نویسنده : نرجس شکوریانفرد
بابا ظاهری ساده و ساکت داشت. با صورتی آفتابسوخته که کلاه سادة سیاهرنگی، روشنترش میکرد. هر روز میدیدی که افسار تلاش را میگیرد و آهسته راه میافتد طرف بیرون بادرود. بادرود، شهری کوچک نزدیک نطنز در استان اصفهان است.
باغ انار داشت و زمین کشاورزی، مغازة فرش فروشی داشت و خانهای هزار متری. اما بالاتر از همة اینها دلی داشت به وسعت دریا، ایمانی داشت محکم و دستی داشت به گشادگی دست حاتم طائی. چند تا دختر داشت که کمک کار مادر بودند. دلش پسر میخواست، اما نه فقط برای اینکه کمککار و عصای دستش باشد، نه. همیشه ته دلش این آرزو بود که پسرش اهل علم و دین باشد.
خدا طلبید و راهی مکه شد. نگاهش به کعبه که افتاد، اولین دعایش سلامتی آقا بود و دیگری، داشتن یک پسر.
خدا بهش پسری داد که اسمش را گذاشت «محمد». بابا آرزو داشت که روزی محمد، لباس پیامبر(ص) تنش کند، درس بخواند، منبر برود و دین خدا را بیاموزد؛ اما... باید صبر میکرد.
سخن از مبارزه، داشتن رهبری دینی و زندگی زیر سایة اسلام و پیشرفت بود. بابا هم اهل این حرفها بود. هروقت که آخوندی از مشهد و قم برای تبلیغ به شهرستان میآمد، بابا او را به خانة خودش میبرد و یک ماه رمضان یا دو ماه محرم و صفر، پذیرایی و همراهیاش میکرد.
وقتی شیخ میآمد بادرود برای تبیلغ، خانة آنها ساکن میشد. خبر کردن مردم همیشه کار محمد بود. از چهارپنج سالگی کارش شروع شد، میرفت در خانهها و میگفت: «عصر بیایید خانة ما، جلسه است.»
بعد میآمد خانه، کمک بابا. فرشها را از انباری بیرون میآوردند و توی حیاط پهن میکردند. متکا و پشتی میگذاشتند و سماور ذغالی بزرگ را راه میانداختند. با کمک مادر، قندانها را قند میکرد و استکانها را میچید. وقتی سخنرانی شروع میشد، یک گوشهای مینشست و گوش میداد.
شیخ برای نوجوانها کلاس قرآن گذاشته بود. محمد در خانهها را میزد، بچهها را پیدا میکرد، خبر کلاس را میداد، رحلها را میچید، چای آماده میکرد و خودش هم پشت یک رحل مینشست و قرآن میخواند.
محمد هشت، نه ساله شده بود. شیخ چند روزی بود که آمده بود و محمد دوباره به جنبوجوش خبر کردن و انجام کارها بود. شیخ شبها میدید که محمد از همه خستهتر است، وقتی که رختخوابها را میاندازد، زودتر از همه خوابش میبرد؛ اما یک چیز برایش عجیب بود؛ هروقت که برای نماز شب بیدار میشد، با تعجب میدید که محمد زودتر از او برخواسته و در گوشة تاریکی به نماز ایستاده است. آخر دلش طاقت نیاورد و یک روز به او گفت: «محمد جان! تو آدمی یا فرشته؟»
محمد حرفی برای گفتن نداشت، سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
از کودکی اذانگوی مسجدشان بود. غروبها که صدای اذانش بلند میشد، شیخ همانطور که در محراب نشسته بود، گریه میکرد، گاهی صدای گریة دیگران را هم میشنید. اذان محمد، روضة غربت شیعه بود.
شیخ با خودش اعلامیههای امام را به بادرود میآورد. هم اعلامیه، هم نوارهای سخنرانی، و گاهی کتاب؛ کتابهایی که مثل اعلامیه ممنوع بودند. محمد پای ثابت پخش اعلامیهها بود. آنها را تا میکرد، لای گونی برنج میپیچید و همراه شهید «روحالله خالهای»، راهی مسجد میشد. همانطور که مردم مشغول نماز بودند، مثل باد تمام اعلامیهها را پخش میکرد، از مسجد بیرون میدوید و به سراغ مسجد بعدی میرفت.
بعضی شبها پرچم بزرگی دست میگرفت، بچهها را جمع میکرد و برای تظاهرات میرفت. محمد بلند شعار میداد و بچهها تکرار میکردند. تا مأمورها بفهمد، آنها چند کوچهای را دور میزدند و بعد فرار میکردند. هیچوقت نتوانستند گیرشان بیندازند.
رئیس پاسگاه فعالیتهای این خانواده را میدید، اما هنوز نتوانسته بود سر نخی بهدست بیاورد. دیده و شنیده بود که هر آخوندی که به شهر میآید، خانة همین مرد ساده و ساکت مهمان میشود. یکبار که فضا زیادی به هم ریخته بود، با ناراحتی رفت دنبال بابا. محمد در خانه را باز کرد. افسر سراغ بابا را گرفت. محمد هم سینه جلو داد و گفت: «بابا مسجد است، اگر کارش داری، برو آنجا.»
رئیس پاسگاه دم مسجد، بابا را صدا زد. بابا آمد بالای پلهها و گفت: «با من کار دارید؟»
افسر سرش را بلند کرد. پدر از آن بالا، پایین نیامد. افسر گفت: «آن آخوندی که از مشهد آمده بود، کجاست؟»
بابا گفت: «من ناهارش دادم و رفت.»
خون دوید توی صورت رئیس، و با فریاد گفت: «کجا؟»
بابا گفت: «مشهد.»
رئیس پاسگاه فریاد زد: «مگر خانة تو نبوده؟ چند روز مهمان تو بود؟ چرا هر که میآید، خانة تو محل زندگیاش میشود؟»
بابا چشم دوخت به رئیس و گفت: «اگر یک سرهنگ بیاید اینجا، مگر شما پذیراییاش نمیکنی؟ البته که خوب هم پذیرایی میکنی. من هم هرکه اهل علم باشد و بیاید اینجا، میزبانش میشوم. حالا هم نمیدانم کجاست و چه کار میکند.»
افسر داشت دیوانه میشد. داد زد، فریاد کشید، تهدید کرد و رفت. بابا هم سرش را انداخت پایین و دوباره برگشت داخل مسجد...
در مدرسه عکس شاه را به بچهها دادند. محمد هم گرفت و با خودش آورد خانه. کارش کمی عجیب بود، اما وقتی با بابا رفتند و عکس را در طویله به میخ کشیدند، علت اینکه چرا عکس را گرفته بود، مشخص شد. تا مدتها عکس در طویله بود، تا اینکه آقا سید که برای تبلیغ آمده بود، عکس را درآورد و در بخاری سوزاند. گفت: «شاید به خاطر من، بریزند توی خانه و شما را متهم کنند. برای اینکه متهم نشوید، سوزاندمش.»
بعد از مدتی محمد گچی پیدا کرد و روی دیوارهای خانه نوشت «مرگ بر شاه.»
محرم که میآمد، جنب و جوش خاصی در شهر میافتاد. دستة عزا که راه میافتاد، محمد جلودار بود. علم بزرگ هیئت را با دستان کوچک، اما پرقدرتش بلند میکرد، دسته در روستا چرخی میزد و به حسینیه میرسید. البته گاهی از طرف مأمورها مشکلاتی پیش میآمد. مثلاً یکبار بابا و دو نفر رفته بودند حسینیه را آماده کنند که ژاندارمها آمدند و در را از پشت قفل کردند. ماندند بیآب و غذا. بیست ساعت کشید تا پاسبان «اردستانی» آمد و در را باز کرد. آهسته به بابا گفت: «بروید شیختان را بیاورید و برنامة همیشگی خودتان را داشته باشید.»
محمد، سیزدهساله شده بود، میرفت سر زمین و کشاورزی میکرد. خربزه و هندوانه میکاشت، گندم و جو... در باغ هم به درختهای انار رسیدگی میکرد. فرشفروشی بابا را هم میگرداند. یعنی از کوچکی این کارها را انجام میداد، اما حالا بابا به محمد اعتماد خاصی کرده بود، دخل و خرج مغازه و زمین و باغ را به او سپرده بود. نوجوانی که تمام پولها زیر دستش بود، اما خودش هیچوقت زیر دست مال و منال دنیا نبود.
بابا سهم مشخصی از داراییاش را برای فقرا کنار میگذاشت. فقرا میدانستند که حاجی حاتم طائی است. بابا هم میدانست که آنچه دارد، برای خداست و او امانتدار این اموال است، دست رد به سینة کسی نمیزد، امانتشان را از مالش جدا میکرد و میپرداخت. محمد هم دستگیر نیازمندان شده بود، به بابا هم گفته بود که من هم از جانب خودم به فقرا کمک میکنم. پدر وقتی این حرف را از محمد شنید، سرش را به علامت رضایت تکان داد و چیزی نگفت، اما ته دلش قند آب شده بود.
باغ انار بابا بزرگ بود و پرثمر. هر سال پاییز که میشد، انارها را میچید و صندوق را پر میکرد. یاعلی(ع) میگفت و راه میافتاد. توی هر کوچه، در خانهای را میزد و چند انار در سبدشان میریخت. وقتی رسید خانه، ته صندوق تعدادی انار مانده بود. مادر مثل همیشه نگاهی کرد و چیزی نگفت. میدانست محمد انارها را بین نیازمندان قسمت کرده و روزی اهل خانه را هم آورده است.
زن، یتیمدار شده بود. از وقتی شوهرش مرده بود، خیلی دستشان تنگ شده بود، اما چند وقتی بود که نوجوانی میآمد، در خانه را میزد و کمی پول و میوه و... میآورد. زن همیشه دعایش میکرد.
چند روزی میشد که قرار بود اقوام زن از شهرستان به دیدارشان بیایند. اما زن حتی وسایل اولیة زندگیش را هم فروخته بود. مانده بود چه کند محمد وقتی قضیه را فهمید که مهمانها را در خانة زن دید و متوجه اضطراب و ناراحتی او شد. سریع رفت و با وسایل مختصری آمد و گفت: «حاجخانم! سماوری را که داده بودید تعمیر کنم، آوردم.»
و با این جمله زن را سربلند کرد. بعد هم رفت و با کمی مواد غذایی برگشت. زن هنوز بعد از سیوچندسال، دعاگوی آن نوجوان است.
راه خانة فقیر دور بود. پیرزن تنها بود و ناتوان. محمد میرفت نان و گوشت میخرید و میبرد دم خانهشان و به پیرزن میداد. زن فکر میکرد فرشتههای خدا چهقدر شبیه بچههای خوب روی زمین هستند.
بابا وقتی دید که محمد این همه کار و مسئولیت را قبول کرده است، برایش یک موتور گازی خرید. محمد هم کارهایش را بیشتر کرد. خرید منزل را هم انجام میداد؛ حتی خریدهای منزل خواهرش را. شوهرخواهرش طلبه بود و برای تبلیغ به شهرهای دیگر میرفت. محمد شیر خشک و مایحتاج خانهشان را تهیه میکرد، برایشان میبرد و با بچهها بازی میکرد. میگفت: «اینها سرباز امام زمان(عج)اند و مروج اسلام. باید بروند برای تبلیغ. هر کاری برای خانهات است به من بگو تا انجام دهم.»
روی دو زانو نشسته بود و تند و فرز علفهای هرز زمین را میکند و آرام زیر لب چیزی زمزمه میکرد. میخواست بداند که چه میگوید. وقتی سؤال کرد، گفت: «همة این گیاهان نازک، دارند ذکر خدا را میگویند. من که آدم هستم و سیزده سال عمر کردهام، چرا دهانم را ببندم و ذکر نگویم.»
خبر آمدن امام و اتفاقاتی که میافتاد، باعث شده بود در بادرود هم خیلی آشکار فعالیت کنند. انقلاب که پیروز شد، بابا و محمد سردستة گروه شادی بودند و به همه تبریک میگفتند. حالا شیخ از قم و سید از مشهد آزادانه میآمدند و حرفهایشان را میزدند. محمد مثل قبل دنبال جمع کردن بچهها برای کلاس قرآن و احکام بود و کارهای خانه و فقرا.
سال 59، محمد تصمیمش را گرفته بود که برود جبهه؛ اما مخالفت میکردند. البته نه از جانب پدر و مادر، که بسیج قبول نمیکرد. میگفتند: «نه سنت و نه قدت به جبهه نمیخورد، باید صبر کنی.»
محمد تحمل میکرد و مدام سر میزد شاید که قبول کنند.
زمین خدا برای مردان خدا وسیع است. به قم هجرت کردند. خانهای اجاره کردند و محمد تصمیم گرفت که برود جبهه. پدر به محمد گفته بود: «بمان و درس بخوان. من دوست دارم که تو مبلغ دین بشوی. اما محمد از اول هم نباید میماند، به زور نگهش داشته بودند. رفت حرم و به خانم فاطمة معصومه(س) متوسل شد. چشمة اشکش میجوشید و زبانش به التماس میگفت و میگفت. و راه باز شد، اینبار نه از قدش و نه از سنش ایراد نگرفتند.
یکبار بابا بهش گفت که آرزوی دلش این بود که او درس دین بخواند. محمد هم در جواب گفت: «جبهه لازمتر است. اگر زنده ماندم، حتماً بعد از دیپلم، درس حوزه میخوانم.»
در حالیکه نوجوانهای زیادی ترجیح میدادند پشت میز بنشینند و درس بخوانند، محمد راهی جبهه شد. پس از آموزشهای عمومی، عضو گروهان تخریب شد؛ تخریب و آموزشهای اشک درآورش؛ آموزشهای عمومیای که بچههای دیگر را به وحشت میانداخت. از غلطیدن در خارها که فردایش باید با ناخنگیر دانهدانه خارها را از بدن بیرون میآوردیشان تا سینهخیر و کلاغپر در سنگها و خارها و رفتن تا کنار بشکههای فوگاز و منفجر شدن آنها کنارت و...
آموزشهای تخصصی را هم که دیگر نگو. همة اینها یک طرف، فضای زیبا و معنوی بین تخریبچیها هم یک طرف. اصلاً حال و حولشان، قیل و قالشان، کمیل و عاشورایشان، نماز شب و مناجاتهای در قبرشان طور دیگری بود. انگار تخریب یعنی تفاوت. تخریبچی یعنی متفاوت زندگی کننده. همین هم بود که جریان محبت و رأفت بین بچهها حالت دیگری داشت. مؤمن در هیچ قالبی نمیگنجد. تخریبچی هم فقط در قالب خط میگنجید و دیگر هیچ.
محمد هم که از کودکی طور دیگری بود. انگار فضای تخریب را ساخته بودند برای او. با حال و هوای آنجا احساس راحتی میکرد، احساس متفاوتی که بوی عطر زندگی داشت، بوی خدا.
محمد تمام آموزشها را با همة سختیاش گذراند. خودش را خوب پیش فرماندهها جا انداخت. شجاعتش، فرز بودنش، کارهای عبادیش، سکوت و مهربانیش، همه باعث شده بود که جلوة دیگری داشته باشد.
و در همان اولین عملیات، او را هم شرکت دادند. محمد در اولین عملیات خوش درخشید. شب عملیات کار بچههای تخریب تمام شده بود. محمد داشت برمیگشت که دید یکی از بچهها زخمی شده و افتاده بود. پاهای خستهاش متوقف شد. نشست، زخمش را بست، بلندش کرد و او را با خود به عقب برد. «ابوالفضل»، جوانی بود که به خاطر جوانمردی محمد نجات پیدا کرده بود. میگفت: «اگر محمد نبود، من مانده بودم.»
شدند دو دوست، با هم جبهه میرفتند و برمیگشتند. محمد از ابوالفضل، کم سنتر وکوتاهتر بود، اما زور بازویش بیشتر بود. یکبار که خانة ابوالفضل مهمان بود، افتادند به شیطنت. مادر از خنده و شادی نوجوانها میخندید، به ذهنش رسید که محمد چهقدر توانمندتر از ابوالفضل است. به شوخی گفت: «محمد! به ابوالفضل بگویم از خانه بیرونت کند، تا کمتر شیطنت کنی.»
محمد با خنده گفت: «ابوالفضل حریف من نمیشود.»
بعد ابوالفضل را بغل کرد، از خانه بیرون برد، پنجاه متر آن طرفتر زمین گذاشت و خودش زودتر به خانه برگشت.
بچههای تخریب، پیش از عملیات باید میرفتند برای شناسایی و معبر زدن. هنگام عملیات راه را نشان میدادند و پس از عملیات هم باید مناطق آلوده به مین را پاکسازی میکردند. یعنی بچهها همیشه آمادة پرواز بودند؛ حتی موقع تمرین؛ چون هر لحظه ممکن بود که مینی منفجر شود و پرندهای پر بگشاید.
نیمههای شب بود که آمد. بابا وقتی محمد را دید، با تعجب در جایش نشست. خیلی خوشحال بود، گفت: «محمد جان! نترسیدی؟»
محمد صورت بابا را بوسید و گفت: «آدم باید فقط از خدا بترسد.»
دو ماهی بود که همدیگر را ندیده بودند. حرفهای دلشان تمام شد. محمد از خانه بیرون رفت و وقتی آمد، دو تا بلیط مشهد دستش بود. به بابا گفت: «نذر کرده بودم با هم برویم پابوس آقا.»
بابا گفت: «من نمیتوانم بیایم. موقع بمباران، خواهرها و مادرت میترسند، باید اینجا باشم.»
محمد تنهایی رفت و با باری از سوغاتی آمد. به مادر چادر داد و به پدر سجاده. برای خواهرها لباس آورد و جانماز. وقتی بابا را تنها دید، گفت: «بابا! من اینبار که بروم، شهید میشوم، دیگر برنمیگردم. شما راضی هستید؟»
ته دل بابا لرزید. قوت پاهایش محمد بود. بابا دستی به صورتش کشید، به صورت محمد چشم دوخت و گفت: «حرفی نیست بابا! حرفی نیست.»
بابا خیلی سعی کرد که صدایش نلرزد و اشکش نریزد. محمد را با استقامت راهی میدان کرد.
«کربلای 1»، محمد یکی از بچههای شناسایی بود. شش راهکار بهسمت دشمن شناسایی شد که هر شش راه را بعثیها مسدود کردند. این شناساییهای سخت «حسین کافی» هم شهید شد و جنازهاش جا ماند و هویت لشکر عملکننده لو رفت. محمد و دیگر بچهها خیلی بیتاب بودند. زمان بهسرعت سپری میشد. یگانهای همجوار کار شناسایی را انجام داده بودند. منطقة عملیاتی لشکر خیلی حساس بود و پیروزی کل عملیات منوط به تصرف لشکر بود. مناجات و توسل بچهها مؤثر افتاد و یک راه از آنجایی که عقل هیچکس قطع نمیداد، از یکی از شیارهای سمت چپ منطقه، به همت دو نفر از بچههای اطلاعات، شناسایی شد.
عملیات «کربلای 4»، عملیات سنگین و دردناکی برای ایران بود. محمد همراه هفتاد تا نیروی تخریب، در معبر، گرفتار تیربار عراقی شدنده بود. سیوپنج نفر مجروح شدند که محمد، اولین مجروح آن معبر بود، اما حاضر نشد به عقب برگردد. وقتی فرمانده محمد را دید، خندید و گفت: «مگر نفرستادمت که شهید شوی؟»
محمد خیلی جدی گفت: «نه! مگر نگفتم که تو بغل شما شهید میشوم؟»
و بعد راه افتاد که برود. فرمانده سؤال کرد: «حالا کجا؟»
محمد گفت: «میخواهم وضو بگیرم.»
محمد آمد پیش مادر. مادر نگاهش به صورت محمد افتاد و بیاختیار لبخند زد و گفت: «چهقدر صورتت آفتابسوخته شده.»
محمد دستی به صورتش کشید و گفت: «قربان مادر مهربانم بروم. اگر من چیزی بگویم شما گوش میدهی و قول هم میدهی که غصه نخوری.»
مادر سرش را تکان داد و محمد را نگاه کرد. محمد سرش را انداخت پایین و با دستش پرزهای قالی را جابهجا کرد و گفت: «من اینبار که بروم، شهید میشوم، حلالم کن.»
وقتی تعجب مادر را دید، گفت: «خواب دیدم که برای پیروزی در عملیاتمان، به آقا علیعباس(ع) (امامزاده آقا علیعباس) متوسل شدهام؛ خیلی از رزمندهها بودند. اطراف امامزاده فانوسهایی بود، ناگهان صدای ایشان بلند شد که گفتند، هر کس فانوسها را روشن کند، شهید میشود. چهارده نفر از بچهها فانوس را روشن کردند که من هم یکی از آنها بودم. مادر حلالم کن.»
مادر دلش گرفت. چیزی نداشت که بگوید. فقط اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: «محمد جان! دعا میکنم که سالم برگردی.»
عملیات «کربلای 5»، با فاصلة چند هفته پس از کربلای 4 شکل گرفت تا رزمندگان با همتی مضاعف و حرکتی عظیم، روی دشمن را کم و دل امام را شاد کنند. منطقة عملیاتی لشکر 17، ارتفاعات قلاویزان بود و عراقیها حاضر نبود به این راحتیها آن را از دست بدهند. باید صد گردان در این عملیات شرکت میکردند. محمد و بچههای دیگر، شبانه روز برای شناسایی منطقه زحمت میکشیدند. محمد با اینکه زخمی بود، اما پای کار ایستاده بود. شب پیش از عملیات، تا خاکریز دشمن رفته بود و برگشته بود و عقیده داشت که این معبر برای پیشروی مناسب نیست.
صبح عملیات شد و محمد، زخمی عمیق برداشت. فرماندهشان، «حاج حسین کاجی» هم مجروح شده بود. هر دو را سوار یک ماشین کردند تا به عقب ببرند. زمزمة محمد «یازهرا(س)» بود، یازهرا(س) گفتنش حال عجیبی داشت. کاجی گفت: «چیه محمد جان؟ حالت چهطور است؟»
محمد با ناله گفت: «احساس میکنم پاهایم قطع شدهاند.»
ماشین با سرعت میرفت و هربار که در چالهای میافتاد، نالة محمد بلندتر میشد. کاجی گفت: «محمد جان! یازهرا(س) بگو، یازهرا(س) بگو.»
محمد چنان یازهرا(س)یی گفت که اشک را مهمان چشمان دیگران کرد.
صدای غرش هواپیماها به گوش رسید. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و ناگهان انفجارهایی گوشخراش، زمین را لرزاند. ترکشهایی که به آسمان بلند شده بودند، به ماشین خوردند و بر بدن محمد نشستند. صدای محمد پایین آمد. حالا آرامآرام یاحسین(ع) و یازهرا(س) میگفت و لحظهای بعد...
شلمچه دیگر گامهای محمد را بر خود حس نمیکرد.
حالا شهر کوچک بادرود، شهر انارستان بزرگ ایران، شهر همسایهای نیروگاه هستهای نطنز، مأمن محمد است. بابا پیکر پارهپارة محمد را برداشت، وسایلش را جمع کرد و به بادرود بازگشت.
پس از هجده سال غریبی، خواهر محمد به قم و زیارت حضرت معصومه(س) آمد. به خانم از غربت محمد شکایت کرد؛ از اینکه حتی دوستانش هم به یاد او نیستند و...
مادر خواب دید که محمد به او گفت: «کسی میآید بادرود و او را از غربت درمیآورد. کسی که اسمش حسین است.»
مادر وقتی بیدار شد، خواب را برای بقیه گفت. همه منتظر بودند. همان هفته، بچههای دانشگاه بادرود، یادوارة شهدا گرفتند و قرار شد که با حاج «حسین یکتا» تماس بگیرند و او را برای خاطرهگویی دعوت کنند. بچهها اشتباهاً شمارة حاج «حسین کاجی» را گرفتند و او را دعوت کردند.
حاج حسین وقتی اسم بادرود را شنید، صورت محمد، نگاههای محجوبانهاش، لبان خندانش، یادش آمد. حس کرد، دلتنگیهایی که ته دلش مانده بود و نمیدانست برای چیست، حالا دارد جان میگیرد. دلش برای محمد تنگ شده بود. خیلی هم تنگ شده بود. تا به بادرود برسد، تمام خاطرات بودن با محمد برایش زنده شد.
حاج حسین گفت: «محمد بغل خودم شهید شد. یازهرا(س) گفت و شهید شد. من میخواهم بروم سر مزارش.»
حاجی را بردند سر مزار. حاجی خم شد و قبر را بوسید و دوباره برایشان از محمد گفت.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60
باغ انار داشت و زمین کشاورزی، مغازة فرش فروشی داشت و خانهای هزار متری. اما بالاتر از همة اینها دلی داشت به وسعت دریا، ایمانی داشت محکم و دستی داشت به گشادگی دست حاتم طائی. چند تا دختر داشت که کمک کار مادر بودند. دلش پسر میخواست، اما نه فقط برای اینکه کمککار و عصای دستش باشد، نه. همیشه ته دلش این آرزو بود که پسرش اهل علم و دین باشد.
خدا طلبید و راهی مکه شد. نگاهش به کعبه که افتاد، اولین دعایش سلامتی آقا بود و دیگری، داشتن یک پسر.
خدا بهش پسری داد که اسمش را گذاشت «محمد». بابا آرزو داشت که روزی محمد، لباس پیامبر(ص) تنش کند، درس بخواند، منبر برود و دین خدا را بیاموزد؛ اما... باید صبر میکرد.
سخن از مبارزه، داشتن رهبری دینی و زندگی زیر سایة اسلام و پیشرفت بود. بابا هم اهل این حرفها بود. هروقت که آخوندی از مشهد و قم برای تبلیغ به شهرستان میآمد، بابا او را به خانة خودش میبرد و یک ماه رمضان یا دو ماه محرم و صفر، پذیرایی و همراهیاش میکرد.
وقتی شیخ میآمد بادرود برای تبیلغ، خانة آنها ساکن میشد. خبر کردن مردم همیشه کار محمد بود. از چهارپنج سالگی کارش شروع شد، میرفت در خانهها و میگفت: «عصر بیایید خانة ما، جلسه است.»
بعد میآمد خانه، کمک بابا. فرشها را از انباری بیرون میآوردند و توی حیاط پهن میکردند. متکا و پشتی میگذاشتند و سماور ذغالی بزرگ را راه میانداختند. با کمک مادر، قندانها را قند میکرد و استکانها را میچید. وقتی سخنرانی شروع میشد، یک گوشهای مینشست و گوش میداد.
شیخ برای نوجوانها کلاس قرآن گذاشته بود. محمد در خانهها را میزد، بچهها را پیدا میکرد، خبر کلاس را میداد، رحلها را میچید، چای آماده میکرد و خودش هم پشت یک رحل مینشست و قرآن میخواند.
محمد هشت، نه ساله شده بود. شیخ چند روزی بود که آمده بود و محمد دوباره به جنبوجوش خبر کردن و انجام کارها بود. شیخ شبها میدید که محمد از همه خستهتر است، وقتی که رختخوابها را میاندازد، زودتر از همه خوابش میبرد؛ اما یک چیز برایش عجیب بود؛ هروقت که برای نماز شب بیدار میشد، با تعجب میدید که محمد زودتر از او برخواسته و در گوشة تاریکی به نماز ایستاده است. آخر دلش طاقت نیاورد و یک روز به او گفت: «محمد جان! تو آدمی یا فرشته؟»
محمد حرفی برای گفتن نداشت، سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
از کودکی اذانگوی مسجدشان بود. غروبها که صدای اذانش بلند میشد، شیخ همانطور که در محراب نشسته بود، گریه میکرد، گاهی صدای گریة دیگران را هم میشنید. اذان محمد، روضة غربت شیعه بود.
شیخ با خودش اعلامیههای امام را به بادرود میآورد. هم اعلامیه، هم نوارهای سخنرانی، و گاهی کتاب؛ کتابهایی که مثل اعلامیه ممنوع بودند. محمد پای ثابت پخش اعلامیهها بود. آنها را تا میکرد، لای گونی برنج میپیچید و همراه شهید «روحالله خالهای»، راهی مسجد میشد. همانطور که مردم مشغول نماز بودند، مثل باد تمام اعلامیهها را پخش میکرد، از مسجد بیرون میدوید و به سراغ مسجد بعدی میرفت.
بعضی شبها پرچم بزرگی دست میگرفت، بچهها را جمع میکرد و برای تظاهرات میرفت. محمد بلند شعار میداد و بچهها تکرار میکردند. تا مأمورها بفهمد، آنها چند کوچهای را دور میزدند و بعد فرار میکردند. هیچوقت نتوانستند گیرشان بیندازند.
رئیس پاسگاه فعالیتهای این خانواده را میدید، اما هنوز نتوانسته بود سر نخی بهدست بیاورد. دیده و شنیده بود که هر آخوندی که به شهر میآید، خانة همین مرد ساده و ساکت مهمان میشود. یکبار که فضا زیادی به هم ریخته بود، با ناراحتی رفت دنبال بابا. محمد در خانه را باز کرد. افسر سراغ بابا را گرفت. محمد هم سینه جلو داد و گفت: «بابا مسجد است، اگر کارش داری، برو آنجا.»
رئیس پاسگاه دم مسجد، بابا را صدا زد. بابا آمد بالای پلهها و گفت: «با من کار دارید؟»
افسر سرش را بلند کرد. پدر از آن بالا، پایین نیامد. افسر گفت: «آن آخوندی که از مشهد آمده بود، کجاست؟»
بابا گفت: «من ناهارش دادم و رفت.»
خون دوید توی صورت رئیس، و با فریاد گفت: «کجا؟»
بابا گفت: «مشهد.»
رئیس پاسگاه فریاد زد: «مگر خانة تو نبوده؟ چند روز مهمان تو بود؟ چرا هر که میآید، خانة تو محل زندگیاش میشود؟»
بابا چشم دوخت به رئیس و گفت: «اگر یک سرهنگ بیاید اینجا، مگر شما پذیراییاش نمیکنی؟ البته که خوب هم پذیرایی میکنی. من هم هرکه اهل علم باشد و بیاید اینجا، میزبانش میشوم. حالا هم نمیدانم کجاست و چه کار میکند.»
افسر داشت دیوانه میشد. داد زد، فریاد کشید، تهدید کرد و رفت. بابا هم سرش را انداخت پایین و دوباره برگشت داخل مسجد...
در مدرسه عکس شاه را به بچهها دادند. محمد هم گرفت و با خودش آورد خانه. کارش کمی عجیب بود، اما وقتی با بابا رفتند و عکس را در طویله به میخ کشیدند، علت اینکه چرا عکس را گرفته بود، مشخص شد. تا مدتها عکس در طویله بود، تا اینکه آقا سید که برای تبلیغ آمده بود، عکس را درآورد و در بخاری سوزاند. گفت: «شاید به خاطر من، بریزند توی خانه و شما را متهم کنند. برای اینکه متهم نشوید، سوزاندمش.»
بعد از مدتی محمد گچی پیدا کرد و روی دیوارهای خانه نوشت «مرگ بر شاه.»
محرم که میآمد، جنب و جوش خاصی در شهر میافتاد. دستة عزا که راه میافتاد، محمد جلودار بود. علم بزرگ هیئت را با دستان کوچک، اما پرقدرتش بلند میکرد، دسته در روستا چرخی میزد و به حسینیه میرسید. البته گاهی از طرف مأمورها مشکلاتی پیش میآمد. مثلاً یکبار بابا و دو نفر رفته بودند حسینیه را آماده کنند که ژاندارمها آمدند و در را از پشت قفل کردند. ماندند بیآب و غذا. بیست ساعت کشید تا پاسبان «اردستانی» آمد و در را باز کرد. آهسته به بابا گفت: «بروید شیختان را بیاورید و برنامة همیشگی خودتان را داشته باشید.»
محمد، سیزدهساله شده بود، میرفت سر زمین و کشاورزی میکرد. خربزه و هندوانه میکاشت، گندم و جو... در باغ هم به درختهای انار رسیدگی میکرد. فرشفروشی بابا را هم میگرداند. یعنی از کوچکی این کارها را انجام میداد، اما حالا بابا به محمد اعتماد خاصی کرده بود، دخل و خرج مغازه و زمین و باغ را به او سپرده بود. نوجوانی که تمام پولها زیر دستش بود، اما خودش هیچوقت زیر دست مال و منال دنیا نبود.
بابا سهم مشخصی از داراییاش را برای فقرا کنار میگذاشت. فقرا میدانستند که حاجی حاتم طائی است. بابا هم میدانست که آنچه دارد، برای خداست و او امانتدار این اموال است، دست رد به سینة کسی نمیزد، امانتشان را از مالش جدا میکرد و میپرداخت. محمد هم دستگیر نیازمندان شده بود، به بابا هم گفته بود که من هم از جانب خودم به فقرا کمک میکنم. پدر وقتی این حرف را از محمد شنید، سرش را به علامت رضایت تکان داد و چیزی نگفت، اما ته دلش قند آب شده بود.
باغ انار بابا بزرگ بود و پرثمر. هر سال پاییز که میشد، انارها را میچید و صندوق را پر میکرد. یاعلی(ع) میگفت و راه میافتاد. توی هر کوچه، در خانهای را میزد و چند انار در سبدشان میریخت. وقتی رسید خانه، ته صندوق تعدادی انار مانده بود. مادر مثل همیشه نگاهی کرد و چیزی نگفت. میدانست محمد انارها را بین نیازمندان قسمت کرده و روزی اهل خانه را هم آورده است.
زن، یتیمدار شده بود. از وقتی شوهرش مرده بود، خیلی دستشان تنگ شده بود، اما چند وقتی بود که نوجوانی میآمد، در خانه را میزد و کمی پول و میوه و... میآورد. زن همیشه دعایش میکرد.
چند روزی میشد که قرار بود اقوام زن از شهرستان به دیدارشان بیایند. اما زن حتی وسایل اولیة زندگیش را هم فروخته بود. مانده بود چه کند محمد وقتی قضیه را فهمید که مهمانها را در خانة زن دید و متوجه اضطراب و ناراحتی او شد. سریع رفت و با وسایل مختصری آمد و گفت: «حاجخانم! سماوری را که داده بودید تعمیر کنم، آوردم.»
و با این جمله زن را سربلند کرد. بعد هم رفت و با کمی مواد غذایی برگشت. زن هنوز بعد از سیوچندسال، دعاگوی آن نوجوان است.
راه خانة فقیر دور بود. پیرزن تنها بود و ناتوان. محمد میرفت نان و گوشت میخرید و میبرد دم خانهشان و به پیرزن میداد. زن فکر میکرد فرشتههای خدا چهقدر شبیه بچههای خوب روی زمین هستند.
بابا وقتی دید که محمد این همه کار و مسئولیت را قبول کرده است، برایش یک موتور گازی خرید. محمد هم کارهایش را بیشتر کرد. خرید منزل را هم انجام میداد؛ حتی خریدهای منزل خواهرش را. شوهرخواهرش طلبه بود و برای تبلیغ به شهرهای دیگر میرفت. محمد شیر خشک و مایحتاج خانهشان را تهیه میکرد، برایشان میبرد و با بچهها بازی میکرد. میگفت: «اینها سرباز امام زمان(عج)اند و مروج اسلام. باید بروند برای تبلیغ. هر کاری برای خانهات است به من بگو تا انجام دهم.»
روی دو زانو نشسته بود و تند و فرز علفهای هرز زمین را میکند و آرام زیر لب چیزی زمزمه میکرد. میخواست بداند که چه میگوید. وقتی سؤال کرد، گفت: «همة این گیاهان نازک، دارند ذکر خدا را میگویند. من که آدم هستم و سیزده سال عمر کردهام، چرا دهانم را ببندم و ذکر نگویم.»
خبر آمدن امام و اتفاقاتی که میافتاد، باعث شده بود در بادرود هم خیلی آشکار فعالیت کنند. انقلاب که پیروز شد، بابا و محمد سردستة گروه شادی بودند و به همه تبریک میگفتند. حالا شیخ از قم و سید از مشهد آزادانه میآمدند و حرفهایشان را میزدند. محمد مثل قبل دنبال جمع کردن بچهها برای کلاس قرآن و احکام بود و کارهای خانه و فقرا.
سال 59، محمد تصمیمش را گرفته بود که برود جبهه؛ اما مخالفت میکردند. البته نه از جانب پدر و مادر، که بسیج قبول نمیکرد. میگفتند: «نه سنت و نه قدت به جبهه نمیخورد، باید صبر کنی.»
محمد تحمل میکرد و مدام سر میزد شاید که قبول کنند.
زمین خدا برای مردان خدا وسیع است. به قم هجرت کردند. خانهای اجاره کردند و محمد تصمیم گرفت که برود جبهه. پدر به محمد گفته بود: «بمان و درس بخوان. من دوست دارم که تو مبلغ دین بشوی. اما محمد از اول هم نباید میماند، به زور نگهش داشته بودند. رفت حرم و به خانم فاطمة معصومه(س) متوسل شد. چشمة اشکش میجوشید و زبانش به التماس میگفت و میگفت. و راه باز شد، اینبار نه از قدش و نه از سنش ایراد نگرفتند.
یکبار بابا بهش گفت که آرزوی دلش این بود که او درس دین بخواند. محمد هم در جواب گفت: «جبهه لازمتر است. اگر زنده ماندم، حتماً بعد از دیپلم، درس حوزه میخوانم.»
در حالیکه نوجوانهای زیادی ترجیح میدادند پشت میز بنشینند و درس بخوانند، محمد راهی جبهه شد. پس از آموزشهای عمومی، عضو گروهان تخریب شد؛ تخریب و آموزشهای اشک درآورش؛ آموزشهای عمومیای که بچههای دیگر را به وحشت میانداخت. از غلطیدن در خارها که فردایش باید با ناخنگیر دانهدانه خارها را از بدن بیرون میآوردیشان تا سینهخیر و کلاغپر در سنگها و خارها و رفتن تا کنار بشکههای فوگاز و منفجر شدن آنها کنارت و...
آموزشهای تخصصی را هم که دیگر نگو. همة اینها یک طرف، فضای زیبا و معنوی بین تخریبچیها هم یک طرف. اصلاً حال و حولشان، قیل و قالشان، کمیل و عاشورایشان، نماز شب و مناجاتهای در قبرشان طور دیگری بود. انگار تخریب یعنی تفاوت. تخریبچی یعنی متفاوت زندگی کننده. همین هم بود که جریان محبت و رأفت بین بچهها حالت دیگری داشت. مؤمن در هیچ قالبی نمیگنجد. تخریبچی هم فقط در قالب خط میگنجید و دیگر هیچ.
محمد هم که از کودکی طور دیگری بود. انگار فضای تخریب را ساخته بودند برای او. با حال و هوای آنجا احساس راحتی میکرد، احساس متفاوتی که بوی عطر زندگی داشت، بوی خدا.
محمد تمام آموزشها را با همة سختیاش گذراند. خودش را خوب پیش فرماندهها جا انداخت. شجاعتش، فرز بودنش، کارهای عبادیش، سکوت و مهربانیش، همه باعث شده بود که جلوة دیگری داشته باشد.
و در همان اولین عملیات، او را هم شرکت دادند. محمد در اولین عملیات خوش درخشید. شب عملیات کار بچههای تخریب تمام شده بود. محمد داشت برمیگشت که دید یکی از بچهها زخمی شده و افتاده بود. پاهای خستهاش متوقف شد. نشست، زخمش را بست، بلندش کرد و او را با خود به عقب برد. «ابوالفضل»، جوانی بود که به خاطر جوانمردی محمد نجات پیدا کرده بود. میگفت: «اگر محمد نبود، من مانده بودم.»
شدند دو دوست، با هم جبهه میرفتند و برمیگشتند. محمد از ابوالفضل، کم سنتر وکوتاهتر بود، اما زور بازویش بیشتر بود. یکبار که خانة ابوالفضل مهمان بود، افتادند به شیطنت. مادر از خنده و شادی نوجوانها میخندید، به ذهنش رسید که محمد چهقدر توانمندتر از ابوالفضل است. به شوخی گفت: «محمد! به ابوالفضل بگویم از خانه بیرونت کند، تا کمتر شیطنت کنی.»
محمد با خنده گفت: «ابوالفضل حریف من نمیشود.»
بعد ابوالفضل را بغل کرد، از خانه بیرون برد، پنجاه متر آن طرفتر زمین گذاشت و خودش زودتر به خانه برگشت.
بچههای تخریب، پیش از عملیات باید میرفتند برای شناسایی و معبر زدن. هنگام عملیات راه را نشان میدادند و پس از عملیات هم باید مناطق آلوده به مین را پاکسازی میکردند. یعنی بچهها همیشه آمادة پرواز بودند؛ حتی موقع تمرین؛ چون هر لحظه ممکن بود که مینی منفجر شود و پرندهای پر بگشاید.
نیمههای شب بود که آمد. بابا وقتی محمد را دید، با تعجب در جایش نشست. خیلی خوشحال بود، گفت: «محمد جان! نترسیدی؟»
محمد صورت بابا را بوسید و گفت: «آدم باید فقط از خدا بترسد.»
دو ماهی بود که همدیگر را ندیده بودند. حرفهای دلشان تمام شد. محمد از خانه بیرون رفت و وقتی آمد، دو تا بلیط مشهد دستش بود. به بابا گفت: «نذر کرده بودم با هم برویم پابوس آقا.»
بابا گفت: «من نمیتوانم بیایم. موقع بمباران، خواهرها و مادرت میترسند، باید اینجا باشم.»
محمد تنهایی رفت و با باری از سوغاتی آمد. به مادر چادر داد و به پدر سجاده. برای خواهرها لباس آورد و جانماز. وقتی بابا را تنها دید، گفت: «بابا! من اینبار که بروم، شهید میشوم، دیگر برنمیگردم. شما راضی هستید؟»
ته دل بابا لرزید. قوت پاهایش محمد بود. بابا دستی به صورتش کشید، به صورت محمد چشم دوخت و گفت: «حرفی نیست بابا! حرفی نیست.»
بابا خیلی سعی کرد که صدایش نلرزد و اشکش نریزد. محمد را با استقامت راهی میدان کرد.
«کربلای 1»، محمد یکی از بچههای شناسایی بود. شش راهکار بهسمت دشمن شناسایی شد که هر شش راه را بعثیها مسدود کردند. این شناساییهای سخت «حسین کافی» هم شهید شد و جنازهاش جا ماند و هویت لشکر عملکننده لو رفت. محمد و دیگر بچهها خیلی بیتاب بودند. زمان بهسرعت سپری میشد. یگانهای همجوار کار شناسایی را انجام داده بودند. منطقة عملیاتی لشکر خیلی حساس بود و پیروزی کل عملیات منوط به تصرف لشکر بود. مناجات و توسل بچهها مؤثر افتاد و یک راه از آنجایی که عقل هیچکس قطع نمیداد، از یکی از شیارهای سمت چپ منطقه، به همت دو نفر از بچههای اطلاعات، شناسایی شد.
عملیات «کربلای 4»، عملیات سنگین و دردناکی برای ایران بود. محمد همراه هفتاد تا نیروی تخریب، در معبر، گرفتار تیربار عراقی شدنده بود. سیوپنج نفر مجروح شدند که محمد، اولین مجروح آن معبر بود، اما حاضر نشد به عقب برگردد. وقتی فرمانده محمد را دید، خندید و گفت: «مگر نفرستادمت که شهید شوی؟»
محمد خیلی جدی گفت: «نه! مگر نگفتم که تو بغل شما شهید میشوم؟»
و بعد راه افتاد که برود. فرمانده سؤال کرد: «حالا کجا؟»
محمد گفت: «میخواهم وضو بگیرم.»
محمد آمد پیش مادر. مادر نگاهش به صورت محمد افتاد و بیاختیار لبخند زد و گفت: «چهقدر صورتت آفتابسوخته شده.»
محمد دستی به صورتش کشید و گفت: «قربان مادر مهربانم بروم. اگر من چیزی بگویم شما گوش میدهی و قول هم میدهی که غصه نخوری.»
مادر سرش را تکان داد و محمد را نگاه کرد. محمد سرش را انداخت پایین و با دستش پرزهای قالی را جابهجا کرد و گفت: «من اینبار که بروم، شهید میشوم، حلالم کن.»
وقتی تعجب مادر را دید، گفت: «خواب دیدم که برای پیروزی در عملیاتمان، به آقا علیعباس(ع) (امامزاده آقا علیعباس) متوسل شدهام؛ خیلی از رزمندهها بودند. اطراف امامزاده فانوسهایی بود، ناگهان صدای ایشان بلند شد که گفتند، هر کس فانوسها را روشن کند، شهید میشود. چهارده نفر از بچهها فانوس را روشن کردند که من هم یکی از آنها بودم. مادر حلالم کن.»
مادر دلش گرفت. چیزی نداشت که بگوید. فقط اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: «محمد جان! دعا میکنم که سالم برگردی.»
عملیات «کربلای 5»، با فاصلة چند هفته پس از کربلای 4 شکل گرفت تا رزمندگان با همتی مضاعف و حرکتی عظیم، روی دشمن را کم و دل امام را شاد کنند. منطقة عملیاتی لشکر 17، ارتفاعات قلاویزان بود و عراقیها حاضر نبود به این راحتیها آن را از دست بدهند. باید صد گردان در این عملیات شرکت میکردند. محمد و بچههای دیگر، شبانه روز برای شناسایی منطقه زحمت میکشیدند. محمد با اینکه زخمی بود، اما پای کار ایستاده بود. شب پیش از عملیات، تا خاکریز دشمن رفته بود و برگشته بود و عقیده داشت که این معبر برای پیشروی مناسب نیست.
صبح عملیات شد و محمد، زخمی عمیق برداشت. فرماندهشان، «حاج حسین کاجی» هم مجروح شده بود. هر دو را سوار یک ماشین کردند تا به عقب ببرند. زمزمة محمد «یازهرا(س)» بود، یازهرا(س) گفتنش حال عجیبی داشت. کاجی گفت: «چیه محمد جان؟ حالت چهطور است؟»
محمد با ناله گفت: «احساس میکنم پاهایم قطع شدهاند.»
ماشین با سرعت میرفت و هربار که در چالهای میافتاد، نالة محمد بلندتر میشد. کاجی گفت: «محمد جان! یازهرا(س) بگو، یازهرا(س) بگو.»
محمد چنان یازهرا(س)یی گفت که اشک را مهمان چشمان دیگران کرد.
صدای غرش هواپیماها به گوش رسید. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و ناگهان انفجارهایی گوشخراش، زمین را لرزاند. ترکشهایی که به آسمان بلند شده بودند، به ماشین خوردند و بر بدن محمد نشستند. صدای محمد پایین آمد. حالا آرامآرام یاحسین(ع) و یازهرا(س) میگفت و لحظهای بعد...
شلمچه دیگر گامهای محمد را بر خود حس نمیکرد.
حالا شهر کوچک بادرود، شهر انارستان بزرگ ایران، شهر همسایهای نیروگاه هستهای نطنز، مأمن محمد است. بابا پیکر پارهپارة محمد را برداشت، وسایلش را جمع کرد و به بادرود بازگشت.
پس از هجده سال غریبی، خواهر محمد به قم و زیارت حضرت معصومه(س) آمد. به خانم از غربت محمد شکایت کرد؛ از اینکه حتی دوستانش هم به یاد او نیستند و...
مادر خواب دید که محمد به او گفت: «کسی میآید بادرود و او را از غربت درمیآورد. کسی که اسمش حسین است.»
مادر وقتی بیدار شد، خواب را برای بقیه گفت. همه منتظر بودند. همان هفته، بچههای دانشگاه بادرود، یادوارة شهدا گرفتند و قرار شد که با حاج «حسین یکتا» تماس بگیرند و او را برای خاطرهگویی دعوت کنند. بچهها اشتباهاً شمارة حاج «حسین کاجی» را گرفتند و او را دعوت کردند.
حاج حسین وقتی اسم بادرود را شنید، صورت محمد، نگاههای محجوبانهاش، لبان خندانش، یادش آمد. حس کرد، دلتنگیهایی که ته دلش مانده بود و نمیدانست برای چیست، حالا دارد جان میگیرد. دلش برای محمد تنگ شده بود. خیلی هم تنگ شده بود. تا به بادرود برسد، تمام خاطرات بودن با محمد برایش زنده شد.
حاج حسین گفت: «محمد بغل خودم شهید شد. یازهرا(س) گفت و شهید شد. من میخواهم بروم سر مزارش.»
حاجی را بردند سر مزار. حاجی خم شد و قبر را بوسید و دوباره برایشان از محمد گفت.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60