نویسنده:ژاله کهنمویىپور*
چکیده
خوانندگان با آثارى که در آنها بارت راجع به نقاشى و تصویر سخن رانده آشنا هستند. از نظر بارت نوشتار و نقاشى داراى منشأ واحدى هستند و آن حرکت است. با حرکت دست و قلم، اندیشه به صورت نشانهاى قابل رؤیت درمىآید، حال این اندیشه مىتواند تصویرى را ارائه کند یا زنجیرهاى از واژهها را. این تصویر با ترکیب واژهها، زمانى مفهوم پیدا مىکند که از نظم با آهنگى موزون پیروى کند که خود بارت آن را ریتم تصویر یا متن مىنامد ولى این ریتم را بارت به عنوان یک نقاش آماتور - در تصویر چگونه توصیف مىکند و - به عنوان یک منتقد ادبى - در متن نوشتارى چگونه مىبیند؟آنچه مسلم است این است که از نظر بارت یک تابلوى نقاشى و یک متن، هر دو تماشاگر یا خواننده را به تعامل مىطلبند و در این تعامل همان اندازه که تصویرگر یا نویسنده با جسم و روح خود حاضر است، تماشاگر و خواننده نیز با تمام افکار و اندیشهاش حضور دارد. پس تجربهى یک نشانهى تصویرى - چه در نقاشى و چه در نوشتار - یک تجربهى مضاعف است. تجربهى آنکه، آن نشانه را به تصویر کشیده و تجربهى آن نگاهى که در جستوجوى یافتن مفهومى براى آن تصویر است.
شاید به همین دلیل است که بارت شیفتهى نوشتارهاى ناخواناست زیرا معتقد است ناخوانایى و شفاف نبودن نوشته، نشانهى پرمعنى بودن آن است.
کلید واژه: تصویر، نشانه، نوشتار، نقاشى
مقدمه
مقالهى حاضر از یک نوشتهى بارت در جلد سوم مقالات نقد آغاز مىشود. در این نوشته بارت در مورد پربار بودن متن ناخوانا سخن مىگوید. حال باید دید نگرش او به متن ناخوانا چیست و چه قرابتى بین متن نوشتارى و تصویر وجود دارد و تصویر این ناخوانایى چگونه در آثار بارت تعبیر مىشود. در این مقاله دربارهى این که آیا ارتباطى بین متون تصویرى و قطعهنویسى بارت وجود دارد به بررسى کوتاهى مىپردازیم.بحث و بررسى
بارت در جلد سوم مقالاتش مىنویسد:در نوشتار ناخوانا یک گمشده وجود دارد، نوشتن، گم کردن، باز نوشتن و بازى ناتمام پنهان و آشکار را تکرار کردن، دال را بزرگ و بزرگتر کردن، از آن هیولایى ساختن، مدلول را تا نامرئى تقلیل دادن، پیام را نامتعادل ساختن، قالب را به خاطر سپردن و محتوا را از یاد بردن، در یک کلام تمامى نوشتار، تمامى هنر را در قالب لوح بازنوشتنى (palimpseste) جا دادن است. لوحى تمام ناشدنى که هر آنچه در گذشته نوشته شده در آن تجلى دارد به علاوهى آنچه که در حال نوشته مىشود. این لوح در نهایت لوحى است ناخوانا )بارت 1982: 201(.
یعنى از نظر بارت یک نوشتهى ناخوانا همچون لوحى بازنوشتنى است که در آن همهى بازنوشتهها تا آخرین نوشته، هم پنهان است و هم آشکار، ناخواناست و پرمعنى، چرا که همهى مفاهیم زیرین در پس نوشته رویى کم و بیش هویداست. نوشتهى ناخوانا عرصهى کلى قالبهاى ناشناخته و گمنام است که سرچشمهى آن به ندرت تشخیص داده مىشود، عرصهاى که شامل گفتههاى ناخودآگاه یا خودبهخودى است که در داخل گیومه قرار ندارند. از کلام بارت چنین برمىآید که هنگامى دال ناخوانا و غیر شفاف است دلیل بر نقص نوشته نیست بلکه بالعکس نشان از پربار بودن آن نوشته است، نشان از اینکه دال یک معنى قطعى و نهایى ندارد. بدین ترتیب بارت اندیشهى نویى از ناخوانا بودن ارائه مىکند که ناشى از نارسایى نیست بکله نتیجه یک غناست. در اینجا ناخوانا بودن معادل غیرقابل رؤیت بودن است ولى نه بدین مفهوم که نشانه عملکرد ارجاعى خود را از دست بدهد بلکه بدین معنى که مرجعهاى متعدد داشته باشد. اگر نتوانیم به دال یک معنى نهایى بدهیم آن دال چارچوبى نامشخص پیدا مىکند که بارت نام این چارچوب را فرم یا قالب گذاشته است. در مقالهاى که سه سال پس از مرگ بارت منتشر شد ("All except you".) (1983) نویسنده مىگوید«قالب یعنى آنچه بین نام و شىء قرار دارد» باز اضافه مىکند »یعنى آنچه نام را به تأخیر مىاندازد« شىء به مفهوم آن چیزى است که مىبینیم و نام عنوانى است که با توجه به معنى به آن شىء مىدهیم، همچنین از نظر او »قالب یعنى آنچه تمامى امکانات عنوان دادن را عقیم مىکند« )بارت 1983: 45(.
بارت همهجا در جستوجوى معنى است و تعداد معنىها بر کنجکاویش مىافزاید. شاید به همین دلیل پس از سفرش به ژاپن تحولى در او به وجود آمد و توجهش به هنرهاى تجسمى - که ترکیبى بودند از نشانهها - بیشتر شد. بین سالهاى 1972 - 1946 بارت به طور پراکنده حدود 20 مقاله دربارهى تصویر منتشر کرد که غالبا با نگرشى جامعهشناسانه و بیشتر دربارهى عکاسى بود، به جز متنى در 1953 دربارهى نقاشى هلندى و چند گزارش در مورد آثار هنرى و نمایشگاههاى نقاشى. ولى بین سالهاى 1980 - 1973 بالغ بر 20 مقاله دربارهى انواع هنر دیدارى نگاشت، از عکاسى گرفته تا نقاشى متحرک و تابلوى نقاشى، به خصوص تابلوهاى آندره ماسن (A.Masson نقاش فرانسوی در قرن نوزدهم میلادی.)، تابلوهاى اشتنبرگ (Steinberg نقاش آمریکایی در قرن بیستم میلادی.) و مکتب نقاشى. (Pop Art، مکتبی در آمریکا که در اوائل نیمه ی دوم قرن بیستم با توجه زیادی که به جلوه دادن اشیای صنعتی در نقاشی از خود نشان داد، موفقیت زیادی کسب کرد.) در هشت سال پایان زندگى به مراتب، بیشتر مقاله دربارهى نقاشى نوشت تا در تمام طول زندگى گذشتهاش.
شش سال پس از مرگ بارت، فرانسوا وال (F. Whal) اظهار داشت: »رولان بارت از رفتن به موزه وحشت داشت. هرگز حاضر نمىشد وارد یک موزه شود. دوست نداشت او را به دیدن تابلوهاى متفاوت ببرند که آنها را بنگرد [و] تحسین کند« )وال 1986: 144(. با این وصف چه تحولى در بارت به وجود آمد که این رمنده از تابلوهاى نقاشى در موزهها به یکباره به نقاشى رومىآورد و حتى خود نیز یک نقاش آماتور مىشود؟ به طورى که خود از تجربهاش در کپى کردن یک نقاشى ایرانى متعلق به سدهى هفدهم به نام »مجلس شکار«، یاد کرده است. همانگونه که اشاره شد سفرش به ژاپن و تأثیر این کشور نیمه تخیلى و نیمه واقعى که در کتاب امپراتورى نشانهها آن را توصیف مىکند او را با تمدنى آشنا ساخت که در آن افکار، مستقیما به وسیلهى تصاویر و علاماتى که آن افکار را متجلى مىسازد، بیان مىشوند، تمدنى که در آن ژستها و حرکات که خود نوعى نشانه است، اهمیتى ویژه دارد. او در ژاپن از یک سو با تمدنى مواجه بود که به فرد و حرکات فرد و براى جسم او ارزش قائل است و از سوى دیگر خود به تمدنى تعلق داشت که در حال مبارزهاى بىوقفه براى تسلط بر معناست. احساس بارت مشابه احساسى بود که آنتونن آرتو در برابر تئاتر بالى داشت و معتقد بود که در خاور دور براى مشهود ساختن حقایق انسانى، براى بیان جلوههاى زندگى، مجموعهاى متنوع از حرکات، علامات و اشارات در اختیار دارند و حرکت را نوعى کلام اولیه مىدید که هنوز به صورت کلمه در نیامده است )آرتو 1964: 85(.
شاید ژاپن، امپراتورى نشانهها، رؤیاى هنرمندى بود که در پوست نشانهشناسى خود نمىگنجید، نشانهشناسى که همیشه خود را نزدیکتر به ادبیات مىدید تا دیگر زمینههاى هنرى و علم. این نشانهشناس که کسى نیست جز بارت، به نقاشى نه فقط به عنوان یک نظریهپرداز بلکه بیشتر به عنوان یک هنرمند نزدیک شد. در 1972 نقاشى آندره ماسن با جنبه علمىاش توجه بارت را جلب کرد: نشانهنگارى ماسن آنچه را که در تئورى امروز متن مطرح است بازگو مىکند: نوشته یا تصویر نمىتواند تا حد عاملى ایجاد کنندهى ارتباط تقلیل یابد، همانگونه که برخى از زبانشناسان مىگویند، نقاشى ما را یارى مىدهد تا بفهمیم که واقعیت نوشتار نه در پیامى است که مىدهد، نه در نظام انتقال معنى، بلکه در آن حرکت دستى است که بر قلم فشار مىآورد، یعنى جسم انسان که با قلم در مبارزه است. به همین دلیل بارت نیز معتقد است که در تابلوى نقاشى و در نوشتار خطى، ما شاهد ذهنیت خالق متن نیستیم بلکه شاهد عملکرد دست آن خالقیم، دستى که فعال است نه منفعل، دستى که حرکت مىکند مبدأ نقاشى و نوشتار است: با حرکت دست عملى انجام مىپذیرد. به نظر بارت حرکت با عمل متفاوت است. عمل در اصل هدفى شناخته شده پیش روى دارد، مىکوشد به این هدف برسد و هدفش همان بیان معنى است که خواننده باید آن را درک کند ولى حرکت آن چیزى است که بارت آن را متمم عمل مىداند و هدفى به دنبال ندارد: دست حرکت مىکند و هدف اندیشه را بر روى کاغذ مىآورد.
در نقاشى، حرکت قوىتر از عمل است و گاهى هدف آن را تغییر مىدهد. نقاشى براى بارت نوعى سمیوگرافى است: با یک حرکت دست انسان نیروى ساختارى خود را گسترش مىدهد و نشانههایى که گاهى دور از هدف اوست به وجود مىآورد ولى در نوشتن، حرکت در جهت هدف اندیشه یعنى عمل قرار مىگیرد. قدرت خلاقیت نگارگر در ایجاد یک »زمزمه معنىاى« است، یک فضاى پرمعنى، معنىهاى شناور بین دالها و مدلولهاى متعدد. از سوى دیگر در نوشته، پیوستگى بین واژهها ایجاد معنا مىکند البته هر یک از واژهها نیز به تنهایى داراى معناست، اما در نقاشى، جزئیات خارج از تمامیت معنىاى ندارند.
همچنان که بارت در معنى بخشیدن به متن، نقش خواننده را اساسى مىداند و معتقد است هر خواننده مىتواند در هر عصر مفهومى تازه به متن بدهد در مورد نقاشى نیز همین نظر را دارد. دریافت متن تصویرى خود مقولهایست همچون دریافت متن نوشتارى، یعنى نظریهى دریافت در مورد متن تصویرى نیز مطرح است. دریافت متن تصویرى نیز در ارتباط با تجارب گذشته و خواستهاى نظارهگر است: نظارهى یک متن تصویرى یعنى رمزگشایى. نشانههاى تصویرى معمولا چند معنایى هستند، یعنى آنچه بارت در کتاب راسین مىگوید، در مورد نقاشى نیز صادق است: »براى یک دال مدلولهاى بىشمار و ممکن وجود دارد« )بارت 1963: 15(. در نتیجه از نظر بارت خواندنها متفاوت است و دریافتها بىشمار. ماهیت و حدود این دریافتها را مىتوان از آنچه بارت دربارهى متن مىگوید استنباط کرد. او مىگوید:
همه ما پذیرفتهایم که خواندن یعنى رمزگشایى، رمزگشایى حروف، واژهها، معنىها، ساختارها، ولى با انباشتن این رمزگشایىها، با محدود نکردن آنها، خواننده در یک واژگونى دیالکتیکى قرار مىگیرد و نهایتا دیگر رمزگشایى نمىکند بلکه رمزافزایى مىکند. او رمز را نمىگشاید بلکه رمز را تولید مىکند و معنىهاى متعدد به آن معناى اولیه مىافزاید )بارت 1984: 45(.
در نظارهى یک تابلوى نقاشى نیز نظارهگر به همان اندازه که رمزگشایى مىکند، رمزگذارى نیز مىنماید و این رمزگذارى نامحدود است. به محض اینکه تابلویى را مىبینیم، مىخواهیم آن را به یک واقعیت شباهت دهیم. گاه تابلو با نوشتههایى نیز همراه است: امضاى آن، عنوانش و واژهاى که زمانى در گوشه و کنار آن به چشم مىخورد. اینها چه در درون تابلو باشند چه بیرون از کادر، باعث مىشوند نظارهى تابلو با خواندن نوشته همراه باشد یعنى نوعى خواندن فرامتنى با خواندن تصویر همراهى دارد. همچنین عنوان تابلو باعث مىشود خواندن ما جهتى مشخص را دنبال کند، جهت صحیح دریافت را که همسو با هدف معنایى نگارگر است و تعدد معناها را محدود مىکند چرا که نگارگر خود با تعیین عنوان، خواسته است ما را از زیادهروى در معنا بخشیدن باز دارد.
ولى این کانالیزه کردن تفسیر تابلو، خود نشان از این دارد که نگارگر مىداند تصویرش معنىهاى متعدد را دربرمىگیرد. در نقاشى آبستره این تلاش نقاش با شکست مواجه مىشود، به همین دلیل تابلوى نقاشى از نظر بارت، در مقایسه با متن نوشتارى، یک معماست زیرا در کلام، معنا در انتقال پیام خلاصه مىشود ولى در معما، بالعکس انتقال معنى کمرنگتر است و مشخص کردن یک معنى، معناى دیگر را کنار نمىزند.
معما نشانهایست که هرگز از بین نمىرود یا کشف نمىشود اگرچه مفهومى ممکن براى آن پیدا کنیم. در برابر معما و تابلوى نقاشى تعامل بین نقاش و نظارهگر به حال تعلیق باقى مىماند، پس تجربهى یک نشانه تصویرى، تجربهایست ناخوانا. با توجه به آنچه در مورد ناخوانا بودن متن نوشتارى گفته شد در نشانهى تصویرى نیز همچون لوح بازنوشتنى، باور و درک تماشاگر همواره در نوسان است زیرا متن تصویرى معنىهاى احتمالى فراوان دارد. در کتاب بذر صدا، بارت راجع به دو نوع لذت بردن از متن سخن مىراند: »یکى لذت (Plaisire) بردن از متن به نحوى است که خواننده با حفظ خویشتن خویش، خود احساس شکوفایى و آسایش از خواندن متن بکند و دیگرى احساس لذتى است که در آن خواننده از خویشتن خویش گسسته، در متن سرگردان مىشود ولى یک سرگردانى لذتبخش« (jouissance)(بارت 1981: 155) که او را به سوى نوعى لذتطلبى تخیلى و تلطیف یافته مىکشاند. این لذت دوم زمانى صورت مىگیرد که انقباضى از مدلولها پیش مىآید یعنى زمانى که خواننده بىوقفه به دنبال یافتن معنا در متن است و هر معنایى به نظرش نارساست، در واقع نقاش، این لذت نوع دوم را در نظارهگر ایجاد مىکند. در متنى که بارت دربارهى اشتنبرگ نوشت، مىگوید: »معنى در آثار اشتنبرگ به نوعى است که نظارهگر، مدام مىخواهد تابلو را رمزگشایى کند ولى چیزى براى رمزگشایى در آن نمىیابد و با خود مىگوید: »مىدانم که این تابلو مفهومى ندارد ولى اگر مفهومى داشته باشد چى؟« )بارت 1983: 22(. البته ناکامى در یافتن معنى، به مفهوم یک شکست براى تابلو نیست بلکه همین باعث مىشود که نظارهگر در مقابل آن ایستاده، نگاهى عمیقتر به آن بیندازد تا شاید مفهومى در آن بیابد. این تعدد معناهاى ممکن که مىتوان به متن تصویرى داد باعث تداوم متن و حضور دائمىاش در مکان و زمان است. به نظر بارت نگارگر به نحوى خالق نشانههاست، کلام آفرین است و نشانههایى که او مىآفریند قابلیت انتقال معنى واحدى ندارند یا همچون واژهها قابل جابهجا شدن نیستند.
بارت همان جاذبهاى را که در تابلوى نقاشى مىبیند، در شعر ژاپنى هایکو نیز مشاهده مىکند: تمام فضاى تابلو در یک نگاه مشاهده مىشود و تمامى فضاى شعر هایکو نیز همچون یک تابلوى نقاشى کوچک، یکجا، مقابل روى ماست. هایکو به خاطر ایجازش نشانهاى از هنر تصویرى است، همچنین از هنر بداهه، و در عین قابل فهم بودن ما را به جستوجوى معنا مىکشاند. آرزوى بارت همانا زندانى شدن در کشف معناست. در آخرین نوشتههایش خود را شیفتهى قالبى از نوشته نشان مىدهد که نگاه خواننده همچون نگاه تماشاگرى روى یک تابلو متوقف شده در آن غرق شود، به همین دلیل بیش از پیش رو به قطعهنویسى آورد.
نتیجهگیرى
بارت معتقد بود که هر قطعه، نشانى هوشمندانه است زیرا سر و کار همهى ما با جزئیات است نه تمامیت و هر قطعه با پر معنىاى خود بسنده است. تفکر در برابر یک تابلوى نقاشى، مشابه تفکر در برابر یک قطعه نوشته است همچون شعر هایکو - که نمونهاى از کوتاهنویسى موسیقیایى است - معنى را بیان نمىکند اما آن را از دست نیز فرو نمىگذارد؛ همزمانى معنا و بىمعنایى را به نمایش مىگذارد. بارت از همان ابتداى نویسندگى، ایجاز را که روشى شعرى است به کار مىگرفت: جملههایش کوتاهاند و غالبا امکان تأویلهاى متفاوت را فراهم مىآورند. حال آیا گرایش او به نقاشى به خاطر علاقهاش به قطعهنویسى است؟ یا تمایل به هایکو و کوتاهنویسى به خاطر توجهش به نقاشى، آن هم پس از سفر به ژاپن از یکسو و تأثیر پذیرىاش از تابلوهاى اشتنبرگ از سوى دیگر، بود؟ و کدام یک از این دو مسئله بارت را به سوى آن دیگرى سوق داد؟پینوشتها:
* عضو هیئت علمى دانشگاه تهران
منابعBarthes, Roland )1983(, " All except you" ed, Maeght.
______ )1984(, Le Bruissement de langue, Paris, Seuil.
______ )1981(, Le Grain de la voix, Paris, Seuil.
______ )1982( , " L'Obvie et l'Obtus" Essais critiques III, Paris , Seuil, coll. Tel Quel.
_______ )1963(, Sur Racine , Paris , Seuil.
Antonin Artaud, )1964( , Le theatre et son double , Paris, Gallimard.
Froncois whal )1986(, " D'une ecriture l'autre" , ed, Paris, Musees, mars.
مقالات هم اندیشی های بارت و دریدا، انتشارات فرهنگستان هنر - 1386
/ج