شکارچی لحظه‌های شهدا

آن روز مرد ادیب مضطرب بود و پریشان؛ حال‌و‌هوای محرم او را گرفته بود. یاد شهیدان و رفیقان خونین‌بالش را در ذهن مرور می‌کرد. التهاب ناخودآگاهی در وجودش زبانه می‌کشید؛
يکشنبه، 7 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شکارچی لحظه‌های شهدا
شکارچی لحظه‌های شهدا

نویسنده : محمدجواد قدسی



 
آن روز مرد ادیب مضطرب بود و پریشان؛ حال‌و‌هوای محرم او را گرفته بود. یاد شهیدان و رفیقان خونین‌بالش را در ذهن مرور می‌کرد. التهاب ناخودآگاهی در وجودش زبانه می‌کشید؛ مثل یک حرف زیبا و دل‌نشین یا شعر نسروده‌ای که پس سینه‌اش مانده بود و می‌خواست هم‌چون آتش‌فشانی از اعماق وجودش فوران کند. به قلة احساسش سفر کرد تا فوران گدازه‌های این حس درونی را به نظاره بنشیند و بسراید. یک تلاطم روحی، تسونامی بزرگی از واژگان را به سینه‌اش حرکت می‌داد.
یادهای شعله‌ور جنگ و سمفونی خمپاره‌ها در میان خرقه‌پوشان رگبار، احساس لطیفش را گل انداخته بود. تصمیم اعزام به جبهه گرفت. برای کولة دلش یک جفت پوتین اراده، یک دست لباس احساس و ذوقی پرشور از خاطرات می‌خواست. اسلحة قلم را بر دوش فکرش انداخت، واژه‌ها را نشانه رفت و نوشت: «من...»
خط زد و با خود اندیشید هیچ لشکر و گردان و تیپ و دسته‌ای یک‌نفره نیست. دفاع مقدسِ ما چه جای خودخواهی بود؟!
این بار شلیک قلمش این بود: «دشمن...»
ترسید شعرش خراب شود. ترجیح داد آن را با کلمه‌ای دل‌نشین آغاز کند، پس نوشت:‌ «شهامت...»
اما دوست نداشت حرفش را با ریا پیش ببرد. پاکش کرد و نوشت: «زخم را به جانبازها ندهیم»
اما این جمله شبیه یک توهین بود. نوشت: «به سر سفره‌مان دشمن راه ندهیم»
باز گفت: «این کلام بوی مادیات می‌دهد.»
شلیک قلمش به هدف نمی‌خورد. احساس می‌کرد جعبة مهمات و دانایی‌اش نم کشیده است و باروت خاطراتش گُر نمی‌گیرد. فکری بود که شعرش را چه‌طور آغاز کند که هم شهدا بپسندند، هم حکومت و دولت، هم مخاطبان عام، هم خواص، و خدا را هم خوش بیاید. دست به سرنیزه آرایه‌های ادبی برد. آهی کشید و افسوس خورد که چرا از قافلة شهدا جا مانده و با خود اندیشید که این مجاهدت‌های بزرگ، امروز چه عزتی برای ایران اسلامی آفریده‌اند. با خود گفت: «انصافاً من کی برای این مملکت کار مفیدی کرده‌ام؟ کاری که با تمام وجودم بخواهم برایش وقت بگذارم؟ همیشه به شانه این قهرمان‌ها هم‌چون سکوی پیشرفتم نگاه کرده‌ام...»
اما دگربار از خود پرسید: «چرا از چلّة عمرم تاکنون هیچ تیر هنری‌ای نینداخته‌ام؟»
در هجوم واژه‌ها، پشت سنگر ذهنش پناه گرفته بود و می‌خواست چند کلمه را با بند جملات اسیر و اجیر کند تا شعری بسراید که به دل داوران جشنواره‌های «زیتون سرخ»، «اشک انار» و «هشت بهار ‌سرخ» و وبلاگ‌نویسی «بوی سیب» بنشیند. می‌خواست چیزی بنویسد، ولی ته دلش لالایی یک خستگی او را از نوشتن بازمی‌داشت.
در خواب دید که فراخوان داده به کلمات و از آن‌ها کمک می‌خواهد. کلمات را خبر کرده تا شعرش را شروع کنند. این‌ها آمدند: «شهدا! ما را تشییع کنید تا جزیره مجنون»
یک ماه بعد، از این‌که توانسته بود رضایت داوران را در جشنوارة « اشک انار» به‌دست‌ آورد و سکه‌ای جایزه بگیرد، خوش‌حال بود. سرمست و خرامان، فوران احساسش را در دست گرفته بود و دو‌دل بود که بفروشدش یا نگهش دارد. بالاخره تصمیم گرفت که یک تفنگ شکاری بخرد تا پنج‌شنبه‌ها با رفقا برود شکار و عشق و صفا، اما قیمت یک تفنگ، دست‌کم پنج برابر این سکه بود، به‌خاطر همین باز قله‌نشین احساس شد. یاد شهدا و رفقای خونین‌بالش را در ذهن مرور کرد؛ یاد آن عشق و صفای دوستان سفرکرده‌اش را. ناگهان یک التهاب ناخودآگاه در وجودش زبانه کشید، تصمیم اعزام به جبهه گرفت، در مگسک نگاهش، جبهه و دوستان شهیدش را یاد آورد و ماشة قلم را کشید...
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط