نویسنده: محسن حسام مظاهری
گفت و گوهای تاکسی
نوشتن دیالوگی که ساختگی نباشد و واقع نمایی داستان را کم نکند کار هر کس نیست. یکی از روشهایی که به دیالوگ نویسی کمک زیادی میکند، دقت کردن به گفت و گوهای روزمره است که میان آدمهای مختلفی که از کنارشان میگذریم رد و بدل میشود. محسن حسام مظاهری، طی چند سال، گفت و گو در مسیر تاکسیهای مختلف را ضبط و پیاده کرده است. برای او این مجموعه دیالوگها فارغ از ارزش ثبت زبان و ارزش داستانی، از جهت ثبت فرهنگ و نگاه مردمی، ارزش جامعه شناختی دارند. او به زودی سه مجموعه کامل از این گفت و گوها را به شکل کتاب منتشر میکند تا علاقهمندان جامعه شناسی و داستان هر دو بتوانند از این کتابها استفاده کنند.همشهری داستان از دیگران که دیالوگهایی را در مکانهای مختلف (ورزشگاه، خوابگاه، صف شیر یا ثبت نام و...) با دقت و وفاداری کامل به متنِ گفت و گو ثبت کردهاند، دعوت میکند تا یک مجموعه ای از این گفت و گوها را برای نشر در بخش روایتهای مستند ارسال کنند. شاید که مجموعه این گفت و گوها به زنده تر شدن داستانهای آینده کمک کند.
* آتیش بگیره به دومنت الهی
اصفهان/ چهارباغ تا حکیم نظامی/ فروردین 1389
کنار جدول، پخش زمین شده و تکان نمیخورد. جریانِ خون، آرام، از زیر روسری آبیاش روی آسفالت خیابان جاری است. تا ما برسیم بالای سرش، چند نفری گِردش حلقه زندهاند. شکر خدا، جان سالم به در برده است. راننده اتوبوسی که پیرزن را نقش زمین کرده، بهت زده گوشه ای ایستاده. یکی زنگ میزند به اورژانس و یکی هم به 110. آن جا ایستادنمان کمکی نمیکند. میرویم طرف پیکانی که اولِ خیابان و چند قدمی پیرزن ایستاده و رانند اش به آن تکیه کرده.
من: آقا تا حکیم نظامی چِقَد می بری؟
راننده رو میکند به زن میانسالی که آن سوتر ایستاده و دختر جوانی همراهش است:
حاج خانم، بیا سوار شو. ا ین آقا وُ خانومَم با شما هم مسیرن. دو تومن شما بده، دو تومنَم اینا.
راننده مرد میانسال هیکل داری است. بازوهای پُرش از زیر آستینهای کوتاه پیراهن جینش بیرون زده و خالکوبی های رویش خودنمایی میکنند: یک «دوستت دارم مادر» و یک «A.S». روی پشتِ پنجه راستش هم یک خالکوبی کوچک است، چیزی مشابه قلب. انگشتری با نگین تیره رنگ که نمیدانم از چه سنگی است دستش است. روی انگشتر حک شده «لافتی الا علی». صدای بم و نم کشیده ای هم دارد که حتی اگر پاکت بهمن روی داشبورد هم نبود، داد میزد که از آن سیگاریهای تیر است. آه بلندی میکشد، دست میبرد یک سکه صد تومانی از کاسه پول خردهای کنار دنده برمیدارد و بی مقدمه میدهد به من: داداش، اینُ بی زحمت از پنجره بنداز بیرون!
جا میخورم. میپرسم: بله؟
راننده: هیچی، اینُ از پنجره بنداز بیرون!
شیشه را میکشم پایین. چند لحظه ای مردد سکه را در دستم نگه میدارم و بعد پرتش میکنم کف خیابان.
من: حالا این قصهش چی بود؟
راننده: من عادت دارم این جوری صدقه بدم.
بالاخره یه گدایی، بدبختی رد می شه، پولُ پیدا می کنه.
این مدلش را دیگر ندیده بودم. تازه خودش هم سکه را بیرون نینداخت، با این که پنجرهاش هم باز بود! لابد این هم جزو آداب بود.
راننده: بیچاره پیرزنه! من دیدم چه جوری افتاد. خدایی خیلیه که زنده موند!
زن میانسال صندلی عقب با عصبانیت میگوید:
آخه من نمی دونم این صلات ظهر، پیرزن تَک و تنها تو این خیابان چه غلطی میکرده؟ هان؟
از لحن تند زن تعجب میکنم. انگار کینه ای از پیرزنی که اصلاً نمیشناسد، به دل داشته باشد.
راننده: راسَّم می گیا! یعنی چی کار می تونسّه داشته باشد؟ شیرین نَوَدُ داش.
سی وسه پل را رد میکنیم.
زن: تازه کجاشُ دیدی. فردا پس فرداس که سَرُکَله دختر پسرا و فکُ فامیل ارث خورِشَم پیدا بشه. تا صد برابر خون ننه شون از حلقوم جوونِ بینوا بیرون نکشن که ول کُنِش نیستن! چه اَلَمشنگه ای بشه اون وقت!
صدای دندانقروچه اش میآید که زیر لب دارد پیرزن بینوا را نفرین میکند.
زن: خیر نبینی زن که آخر عمری این فتنه رُ به پا کردی! آتیش بگیره به دومَنِت الاهی! می گم آقا رد نشیم از محتشم.
راننده: نه خواهرم، حواسم هست. ...اوناهاش! ...
بذار یه گوشه وایسم. همون ساختمون آجریه که تابلوی سبزداره. می بینی؟ دُرُش نوشته «شورای حل اختلاف». برو به سلامت.
زن اسکناس دو هزار تومنی را میگذارد کفِ دستِ راننده و دستِ دختر را میکشد و پیاده میشوند.
راننده: طفلی دختره!
من: کدوم دختر؟
راننده: همین که حالا پیاده شد دیگه. دختر همون زنه بود. پای چشمِش راسِ یه بادمجون سیاه شده بود! ندیدی؟!
من: نه، دقت نکردم.
راننده: غلط نکنم داشتن می رفتن که طلاقِ دختره رُبگیرن. این جورَم که توپِ ننه هه پُر بود، می گیرن. خلاص!
* حضرتعالی رنگت نارنجیه
تهران/ از سه راه ضرابخانه تا هفت تیر/ شهریور 1389
راننده: بشین بالا. یه نفر دیگَم بیاد، رفتیم.
سوار میشوم و او به داد زدنش برای پیدا کردن مسافر ادامه میدهد.
صندلی جلو، مرد میانسال شیک پوشی نشسته. پیراهن راه راه آبی و سفیدی پوشیده و به محض سوارشدن بوی ادکلنش میزند زیر دماغم. کمی که میگذرد با عصبانیت راننده را صدا میزند: تو مثلن راننده ایا!
راننده سرش را از پنجره داخل میکند:
راننده: خب که چی؟ باید چی کار کنم؟
مرد: خودت باید بدونی.
راننده نومیدانه سوار میشود. آخرین نگاهها را از داخل آینه وسط به پشت سر میاندازد و وقتی مسافر جدیدی نمیبیند میزند دنده یک و با نارضایتی راه میافتد.
مرد: حضرتعالی رنگِت نارنجیه. فرقِت با تاکسی زردا همینه. اونا خطی اَن، باید وایسن تا پُر کننُ را بیفتن. شما نارنجیا گردشی این. حقِّ وایسادن ندارین. غیرِ اینه؟
راننده: ای بابا، من چه گناهی کردم که این خطِّ نارنجیِ لامصب افتاده رو ماشینَم؟ باید با بنزین چهارصدتومنی مسافرکشی کنم. اونم با یه نفر مسافر؟
مرد: چرا چهارصد؟ مگه سوبسید بِت نمی دَن؟
راننده: سوبسید؟ چرا، ماهی سیصد لیتر می دن.
ضربدر چهارصد می شه چِقَد؟
مرد: صدُ بیس.
راننده: صدُ بیس، پنجاشُ شهرداری عوارض می گیره. چِقَد می مونه؟
مرد: بگیر هفتاد.
راننده: از اون هفتادَم، سی تومنِش که پولِ خود بنزینه. با یارانه. تَش می مونه چِهل تومن.
بفرما! همچین می گی یارانه، همین چندرغاز می مونه. آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
مرد: خب، اصلاً چرا بنزین، برو گاز بزن!
راننده: گاز ندارم که.
مرد: نداری؟ خب برو کپسول بذار!
راننده: نمی ذارن رو این لگن که بنده خدا.
مرد: خب، اصلاً برو ازین روآ زردا بخر، راحت مگه نمی دَن بِتون.
راننده: اونا آشغاله، ماشین نیس که. موتور پیکان روشه. کلاغُ رنگ کردن جای قناری می رفوشن، دهُ نیم.
مرد: سمندُ پژو رُ که قسطی نمی دن به ما. باید نقد بدیم، ندارم.
مرد: وَن بگیر خب. مسافرم که اِلاماشاء الله می تونی سوارش کنی.
راننده: وَن؟ اولَن پولشُ ندارم. در ثانی ظرفیتش تکمیله. دیگه ثبت نام نمی کنن. تازه، هر کیَم گرفته پشیمونه، خیلی بازارش کساده. خود حضرتِعالی برا یه مسافر صبر نکردی، چه برسه به یازده تا مسافر!
مرد: این پیکان سبزا چیه قِصَّش؟ چرا ازونا نداری؟
راننده: یه سری اعلام کردن تاکسی پیکانا رُ سبز می کنن. رفتم، گفتن فقط هشتاد به بالاهارُ.
مرد: مگه این چنده؟
راننده: هفتادُ نه. بُرجِ یازدهِ هفتادُ نه. یعنی فقط سی روز کم داش.
مرد: خب، پس این دیگه بدشانسیِ خودته.
من سر عباس آباد پیاده می شَما، رد نکنی.
راننده: حالا بدشانسی یا هرچی. فعلاً که داریم ضرر می دیم. در ضمن صد تومن کم دادی.
مرد: صد تومن؟ واسه چی؟
راننده: مگه سرِ میرداماد سوار نشدی؟ تا این جا کرایَش هفتصد تومنه.
مرد: کرایَش همون شیش صده. من این مسیرِ هر روزمه.
راننده: شما ماشالا سخنوَریت خیلی خوبه ولی انصافت نه!
مرد: چرا؟ چون پول زور نمی دَم؟ تو انگار خیلی پول دوس داری! آره؟
پیاده میشود و در را به هم می کوبد و می رود. راننده سرش را نزدیک پنجره می آورد و جوری داد میزند که مرد صدایش را بشنود.
راننده: من پول دوس دارم یا تو که صد تومن از کرایَت می دزدی؟
منبع: داستان همشهری، شماره ی 3