد، متوجه شدم که از حدود 500 متر میدان مین، به حالت سینه کش از ارتفاع 1500 رد شده و روی مین نرفته است.
عاقبت این سرباز رشید وطن چه شد؟
ایشان در اواخر جنگ، سال 67 که درگیری ها بین ما و عراق، بعد از پذیرش قطعنامه همچنان با حملات عراق به ما، ادامه داشت باز هم مثل همیشه از خود رشادت نشان می دادند. درآن زمان تیمسار دادبین فرمانده لشکر 28 بودند. ما در شیلر بودیم. خطوط دفاعی ارتش و سپاه به هم ریخته بود و عراق داشت در شیلر جلو می آمد و به دنبال همین پیشروی عملیات کرد و به لشکر 28 یورش برد. آنجا، ارتفاعی بود به نام «لری» که یکی از واحدهای ارتش در آنجا، سمت راست برادران سپاه بودند که قبلاً عراقی ها به برادران سپاه حمله کرده بودند و ارتفاع «سورکو» خالی شده بود. از طرفی لشکر 30 گرگان در اثر حمله یشدید دشمن تلفات زیادی دیده بود. در آن موقع روی ارتفاع «لری» که ارتفاع بسیار مهمی بود، فکر می کردند که کسی از عراقی ها آنجا نیست و ما می دانستیم که برای تأمین شیلر، اگرارتفاع لری را اشغال کنیم، شیلر سقوط نمی کند. تیمسار دادبین گفتند یک داوطلب می خواهیم که برای شناسایی به آنجا برد. من گفتم که خودم می روم که فرمانده لشکر نپذیرفتند و بعد دوباره همین سرباز محمدپور از بین پنج سرباز داوطلب شد که برود. تیمسار دادبین به ایشان گفتند: اگر شما را گرفتند به آنها چه می گویی؟ گفت : خوب اسیر هستم دیگر، می گویم آمدم خود را به شما برسانم و به منافقین پناهنده شوم، و ما شاهد شهامت و رشادت این سرباز رشید اسلام بودیم که بدون هیچ هراسی به دامان اسارت می رفت و من واقعاًً تحسین می کنم و غبطه می خورم که شاید در آن لحظه این روحیاتی که ایشان داشت من نداشتم.

پی نوشت ها :

1سخنرانی سرتیپ دادرس در جمع دانشجویان نیروی هوایی، دانشگاه شهید ستاری، 1384/9/14.
1. در کتاب (چارلی بک ویس) دقیقاً این تعداد تمرین را فرمانده ای که می خواست لانه جاسوسی را آزاد کند نوشته است.
3. سنگرانفرادی.
4. سرهنگ بازنشسته که در دوران دفاع مقدس دو پایش را از دست داد.
5. معین وزیری، نصرت الله، نیروی زمینی ارتش در عملیات فتح المبین، ص 112.
6. صادقی گویا، نجاتعلی، جانم فدای اسلام، ص 41؛ سرتیپ عطاالله صالحی.
7. همان مدرک، ص 94 -93؛ سرهنگ مهندس مصطفی قاسمی وقار.
8. مثنوی، دفتر چهارم.
9. مصاحبه رادیویی با شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی در 75/6/20 در بیمارستان 501 (دو ماه قبل از شهادت)، جانم فدای اسلام، ص 209-207.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط