آمبولانس مسیحی‌ها دست من بود

زمانی که جنگ شروع شد، دانش‌آموز بودم. در محله، جذب پایگاه بسیج شدم. ابتدا در واحد پرسنلی فعالیت می‌کردم، بعد هم مسئول پرسنلی شدم. در سال 62 پس از امتحانات خرداد و اخذ دیپلم،
يکشنبه، 7 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آمبولانس مسیحی‌ها دست من بود
آمبولانس مسیحی‌ها دست من بود





 
خاطرات علی‌رضا بیات ، رزمنده و امدادگر دوران دفاع مقدس
زمانی که جنگ شروع شد، دانش‌آموز بودم. در محله، جذب پایگاه بسیج شدم. ابتدا در واحد پرسنلی فعالیت می‌کردم، بعد هم مسئول پرسنلی شدم. در سال 62 پس از امتحانات خرداد و اخذ دیپلم، برای گذراندن دورة آموزشی 25روزه، به بجنورد اعزام شدم. چون دوره‌ها فشرده بود، صبح، شب و نصفه‌شب، آموزش می‌دیدیم. پس از پایان دوره، به مشهد برگشتم و به منطقه اعزام شدم. اعزام اولم 45روزه بود که مرخصی نداشت. به ایلام اعزام شدم و با فاصلة کوتاهی از رسیدنم به منطقه، عملیات «والفجر 3» شروع شد. در آن‌جا به ما رانندگی، رانندگی در شب و تک‌تیراندازی را آموزش دادند.
روزی در پایگاه بودیم که بچه‌ها را جمع کردند و گفتند، به تعدادی راننده نیاز دارند. معیارِ انتخاب، گواهی‌نامه نبود؛ بلکه مهارت رانندگی بود. با ماشین برادرم آموزش‌های ابتدایی را دیده بودم. همان روز قرار بود برویم و از اسلام‌آباد غرب تعدادی آمبولانس برای تیپ «21 امام رضا(ع)» تحویل بگیریم. پس از این‌که 25 آمبولانس را تحویل گرفتیم، به پایگاه برگشتیم. روز بعد، مأموریت دیگری به ما دادند. من را به‌عنوان کمک راننده، شبانه و برای ارسال مهمات، با آیفا به خط فرستادند. باید با چراغ خاموش می‌رفتیم که دیده‌بانان دشمن نتوانند ما را شناسایی کنند. آیفا پر از گلوله‌های توپ و خمپاره بود. دو، سه ماشین دیگر هم بودند. مسیر هم همان معبرهایی بود که در کوه و دشت باز کرده بودند. هیچ‌گونه علامت یا نشانه‌ای برای نشان دادنِ مسیر نبود. پس از این‌که مهمات را به منطقة چنگوله رساندیم، رزمنده‌ها آمدند و مهمات را خالی کردند. آن‌ها را در انباری که در تپه‌‌ای ساخته شده بود، جا دادند.
رانندگی با چراغ خاموش، بی‌دردسر نبود. گاهی اتفاق می‌افتاد که ماشین‌ها از جاده منحرف یا خارج می‌شدند. بعضی‌ وقت‌ها شنیده می‌شد که آمبولانسی چپ کرده است؛ هرچند چپ کردن و خارج شدن از مسیر، در ذاتِ آمبولانس‌ها بود. بعد که عملیات والفجر 3 شروع شد، من هم یک آمبولانس تحویل گرفتم و راننده شدم.
در عملیات والفجر 3، چون ارتفاعات کله‌قندی مشرف بر منطقة عملیاتی بود، صدمه‌های زیادی دیدیم. کارِ آمبولانس‌ها هم زیاد بود. در یکی از انتقال‌هایم، پسری شانزده، هفده‌‌ساله را داخل آمبولانس گذاشتند. جثة متوسطی داشت و هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود. لباس خاکی بسیجی بر تن داشت. دستش ترکش خورده بود و از بازو قطع شده بود. دستش را گذاشته بودند کنارش. از خط مقدم تا اورژانس سه، چهار کیلومتر راه بود. در این فاصله، اصلاً بی‌تابی نکرد و دادوفریادی هم نزد. تا اورژانس به‌هوش بود. مقاومتش ستودنی بود. پسری با این سن و جثه، آن هم با این همه مقاومت. بعد از این‌که به اورژانس رسیدیم، گفت: بی‌هوشی بزنید تا دیگر این صحنه را نبینم.
دیدن دستی که قطع شده است، حقیقتاً متأثرکننده بود.
در والفجر 3، در حالت پاتک بودیم. در آن ده، پانزده روزی که آن‌جا بودم، چهار آمبولانسی که دست من بودند، بر اثر حجم زیادِ آتشِ دشمن از بین رفتند. سه‌تاشان زمانی از بین رفتند که پشت خاکریز و در سنگر، در حال استراحت بودم. آن‌ها را با خمپاره 60 زده بودند.
اگر از آمبولانس چیزی می‌ماند و قابل استفاده بود، آن را به عقب می‌فرستادیم تا تعمیر و بازسازی شود. اگر هم غیرقابل استفاده بود، رهایش می‌کردیم و آمبولانس دیگری جای‌گزین می‌کردیم. بعضی با برخورد ترکشِ خمپاره و بعضی هم با برخورد خودِ خمپاره از بین می‌رفتند.
آمبولانس دیگر هم، وقتی در رودخانه گیر کرده بودم، مورد اصابت گلولة خمپاره قرار گرفت. رودخانه‌ای بود به نامِ کنجان‌چم که عرضش حدود پانزده متر بود و آن زمان، پرآب بود. کف رودخانه شنی بود و یعنی احتمال فرو رفتن و گیر کردن ماشین وجود داشت. هم‌چنین اطراف رودخانه در تیررس دشمن و دید مستقیمِ ارتفاع کله‌قندی بود. از کله‌قندی به توپخانه و خمپاره‌اندازها گرای دقیق می‌دادند. یک روز داشتم از رودخانه می‌گذشتم که ناگهان آمبولانس در ماسه فرو رفت و گیر کرد. سریع پیاده شدم و به‌طرف خاکریز که همان نزدیکی‌ها بود دویدم. هنوز چهار، پنج متری از ماشین فاصله نگرفته بودم که گلولة خمپاره به آمبولانس خورد. چون نزدیک خاکریز بودم، بیش‌تر ترکش‌ها به برآمدگی خاکریز برخورد کرد و خوش‌بختانه آسیبی ندیدم.
بعد از والفجر 3 رفتم مشهد و گواهی‌نامه گرفتم. وقتی برگشتم منطقه، در عملیات «خیبر» و «بدر»، مسئول موتوری شدم. در ابتدا، شرط به خدمت گرفتن راننده‌ها این بود که فرد بگوید رانندگی بلد است، اما پس از مدتی که موتوری بهداری جا افتاد و حالت رسمی‌تری به خود گرفت، افراد را گلچین کردیم. از افرادی که به موتوری معرفی می‌شدند، امتحان می‌گرفتم. البته وقتی می‌خواستند از مشهد راننده اعزام کنند، به تاکسی‌رانی یا اتوبوس‌رانی اعلام می‌کردند که مثلاً چهل تا راننده می‌خواهیم، ولی با این‌که این افراد گواهی‌نامه داشتند، باز هم ازشان آزمون می‌گرفتم.
در پایگاه «ظفر»، هم سربالایی‌های تندوتیزی وجود داشت، هم جاده‌های مارپیچ. در شب به‌صورت چراغ خاموش، در این مناطق از معرفی‌شدگان آزمون می‌گرفتم. در روز هم از افرادی که دوره‌های آموزشی «ش. م. ر»1 را گذرانده بودند و آشنایی نسبی با این حمله‌ها داشتند، آزمونِ رانندگی با ماسک می‌گرفتم. هم هوا گرم بود و هم ماسک‌ها گرما را افزایش می‌دادند و این شرایط برای آزمون خوب بود، تا افرادی که مشکل دارند، در این قسمت تفکیک شوند. معمولاً بیش‌تر افراد قبول می‌شدند. افرادی را هم که در این آزمون رد می‌شدند، به قسمت‌های دیگر معرفی می‌کردیم تا کارهای سبک‌تری بهشان محول شود.
رانندگان بهداری و آمبولانس، تبحر زیادی داشتند. افرادی را که آمادگی و جرأت بیش‌تری داشتند و دست‌فرمانِشان بهتر بود، برای زمان عملیات انتخاب می‌کردم؛ چون روزهای عملیات، روزهای پُرحادثه‌ای بود.
عملیات «میمک» به مراتب از والفجر 3 سخت‌تر بود. منطقه‌ای که ما بودیم، همه‌اش تپه ماهور بود. دشمن روی کوه روبه‌رو مستقر بود. ارتفاعش از جایگاه ما بلندتر بود، به‌خاطر همین بر ما دید کامل داشت. تا چیزی می‌دیدند، می‌زدند. در این عملیات، همة سی آمبولانسی که برای بهداری آورده بودیم، از بین رفتند. حتی آمبولانسی بود که مسیحی‌های تهران یا شیراز اهدا کرده بودند و دست خودم بود؛ آن را هم در آخرین مرحله برای انتقال مجروح به بچه‌ها دادم که سوراخ‌سوراخ شد. این آمبولانس، یک استیشن بود و علامت صلیبی رویش کشیده بودند. از عملیات قبلی دستم بود، اما دو تا عملیات بیش‌تر دوام نیاورد و از بین رفت.
برای عبور از یک تپه به تپة بعدی، باید می‌آمدی بالای تپه و با آخرین توان، سریع به پایین تپه می‌رفتی؛ چون گرا را داشتند و سریع می‌زدند. بعد که با بولدزر از پشت تپه‌ها راهی باز کردند، رفت و آمد کمی آسان‌تر شد. دیگر آمبولانسی نمانده بود که بخواهیم با آن مجروحان را تخلیه کنیم. خیلی مجروح داشتیم. افراد از سنگرها بیرون نمی‌آمدند. طوری شده بود که آقای «مروی» طرفشان اسلحه گرفت و گفت: می‌کشمتان‌ها! من مجوز دارم که شماها را بکشم. پاشید بروید بیرون. مجروح‌ها مانده‌اند. باید منتقل شوند. پاشید که آمبولانس لازم داریم.
گفتند: اگر ما را بکشید و تکه‌تکه هم کنید، ما خط‌بُرو نیستیم. اگر ما را بکشید، حداقل می‌دانیم که جنازه‌مان به مشهد می‌رسد، ولی این جوری چی؟!
یعنی شرایط طوری بود که هرکس می‌دانست اگر برود، برنمی‌گردد. در کل، عملیات موفقیت‌آمیزی نبود؛ چون نقاط استراتژیک دست آن‌ها بود. خیلی تلفات دادیم، ولی پس از این‌که مهران و کله‌قندی گرفته شد، به مرور منطقة میمک را هم به‌دست آوردیم.
یک امدادگر پاکستانی داشتیم که مقیم ایران و روحانی بود. از بس که مجروح و شهید انتقال داده بود، لباسش پُر از خون بود. بهش گفتم: برو تدارکات، لباست را عوض کن و یک لباس تمیز بگیر.
گفت: معلوم نیست زنده بمانم. برای چه یک لباس دیگر؟
یک بار با پیرمردی برای انتقال مجروح با یک تویوتا جلو رفته بودند. ظاهراً موقع بالا رفتن از تپه، زمانی که در کفی قرار گرفته بودند، یک خمپاره 60 درست در کنار لیورِ دنده خورده و هر دو با هم شهید شده بودند. او ضمن خدمت می‌خواست کم‌ترین هزینه را داشته باشد. یک پاکستانی، ولی دوستدار انقلابِ ما هم‌اکنون در بهشت رضای مشهد دفن است.
یک بار از پیرمردی که تقریباً پنجاه سالش بود و عینکی ته‌استکانی داشت، آزمایش رانندگی گرفتم. بعد بهش گفتم: حاجی! شما نمی‌توانی بیایی خط، وایستا پشت خط. این‌جا هم به اندازة کافی کار هست. مینی‌بوس هست که باهاش کار کنی.
گفت: من برای عملیات آمده‌ام.
اصرار کردم که امکان ندارد. رفت پیش رئیس ستاد تیپ آقای «سجادی» و گریه کرد و گفت: این آقا نمی‌گذارد من به خط بروم. اگر قرار بود من این‌جا باشم، خب مشهد می‌ماندم.
من قبول نکردم، ولی با وساطت آقای سجادی و آقای «مروی»، به خط آمد. آن‌جا دیدم که دارد حملِ مجروح می‌کند. بعضی اگر ضعفی داشتند، با نیروی ایمانِ خود، آن را جبران می‌کردند.
در عملیات خیبر، ما با حداقل امکانات بودیم. باید آن‌ها را با قایق می‌بردیم. آن‌جا روی یکی از پدها پیاده شدیم و به جُفیر رفتیم. جفیر، حالتی میدانگاهی داشت و چاه‌های نفت در آن بینِ ایران و عراق، مشترک بود. دورتادورش آب‌گرفتگی بود. از جفیر به‌سمت طلائیه. دشت طلائیه در واقع یک شهرک نظامی بود و عراقی‌ها در آن‌جا امکانات زیادی داشتند؛ چون منطقة خودشان بود. قرار بود بچه‌های تیپ 21 و «5 نصر» خراسان از یک طرف حرکت کنند و بچه‌های آذربایجان از طرف دیگر تا از دو طرف به‌هم برسند و دشمن را محاصره کنند. عراقی‌ها جلوی دو طرف را گرفتند و نگذاشتند به‌هم برسند.
یک هواپیما داشتند که می‌آمد و بچه‌ها را تک‌تک می‌زد. امکاناتمان کم بود؛ یک دولول یا چهارلول نداشتیم که این هواپیما را بزنیم. بعداً یک ضدهوایی آوردند که آن هم وقتی دو تا شلیک می‌کرد، گیر می‌کرد.
طلائیه دشت صافی بود؛ به‌گونه‌ای که به هرکدام از بچه‌ها یک بیلچه دادند تا برای خود چاله‌ای حفر کنند و در زمان حمله هواپیما و بالگرد در آن پناه بگیرند. حجم آتش دشمن بسیار شدید بود، ولی بچه‌ها برای نیروهای زرهی مانعی بودند. بالگردی بود که چندین بار آن‌جا دور زد، تعدادی از بچه‌ها را به آتش بست و به شهادت رساند. شهید «شریفی»، فرمانده گردان «الحدید»، آمد و با سیمینوف، خلبان بالگرد را زد. بالگرد در هوا آتش گرفت و درحالی‌که داشت فرار می‌کرد، سقوط کرد و منفجر شد. در دشتی که کاملاً صاف بود و یک نفر را روی آن نمی‌دیدی، ناگهان همه از سوراخ‌ها سر برآوردند و شروع کردند به الله‌اکبر گفتن. بچه‌ها حسابی روحیه گرفتند.
عراقی‌ها قسمتی از طلائیه را ترک کرده بودند. وسایل نقلیه‌ای را که جا گذاشته بودند، دچار مشکل کرده بودند. سوئیچ‌ها را برداشته بودند، سیم‌های ماشین‌ها را پاره کرده و قفل‌ها را بهم زده بودند. از آن‌جا که شهید «عربی» در کارهای فنی خبره بود، آمد و سوئیچ ماشین‌ها را یک‌سره کرد؛ طوری‌که وقتی دو تا سیم را به‌هم می‌زدیم، جرقه می‌زد و ماشین روشن می‌شد. تا دو، سه کیلومتری که می‌خواستیم مهمات و آذوقه ببریم، این ماشین‌ها کارمان را پیش می‌بردند.
یک روز شهید «سیار» و شهید عربی که هر دو تازه عقد کرده بودند، در حال انتقال آذوقه یا مهمات بودند. در میان راه دیده بودند که ماشینی دچار مشکل شده است. ایستاده بودند تا کمک کنند. پس از این‌که آن ماشین را راه انداخته بودند، دیده بودند که ماشینشان در ماسه فرو رفته و گیر کرده است. در همین گیرودار، بالگردی، آن‌ها را مورد هدف قرار داده بود. موج انفجار باعث پرت شدنِ شهید عربی که بیرون از ماشین بود، شده بود. شهید سیار هم که در ماشین روی صندلی شوفر نشسته بود، خم شده و زیر داشبورد پناه گرفته بود. از موج انفجار، به همان حالت خمیده شهید شده بود. وقتی رفتیم شهید سیار را بیاوریم، باید ماسه‌ها را با بیلچه کنار می‌زدیم تا به ایشان برسیم. شهید عربی هم از شدت موج انفجار، زیر ماسه‌ها دفن شده بود.
عملیات خیبر بود. ماشین وانتی برداشته بودم تا برای بچه‌ها نان لواش خشکِ تهران ببرم. چون امکان خراب شدن نان تازه بود، از نان خشک استفاده می‌کردیم. در حال عبور از روی پد بودم. وقتی اجتماعی از بچه‌ها را می‌دیدم، پیاده می‌شدم، یک کیسه نان از عقب وانت برمی‌داشتم و به‌سمتشان پرت می‌کردم. یک لحظه متوجه شدم که از سمت راست، چیزی ‌طرفم می‌آید. نمی‌دانم چه بود، شاید هم راکت بود. سریع سرم را خم و کز کردم. چون هر دو پنجرة ماشین باز بودند، تیر از هر دو پنجره عبور کرد و داخل آب افتاد. جیزی کرد و منفجر هم نشد. باورش خیلی سخت بود. خدا خیلی رحم کرد.
بعد از خیبر برگشتیم به سایت‌ 4 و 5. بعد از عملیات بود و بچه‌ها به مرخصی رفته بودند. یک سری هم مانده بودند تا خط را پشتیبانی کنند. من هم چون مسئول موتوری بودم، باید حتماً می‌ماندم. همان موقع بود که آمدند و از میان بچه‌هایی که مانده بودند، برای دیدار امام سهمیه‌بندی کردند. گفتند: بچه‌هایی که مستحق دیدار امام هستند، اسم‌نویسی کنند.
از هر واحد یک نفر می‌توانست ثبت‌نام کند که از واحد بهداری، اسم من درآمد. کارها ردیف شد. فردای آن روز با اتوبوس به اهواز رفتیم. نیروهای همة تیپ‌ها در اهواز جمع شدند. از اهواز با قطار به تهران اعزام شدیم. در تهران، با اتوبوس به پادگان «امام حسن(ع)» واقع در حاشیة خاوران رفتیم. شب را در مسجد پادگان که یک سوله بود، خوابیدیم. ساعت 9 صبح بود که به‌سمت جماران حرکت کردیم. همه جمع شده و منتظر دیدار امام بودند. امام وارد شدند. همه گریه می‌کردند.
همیشه به دوستان می‌گویم که دیدار امام چه تأثیر عجیبی داشت. دیدار ساده‌ای نبود. با سه، چهار دقیقه دیدنِ امام و دست تکان دادنِ ایشان، چنان روحیه‌ای گرفتیم که حتی به ذهن بچه‌ها خطور هم نکرد که چرا امام هیچ حرفی نزدند. هیچ سخنرانی‌ای قبل و بعد از دیدار امام انجام نگرفت. بعد از همین دیدار خیلی کوتاه، به پادگان امام حسن(ع) برگشتیم و ناهار خوردیم. از آن‌جا هم به راه‌آهن رفتیم و به اهواز برگشتیم.
عملیات بدر بود. دشمن جزایر مجنون و مسیرها را بمب‌باران می‌کرد. در مقر شهید «آزادی» مستقر بودیم که متوجه شدم، دو تا از آمبولانس‌هایی که برای حمل مجروح رفته بودند، برنگشته‌اند. از رانندة آمبولانس‌های خودمان که از آن مسیر آمده بودند، سؤال کردم که آمبولانس‌ها را ندیده‌اید؟ گفتند: دو تا آمبولانس را وسط جاده دیدیم که راکت خورده بودند. داخل آمبولانس‌ها هم کاملاً سفید شده بود و راننده‌ای در آن‌ها نبود.
اهمیت راننده بیش‌تر از آمبولانس بود؛ چرا که آمبولانس را می‌شد جور کرد، ولی راننده را نه. یک ماشین برداشتم و ماسک هم زدم تا اگر منطقه آلوده بود، دچار آلودگی نشوم. پس از پنج، شش کیلومتر که به نزدیکی‌های جزیرة مجنون رسیدم، ماشین‌ها را دیدم. از کنارشان عبور کردم و فهمیدم که ماشین‌های ما نیستند؛ ماشین‌های خودمان را می‌شناختم. بچه‌های ش.م.ر به آن منطقه آمده بودند تا ضدعفونی کنند، به‌خاطر همین با پودر سفید ضدعفونی، درون ماشین‌ها سفید شده بود. داشتم برمی‌گشتم عقب که ناگهان هواپیماهای دشمن را دیدم. عراقی‌ها لشکر ویژة «شهدا» را شناسایی کرده بودند و داشتند بمب‌باران می‌کردند. لشکر ویژة شهدا معمولاً در کردستان بود و حالا آمده بود آن‌جا، وسط هور.
چون هوا گرم بود و شیشه را بالا داده و ماسک هم زده بودم، خیلی گرمم شده بود و نمی‌توانستم تحمل کنم. ماشین را توی شیاری استتار کردم تا از تیررس بمب‌باران دشمن در امان باشد. از ماشین پیاده شدم. از پیش می‌دانستم که منطقه آلوده است، ولی نه به آن شدت. پس از این‌که خطر بمب‌باران هواپیماهای دشمن برطرف شد، خواستم برگردم، ولی ماشین در نمی‌آمد. با کلی زحمت توانستم درش بیاورم و حرکت کنم. در مقر دیدم که سنگر تدارکات در حال توزیع ناهار است. غذا گرفتم، هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودم که احساس کردم توی چشمم سنگ‌ریزه رفته است. چشم‌هایم را مالیدم. یواش‌یواش متوجه شدم که نفس هم نمی‌توانم بکشم، لوزه‌هایم چفت شده بودند. ناگهان افتادم.
سوار آمبولانسم کردند و به بیمارستان «خاتم‌الانبیاء(ص)» انتقال دادند. آن‌جا کمک‌های اولیه را انجام دادند، سپس با آمبولانس به اهواز منتقل شدم. دو ساعتی در راه بودیم. از اهواز هم با هواپیمای سی 130 به شیراز منتقل شدم. چهار، پنج روزی شیراز بودم. در شیراز فقط لباس‌هایم را عوض کردند. شست‌وشو ندادند و ضدعفونی هم نکردند.
عید سال63 و لحظة سال تحویل را در نقاهت‌گاه شیراز بودم. دوم، سوم عید بود که ما را از شیراز به تهران بردند. قرار بود بعد از پیاده شدن از هواپیما مرا به راه‌آهن برده و به مشهد بفرستند. بدنم سوخته بود. با این‌که بادگیر تنم بود، ولی زیر بغل‌هایم نیز سوخته بود. وضعیت خوبی نداشتم. جایی را هم نمی‌توانستم ببینم. با این وضعیت خیلی سخت بود که سوار قطار بشوم. از این‌جور ناهم‌آهنگی‌ها نیز صورت می‌گرفت و بچه‌ها خیلی اذیت می‌شدند. داشتم می‌رفتم سوار آمبولانس شوم تا برویم راه‌‌آهن که دکتری آمد و وقتی وضعیتم را دید، گفت: کجا می‌روی؟
گفتم: گفتند برو سوار آمبولانس شو و برو راه‌آهن. وضعیت خوبی هم ندارم و نمی‌توانم بنشینم. حالا این‌ها می‌گویند بیا و با قطار برو مشهد.
دکتر گفت: برو توی آن یکی آمبولانس.
و به آمبولانس دیگری اشاره کرد. آن آمبولانس به بیمارستان شهید «لبافی‌نژاد» تهران می‌رفت. آن‌جا بود که سرنوشت من عوض شد. به بیمارستان که رسیدم، لباس‌هایم را عوض کردند، بدنم را شست‌وشو داده و ضدعفونی کردند. از زمان مجروحیت تا آن زمان، هنوز بدنم را شست‌وشو نداده بودند. دیگر مواد شیمیایی، همة اثراتش را بر بدنم گذاشته بود. تنها جایی از بدنم که سفید بود، یکی زیر فانسقه‌ام بود و یکی، از چانه به بالا؛ بقیة بدنم تمام‌سیاه شده بود. چهار روز در بیمارستان لبافی‌نژاد بودم. روز چهارم، ساعت 7 صبح بود که آمدند توی اتاق و صدایم کردند. تا نیم‌خیز از روی تخت بلند شدم، بلافاصله ازم عکس گرفتند برای گذرنامه. گفتند که شما به خارج اعزام می‌شوید. گذرنامه، بعدازظهر آماده بود. کارهای اعزام را به‌سرعت انجام دادند و به خارج اعزام کردند.
حدود 25 نفر بودیم که به خارج اعزام می‌شدیم. دولت می‌خواست این قضیه هم بُعد درمانی داشته باشد و هم بُعد تبلیغاتی، به‌خاطر همین این بیست نفر را مثلاً در ده کشور اروپایی مثل فرانسه، آلمان، سوئد، نروژ، انگلستان و... پیاده می‌کردند. من به همراه یک رزمندة دیگر که بچة بیرجند بود، در فرانسه پیاده شدیم. من به بیمارستان مرکزی شهر پاریس رفتم و او هم به یکی از بیمارستان‌های اطراف شهر رفت. قبل از من، یک رزمنده مینابی 23، 24ساله آن‌جا بود. وقتی که می‌خواستم برگردم ایران، می‌گفت: هنوز چند تا عمل دیگر در چند کشور اروپایی دارم.
ترکش به صورتش خورده بود و آن را داغان کرده بود. ابرو نداشت و فقط یک دایره به اندازة مردمک چشمش باز بود. پس از چند عمل جراحی در فرانسه، ایتالیا و آلمان، توانسته بودند یک سوراخ برای دهانش، به قطر بیش‌تر از یک لوله سِرُم باز کنند. فقط می‌توانست مایعات بخورد؛ چون دندان‌ها و فکش به شدت صدمه دیده بودند. می‌گفت: سه نفر سوار ماشین بودیم که یک توپ 106 ما را زد. دو نفر دیگر شهید شدند. این بندة خدا از شش ماه قبل در فرانسه بود. از پوست پاهایش برای دیگر قسمت‌های بدنش استفاده کرده بودند، به‌خاطر همین پوست پایش تکه‌تکه بود.
در فرانسه، بچه‌های کنسول‌گری انصافاً سنگ‌تمام گذاشتند. من را با برانکاد تاشو تحویل گرفتند و سوار آمبولانس کردند. دو تا سِرمِ کوچک هم وصل کردند. در بیمارستان بلافاصله کمک‌های اولیه را انجام دادند. کادر پزشکی، خیلی خوب تحویلم گرفتند. به بیمارستان که رسیدم، پس از شست‌وشو دادن در داخل وان و استریل کردن، لباس بیمارستانی تنم کردند و مرا به اتاقی خصوصی که از پیش استریل شده بود، بردند. جاهایی که عرق‌گیر تنم بود، کاملاً سوخته و لایه بسته بود. وقتی هوا خشک بود یا جابه‌جا می‌شدم زخم‌ها ترک می‌خوردند. مدتی گذشت تا به مرور گوشت و پوست دوباره تشکیل شد. برخورد مسئولان بیمارستان خیلی خوب بود. برخورد گرمی داشتند؛ حتی بهتر از کادر بیمارستان تهران. تمام مسائل را میلی‌متری رعایت می‌کردند، قرص و داروها و نوشیدنی را دقیق سرِ وقت می‌آوردند.
بچه‌های سفارت گفتند: بیا در کنسول‌گری سفارت ـ سفارت و کنسول‌گری به هم نزدیک بودند ـ و به کار مطبوعات مشغول شو و سر خود را گرم کن.
دکترها هم می‌گفتند: شما در فرانسه بمانید تا طول درمانتان را طی کنید.
چون در اروپا، فرانسه مرکز توزیع مطبوعات بود، مطبوعات از ایران به فرانسه می‌آمد و از آن‌جا توزیع می‌شد. راضی نشدم و می‌خواستم هرچه زودتر برگردم. نگران حال بچه‌ها بودم. در بیمارستان هیچ خبری از ایران نداشتم. بعد که چند وقتی به سفارت رفتم، روزنامه‌های «کیهان»، «اطلاعات» و «جمهوری اسلامی» را آن‌جا دیدم. از رادیو هم اخبار را با تأخیر دوساعته، گوش می‌کردم، ولی از تلویزیون خبری نبود.
همان زمان که در بیمارستان بودم، برای جاسوسی آمده بودند با زبان فارسی و خیلی روان هم صحبت می‌کردند. یک روز بنده خدایی که ظاهر و تیپی کاملاً معمولی داشت آمد و گفت که از بچه‌های وزارت دفاع است. چند تا سؤال از من کرد و گفت که بچة کجا هستی و کجا مجروح شدی؟ می‌گفت، من خودم بچة تهران هستم. گفتم: من در جبهه مجروح شده‌ام و بچة مشهد هستم.
گفت: آها! مشهد. ما که هم‌شهری هستیم. من خیلی مشهد بوده‌ام. سیزده سال تهران بودم و چند سال در مشهد.
و از این جور حرف‌ها. البته بچه‌های سفارت قبلاً به من گفته بودند که اگر کسی چیزی سؤال کرد، جواب نده.
گفتم: دیگر بس است. هرچه سؤال می‌خواهید بکنید، با نمایندة سفارت.
گفت: بابا! ما که نمی‌خواهیم کاری بکنیم، فقط می‌خواهم بدانم کجا مجروح شده‌ای و چه‌طور شد که مجروح شدی. این‌که موردی ندارد.
بعد که بچه‌های سفارت آمدند، گفتم که چنین کسی آمده بود. پی‌گیری که کردند، گفتند: این‌ها جاسوس‌های منافقان هستند و می‌آیند که اطلاعات کسب کنند. بعد هم می‌فرستند برای منافقان.
یکی از پایگاه‌های اصلی‌ منافقانی که از ایران فرار کرده بودند، فرانسه بود.

پی نوشت ها :

(1) شیمیایی ـ میکروبی ـ رادیواکتیو

منبع : ماهنامه امتداد شماره 64

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط