به ناو آمریکایی گفتم به تو مربوط نیست

گاه انسان‌های بزرگی در جبهه پیدا می‌شدند که عظمت روح آن‌ها ستودنی بود؛ کسانی مانند شهید «دل‌حامد». او مؤمنی 23ساله بود. من با او در آموزش‌های نیروی هوایی در آمریکا آشنا شدم.
يکشنبه، 7 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به ناو آمریکایی گفتم به تو مربوط نیست
به ناو آمریکایی گفتم به تو مربوط نیست





 
خاطراتی از سرهنگ خلبان، «منوچهر شیرآقایی»
گاه انسان‌های بزرگی در جبهه پیدا می‌شدند که عظمت روح آن‌ها ستودنی بود؛ کسانی مانند شهید «دل‌حامد». او مؤمنی 23ساله بود. من با او در آموزش‌های نیروی هوایی در آمریکا آشنا شدم. دل‌حامد یک‌دفعه متحول شده و شیفتگی و شوریدگی خاصی پیدا کرده بود که رهایش نمی‌کرد. یکی از برادرهایش پاسدار بود که شهید شد. برادر دیگری داشت که خلبان بود و او هم شهید شد. شاید این خانواده با دو شهید دِین خود را به انقلاب و جنگ ادا کرده بود، اما دل‌حامد آرام‌و‌قرار نداشت.
در یکی از پروازها کابین جلویش را زدند. «اسماعیل عسکری» در جلو بود. دل‌حامد به دریا پرید تا بال‌گرد نجاتش دهد. بالاخره شب، پیدایش کردند، ولی هنگام نجات، دوباره رها شد و به دریای متلاطم افتاد. همة امکاناتی را که همراه داشت نیز از دست داد؛ تنها یک جلیقة نجات برایش مانده بود. سه روز بعد پیدایش کردند. با این‌که ورزشکار و تنومند بود، پس از آن سه روز، تکیده و لاغر شده و حتی دفترچه‌ای را که در جیب داشته برای رفع گرسنگی خورده بود. پس از این ماجرا، تیمسار «سفیدموی» که او را خیلی دوست داشت، گفته بود: آقا! دیگر بس است، شما امتحانت را پس داده‌ای.
و دل‌حامد گفته بود: نه! اگر امتحان الهی را از اول دبستان تا آخر در نظر بگیری، من هنوز کلاس اولم.
سرانجام دل‌حامد در خلیج‌ فارس شهید شد و حتی تکه‌ای از بدن او نیز پیدا نشد. حالا چه کسی به‌درستی می‌تواند تحلیل کند که او ترس داشته یا نه؟ عاقل بوده یا مجنون؟
پرنده با غریزه پرواز می‌کند؛ انسان با چه نیرویی به پرواز درمی‌آید؟ آیا چیزی جز عشق و تفکر می‌تواند پر پروازش شود؟ تفکری که او را کمال می‌دهد و به‌سمت خوبی‌ها و زیبایی‌ها می‌کشاند.
یادم می‌آید که در یکی از مأموریت‌ها، رهبر چهار فروند هواپیما بودم. قرار بود یک پرواز آموزشی انجام دهیم. ما باید از پایگاه بلند می‌شدیم و روی دریا یک گردش به چپ انجام داده و پس از گذشتن از «انرژی اتمی» تا «رأس مطاف» ـ روبه‌روی بردخون ـ می‌رفتیم. سپس از آن‌جا به‌سمت «کاکی» و بعد «احمدی برمی‌گشتیم و در میدان تیر،‌ تیراندازی می‌کردیم. این پرواز باید روی آب و خشکی و در ارتفاع پایین انجام می‌شد. در نزدیکی بردخون، ‌حدود هشت کیلومتر با خشکی فاصله داشتیم که متوجه شدم یک ناو آمریکایی به من اخطار می‌دهد. برایم ناخوش‌آیند بود؛ زیرا من در کشور خودم و در حال انجام پرواز آموزشی بودم.
به من گفته شد: هواپیمای ایران، نوع F4 فانتوم، با سرعت فلان و ارتفاع فلان، خودت را معرفی کن و بگو هدفت چیست؟
درست مثل این‌ است که انسان در منزل خودش و در کنار خانواده باشد و بعد غریبه‌ای به او بگوید: این‌جا چه کار می‌کنی؟ این‌ها چه کسانی هستند؟ و...
چه باید می‌گفتم؟‌ غرورم طغیان کرده و خیلی عصبانی شده بودم. گفتم: من هواپیمای شکاری، رهبر چهار فروند هستم.‌ در حال مأموریت برای کشورم می‌باشم و این‌جا آسمان کشورم است.
بعد گفتم: به تو مربوط نیست.
یک‌لحظه یادم آمد که چند روز پیش هواپیمای مسافربری ایرباس ایران را در همین خلیج فارس ساقط کردند. برای من زدن ناو آمریکایی خیلی راحت بود، ولی یک‌لحظه ترس وجودم را گرفت. طوری‌که چند دقیقه حالم تغییر کرد.
ناو آمریکایی مرتب پشت بی‌سیم با حالتی توأم با ترس می‌گفت: بالای سر ناو هستید، هدفت را اعلام کن.
من در همان چند دقیقه ناخودآگاه بالای سر ناو رسیده بودم، اما با تعجب دیدم که دشمن تابه‌دندان‌مسلح بیش‌تر از من ترسیده است. آن زمان بود که کمی جرأت پیدا کردم و بدون این‌که جواب آن‌ها را بدهم، مسیرم را عوض کردم.
اوایل جنگ در یکی از پروازها با تیمسار «سیروس باهری» بودم. او در آن زمان سروان بود و من ستوان بودم. من در کابین عقب و او در کابین جلو به‌سمت یک ناوچه «اوزا» می‌رفتیم. ناوچه به‌سمت «خور عبدالله» و اسکلة «البکر» و «الامیه» می‌آمد. در آن زمان اسکله‌های بندر چا‌بهار و بندرعباس صیادی بودند و شناورهای تجاری تنها می‌توانستند در بوشهر و بندر امام خرمشهر پهلو بگیرند. کشتی‌های سنگین به‌خاطر عمق زیاد آب، به خرمشهر می‌رفتند و در بوشهر بیش‌تر کشتی‌های سبک پهلو می‌گرفتند. البته دلیل دیگری که باعث می‌شد کشتی‌های بیش‌تری به خرمشهر وارد شوند، وجود راه‌آهن و حمل سریع کالا بود. در خرمشهر، دشمن با موشک‌های «اگزوست»ی که فرانسه داده بود، خیلی راحت شناورها را مورد هدف قرار می‌داد. گاهی نیز با بال‌گرد سوپر فرسون کشتی‌ها را می‌زد.
هدف برای ما مشخص نشده بود. تنها با استراق سمع، اطلاعاتی کلی در این‌باره به‌دست آورده بودیم. هوا بد بود و ما در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم. اصلاً دید خوبی نداشتیم و تنها چهار یا پنج کیلومتر جلویمان را می‌دیدیم. ناگهان متوجه حضور ناوچه شدم و به سیروس گفتم: ناوچه سمت چپ ماست.
او با خونسردی گفت: باید مطمئن شویم که خودی نباشد.
وقتی بالای سر شناور رسیدیم، شروع به تیراندازی کردم. همان‌موقع بود که ما را دیدند. چون در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم، ما را در رادار نداشتند.
از روی شناور گذشتیم، دور زدیم و به‌سمت آن شلیک کردیم. موشک ما ماوریک بود. وقتی این موشک شلیک می‌شود، حرکتش را روی رادار می‌توان دید. رادار بر روی هدف قفل می‌شود و بعد می‌توان شلیک کرد. این نوع موشک 98درصد موفق عمل می‌کند. ما به‌سمت شناور، دو موشک شلیک کردیم که همان دو موشک ناوچه را غرق کردند.
وقتی به‌سمت ایران برمی‌گشتیم، سیروس هواپیما را پشت‌‌و‌رو می‌کرد. او در ارتفاع پایین و زیر ده‌هزار پایی این کار را می‌کرد که خلاف قوانین پرواز بود، اما شادی حاصل از انهدام ناوچه باعث شده بود که این کار خلاف را انجام دهد.خوش‌حالی ما درونی و وصف‌ناشدنی بود.
هوا خراب بود و هوای خراب گاهی خلبان را گیج می‌کند و گول می‌زند. ناگهان احساس کردیم که داریم مستقیم توی دریا می‌رویم. هواپیما را سریع کنترل کردم. اگر لحظه‌ای غفلت می‌کردم یا سیروس را صدا می‌زدم، کار تمام بود. سیروس نفس‌نفس می‌زد. پرسیدم: چه شده؟
گفت: منوچهر! اصلاً متوجه نبودم. خدا کمک کرد که زنده ماندیم؛ چون من در حال راز‌ونیاز بودم.
این خاطره در ذهنم مانده است. هر‌وقت به من می‌رسد می‌گوید: منوچهر! تو جانم را نجات دادی.
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط