فیلمنامه نویس: پل هگیس
کارگردان: پل هگیس
فیلم بردار: استفان فونتین
تدوین: جو فرانسیس
موسیقی: دنی الفمن
بازیگران: راسل کرو (جان برنان)، الیزابت بنکس (لارا برنان)، اولیویا وایلد (نیکول)، لیام نیسون (دیمون پنینگتون)، تای سیمپکینز (لوک)، جیسون بگ (کارآگاه کویین)، آیشا هیندز (کارآگاه کوله رو) و...
132 دقیقه، محصول 2010 آمریکا
تصویر روشن می شود.
داخلی - ماشین - روز
صدایی شنیده نمی شود. داخل یک ماشین اس یووی هستیم. ماشین به سرعت در حرکت است مسافر لاراست؛ کمربند ایمنی خود را باز می کند و دستگیره در را می گیرد. راننده جان است؛ می بیند که لارا در را باز می کند. جان شیرجه می زند تا او را بگیرد. ماشین دور خود می چرخد. بوق ماشین به صدا در می آید. تایرها روی سطح بزرگراه کشیده می شوند. ماشین های دیگر برای آن که با اس یووی تصادف نکنند، خود را کنار می کشند و از مسیرشان منحرف می شوند. دقیقاً نمی دانیم که چه اتفاقی در شرف وقوع است، اما می دانیم که قرار است اتفاق بدی بیفتد. تصویر سیاه می شود روی سیاهی نوشته ای می آید: سه سال آخر.داخلی - رستوران - شب
دو زوج پشت میزی نشسته اند و دسر می خورند. جان و لارا برنان یک طرف میزند و میک و اریت طرف دیگر. گرچه جان مردی جذاب به نظر می رسد، اما می شود روی صورتش خستگی را دید. جان چشمان کودکی را دارد که از یک جانشینی و نظم و انضباط اذیت می شود. فقط باید او را بشناسی تا بفهمی اش. چرا که ممکن است فکر کنی دارد ادا در می آورد. و با او موافق نباشی. صورتش سرشار از کنایه و طعنه است و معلوم است که از پوچی لذت می برد. لارا نیز حتی در این لباس چروک برداشته اش زیبا می نماید. پیداست که او نیز خسته از کار به اینجا آمده. حالا دارد چیزی می نوشد و عصبی است. برادر جان، میک، جوان خوش تیپی است که ریشه های کارگری اش را مایه مباهات خود می داند و نامزدش، اریت، هیچ خجالت نمی کشد که خیلی راحت عقایدش را بروز دهد. حالا هم که جان و میک در حال خنده اند. لارا مقداری پول نقد می گذارد روی یک سینی کوچک؛ جایی کنار کارت اعتباری میک.لارا: می دونی چیه؟ اگه با هوش بودی همین الان زیپ دهنتو می کشیدی و دیگه حرف نمی زدی.
اریت: خب ازم شکایت کن. ببین من فقط می دونم زنا نباید برای زنا کار کنن.
جان می خندد و تشویق می کند. میک صورتش را می پوشاند.
لارا: برای چی همچین حرفی می زنی؟
اریت: برای این که همیشه عامل تهدید به حساب میان. به خصوص وقتی که تو یه بر و رویی داشته باشی و رئیست نداشته باشه.
لارا: اریت تو واقعاً آدم مزخرفی هستی.
اریت: یعنی رئیست از تو نمی ترسه؟
لارا: اون که آدم درستی نیست! (جان و میک می خندند) ولی نه به خاطر این که یه زنه.
جان: شما دو تا دوست دارین چیز دیگه ای بخورین.؟
لارا نگاه معناداری به جان می کند. اریت احساس می کند در این بحث پیروز شده.
اریت: زنا باید زیر نظر مردا کار کنن؛ مردا هم زیر نظر زنا. همین.
جان: نظرت درباره این که مردار زیر نظر مردا کار کنن، چیه؟
اریت: اینم خوبه. (جان و میک از خنده می ترکند) این که عادیه، برای چی می خندین؟
میک (به جان با اشاره به اریت): برادر تو رو نمی دونم، ولی من ترجیح می دم زیر نظر تو کار کنم تا اون.
اریت (رنجیده): اتفاقاً من هم ترجیح می دم زیر نظر اون کار کنم.
میک کنار می کشد، اما لارا خودش را آماده جنگی دیگر می کند.
لارا: تو ترجیح می دی زیر نظر جان کار کنی؟
اریت: تو با این قضیه مشکلی داری؟
لارا: نه. اصلاً چرا باید با این نظرات احمقانه تو مشکلی داشته باشم.؟
اریت: تو امشب چته؟
میک به جان نگاهی می اندازد. می شود این جمله را از نگاه میک بیرون کشید: « همه ش تقصیر توئه. اوضاع داره ناجور می شه.» اما جان وانمود می کند که کاملاً بی گناه است.
لارا: دیگه بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم که جلوی شوهرم به من توهین کنی!
مردها قبل از این که توفان به پا شود، از جای خود بلند می شوند
اریت: می دونی مشکل تو چیه؟!
جان: شام خیلی خوبی بود.
میک: آره. آره.
خارجی - پارکینگ رستوران - شب
میک و اریت به طرف ماشین اسپورت میک می روند. جان و لارا در پیش زمینه راه می روند. لارا هنوز غرولند می کند.جان: اریت خیلی عوضی بازی در آورد.
لارا: حالا دیگه لازم نیست نشون بدی می خوای از من حمایت کنی.
جان: می دونی چیه؟ من اصلاً باور نمی کنم اون تو کار دندون پزشکی باشه.
لارا این بازی را می شناسد: جان سعی دارد لارا را از حس بدش خارج کند، اما لارا توجهی به نیت جان ندارد.
لارا: بس کن دیگه.
جان: شرط می بندم حتی نمی تونه آمپول بی حسی به کسی بزنه. واقعاً زن کلاه برداریه.
لارا: احمق جان، یادت نیست رفتیم جشن افتتاحیه مطبش؟
جان: فکر کنم اون روز می خواست با من بازی کنه.
حالا آن ها به ماشینشان که یک پیریوس مشکی است، رسیده اند. لارا در عقب ماشین را باز کرده و بارانی اش را که تا به حال روی دستش بوده، پرت می کند داخل ماشین. هر دو سوار می شوند.
لارا: فکر کنم کاملاً دچار توهم شدی. اون جرئت این جور کارها رو نداره. ولی من ازش خوشم نمیاد.
جان: می فهمم. بیچاره اونایی که برای دندون پزشکی می رن به مطبی که نزدیک خونه شونه.
نم نمک لبخندی به صورت لارا می آید و او خود را آزاد می کند.
لارا: بد جنس!
داخلی - خانه برنان - در پشتی - شب
لارا و جان وارد می شوند. لارا بارانی اش را روی دستش گرفته.لارا: سلام.
جینا، نوجوانی که پرستار بچه آنهاست، رو به رویشان در می آید.
لارا: گریه نکرد؟
جینا: فقط اون وقتی که روی پله ها بودم و از دستم افتاد.
لارا عصبانی به جینا نگاه می کند. بارانی اش را رها می کند و از پله ها بالا می رود.
داخلی - خانه برنان - راه پله - شب
لارا در آستانه در اتاق پسرش ایستاده و می بیند که او آرام به خواب رفته.داخلی - خانه برنان - راهرو - شب
لارا از پله ها پایین می آید و می بیند که جان به جینا پول می دهد.جان: ممنون. هفته بعد منتظرتیم.
جینا از خانه بیرون می رود. جان چراغ ها را خاموش می کند و همه جا سیاه می شود.
داخلی - اتاق جان و لارا - شب
لارا از خواب بلند می شود. نیمه های شب است.داخلی - اتاق لوک - شب
لارا متوجه می شود که پنجره اتاق لوک بسته است، اما قفل نیست. او پنجره را قفل کرده و به بیرون نگاه می کند. شب آرامی است. لارا می نشیند و به پسر خوابیده اش نگاه می کند.داخلی - آشپزخانه - صبح
لوک پسری سه ساله است. کارد و چنگالی برمی دارد و پشت میز صبحانه می نشیند و می بیند که پدرش پن کیک خود را قاچ قاچ می کند.جان: آفرین... آفرین.
لوک پن کیک را به دهان می گذارد.
جان: نه، نه، نه... تو باید به من غذا بدی. (به لارا) پسرت خیلی ناامیده.
لارا گوشی تلفن خود را بر می دارد و آن دو را کنار هم می گذارد تا ازشان عکسی بگیرد.
لارا: جمع شین.
جان: نباید هر روز همین کارو بکنی. داره کار چرندی می شه.
لارا: لبخند! فقط تا وقتی که هجده ساله بشه.
خودش هم کنار آن دو می ایستد و گوشی را جلوی خود می گیرد. گوشی تلفن فلاش می زند. لارا یک مسواک برقی را می گذارد روی میز و می رود که برای خودش قهوه بریزد.
لارا: هدیه ست.
جان (مسواک را امتحان می کند): قشنگه. ولی نباید هر چیزی رو که توی یه کاتالوگ می خونی باور کنی.
لارا: تو از مسواک زدن بدت میاد. این یکی ظرف سی ثانیه دندوناتو مسواک می کنه.
جان: من از مسواک زدن خوشم میاد. (به لوک) مادرت داره دروغ می گه.
لارا (توجهی نمی کند): آخرین کلاست کیه؟
جان: ساعت سه. ولی باید برگه ها رو صحیح کنم. می تونی لوک رو برداری؟
لارا: احتمالاً بعد از جروبحث دیروز، من بی کار شدم. فکر می کنی هنوزم اشتباهه اسم اونو بذاریم گاو بی مصرف؟
جان: رئیسا از آدمای رک خوششون میاد.
لارا (کاغذی را از روی یخچال برمی دارد): به پدرت زنگ زدی؟
جان: کی؟
لارا (به طرف دستشویی می رود): کی؟ دیروز، برای روز تولدش.
داخلی - خانه برنان - دستشویی - صبح
لارا پای خود را روی سکویی می گذارد و یک آمپول انسولین به خودش تزریق می کند.جان (خارج از قاب): براش چند شاخه گل فرستادم و یه کارت پستال دست ساز.
لارا: تو واقعاً آدم غیر قابل پیش بینی ای هستی.
جان (خارج از قاب): فهمیدی امسال برای تولدم چی نصیبم شد؟ غرولند.
داخلی - خانه برنان - آشپزخانه - صبح
جان: مامان بهم تبریک گفت و بابام رفت. داشت اشکم درمی اومد.لارا برمی گردد. سعی می کند نخندد.
لارا: تا حالا فکر کردی اینجا باید یه بزرگ تر داشته باشه؟
جان (به لوک): اینا رو داره می گه که یعنی چطوری مامانی یه بابایی غرغرو رو تحمل می کنه.
لارا: اگه لوک بزرگ بشه و بهت زنگ نزنه، چه حالی می شی؟
لارا نمی تواند مستقیم به او نگاه کند و به سمت راهرو می رود.
جان: می بینی؟ الان داره بین ما تیغه می کشه.
لارا: تسلیمم.
جان: الانم که می خواد ترکت کنه.
لارا بارانی اش را برمی دارد و متوجه می شود پشت شانه اش لکه ای نشسته. هیجان زده به سمت دستشویی می رود.
داخلی - خانه برنان - دستشویی - صبح
لارا بارانی را زیر شیر می گیرد. تعجب می کند که آب قرمز می شود می بیند که دستانش خونی شده. صدای زنگ خانه شنیده می شود.داخلی - خانه برنان - آشپزخانه
جان به طرف در می رود.داخلی - خانه برنان - دستشویی
لارا به بارانی اش نگاه می کند.حیران است که این لکه خون چطور روی شانه بارانی اش نشسته. با صابون مایع آن را می شوید.داخلی - خانه برنان - راهرو
به محض این که جان در را باز می کند، کارآگاه کویین نشان خود را به طرف جان می گیرد. کارآگاه کوله رو و بقیه افرادش وارد خانه می شوند جان وقت نمی کند که به آنها واکنش نشان دهد.کارآگاه کویین: پلیس. آقای برنان؟
لوک می بیند پلیس ها با شتاب از کنار می گذرند. لوک ترس خورده است.
کارآگاه کویین: اسم من کارآگاه کویینه. ما برای تحقیق از شما مجوز داریم.
جان گریه لوک را می شنود و به طور غریزی به طرفش می شتابد.
کارآگاه کویین (او را متوقف می کند): همین جایی که هستی بمون.
جان: ولم کن.
کارآگاه کویین: اگه یه بار دیگه به من دست بزنی، بازداشتت می کنم.
داخلی - خانه برنان- دستشویی
لارا از دستشویی بیرون می آید و با کارآگاه کوله رو رو به رو می شود. کارآگاه می بیند که آبی سرخ رنگ در سینک روان است. کارآگاه به یکی از همکارانش اشاره می کند و آن شخص بارانی لارا را می گیرد.کارآگاه کوله رو: لارا برنان؟
لارا: بله؟
کارآگاه کوله رو: لارا برنان شما به اتهام قتل الیزابت گه ساس بازداشتین.
کارآگاه مچ لارا را می گیرد و به شکلی حرفه ای او را می چرخاند و به لارا دستبند می زند.
لارا: مرده؟ الیزابت مرده؟
داخلی - خانه برنان - راهرو
جان (سعی می کند آنها را پس بزند): اون کاری نکرده.کارآگاه کویین: من فقط...
جان (دوباره سعی می کند): اون کاری نکرده.
کارآگاه کویین: بهش دستبند بزنین.
یکی از افراد، جان را به سمت دیوار هل می دهد و به او دستبند می زند. جان در حالی که پسرش گریه می کند، همسرش را می بیند که با دستانی بسته از خانه بیرون می رود. خانه زخم برمی دارد.
تصویر سیاه می شود.
داخلی - خانه برنان - شب
لوک (خارج از قاب): بابا...بابا....چراغی روشن می شود. جان از اتاق خود بیرون می آید و وارد اتاق پسرش می شود جان (خارج از قاب): چیزی نیست. خواب بد دیدی.
جان به سمت لوک می رود. لوک، حالا پسری شش ساله است.
داخلی - اتاق جان - شب
جان پسرش را روی بازویش گذاشته و او را بالا می کشد.جان: خوبی؟
لوک به تأکید سر تکان می دهد.
جان: خوبه، ولی نمی تونی خیلی طولانی اینجا بخوابی.
لوک فوراً سعی می کند خودش را به سمتی دیگر ببرد.
جان: ای مارمولک! نمی دونم چرا همیشه با همین کلک ازت گول می خورم.
جان پسرش را می بوسد. لوک چشمانش را می بندد و پتو را روی خودش می کشد. جان دست خود را به طرف لامپی می برد. کنار لامپ عکسی قاب شده از این خانواده است که لارا در آن صبح مرگبار گرفته. جان دگمه لامپ را می زند و به سیاهی فرو می رویم.
خارجی - پیتسبرگ - روز
دوربین بالا می آید و ما گستره شهر را می بینیم.خارجی - زندان ایالتی - روز
دوربین پایین می آید و از کنار مونوریل می گذرد. جان و لوک را می بینیم که قدم زنان به طرف زندان ایالتی مدرن و بزرگ آلگنی می روند.جان: ولی سام که دوست توئه. مگه نه؟
لوک: موقع ناهار نه.
جان: غذاتو برداشت؟
لوک: نه.
جان: حرف بدی بهت زد؟ (لوک سر تکان می دهد) درباره مامان؟
لوک: بله.
جان: تو زدیش؟
لوک: بله.
جان: خوبه کجا زدیش؟
لوک: نزدیک نرده ها.
جان: عجب. شرط می بندم ناکارش کردی.
لوک: بله.
داخلی- زندان ایالتی - هال ورودی - روز
جان در مسیری طولانی منتظر است. تقریباً همه زن هستند. جان نگاهی می اندازد. به محوطه بازی که در گوشه ای قرار دارد. محوطه بازی رنگ هایی سرخوش و مطبوع دارد. جان می بیند که بچه ها بازی می کنند. لوک با خودش بازی می کند.جان دسته کلیدش را روی یک ظرف پلاستیکی می گذارد. نگهبان آن را بر می دارد و دسته کلید را می گذارد کنار اشیای دیگر ملاقات کنندگان. جان پسرش را به سمت دستگاه فلزیاب راهنمایی می کند. لوک از دستگاه عبور می کند. و بوقی شنیده می شود.
جان ناخود آگاه جلو می رود که به او کمک کند. نگهبان دست خود را روی سینه جان می گذارد و جلوی او را می گیرد. آن طرف دستگاه فلزیاب، نگهبان دیگری یک ردیاب دستی را روی بدن لوک می کشد. نگهبان چیزی را از جیب لوک بیرون می آورد و با کنجکاوی به آن نگاه می کند.
جان: اسباب بازیه.
نگهبان دوباره ردیاب دستی را روی بدن لوک می کشد و دیگر صدایی در نمی آید. نگهبان به جان اشاره می کند که از دستگاه فلزیاب عبور کند. صدایی شنیده نمی شود. جان زانو می زند و ژاکت لوک را تنش می کند.
جان: نگران نباش. اونا اسباب بازیتو بهت برمی گردونن.
داخلی - زندان ایالتی - راهرو - روز
آن دو با بقیه ملاقات کنندگان وارد راهرو می شوند.داخلی - زندان ایالتی - اتاق ملاقات حضوری - روز
جان از پنجره به آن سوی شهر نگاه می کند. به نظر می رسد اینجا زندگی بسیار بسته است. جان برمی گردد. و به اتاقی بزرگ نگاه می کند که اتاق عمومی ملاقات کنندگان است. دوازده میز گرد و صندلی های پلاستیکی در آن قرار دارند. روی دیوارهای سیاه سیمانی نقاشی هایی خام نصب کرده اند. رنگ نقاشی ها روشن است و کنارشان پیام هایی امیدبخش نوشته اند لوک ایستاده و با یک سبد لگوبازی می کند.لارا: سلام عزیزم. نمی خوای به مامان نگاه کنی؟ (لوک جوابی نمی دهد) بیا پیش مامان.
جان: بچه موش. مامانو ببوس.
پسرک به سرعت مادرش را می بوسد و دوباره سرگرم بازی می شود.
لارا: بابا نامه های منو برات می خونه؟
جان: هر شب موقع خواب.
لارا: چی داری می سازی؟ یه قلعه؟
لارا او را به طرف خود می کشد اما لوک پاسخی به او نمی دهد.مادر سر کودکش را می بوسد و پشت میزی می نشیند و روبه روی جان قرار می گیرد.
لارا: نترسید که داره می ره مدرسه؟
جان: تا دم کلاس باهاش رفتم. وقتی می رفت تو کلاس حتی برنگشت برام دست تکون بده.
لارا: ناهار چی براش درست می کنی؟
جان: ساندویچ بوقلمون با کره و نون. توش سبزیجات نمی ریزم، قسم خورده که سیبشو هم می خوره.
جان یک پاکت عکس به لارا می دهد. لارا عکس ها را بیرون می کشد و به آنها نگاه می کند.
لارا: دوستاشو نگاه کن. اینم که میزشه. این معلمشونه؟
جان: آره، خانوم فیلپس.
لارا: شاید مجبور بشی ببریش یه مدرسه دیگه.
جان: قبلاً با یه معاملات ملکی حرف زدم.
لارا (همچنان به عکس ها نگاه می کند): اولین روز کار خودت چطور بود؟
جان: عالی. فقط نصف کلاس بیدار بودن. با مادرت حرف زدم.
لارا: کی می خواد بیاد؟
جان: به خاطر کارش خیلی گرفتاره.
لارا: الان دو سال شده. مطمئنم اگه می خواست می تونست بیاد. (مکث) چیزی نشنیدی؟
جان: درباره فرجام؟ آره شنیدم. نمی خواستم من بهت بگم. مه یر چی گفت؟
لارا: حرفی نزد.
جان: می شه چند ماه از دادگاه وقت گرفت تا حکم بده.
لارا: من اون زنو دیدم. همون جا بود. نمی شه یه دفعه غیبش زده باشه.
جان: مه یر دنبال یه بازپرس جدیده.
لارا: کتش گیر کرد به کیف من. احساس کردم دگمه ش افتاد. حتماً کور بودن که نتونستن پیداش کنن.
جان: داره دوباره همه مدارکو بررسی می کنه.
لارا: آفرین... انگار هنوز کاملاً ورشکسته مون نکرده.
جان: درست می شه.
لارا (صمیمانه): تو فقط دروغ می گی. پشت سر هم. (مکث) ولی خیلی خوش تیپ شدی. (او را تحسین می کند) می شه یه لطفی بهم بکنی؟
جان: نمی دونم. یه کم سرم شلوغه.
لارا: می خوام بری پیش فرماندار.
جان: باشه حتماً.
لارا: تو می تونی حکمو عوض کنی. من فکر نمی کنم بتونم تا بیست سال دیگه دووم بیارم.
لارا لبخندی می زند، اما معلوم است که ذهنش از قبل به جایی تاریک رفته است. جان ناراحت می شود.
لارا: من خوبم. من خوبم.
جان: می دونم. همه چی درست می شه. بهت قول می دم.
لارا به لوک خیره شده. لوک پشت به آنها دارد و برای خودش بازی می کند.
لارا: فکر می کنی بازم بخواد منو ببوسه؟
داخلی - زندان ایالتی - اتاق ملاقات حضوری - کمی بعد
حالا زندانیان به صف شده اند که از اتاق بیرون بروند. لارا با جان و لوک خداحافظی می کند. زندانیان به سمت در می روند.داخلی - زندان ایالتی - اتاق تعویض - کمی بعد
لارا و دیگر هم بندی هایش لباس های مربوط به اتاق ملاقات را عوض می کنند. لارا لباس خود را به یک نگهبان زن می دهد. نگهبان لباس ها را وارسی می کند که مبادا چیزی غیرمجاز در آنها باشد. به نظر می رسد که همه چیز تحقیرآمیز است؛ تحقیری که همه روزه با اوست.داخلی - خانه برنان - دستشویی - شب
نمایی خیلی نزدیک از ساعت دیجیتال جان. دوربین عقب می کشد و لوک را می بینیم که کنار سینک ایستاده و پیژامه به تن دارد. او دارد از یک مسواک برقی استفاده می کند.جان: 28، 29، 30.
لوک مسواک را پایین می آورد و به دندان هایش در آینه نگاه می کند.
جان: خوبه؟
لوک به تأیید سر تکان می دهد.
خارجی- خانه برنان- گاراژ و کوچه- صبح
در گاراژ باز می شود. پیریوس چند متری از گاراژ بیرون می آید. جان برمی گردد. لوک در صندلی مخصوص کودکان نشسته. جان از پنجره به بیرون نگاه می کند و پائولا را می بیند که کنار ماشین ایستاده. پائولا زنی است که پشت خانه آنها زندگی می کند.پائولا: لارا چطوره؟
جان: حالش خوبه.
پائولا: بهش بگو ما ازش حمایت می کنیم.
جان: حتماً.
پائولا یک بطری پلاستیکی آب را بالا می گیرد.
پائولا: اینا قابل بازیافت نیستن مگه این که تبدیلش کنی به فنجون. (فنجان علیه بطری) این آشغاله. این قابل بازیافته.
جان: درسته. ممنون.
جان حرکت می کند و متعجب است که او در چه دنیایی زندگی می کند.
خارجی - پارک - روز
جان روی نیمکت پارک نشسته. جان نمی گذارد احساسات درونی اش روی صورتش نمایان شوند. جان می بیند لوک با دختر بچه ای بازی می کند، دخترکی به سن و سال پسرکش.جان: لوک دیگه باید بریم. بچه قورباغه بیا بریم.
لوک به طرف او می آید. جان ژاکت او را تنش می کند. جان توجهی ندارد که مادری جوان -نیکول نام - روی نیمکت کناری اش نشسته. نیکول با تحسین به او نگاه می کند. نیکول هم دخترکش را صدا می زند؛ دختری که تا چند لحظه پیش، گرم بازی با لوک بوده.
نیکول: کری وقت رفتنه.
جان به حد یک ثانیه به کری نگاه می کند که از سرسره پایین می آید و می افتد روی شن ها. کری خیلی زود دست هایش را روی سینه اش جمع می کند. جان به کنارش نگاه می کند و لبخندی بسیار ریز تحویل نیکول می دهد. نیکول به سمت دخترش می رود. جان از روی نیمکت بلند می شود و با لوک می روند.
داخلی - دادگاه جنایی - روز
جان در راهروی دادگاه منتظر است؛ منتظر است که کسی از اتاق بیرون بیاید. مه یر فیسک همراه با دستیار جوان خود از اتاق بیرون می آید. او متوجه جان می شود و به طرفش قدم بر می دارد.مه یر: جان من بهت گفتم قرامون ساعت چهار توی دفتر من. من الان نمی تونم از اینجا بیام بیرون.
جان (پاکتی را بالا می گیرد). فکر کردم حتماً باید گرسنه باشی.
مه یر برمی گردد و دستیار خود را صدا می زند.
مه یر: می شه پرونده برنان رو به من بدین؟
دستیار زانو می زند و داخل کیف خود را می گردد.
داخلی - دادگاه - کمی بعد
جان پشت میزی می نشیند. رنگ پریده و عصبی است. وقتی که دارد حکم دادگاه را می خواند، کنترلی روی خودش ندارد. دادگاه خالی است. ساندویچی دست نخورده روی میز است. جان لحظاتی بعد بلند می شود و با عصبانیت طول دادگاه را قدم می زند.جان: ولی اگه بتونیم اون زنی رو که از پارکینگ بیرون رفته پیدا کنیم، چی؟
مه یر: دادگاه این موضوع رو رد کرده. دیگه هیچ مدرک تازه ای رو قبول نمی کنن. به هیچ وجه.
جان: اونجا یه سرقت اتفاق افتاده. یه نفر کیف اونو دزدیده.
مه یر: اگه دزدا از کارت اعتباری اون استفاده می کردن ما یه چیزی داشتیم که رو کنیم. متأسفم ولی اوضاع واقعاً مزخرفه.
جان با لبخندی که به مه یر می زند به او می فهماند که یک وکیل نباید این طور حرف برند.
جان: پس تموم شد. حالا ما فقط دیوان عالی رو داریم.
مه یر: جان توی سی سال گذشته دیوان عالی روی پرونده های جنایی رأی نداده. هیچ وکیل درست و حسابی ای روی دادخواهی به دیوان عالی کار نمی کنه.
جان: خب پس من باید دنبال یه وکیل ناحسابی بگردم؟
مه یر: من خودم این کارو می کنم. ولی ازت می خوام یه کاری برای من بکنی.
جانت: هر کاری رو که بخوای.
مه یر: ازت می خوام یه نگاهی به مدارک بندازی. ولی فراموش کنی که لارا زنته.
جان: مه یر من مدارکو دیدم.
مه یر: من نمی گم قضاوت کنی که اون گناهکاره یا بی گناه. دارم می گم فقط به مدارک نگاه کن. همکار دیده که لارا صحنه رو ترک کرده. خون قربانی روی بارونی اون بوده. اثر انگشتش هم روی آلت قتاله مونده...
جان (احساس می کند جوک بی مزه ای را شنیده): ما برای شام رفته بودیم بیرون. چطوری می تونه بعد از کشتن اون زن بیاد رستوران و با ما شام بخوره؟ مگه این که یک بیمار روانی باشه.
مه یر: ... و این که اون سرکارش بگومگو کرده.
جان: همه با رئیسشون دعوا می کنن.
مه یر: ولی این یکی ختم به قتل شده.
جان دوباره به مه یر نگاه می کند. عمیقاً احساس می کند که مه یر دارد به او خیانت می کند.
جان: خب پس تو باور نمی کنی که اون بی گناه باشه؟
مه یر: این چه حرفیه؟
جان: پس حرف تو چیه؟
مه یر: موضوع این نیست که ما چی رو باور کنیم. لارا خلاص نمی شه. تو نمی دونی چقدر از گفتن یه همچین چیزی بدم میاد.
جان: من یه نفر دیگه رو پیدا می کنم که روی این پرونده کار کنه.
مه یر: جان، این حرفو نزن. تو رو خدا.
جان بلند شده و رفته است. مه یر ساندویچ را می اندازد داخل سطل آشغال.
داخلی - زندان ایالتی- اتاق ملاقات فردی - روز
جان تنها در یک سوی شیشه اتاق ملاقات منتظر نشسته است. در باز می شود و لارا را در آن سوی شیشه می بینیم. جان می خندد و گوشی تلفن را برمی دارد، اما لارا متوجه می شود که چیزی روی صورت جان نشسته است.او گوشی را برنمی دارد و فقط به جان خیره می ماند. جان با خودش می جنگد تا آن لبخند را روی صورتش نگه دارد. به لارا اشاره می کند که گوشی تلفن را بردارد. اما لارا می تواند ببنید که حکم دادگاه روی صورت جان حک شده است. لارا نفس نفس می زند و دردمندانه می گرید.جان همچنان لبخندی خمیری را روی صورتش نگه می دارد، اما دیگر طاقت نمی آورد و اشک می آید روی گونه هایش. او چند ضربه به شیشه می زند و به گوشی تلفن اشاره می کند. اما لارا جواب نمی دهد. جان ضربه های محکم تری را به شیشه می زند ناامیدانه از او می خواهد آرام بگیرد، اما لارا آرام نمی شود. جان با مشت به شیشه می زند. توجه نگهبان به او جلب می شود. لارا برمی گردد و از اتاق خارج می شود. جان می ایستد و نام او را فریاد می زند، اما لارا چیزی نمی شنود. ما هم دیگر چیزی نمی شنویم.
خارجی - خانه گریس و جورج - روز
حالا ما در نزدیکی خانه ای ویلایی و قدیمی هستیم. جان داخل ماشین خود نشسته و دارد پیاده می شود.داخلی - خانه گریس و جورج - روز
میک در را باز می کند. گریس مادر جان سرش را بالا می گیرد و از کنار میز ناهارخوری به او نگاه می کند. صورت جان همه چیزی را که باید بدانند به آنها می گوید. میک در را می بندد. در حیاط پشتی پدر جان، جورج، با لوک بازی می کند. جورج برمی گردد و می بیند صورت گریس غرق اشک است. جورج با ناراحتی برمی گردد و نمی گذارد لوک متوجه آنها شود.خارجی - خانه گریس و جورج - حیاط پشتی - بعد از ظهر
در ایوان خانه چند صندلی حصیری وجود دارد که جان و میک و گریس روی آنها نشسته اند. ایوان رو به حیاط پشتی است. اریت برای آنها نوشابه می آورد و بطری های خالی شان را می گیرد. اریت هم می نشیند و به لوک و جورج خیره می شود که با سگی بازی می کنند. کمی بعد اریت به جان نگاه می کند.اریت: می دونم دوست نداری اینو بشنوی....
میک: اریت بهتره الان ساکت باشی.
اریت ناباور به میک نگاه می کند و از ایوان خارج می شود.
جان: ممنون.
خارجی- محله پایین شهر - شب
جان پشت فرمان خود نشسته و از قسمتی از شهر می گذارد که جای درستی به نظر نمی رسد. جان پشت یک چراغ می ایستد و به چند دلال مواد مخدر نگاه می کند که در گوشه ای ایستاده اند. یک ماشین اسپورت و جلف کنار خیابان پارک می کند. دستی از آن بیرون می آید. راننده آن ماشین را دیوید صدا می زنند. دیوید چند اسکانس لوله شده از دلال می گیرد و به اطراف نگاه می کند و متوجه می شود که جان به آنها خیره شده. جان به سرعت نگاهش را از آنها می گیرد و ماشین خود را حرکت می دهد.داخلی - اتاق جان - شب
جان پشت میزش نشسته و دور و برش پر از جعبه های مدارک و عکس است. جان غرق در مدارک شده.داخلی - دفتر لارا- شب (گذشته)
لارا و رئیسش، الیزابت با هم دعوا می کنند. داد و فریادی به راه افتاد.خارجی- پارکینگ گاراژ - شب (گذشته)
بیرون باران می آید. الیزابت در کاراژ کنار در ماشین خود ایستاده. گاراژ کوچک است و قسمتی از آن، مسقف. الیزابت به طرف دوربین برمی گردد. یک کپسول آتش نشانی مستقیم به سمت دوربین می آید و ضربه محکمی می زند. الیزابت کف گاراژ پخش می شود.خارجی - پارکینگ گاراژ - شب (گذشته)
لارا برمی گردد و کپسول آتش نشانی را برمی دارد.داخلی - اتاق جان - ادامه
جان که به مدرکی دست نویس نگاه می کند، از خود بی خود می شود.خارجی - پارکینگ - شب (گذشته)
ماشین لارا از پارکینگ بیرون می رود. یکی از همکاران مرد او هم زمان وارد می شود. ماشین لارا از کنار او می گذرد. مرد می ایستد و حیران بدن الیزابت را می بیند که کنار ماشین خود افتاده است.داخلی - خانه برنان - دستشویی - روز (گذشته)
لارا سعی دارد لکه خون به جا مانده روی بارانی اش را با صابون بشوید.داخلی - اتاق جان - شب
زنگ تلفن کنار جان باعث می شود که او به هوا بپرد. جان گوشی را برمی دارد.خارجی - بیمارستان دانشگاه - ورودی اورژانس - شب
دیروقت است. جان به سرعت می دود.داخلی - بیمارستان دانشگاه - طبقه هفتم - شب
جان نفس زنان وارد می شود و ایستگاه پرستاری را پیدا می کند.جان: لارا برنان. زنمه. فرستادش اینجا. برنان. ب...ر...
سرپرستار (اسم را در فهرست خود دنبال می کند): ملاقات ممنوعه.
جان: مسخره ست. من باید اونو ببینم.
سرپرستار: متأسفم.
جان می دود و به انتهای کریدور می رود و می خواهد خودش او را پیدا کند. سرپرستار به دنبال او می رود.
سرپرستار: شما نمی تونین جایی برین.
جان در اتاقی را باز می کند و بعد به سمت اتاق کناری می رود.
سرپرستار: شما نمی تونین بیاین اینجا.
جان: لارا.
نگبهان بیمارستان (به طرف او می رود): گرفتمش.
جان: لارا.
دکتری مو بلند به نام بسی سر راه او سبز می شود.
دکتر بسی: اینجا چه خبره؟
جان: زنم خودکشی کرده.
نگهبان: بریم.
سرپرستار: خانومشون ملاقات ممنوعه.
جان: من باید اونو ببینم.
دکتر بسی: برای چی؟
نگهبان: نمی دونم.
سرپرستار: اونو از زندان ایالتی فرستادن.
جان: خواهش می کنم. فقط دو دقیقه.
بسی تکان نمی خورد. نگاهی به پرستار می کند که یعنی مشکلی نیست.
داخلی - بیمارستان دانشگاه - اتاق خصوصی - شب
دکتر بسی در اتاق را برای جان باز می کند. یک نگهبان زندان کنار در ایستاده.دکتر بسی: دو دقیقه.
دکتر بسی می رود. نگهبان زن یونیفورم پوشیده زندان سرش را از روی مجله ای بلند می کند و به جان خیره می شود. جان به همسرش نگاه می کند که حالا به یک دستگاه وصل شده. لارا ضعیف و رنگ پریده است. دستش را بانداژ کرده اند؛ همان جایی که شریان بریده شده قرار دارد.
لارا سنگین پلک هایش را باز می کند و لحظه ای به جان نگاه می کند. چیز هراسناکی در چشمان لاراست. لارا شکنجه زیادی را برای زنده ماندن تجربه کرده. جان کنار او زانو زده و دستش را روی تخت می گذارد.
خارجی - خانه برنان - ایوان جلویی - شب
جان در را باز می کند. و اجازه می دهد که جینا بیرون برود. جینا با نگرانی به جان نگاه می کند.جان (کیفش را بیرون می آورد): نگران نباش.
جینا: باشه.
جان: من ازت خواهش می کنم. خودم می برمت به یه مدرسه شبانه.
جینا: من دیگه مدرسه نمی رم.
جینا غمگین می خندد و بدون این که پولی بگیرد، می رود.
داخلی - اتاق جان - شب
لوک روی بازوی تا شده پدرش خوابیده. روی دست خودش چند پنگوئن، لاک پشت، یک سگ سیاه و یک ساریق [جانوری شبیه گربه که شب ها شکار می کند] قرار دارند. جان برای او نامه ای را می خواند. یک پاکت زرد باز شده روی تخت است.جان:... بعد پینگی کوچولو، لاک پشت بزرگه، لاک پشت کوچولو، کیکی و ساریق رو بغل کن. مامانی خیلی خیلی دوست داره. (مکث) تو باید این کار رو برای مادرت بکنی. (لوک جوابی نمی دهد) می خوای جواب نامه شو بدیم؟
لوک: مامان کی میاد خونه؟
جان: خیلی زود عزیزم.
لوک (چند لحظه فکر می کند): می شه یه سکه بردارم؟
جان: می خوای یه سکه برداری؟
لوک به بطری ای اشاره می کند که روی عسلی کنار تخت است و پر از سکه.
جان: آهان. آره. حتما. ولی نمی تونی اونا رو خرج کنی. ما اونا رو از کنار یه خونه روستایی جمع کردیم. وقتی تو کوچیک بودی، من و مامان همیشه تو رو می بردیم اونجا.
لوک: پس می تونم همه شونو بردارم؟
جان: حتماً.
جان بطری را به لوک می دهد و او حیوانات پلاستیکی اش را بلند می کند
داخلی - اتاق لوک - شب
لوک بطری سکه ها را روی عسلی اش می گذارد. جان پسرش را می گذارد روی تخت و بعد لامپ را خاموش می کند. جان قبل از این که در اتاق را ببندد، برمی گردد و به لوک نگاه می کند. لوک روی تخت دراز کشیده و به بطری سکه ها خیره شده. معلوم است که خودش را در فکر کردن به مادرش گم کرده.داخلی - خانه برنان - آشپزخانه -شب
سینک پر از بشقاب های کثیف است. جان ظرف های شسته شده را از ماشین ظرف شویی بیرون می آورد. متوجه می شود که دسته فنجان محبوب لوک شکسته. او فنجان و دسته آن را روی بار آشپزخانه می گذارد. کشویی را باز می کند که در آن پر از ابزار آلات است. چیزی را که به دنبالش است، پیدا نمی کند.داخلی - کالج - کلاس جان - روز
عنوان دون کیشوت روی تخته سیاه نوشته شده است.جان: خب این داستان درباره چیه؟ جولی تو بگو.
جولی: ایمان به پاکدامنی یه نفر از خود پاکدامنی خیلی مهم تره.
جان: نه، یعنی آره... اینم هست. ولی داستان درباره چه چیزیه؟
هیچ کس داوطلب نمی شود.
جان: این داستان درباره اینه که چطور افکار منطقی روحو نابود می کنه. این داستان درباره پیروزی امور نامعقول و بی منطقه. و این که چه قدرتی در خودشون دارن.
داخلی - کالج - کتابخانه - روز
جان یک بغل کتاب را می ریزد روی گاری کتابخانه. هر کدام از این کتاب ها به نوعی با زندانی یا زندگی در زندان ارتباط دارند. جان پشت میزی نشسته و کتاب ها را می خواند و به نوبت آنها را از یکدیگر جدا می کند. وقتی که سایه ها بلندتر می شوند، ما می فهمیم که او به صفحه کامیپوتری خیره شده که به سیستم دانشگاه وصل است.روی صفحه کامپیوتر: خلاصه ای از یک کتاب ظاهر می شود. بعد کتابی دیگر جایگزین می شود. خیلی از آنها را پیشتر خوانده است. جان روی کتابی مکث می کند و عنوان آن را می خواند: «بر فراز دیوارها» جان صفحات دیگری را باز کرده و نویسنده آن کتاب را شناسایی می کند: «دیمون پنینگتون». عکسی از او موجود است. توضیحی را می خواند و متوجه می شود که او در بروکلین نیویورک زندگی می کند.
خارجی - بروکلین، نیویورک - خیابان - روز
جان از تاکسی پیاده می شود و به طرف یک کافی شاپ محلی می رود.داخلی - کافی شاپ - روز
دو نفر پشت بار نشسته اند و مسابقه ای را در تلویزیون تماشا می کنند و به همین خاطر حسابی داد و فریاد راه انداخته اند. دیمون یک شیشه نوشابه به جان می دهد و با هم می روند و پشت میزی می نشینند.جان: قراره این یه دوره آموزشی باشه. این دوره عواملی رو بررسی می کنه که باعث می شه انسان به سمت آزادی بره بدون این که به هزینه های اون فکر کنه.
دیمون: تا حالا کسی روی پاپیون کار کرده؟
جان: تو هفت بار از زندان فرار کردی.
دیمون سیگاری آتش می زند. مردی که نزدیک اوست اعتراض می کند.
مرد: نمی شه سیگار بکشی.
دیمون: آره. کی دلش می خواد زندگی باارزشش کوتاه بشه؟
دیمون پک عمیقی به سیگارش می زند.
جان: اشکالی نداره حرفاتو ضبط کنم؟
دیمون: نه ضبط کن. از نوار نمی تونن به عنوان سند استفاده کنن. چی رو می خوای بدونی؟
جان یک ضبط کوچک دیجیتال را روشن می کند.
جان: وقتی هیچ کس نتونسته از اون زندان فرار کنه، تو چطوری تونستی؟
دیمون: جرئت با یه کم شانس. (مکث) هیچ زندانی توی دنیا نیست که غیر قابل نفوذ باشه. هر کدومشون یه کلیدی دارن. تو باید اون کلیدو پیدا کنی.
جان: چطوری این کار رو می کنی؟
دیمون: با زیاد نگاه کردن. به خصوص نگاه کردن به چیزهایی که از زوال عادی خارج می شن. نگهبانا راحت ترن که هر روز یه کارو بکنن. وقتی مجبور می شن فکر کنن و خودشونو با شرایط تطبیق بدن، اون وسط یه اتفاقاتی می افته. (مکث) تو این جور مواقع اونا به اشتباه می افتن. وقتی یه همچین چیزی رو دیدی، باید آماده باشی. تو باید حتی قبل از این که بدونی قصد فرار داری یا نه، یه نقشه کامل از مکان زندان و بقیه جاها آماده کرده باشی. فرار آسونه. قسمت سختش، آزاد موندنه.
داخلی - اتاق جان - شب
ضبط صوت دیجیتال روی میز است. از آن صدای دیمون پخش می شود. جان یک نقشه بزرگ شهر را به دیوار اتاق میخ می کند.دیمون (خارج از قاب): تو باید بدونی می خوای کجا بری و چطوری می خوای از اونجا بیای بیرون. تو باید بدونی اونا برای گرفتن تو چه نقشه ای دارن. باید بدونی کجا گیرت می ندازن و چقدر زمان داری.
جان (خارج از قاب): این چیزا رو از کجا باید بدونی؟
جان روی نقشه کلماتی را با یک ماژیک بزرگ می نویسد.
دیمون (خارج از قاب): باید این اطلاعاتو از کسی که می دونه، بخری. همه چی بستگی به این داره که زندان بیرون شهره یا داخل شهر.
منبع: مجله فیلم نگار شماره 104