چشمانی بسته در مدار جاذبه خاک

خط اول یک خاکریز بلند بود و پشت آن، بچه‌ها سنگرهای تک‌نفرة حفره روباهی کنده بودند. کار من نگهبانی از اذان مغرب تا اذان صبح، تک‌وتنها، توی سنگر کمین بود. عصر که می‌شد،
يکشنبه، 7 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چشمانی بسته در مدار جاذبه خاک
چشمانی بسته در مدار جاذبه خاک

نویسنده : ابوالفضل عبدالحسینی



 
این داستان واقعی است
خط اول یک خاکریز بلند بود و پشت آن، بچه‌ها سنگرهای تک‌نفرة حفره روباهی کنده بودند. کار من نگهبانی از اذان مغرب تا اذان صبح، تک‌وتنها، توی سنگر کمین بود. عصر که می‌شد، حوصله‌ام که سر می‌رفت؛ تمام خاکریز را با فرمانده، سرکشی می‌کردیم. نیروی دم‌دستی فرمانده و یک جورهایی آچارفرانسة گردان بودم.
همه‌جا، با فرمانده بودم. با هم عهد کرده بودیم تا آخر، هرکجا که باشد، روی تخت بیمارستان، یا اسیری؛ حتی تا بهشت باهم باشیم.
در هوای گرم و شرجی تابستان 67، توی شلمچه، خط اول، عمود بر نقطة کمین و در 150متری عراقی‌ها بودیم. از آن‌طرف هم کمین و خط اول عراقی‌ها درست در تراز خط ما بود. خاکریز اول ما رودرروی خاکریز اول عراقی‌ها بود. بچه‌ها شبانه‌روز، به نوبت پشت خاکریز نگهبانی می‌دادند. یکی از بچه‌ها بدجوری می‌ترسید. سبزه و بلندقامت بود. 25 سالی سن داشت. ترسش دست خودش نبود. نمی‌توانست پنهانش کند. شده بود زبان‌زد خاص و عام در گردان.
پشت خاکریز از کنارش که گذشتیم، بهت‌زده شدم. رفته بود روی شانة خاکریز و چند سانت پایین‌تر، توی حفرة روباهی، یک کلاشینکف را توی بغل گرفته بود. هر دو چشمش را هم با یک سربند، محکم بسته بود. با تعجب به فرمانده گفتم: برای چی توی سنگر نگهبانی، روبه‌روی عراقی‌ها چشمش را بسته؟
گفت: این بندة خدا بدجوری می‌ترسد. صدبار بهش تذکر دادم، برادر من! برو عقب، برو شهرتان، برو خانه، چه‌کارش کنم؟ نمی‌رود دیگر. می‌گوید من می‌ترسم. قسم می‌خورد که دست خودش نیست. وقتی توی سنگر، گیرم می‌آورد، می‌زند زیر گریه، التماس و درخواست که من را نفرست شهر. تسویه‌حسابش را داده‌ام، الآن توی جیبش است. بهش گفته‌ام، هروقت دلت خواست، یواشکی برو، ولی... چه‌کارش کنم؟ می‌دانم چه‌قدر بچة آرمانی، ارزشی و اهل دل است. خیلی پسر خوبی است، با ایمان؛ مثل همة بچه‌ها. فقط فرقش این است که می‌ترسد؛ می‌بینی که. خودش را بدجوری تابلو کرده. همه فهمیده‌اند، کلی بهش متلک می‌گویند. به بچه‌ها گفته‌ام، هرکی بهش چپ نگاه کند، تسویه‌حسابش را می‌دهم زیر بغلش. متلک موقوف! خیلی خجالت می‌کشد، ولی می‌گوید، من دلم با جبهه است، کنده نمی‌شود، فقط می‌ترسم.
گفتم: خُب! بگذار توی سنگر بماند، نگذارش پست نگهبانی. بگذار امدادگر شود. همین‌طور برّوبر نگاهش می‌کردم، جل‌الخالق! این مدلی‌اش را دیگر در جبهه ندیده بودم. فرمانده خندید و رفت طرفش. دو انگشتش را گذاشت روی لبش و بهم فهماند که هیس! یک‌مرتبه زدش زیر بغل و انداختش آن‌طرف خاکریز، روبه‌روی عراقی‌ها. دلم هرّی ریخت، هول کردم. دو، سه ثانیه بعد، عراقی‌ها خاکریز را به رگبار بستند. حالا نزن، کی بزن. او هم چنگ می‌زد به خاک، جیغ می‌زد و هوار می‌کشید. فرمانده پرید، من هم تند و تیز پریدم روی شانة خاکریز و دستم را دراز کردم. گلوله از بغل گوشم رد شد. دوتایی دستش را گرفتیم و سریع آوردیمش روی شانة خاکریز. روی زمین پهن شد؛ مثل نعش پروانه‌ای روی سطح آب. چهره‌اش لمس و کبود شده بود. گفتم: نگاهش کن! تمام کرد.
فرمانده خندید و گفت: اصلاً این بندة خدا جایی‌اش خونی شده؟
بلندش کرد، شل شد و افتاد. فرمانده ترسید، سریع برش گرداند به پشت. او هم تند برگشت. اول فکر کردیم که واقعا تیر خورده توی کمرش، ولی هیچی نبود، الکی دادوبی‌داد راه انداخته بود.
فرمانده گفت: بلند شو ببینم! داشتی از ترس سکته را می‌زدی‌. عجب فیلمی هستی‌ها!
خندید، از جایش بلند شد و نشست. گفت: من و ترس؟
گفتم: آره! تو که تیر نخورده‌ای، پس این آخ و هوار چی بود مرد حسابی؟ نترسیدی؟ نزدیک بود غزل خداحافظی را چشم‌بسته بخوانی! خانه‌خراب! کی توی سنگر نگهبانی، با چشم بسته نگهبانی می‌دهد، آن هم در صد متری دشمن؟
تکانی به خودش داد، بلند شد و ایستاد. کلاشینکفش را برداشت. سرخ و لبو شده بود. خطر از بیخ گوشش رد شده بود. یک قرآن کوچک از توی جیبش درآورد و نشست توی حفرة پشت خاکریز. فرمانده گفت: بریم! بگذار با خودش حال کند و تنها باشد. گمانم دیگر ترسش ریخته باشد.
گفتم بابای صاحب بچه را درآوردی. من هم بودم، ترسم می‌ریخت.
خندید. باهم رفتیم انتهای خاکریز. یک ساعت بعد برگشتیم. از کنارش که رد شدیم، رفته بود بالا، روی شانة خاکریز و عراقی‌ها را دید می‌زد. نگاهش کردیم. لبخندی رضایتمندانه زد و گفت: این فرمانده ما هم عجب شوخی‌هایی بلد است‌ها!
گفتم: حالا آن بالا چه می‌کنی مرد؟ بیا پایین! نه به آن چشم‌ بسته، نه به این کله شقی‌ات. خوب هم فیلم می‌آیی‌ها!
زد زیر خنده. راه افتادیم، او هم دنبال ما راه افتاد. صبح چهارم خرداد، دشمن با خمپاره، گلوله و کاتیوشا شلمچه را شخم زد. وجب‌به‌وجب می‌کوبید. هرلحظه گلوله می‌آمد. تو گویی یک لشکر زرهی پیاده و سواره هوار شده بودند روی سر ما. از زمین و زمان آتش می‌بارید. شلمچه شده بود آتشفشان. تا عصر مقاومت کردیم، توی میدان مین، توی کانال تا آخرین لحظه ایستادیم. هیچ‌کس نترسید و دستش را به نشانة تسلیم بالا نبرد، ولی بالاخره محاصره شدیم. تیر می‌زدند به پای بچه‌ها. دست‌ها را از پشت بستند و همه را که اسیر کردند، یکی‌یکی همة بچه‌ها را به‌هم بستند. نوبت چشم‌ها رسید. چشم فرمانده را که بستند، نوبت به من رسید. او خندید و گفت دیدید؟ به من می‌خندیدید و بهم می‌گفتید، نگاه کن! با چشم بسته توی سنگر نگهبانی نشسته.
خندیدم. عراقی‌ها چشم مرا هم بستند و همه‌مان را باهم به اسارت بردند.
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط