نویسنده : داود امیریان
والله از اول جنگ حتی یکی از مسوولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان آن قدر سِرتِق بازی در آوردیم و به این رو آن ور زدیم تا فهمیدیم دیدهبانی و گرفتن گرا و مختصات جبهة دشمن یعنی چه. میدانی چیه حبیب، من فکر میکنم خیلی از مسوولین، اصلاً یا شهری به اسم آبادان را نمیشناسند یا از قصد بیدفاع رهایش کردهاند به امان خدا! زمان بنیصدر که با مسخرهبازیها و حماقتهاش پدرمان در آمد و مجبور شدیم مثل رابینهود از ارتشیها مهمات بدزدیم تا سر دشمن بریزیم، چرا، چون به ما مهمات نمیدادند. دستور خود دیوانهاش بود. حالا هم که سه سال از آن موقع گذشته بازم ویلان و سرگردان شدهایم. من نمیدانم چرا درست وقتی که شهر زیر آتش شدید دشمنه و ما باید جواب دندانشکن به دشمن بدهیم، دستمان توی پوست گردو میماند و از مهمات دیگر خبری نمیشود و باید سماق بمکیم. حتی دیگه حنایمان بیش ارتشیها هم رنگ ندارد. دیروز سراغشان رفتیم، همان گروهانی که کاتیوشا دارد. دلمان نوش بود که جمشید را داریم که مخشان را ترید میکند و میتوانیم با زبان بازی و چارلی بازی راضیشان کنیم که تو کاسه گدایی پنج تنمان کمی مهمات بریزند و شب جمعهای ما هم کاسب بشویم، اما میدانی فرماندهشان چی گفت؟ گفت: شرمنده، اصلاً حرفش را نزنید. خودمان هم از لحاظ مهمات در مضیقه هستیم! هر چه گفتیم که حالا یک کاری بکنید و ما را دست خالی برنگردانید و انشاالله جبران میکنیم و برایتان کنسرو و تن ماهی و کمپوت و هندوانه و میوه میآوریم، انگار نه انگار. دست از پا بلندتر برگشتیم به مقر خودمان. ببینم حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت میکنیم یا مزدوریم؟! آخر بابا به پیر به پیغمبر ما هم برای آب و خاک مهین مملکت میجنگیم. دروغ میگویم؟ راستی میخواستیم بگویم که قرار...
حبیب که از حرفهای رضا سرگیجه گرفته بود حرف رضا را برید و گفت: تو را به جدت بیخیال شو. پسر عجب فک فولادی داری تو! من تازه از بیمارستان مرخص شدم و تو هم با این پرت و پلاهای ضد انقلابیت هوش و حواسم و داری پریشان میکنی.
ـ خب چکار میکنم. برای کی درددل کنم؟ راستی حالا چکار کنیم؟
ـ دندان روی جگر بگذار. من یک فکر بکر برای تهیه مهمات دارم.
ـ آخ جان. خوب شد آمدی. ببینم نقشهات چیه؟
***
لاستیکهای وانت جیغ کشداری کشیدند و ماشین ترمز کرد، هفت جوان مسلح از عقب وانت پائین بریدند. سربازی که دم ورودی مقر ژاندارمری چرت میزد از جا پرید. سریع دستی به سرد ظاهرش کشید. دید که راننده ماشین را دور زد و در دیگر را باز کرد و با احترام گفت: بفرمایید حاجآقا!
و بعد رو به هفت جوان بسیجی نهیب زد که: یا الله بچهها، مراقب حاجآقا باشید!
سرباز فهمید که حاجآقا شخص مهمی است. بند سلاح را به دوش انداخت و دوید به طرف ساختمان اصلی. ستوان پاشایی که سر و صدا را شنیده و شاهد پیاده شدن جوانان مسلح بود با عجله کلاهش را روی سر گذاشت و در اتاقش را باز کرد. سینه به سینه سرباز شد. سرباز سلام نظام داد و گفت: قربان، همین الان...
ـ خودم دیدم. برگرد سر پستات!
ستوان جلوتر از سرباز از ساختمان خارج شد و به حاجآقا سلام نظامی داد. حاجآقا شلوار نظامی تمیز و پیراهن سفیدی به تن داشت که دکمههایش را تا گلو انداخته بود. یک عرقچین سفید به سر و تسبیح دانه درشتی در دست راست و کیف چربی به دست چپ داشت.
حاجآقا که عینک شیشه کلفتی به چشم داشت دستش را به طرف سمت چپ ستوان دراز کرد و گفت: سلام علیکم و رحمهالله!
ستوان جا خورد. اما بعد آرام به طرف چپ رفت و با حاجآقای جوان دست داد. ستوان متوجه نوجوان مسلحی نشد که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته است. یکی دیگر از جوانان مسلح با چند سرفه، با زحمت خندهاش را خورد.
جوانی که راننده بود و حالا سست راست حاجآقا ایستاده بود گفت: ایشان حاجآقا یزدانی نماینده قرارگاه خاتمالانبیاء هستند!
و بعد رو به حاجآقا یزدانی کرد و ستوان را نشان داد و گفت: و ایشان هم سروان...
ستوان...
و با دقت به اتیکت ستوان که بالای حبیب بلوز نظامیاش جا گرفته بود نگاه کرد. اما قبل از او، ستوان گفت: بنده ستوان حسین پاشایی فرمانده ژاندارمری جبهه بهمنشیر هستم. در خدمتم. بفرمایید برویم دفتر بنده. ستوان برگشت. حاجآقا آمد قدم بردارد اما پایش را کم بالا آورد و پایش به پله گرفت. کم مانده بود با کله روی پلهها بیفتد که راننده به سرعت زیر بغلش را گرفت. دو نفر از هفت نفر بیصدا خندیدند. حاجآقا با صدای خفه به راننده گفت: خدا لعنتت نکنه رضا، این عینکه عتیقه رو از کجا پیدا کردی، دیگه هیچ جا را نمیبینم.
رضا با صدای خفه هشدار داد: زبون به دهان بگیر. حبیبجان، میخواهی کار را خراب کنی؟
صدای ستوان از راهرو آمد: حاجآقا بفرمایید. تعارف نکنید.
رضا رو به هفت بسیجی مسلح گفت: ما الان برمیگردیم. حواستان به اطراف باشد ها؛ خنده و هِر و کِه هم ممنوع!
بعد دست جوان عینکی عرقچین به سر را گرفت و او که هیچ جا را نمیدید را دنبال خود کشاند.
سرباز که دم ورودی حواسش به حیاط و ساختمان بود کمی گیج شده بود که این تازه واوردین از کجا آمده و کارشان چیست؟
***
ستوان پاشایی لیوان آب خنک را به حبیب تعارف کرد. اما حبیب که جایی را نمیدید با دو دلی دستش را به طرف چپ دراز کرد. ستوان لیوان را در دست حبیب جا داد. بعد نشست و گفت: برای بنده و همکارانم در این مقر جای خیلی خوشحالیه که نماینده قرارگاه خاتمالانبیاء لطف داشته و ما را سرفراز کردهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاهی در جنگهای کردستان شرکت کرده و حتی چند تشویق نامه هم گرفتهام!
ستوان از کشوی میزش برگهای در آورد و به دست حبیب داد. حبیب که از پشت شیشههای ضخیم عینک مادر بزرگ رضا هیچ جا را نمیدید سر تکان داد و گفت: خدا را شکر! پس ما با یکی از برادران صمیمی و مومن انقلابی رو به رو هستیم. این یک معجزهاس!
ستوان که از تعریف حبیب خوشش آمده بود به پهنای صورت خندید. حبیب گفت: حقیقتش ما به خاطر امر مهم و بسیار جدی قدمت شما شرفیاب شدهایم!
ستوان صاف نشست و با دقت به حبیب که چشمانش چند برابر حد معمول از پشت شیشهها درشتر شده بود خیره شد. حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت: و صدا البته امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
ستوان که ذوق زده شده بود خوشحالیاش را پنهان کرد و با صدای زمزمه مانند جواب داد: حتماً، حتما. من در خدمتم!
حبیب شروع به بازی با تسبیح دانه درشت پدر بزرگ رضا کرد و گفت: قراره نیروهای سپاه به زودی از اروندرود عبور کنند و بصره را بگیرند و بعد به کمک برادران ارتشی تا بغداد پیشروی کنند.
رنگ از صورت ستوان پرید. اصلاً انتظار نداشت چنین راز مهمی را بشنود.
ـ شما معلومه که یک فرمانده کار کشته و نظامی وارد و واقعی هستید. میدانید برای سنجش قدرت آتش دشمن، باید قبلاً روی دشمن خمپاره و توپ بریزیم. ده کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما قصد داریم زودتر کار را شروع کنیم.
ستوان گفت: و چه خدمتی از بنده ساختهاس؟
ـ اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید، ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری کرده و از این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید. من مطمئنم این نامه در گرفتن درجه تشویقی برای شما تأثیر خواهد داشت!
ستوان پاشایی که قند تو دلش آب میشد از جا بلند شد و پا کوبید: حبیب تکانی خورد و سریع عینک را به صورت زد. ستوان گفت: خواهش میکنم حاجآقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم! حبیب از ته دل به ستوان لبخند زد!
***
انگار که در اسلکة هشت شهر جنگزدة آبادان، عروسی بود! بسیجیهای جوان از خود بیخود شده بودند، جستوخیز میکردند و از ته دل میخندیدند. جمشید خندهکنان به حبیب گفت: بابا تو یک بازیگر بالفطره هستی. قول میدهم وقتی کارگردان شدم تو را در فیلمهایم بازی بدهم.
رضا قیافه گرفت و گفت: پس من چی؟
حبیب سقلمهای به پهلوی رضا زد و گفت: تو هم با اون عینک مادر بزرگت! کور شدم. اصلاً جایی را نمیدیدم. اگه دستم را نمیگرفتی دم ساختمان با مغز روی زمین پخش میشدم.
رضا خندید و گفت: جان من تغییر لباس و چهره را خوشت آمد؟ شدی عینهو این برادران دامت و برکاتو. بنده ستوان حسابی جا خورد و باورش شد که مامور قرار گاه هستی.
حبیب گفت: عوضش با این توپهای اهدایی! تا یک ماه حساب دشمن را میرسیم و شهر را از آتش آنها دور میکنیم!
جمشید گفت: نقشهام حرف نداشت. کیف کردید؟
ـ آره بابا. نقشهات خوب بود.
ـ اما در اصل این نقشه طرح یک فیلم نامه است که گذاشتم وقتی جنگ تموم شد و من کارگردان شدم، فیلماش را بسازم.
حبیب گفت: خب بچهها از امشب حال دشمن را میگیریم.
بچهها تکبیر فرستادند. رضا با خجالت گفت: حبیب حقیقتش من امشب نمیتونم اینجا باشم!
حبیب با حیرت پرسید: برای چی؟
رضا سرش را پایین انداخت. جمشید خندید و گفت: آخه امشب داماد میشود. شب عروسیشه!
رضا گفت: خانواده من هستند و خانواده نامزدم. الانم که آبادان خلوته. امشب بیایید دور هم باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم. حبیب خندید و گفت: به سلامتی انشاالله. باشد. همگی میآییم. امشب میرویم عروسی رضا!
***
حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با چند فرمانده محورهای دیگری جلسه برگزار و درباره آتش باران جبهه و سنگرهای دشمن بحث کرده بودند. بعد با عجله نماز خوانده و لباس تمیز و نو پوشیده و راهی خانه رضا شده بود. میدانست که الان هم عروسی دارد تمام میشود و اگر نرود، رضا از دستش دلخور میشود.
آبادان جنگزده برق ندشت و کوچه تاریک بود. از دور صدای شلیک و انفجار میآمد. حبیب همان لباس نوری را به تن داشت که با آن به دیدار ستوان پاشایی رفته بود. خانة رضا را میشناخت. اما وقتی به کوپه رسید دید که از خانه رضا صدای گریه و دعای کمیل میآید! فکر کرد نشانی را اشتباه آمده است. کوپههای دیگر را گشت. اما خانه رضا را پیدا نکرد. دوباره به همان کوچه برگشت. با تردید جلو رفت. به طرف همان خانهای رفت که ازش صدای دعای کمیل و راز و نیاز و گریه میآمد.
جوانی دیدم دم در ایستاده و شانههایش از گریه میلرزید. حبیب با شک و تردید جلوتر رفت. به در خانه رسید. با دو دلی گفت: ببخشید برادر. منزل... جوان سر بلند کرد و حبیب، رضا را شناخت! بند دلش پاره شد، وحشتزده و با هراس شانههای رضا را گرفت و با عجله گفت: یا جده سادات. چی شده رضا؟
رضا سکسکه کرد. از داخل خانه صدای نوحه سرایی بلند شد. حبیب شانههای رضا را تکان داد و پرسید: تو را به خدا بگو چی شده؟ کی شهید شده؟ پدر و مادرت سالم هستند؟ عروس خانم خوبه؟ چیزیش که نشده؟ کسی ترکش و گلوله خورده؟ کی شهید شده؟
رضا گریهاش را خورد و هقهقکنان گفت: خوش آمدی حبیبجان! چرا دیر کردی؟
ـ دارم میمیرم رضا. اینجا یه خبره، پس عروسی چی شد مگر امشب مراسم عروسی تو نیست؟
رضا سر تکان داد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: کسی چیزیش نشده. عروسی هم بهم نخورده! حبیب با حیرت پرسید: پس چرا دعای کمیل و سینهزنی دارید؟
رضا آه کشید و گفت: والله دیدم شب جمعهای پیشنهاد دادم که یک دعای کمیل هم بخوانیم. عروس خانم هم استقبال کرد و خوشحال شد. بفرما داخل!
حبیب که یخ کرده بود به دیوار تکیه داد. هنوز باورش نمیشد. جمشید گریهکنان آمد دم در: دست حبیب را گرفت و سلام کرد. بعد رو به رضا گفت: قبول باشه، حاجآقا گفتش بهت بگم بیا داخل. دعا دارد تمام میشود. میخواهد خطبه عقد را جاری کند. حبیب تو خوبی؟ چرا دیر کردی، عجب سینهزنی خوبی بود. حیف که از دست دادیش!
حبیب هنوز به رضای تازه داماد که اشکهایش را پاک میکرد نگاه میکرد. جنگ بود و شهر آبادان زیر آتش مستقیم دشمن بعثی همچنان به زندگی ادامه میداد!
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64
حبیب که از حرفهای رضا سرگیجه گرفته بود حرف رضا را برید و گفت: تو را به جدت بیخیال شو. پسر عجب فک فولادی داری تو! من تازه از بیمارستان مرخص شدم و تو هم با این پرت و پلاهای ضد انقلابیت هوش و حواسم و داری پریشان میکنی.
ـ خب چکار میکنم. برای کی درددل کنم؟ راستی حالا چکار کنیم؟
ـ دندان روی جگر بگذار. من یک فکر بکر برای تهیه مهمات دارم.
ـ آخ جان. خوب شد آمدی. ببینم نقشهات چیه؟
***
لاستیکهای وانت جیغ کشداری کشیدند و ماشین ترمز کرد، هفت جوان مسلح از عقب وانت پائین بریدند. سربازی که دم ورودی مقر ژاندارمری چرت میزد از جا پرید. سریع دستی به سرد ظاهرش کشید. دید که راننده ماشین را دور زد و در دیگر را باز کرد و با احترام گفت: بفرمایید حاجآقا!
و بعد رو به هفت جوان بسیجی نهیب زد که: یا الله بچهها، مراقب حاجآقا باشید!
سرباز فهمید که حاجآقا شخص مهمی است. بند سلاح را به دوش انداخت و دوید به طرف ساختمان اصلی. ستوان پاشایی که سر و صدا را شنیده و شاهد پیاده شدن جوانان مسلح بود با عجله کلاهش را روی سر گذاشت و در اتاقش را باز کرد. سینه به سینه سرباز شد. سرباز سلام نظام داد و گفت: قربان، همین الان...
ـ خودم دیدم. برگرد سر پستات!
ستوان جلوتر از سرباز از ساختمان خارج شد و به حاجآقا سلام نظامی داد. حاجآقا شلوار نظامی تمیز و پیراهن سفیدی به تن داشت که دکمههایش را تا گلو انداخته بود. یک عرقچین سفید به سر و تسبیح دانه درشتی در دست راست و کیف چربی به دست چپ داشت.
حاجآقا که عینک شیشه کلفتی به چشم داشت دستش را به طرف سمت چپ ستوان دراز کرد و گفت: سلام علیکم و رحمهالله!
ستوان جا خورد. اما بعد آرام به طرف چپ رفت و با حاجآقای جوان دست داد. ستوان متوجه نوجوان مسلحی نشد که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته است. یکی دیگر از جوانان مسلح با چند سرفه، با زحمت خندهاش را خورد.
جوانی که راننده بود و حالا سست راست حاجآقا ایستاده بود گفت: ایشان حاجآقا یزدانی نماینده قرارگاه خاتمالانبیاء هستند!
و بعد رو به حاجآقا یزدانی کرد و ستوان را نشان داد و گفت: و ایشان هم سروان...
ستوان...
و با دقت به اتیکت ستوان که بالای حبیب بلوز نظامیاش جا گرفته بود نگاه کرد. اما قبل از او، ستوان گفت: بنده ستوان حسین پاشایی فرمانده ژاندارمری جبهه بهمنشیر هستم. در خدمتم. بفرمایید برویم دفتر بنده. ستوان برگشت. حاجآقا آمد قدم بردارد اما پایش را کم بالا آورد و پایش به پله گرفت. کم مانده بود با کله روی پلهها بیفتد که راننده به سرعت زیر بغلش را گرفت. دو نفر از هفت نفر بیصدا خندیدند. حاجآقا با صدای خفه به راننده گفت: خدا لعنتت نکنه رضا، این عینکه عتیقه رو از کجا پیدا کردی، دیگه هیچ جا را نمیبینم.
رضا با صدای خفه هشدار داد: زبون به دهان بگیر. حبیبجان، میخواهی کار را خراب کنی؟
صدای ستوان از راهرو آمد: حاجآقا بفرمایید. تعارف نکنید.
رضا رو به هفت بسیجی مسلح گفت: ما الان برمیگردیم. حواستان به اطراف باشد ها؛ خنده و هِر و کِه هم ممنوع!
بعد دست جوان عینکی عرقچین به سر را گرفت و او که هیچ جا را نمیدید را دنبال خود کشاند.
سرباز که دم ورودی حواسش به حیاط و ساختمان بود کمی گیج شده بود که این تازه واوردین از کجا آمده و کارشان چیست؟
***
ستوان پاشایی لیوان آب خنک را به حبیب تعارف کرد. اما حبیب که جایی را نمیدید با دو دلی دستش را به طرف چپ دراز کرد. ستوان لیوان را در دست حبیب جا داد. بعد نشست و گفت: برای بنده و همکارانم در این مقر جای خیلی خوشحالیه که نماینده قرارگاه خاتمالانبیاء لطف داشته و ما را سرفراز کردهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاهی در جنگهای کردستان شرکت کرده و حتی چند تشویق نامه هم گرفتهام!
ستوان از کشوی میزش برگهای در آورد و به دست حبیب داد. حبیب که از پشت شیشههای ضخیم عینک مادر بزرگ رضا هیچ جا را نمیدید سر تکان داد و گفت: خدا را شکر! پس ما با یکی از برادران صمیمی و مومن انقلابی رو به رو هستیم. این یک معجزهاس!
ستوان که از تعریف حبیب خوشش آمده بود به پهنای صورت خندید. حبیب گفت: حقیقتش ما به خاطر امر مهم و بسیار جدی قدمت شما شرفیاب شدهایم!
ستوان صاف نشست و با دقت به حبیب که چشمانش چند برابر حد معمول از پشت شیشهها درشتر شده بود خیره شد. حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت: و صدا البته امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
ستوان که ذوق زده شده بود خوشحالیاش را پنهان کرد و با صدای زمزمه مانند جواب داد: حتماً، حتما. من در خدمتم!
حبیب شروع به بازی با تسبیح دانه درشت پدر بزرگ رضا کرد و گفت: قراره نیروهای سپاه به زودی از اروندرود عبور کنند و بصره را بگیرند و بعد به کمک برادران ارتشی تا بغداد پیشروی کنند.
رنگ از صورت ستوان پرید. اصلاً انتظار نداشت چنین راز مهمی را بشنود.
ـ شما معلومه که یک فرمانده کار کشته و نظامی وارد و واقعی هستید. میدانید برای سنجش قدرت آتش دشمن، باید قبلاً روی دشمن خمپاره و توپ بریزیم. ده کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما قصد داریم زودتر کار را شروع کنیم.
ستوان گفت: و چه خدمتی از بنده ساختهاس؟
ـ اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید، ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری کرده و از این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید. من مطمئنم این نامه در گرفتن درجه تشویقی برای شما تأثیر خواهد داشت!
ستوان پاشایی که قند تو دلش آب میشد از جا بلند شد و پا کوبید: حبیب تکانی خورد و سریع عینک را به صورت زد. ستوان گفت: خواهش میکنم حاجآقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم! حبیب از ته دل به ستوان لبخند زد!
***
انگار که در اسلکة هشت شهر جنگزدة آبادان، عروسی بود! بسیجیهای جوان از خود بیخود شده بودند، جستوخیز میکردند و از ته دل میخندیدند. جمشید خندهکنان به حبیب گفت: بابا تو یک بازیگر بالفطره هستی. قول میدهم وقتی کارگردان شدم تو را در فیلمهایم بازی بدهم.
رضا قیافه گرفت و گفت: پس من چی؟
حبیب سقلمهای به پهلوی رضا زد و گفت: تو هم با اون عینک مادر بزرگت! کور شدم. اصلاً جایی را نمیدیدم. اگه دستم را نمیگرفتی دم ساختمان با مغز روی زمین پخش میشدم.
رضا خندید و گفت: جان من تغییر لباس و چهره را خوشت آمد؟ شدی عینهو این برادران دامت و برکاتو. بنده ستوان حسابی جا خورد و باورش شد که مامور قرار گاه هستی.
حبیب گفت: عوضش با این توپهای اهدایی! تا یک ماه حساب دشمن را میرسیم و شهر را از آتش آنها دور میکنیم!
جمشید گفت: نقشهام حرف نداشت. کیف کردید؟
ـ آره بابا. نقشهات خوب بود.
ـ اما در اصل این نقشه طرح یک فیلم نامه است که گذاشتم وقتی جنگ تموم شد و من کارگردان شدم، فیلماش را بسازم.
حبیب گفت: خب بچهها از امشب حال دشمن را میگیریم.
بچهها تکبیر فرستادند. رضا با خجالت گفت: حبیب حقیقتش من امشب نمیتونم اینجا باشم!
حبیب با حیرت پرسید: برای چی؟
رضا سرش را پایین انداخت. جمشید خندید و گفت: آخه امشب داماد میشود. شب عروسیشه!
رضا گفت: خانواده من هستند و خانواده نامزدم. الانم که آبادان خلوته. امشب بیایید دور هم باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم. حبیب خندید و گفت: به سلامتی انشاالله. باشد. همگی میآییم. امشب میرویم عروسی رضا!
***
حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با چند فرمانده محورهای دیگری جلسه برگزار و درباره آتش باران جبهه و سنگرهای دشمن بحث کرده بودند. بعد با عجله نماز خوانده و لباس تمیز و نو پوشیده و راهی خانه رضا شده بود. میدانست که الان هم عروسی دارد تمام میشود و اگر نرود، رضا از دستش دلخور میشود.
آبادان جنگزده برق ندشت و کوچه تاریک بود. از دور صدای شلیک و انفجار میآمد. حبیب همان لباس نوری را به تن داشت که با آن به دیدار ستوان پاشایی رفته بود. خانة رضا را میشناخت. اما وقتی به کوپه رسید دید که از خانه رضا صدای گریه و دعای کمیل میآید! فکر کرد نشانی را اشتباه آمده است. کوپههای دیگر را گشت. اما خانه رضا را پیدا نکرد. دوباره به همان کوچه برگشت. با تردید جلو رفت. به طرف همان خانهای رفت که ازش صدای دعای کمیل و راز و نیاز و گریه میآمد.
جوانی دیدم دم در ایستاده و شانههایش از گریه میلرزید. حبیب با شک و تردید جلوتر رفت. به در خانه رسید. با دو دلی گفت: ببخشید برادر. منزل... جوان سر بلند کرد و حبیب، رضا را شناخت! بند دلش پاره شد، وحشتزده و با هراس شانههای رضا را گرفت و با عجله گفت: یا جده سادات. چی شده رضا؟
رضا سکسکه کرد. از داخل خانه صدای نوحه سرایی بلند شد. حبیب شانههای رضا را تکان داد و پرسید: تو را به خدا بگو چی شده؟ کی شهید شده؟ پدر و مادرت سالم هستند؟ عروس خانم خوبه؟ چیزیش که نشده؟ کسی ترکش و گلوله خورده؟ کی شهید شده؟
رضا گریهاش را خورد و هقهقکنان گفت: خوش آمدی حبیبجان! چرا دیر کردی؟
ـ دارم میمیرم رضا. اینجا یه خبره، پس عروسی چی شد مگر امشب مراسم عروسی تو نیست؟
رضا سر تکان داد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: کسی چیزیش نشده. عروسی هم بهم نخورده! حبیب با حیرت پرسید: پس چرا دعای کمیل و سینهزنی دارید؟
رضا آه کشید و گفت: والله دیدم شب جمعهای پیشنهاد دادم که یک دعای کمیل هم بخوانیم. عروس خانم هم استقبال کرد و خوشحال شد. بفرما داخل!
حبیب که یخ کرده بود به دیوار تکیه داد. هنوز باورش نمیشد. جمشید گریهکنان آمد دم در: دست حبیب را گرفت و سلام کرد. بعد رو به رضا گفت: قبول باشه، حاجآقا گفتش بهت بگم بیا داخل. دعا دارد تمام میشود. میخواهد خطبه عقد را جاری کند. حبیب تو خوبی؟ چرا دیر کردی، عجب سینهزنی خوبی بود. حیف که از دست دادیش!
حبیب هنوز به رضای تازه داماد که اشکهایش را پاک میکرد نگاه میکرد. جنگ بود و شهر آبادان زیر آتش مستقیم دشمن بعثی همچنان به زندگی ادامه میداد!
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64