شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد

در پایگاه ناحیه مشغول ثبت‌نام یک نفر برای اعزام بودم که تلفن زنگ زد. برادرم بود، گفت: علی! یک بنده خدایی را سراغت فرستادم، فکر جبهه‌ رفتن را از سرش بیرون کن که مسأله‌اش خیلی خاص است.
يکشنبه، 7 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد
شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد

نویسنده : علی‌رضا سموعی



 
در پایگاه ناحیه مشغول ثبت‌نام یک نفر برای اعزام بودم که تلفن زنگ زد. برادرم بود، گفت: علی! یک بنده خدایی را سراغت فرستادم، فکر جبهه‌ رفتن را از سرش بیرون کن که مسأله‌اش خیلی خاص است.
گفتم: بیش‌تر توضیح بده.
گفت: باید حضوری برایت بگویم، طول می‌کشد. فقط یک کلام، داداش! طرف مفقود است و الآن شرایط خانوادگی‌شان اصلاً برای جبهه رفتن آماده نیست.
و خداحافظی کرد. یک ربعی نگذشته بود که نوجوان بلند قد و خوش‌سیمایی، با پوششی که کم‌تر به بسیجی‌ها می‌خورد، وارد پایگاه شد و پس از پرس‌وجو به طرف من آمد. گفت: علی‌ آقا؟
گفتم: بفرمایید!
گفت: برادرتان مرا فرستاده‌اند.
گفتم: امرتان؟
گفت: رفتم منطقه یک که نزدیک منزلمان بود؛ برای اعزام به جبهه. گفتند، چون منزلتان آن ‌طرف زاینده‌رود است، مربوط به این ناحیه و منطقه می‌شود و باید این‌جا ثبت‌نام کنم.
اشاره کردم که بنشیند. گفتم: ببخشید! سنتان چه‌قدر است؟
گفت: امروز هفده ساله شدم.
دلیل اولی که افراد را رد می‌کردیم، از بین رفت. گفتم: خُب! از نظر جسمی فکر می‌کنید، بتوانید از پس جنگ بربیایید؟
گفت: البته!
گفتم: خیلی خُب! قدتان هم که از 175 بیش‌تر است.
گفت: دقیقاً 176 سانتی‌متر.
گفتم: درست! پدر و مادرتان هم رضایت دارند؟
کمی مکث کرد و گفت: فکر نمی‌کنم رضایتشان لازم باشد؛ چون هفده سال بیش‌تر دارم.
گفتم: به گفتة خودتان امروز وارد هفده سال شده‌اید. اگر ممکن است، تشریف داشته ‌باشید تا کارم تمام شود، خدمتتان هستم.
بعد از یک ربع که به کارهای دیگر مشغول شدم، با کمال ادب جلو آمد و گفت: ببخشید! ساعت دارد هشت می‌شود و من باید هشت منزل باشم. اگر امکان دارد فرم ثبت‌نام اعزام را بدهید تا تکمیل کنم.
گفتم: بسیجی که می‌خواهد جبهه برود، باید هم خودش دوری را تحمل کند، هم به خانواده‌اش عادت بدهد.
گفت: آخر تا به‌حال نشده که من دیرتر از هشت شب منزل باشم، پدر و مادرم دل‌واپس می‌شوند.
گفتم: فکر می‌کنم با یک تلفن مشکل حل بشود؛ وگرنه سالی که نکوست، از بهارش پیداست.
کمی تأمل کرد و چهره‌اش را کمی درهم کشید، گفت: بسیار خُب! تلفن می‌زنم.
تلفن زد و گفت که دیروقت می‌رود.
آن شب برنامة سر زدن به خانوادة شهدا را داشتیم. هی کار پیش آمد و من صحبت کردن با او را بعد از به انجام آن کار واگذار می‌کردم. دست آخر به او گفتم: می‌رویم خانة شهید، وقتی برگشتیم، من در خدمت شما هستم. قبول کرد و رفتیم منزل شهید. آن شب کمی هم بیش‌تر از معمول طول کشید. برگشتیم به پایگاه. شام آن ‌شب کتلت بود و او با خجالت، کمی شام خورد.
موقع صحبت شد، گفتم: شما فرمودید رضایت پدر و مادر شرط نیست. اگر ممکن است، کمی حرفتان را توضیح بدهید.
در کمال ادب گفت: فکر می‌کنم شرط رضایت، برای زمانی است که شرط دیگر مثل سن موجود نباشد.
گفتم: بله! ولی اسلام که این‌قدر رضایت پدر و مادر را شرط می‌داند، به‌خاطر آن‌ است که وقتی این رضایت باشد، رزمنده در کارش قطعاً موفق‌تر است؛ چراکه دعای پدر و مادرش دائماً همراه اوست، او را در امتحان الهی کمک می‌کند و به تعالی می‌رساند. من از نوع جواب دادن شما به دست آوردم که والدین شما حداقل فعلاً راضی نیستند.
گفت: درست است.
گفتم: فکر می‌کنم برای این‌که شما، آن‌ها را راضی کنی، باید یک سری کارهایی انجام دهی؛ مثل گوش‌کردن به حرف آن‌ها بیش از گذشته، ـ احترام بیش‌تر گذاشتن و خشنودی هرچه بیش‌تر آن‌ها را به دست‌آوردن. درضمن، با فعالیت در بسیج و مسجد هم از خدا کمک بگیر تا دل آن‌ها زودتر نرم شود و سریع‌تر برای اعزام رضایت بدهند.
او قبول کرد و گفت: به نظر شما در کدام بسیج فعالیت کنم؟
گفتم: شما می‌توانید هم در بسیج مدارس ثبت‌نام کنید، هم در بسیج مساجد.
و او را به بسیج مسجد محلشان که از مساجد بالاشهر اصفهان بود، راهنمایی کردم و قول دادم که سفارشش را به مسئول بسیج آن مسجد بکنم. به‌خاطر همین گفتم: خب، راستی! اسم و فامیل شما چه بود؟
گفت: اسمم «مهرداد» است...
گفتم: البته به نظر من «مهدی» قشنگ‌تر است.
گفت: خودم هم نام مهدی را دوست دارم و دلم می‌خواهد اسمم را عوض کنم.
گفتم: پس آقا مهدی! پیش به سوی برنامه‌ریزی بسیجی.
خندید و خداحافظی کرد که برود. چون خانه‌اش تا محل ناحیه فاصله داشت، گفتم: من موتور دارم و می‌توانم شما را برسانم.
گفت: نه، دیروقت است، مزاحم نمی‌شوم.
گفتم: اتفاقاً چون دیروقت است، پیشنهاد کردم. قبول کرد و باهم راه افتادیم. به نزدیکی منزلشان که رسیدیم، گفت همین‌جا خوب است، خودم می‌روم.
به شوخی گفتم: نترس! دیروقت است، خانه‌تان نمی‌آیم. دقیق بگو کجا، بروم.
گفت: آن طرف خیابان حدود پنجاه متر بالاتر.
نگاه کردم، دیدم منزلشان دیوار به دیوار جدیدترین سینمای اصفهان است. گفتم: سینما هم که دم دست است.
با پوزخندی گفت: البته بهتر است بگویی مایة ننگ.
تا مقابل منزلشان با موتور رفتم و وقتی خواستم دور بزنم و بیایم این‌طرف خیابان، یک مرتبه دیدم مرد میان‌سال بلندقدی از پشت یک درخت دوید و فرمان موتور را گرفت و گفت: گرفتمت!
در همین موقع خانمی هم با چادر سفید نازکی پیش آمد و به مهدی گفت: پسرة احمق! خاک بر سرت! یاغی شدی؟ الآن خانه می‌آیی؟ این بی‌سر و پا کیست که باهاش رفیق شده‌ای؟
و پدرش در حالی‌که فرمان را گرفته بود، می‌گفت: می‌کشمت! حالا بچة مرا از راه به در می‌کنی؟ نمی‌گذارم فرار کنی.
همان موقع به یکی از ائمه(ع) متوسل شدم، یک مرتبه خون‌سردی عجیبی به من دست داد که تا آن زمان بی‌سابقه بود. ـ چون مقداری عصبانیتم ارثی بود ـ موتور را خاموش کردم و به خاطر اطمینان آنان، کلیدش را تقدیم پدر کردم و گفتم: برای این‌که مطمئن باشید فرار نمی‌کنم، این کلید خدمت شما.
او که انتظار چنین برخوردی را نداشت، کلید را گرفت و گفت: تو کیستی و مسئولیتت چیست؟ می‌خواهی بدهم به جرم اغفال بچه‌های مردم اخراجت کنند؟
گفتم: من علی‌رضا...، پاسدار، مسئول پرسنل و اعزام ناحیة 2، از منطقة 2 بسیج اصفهان هستم.
گفت: من هم سرهنگ بازنشستة نیروی زمینی با 25 سال سابقه هستم. البته تمام خدمتم در زمان شاه بوده و به غیر از مافوق، جلوی هیچ‌کس سر خم نکرده‌ام. از دار دنیا دو پسر دارم که اولی حدوداً پنج ماه پیش به جبهه رفته و از دو هفته پیش تا به حال، خبری از او نیست. می‌گویند، مفقود شده است. حالا این یکی را هم می‌خواهید از دست من و مادرش بگیرید. اگر به قول شما برای همة خانواده‌ها تکلیف است، پس چرا از خانة من باید دو نفر، در واقع همة دارایی‌ام بروند؟
بلافاصله مادرش، که تا آن لحظه چند ضربه به پسر ساکت و بی‌گناهش زده بود، ادامه داد: از خدا بترسید، این جوان‌های خام و احمق را دم گلوله ندهید. این خون‌ها را چه کسی در قیامت پاسخ می‌دهد؟
مهرداد هم‌چنان ایستاده بود و سر به زیر انداخته بود. گاهی هم که می‌آمد چیزی بگوید، بلافاصله حرفش را قطع می‌کردند. باز به ائمه(ع) متوسل شدم و گفتم: آقا مهرداد! به پدر و مادرت بگو من به شما چه گفتم؟
گفت: شما گفتید که چون شما یک نفر را داده‌اید، در خانه سعی کن جای او را پر کنی تا ان‌شاءالله خبر خوشی از او بیاید، آن‌وقت دربارة جبهه رفتن فکر کن.
مادرش حرفش را قطع کرد و گفت: خفه، حرف نزن! او هم از تو بدتر بود، حرف حساب نمی‌فهمید. چه‌قدر بهش گفتم، بچه! تو تازه کنکور داده‌ای و با رتبة خوب قبول شده‌ای. بیا، برو دانشگاه. اما او می‌گفت، دانشگاه اصلی جبهه است. همه‌اش تقصیر این رادیو، تلویزیون و این مداح، «آهنگران» است. طوری می‌خواند که بچه‌ها طلسم می‌شوند. با این تبلیغات، کیست که تحریک نشود؟
پدرش گفت: البته من ضد انقلاب نیستم و خودم یک عمر به این مملکت خدمت کرده‌ام، اما شما جوانید، معادلات دنیا را نمی‌دانید. بابا! صدام تنها نیست، تمام دنیا با او هستند. ما با این ارتش از هم پاشیده، چند تا سپاهی ناوارد و خام و چند تا «ژ سه» و کلاش شکسته، از پسش بر نمی‌آییم.
من خودم دو دورة تخصصی توی آمریکا و انگلیس دیده‌ام و کمی از قدرت آن‌ها خبر دارم. آن‌ها کجا ما کجا؟ من با این عمری که ازم گذشته، می‌دانم که اسب حضرت عباس(ع) برای سرپا بودن و مبارزه نیاز به جُو دارد. هی می‌گویند، ما ایمان داریم. مگر با ایمان خالی می‌شود جلوی هواپیما و موشک را گرفت؟
بابا! ما تجربه داریم. در این عمری که ازمان گذشته، کودتای 28 مرداد را دیده‌ایم، سرنگونی مصدق و مبارزات بی‌نتیجه آیت‌الله «کاشانی» را دیده‌ایم. سیاست پدر و مادر ندارد، برای همین به درد آقایان و روحانیان نمی‌خورد. آن‌ها باید همان درس دینشان را بدهند و سیاست را بگذارند برای سیاست‌مدارها.
مادرش دوباره به زبان آمد و گفت: ای مرد! این‌ها به نسخة خودپیچیدة خودشان هم توجه نمی‌کنند و الآن نسخه برای دنیا پیچیده‌اند. جوان‌های پاکی هم مثل این نادان‌ها، چشم‌بسته می‌گویند، بله! من نمی‌دانم روز قیامت کی می‌خواهد جواب این خون‌ها را بدهد؟ آقا! برو همین حالا، این مرد را به کلانتری تحویل بده و بگو، اگر یک بار دیگر دور و بر خانة ما پیدایش شود، خونش با خودش.
تا این زمان هیچ حرفی نزده بودم، امّا همین که لحنشان کمی آرام شد، موقعیت را بد ندیدم و گفتم: جناب سرهنگ! سرکار خانم! اول این‌که من یک بچه‌مسلمان شیعه‌ام. از مکتب امام حسین(ع) یاد گرفته‌ام که مأمور به وظیفه باشیم نه به نتیجه. اگر در این راه؛ یعنی مبارزه با صدام کشته شویم؛ چون به وظیفة خود عمل می‌کنیم، پیروزیم و اگر در این راه، صدام را شکست بدهیم و پیروزی ظاهری به دست بیاوریم، باز هم پیروزیم. دوم این‌که شما قبول دارید که صدام یاغی است؟ اوّل او به کشور ما حمله کرده است. من اگر غیر شیعه و حتی غیر مسلمان باشم، وظیفه دارم از کشور و ناموسم دفاع کنم، الآن هم دارم همین کار را می‌کنم. در رابطه با برتری نظامی آمریکا و انگلیس، توی انقلاب هم شاه، سر تا پا مسلح بود و آمریکا و دیگران از او حمایت می‌کردند، امّا مردم پیروز شدند و هر جوابی که امام حسین(ع) در روز قیامت، به خون ریختة اصحابش به خدا بدهد، امام خمینی(ره) هم برای شهدای انقلاب می‌دهد.
این هم که جوان‌ها جذب می‌شوند، کاری به آهنگران و غیره ندارد. جوان‌هایی که زمان پیامبر(ص) جذب پیامبر(ص) می‌شدند، به‌خاطر آهنگران بود؟ نه! به‌خاطر فطرت پاک و پاکی قلبشان بود. آن‌ها چون آلوده به گناه نشده بودند، به راحتی خطر را به جان می‌خریدند و به وظیفة دینی‌شان عمل می‌کردند، حالا هم همین‌طور. همین پسر شما که رفته جبهه، آیا جوان سالم و خداپرستی بود یا گناه‌کار و آلوده؟ برای به‌دست آوردن مقام و پول به جبهه رفته یا به گفته خودش برای ادای دِین و وظیفه؟ شما بزرگ‌ترید، باتجربه‌ترید، امّا جوان‌های امروز ما ایمانشان از ما بیش‌تر و نسبت به ما آدم‌های محکم‌تری هستند.
جناب سرهنگ! خواهش می‌کنم حتماً از من شکایت کنید و کاری کنید که مرا از این سمت اخراج کرده و به جبهه بفرستند. دوباره مشخصاتم را می‌گویم، من علی‌رضا... در واحد بسیج سپاه ناحیة 2 از منطقة 2، مسئول پرسنلی و اعزام هستم. اگر می‌خواهید الآن به کلانتری بروید، من در خدمتم. می‌خواهید فردا بروید، باز هم در خدمتم. الآن کلید در دست شماست، هر جور شما تصمیم بگیرید.
خانم سرهنگ آمد چیزی بگوید که سرهنگ گفت: خانم! شما و مهرداد بروید خانه، من هم الآن می‌آیم.
خانم در حالی‌که غُرغُر می‌کرد، به مهرداد گفت: ببین زبان آدم را به چه کلماتی وادار می‌کنی، برو، برویم خانه. آقا! وقت تلف نکن! زود تکلیفش را مشخص کن و بیا خانه.
سرهنگ تا زنش دور شد، گفت: برادر! تو زن داری؟
گفتم: نه!
گفت: پس بچه هم نداری. نمیدانی بچه بزرگ کردن چه مشکلاتی دارد. آن‌وقت به راحتی آنان را از دست دادن، بسیار مشکل است. ببین! ما چهار، پنج ماه است که آب خوش از گلویمان پایین نرفته است. دو هفته‌ای است که خانه‌مان به‌خاطر بی‌خبری از «مسعود»، محشر کبرا شده است، حالا هنوز این مطلب را حل نکرده‌ایم، مهرداد حوس جبهه کرده است. من از دست بچه‌هایم راضیم، در تربیت آن‌ها خیلی کوشیده‌ام. من و مادرش را انسان‌های بی‌ادبی نبین، این واقعه ما را بی‌ادب کرده است. از این‌که راجع به شما اشتباه فکر کردیم و بر سرت داد زدیم، معذرت می‌خواهم. البته باز هم مصرانه می‌خواهم که با مهرداد تماس نگیری و اگر او تماس گرفت، جوابش را ندهی. از شما خواهش می‌کنم که به او بی‌محلی کنید. این هم کلید موتور، دیروقت است به منزلتان برگردید.
خداحافظی کردم و برگشتم پایگاه، امّا مهدی را رصد می‌کردم. او در پایگاه محلشان کم‌کم موقعیت خوبی به دست آورد و مسئول جلسات قرآن پایگاه شد. برادرش هم به‌خاطر موج انفجار، ضربه مغزی شده بود و فراموشی پیدا کرده بود، اما پس از شش ماه، در یکی از بیمارستان‌های مشهد، حافظه‌اش برگشت و به آغوش خانواده‌اش بازگشت.
یک سال بعد تصمیم گرفتم مهدی را ببینم. به مسجد و پایگاهشان رفتم. دوستانش گفتند: او به جبهه رفته است.
در منزلشان رفتم تا خبری از او بگیرم. دیدم منزل را فروخته‌اند، پیمانکار دارد آن را خراب می‌کند و قرار است به جای آن یک بانک بسازند. هرچه جست‌وجو کردم تا آدرسی به دست بیاورم، موفق نشدم.
یاد آن حدیث افتادم که در دورة آخر الزمان، بچه‌هایی پا به عرصة وجود می‌گذارند که می‌خواهند به مسجد بروند، امّا پدر، مادرها رضایت نمی‌دهند. واقعاً بعضی‌ها چه شرایط سختی دارند. بسیجی‌اند امّا در خانه هم غریبند.
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط