قدرت نرم و برداشت راهبردی از قدرت 2

کار دشواری که بخش پیشین پیش پای ما گذاشت بسط تفسیری از قدرت بر اساس مفهوم قدرت نرم نای است که از تکرار خطای مضاعفی که ناشی از درهم آمیختن شکل های مناسباتی و ساختاری قدرت بود به دور باشد. نخستین وجه این
يکشنبه، 19 آذر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قدرت نرم و برداشت راهبردی از قدرت 2
 قدرت نرم و برداشت راهبردی از قدرت 2





 

بسط تفسیری راهبردی از قدرت نرم

کار دشواری که بخش پیشین پیش پای ما گذاشت بسط تفسیری از قدرت بر اساس مفهوم قدرت نرم نای است که از تکرار خطای مضاعفی که ناشی از درهم آمیختن شکل های مناسباتی و ساختاری قدرت بود به دور باشد. نخستین وجه این خطا این است که نای به دلیل درهم آمیختن این دو شکل متمایز قدرت نمی تواند درباره هیچ یک از آنها تفسیر قانع کننده ای به دست دهد. وجه دوم آن نیز این است که نای معمولاً‌ به دلیل قائل شدن تمایزی آشکارا ساده انگارانه میان کنشگر و سوژه یا تلقی ساختارهای اجتماعی به عنوان اموری در تسخیر قدرتمندان، ‌نقش سوژه قدرت را نادیده می گیرد.
مشکل منظور ساختن هر دو شکل مناسباتی و ساختاری قدرت در تفسیری واحد و بدون به دست دادن تفسیری ساده انگارانه از هیچ یک از آنها به هیچ وجه مشکلی نیست که به راحتی بتوان بر آن فائق آمد. در واقع، برخی از آثار برجسته ای که درباره مفهوم قدرت در روابط بین الملل نوشته شده اند به این نتیجه رسیده اند که برای شناخت هر یک از دو شکل قدرت که در بالا مورد اشاره قرار گرفت باید به جای تلفیق آنها، ‌از هم تفکیک شان کنیم (Barnet and Duvall 2005: Guzzini 2005). اگر در پی اتخاذ این رویکرد برای تحلیل اعمال قدرت نرم از طریق سازوکار جذب و جلب نظر بودیم چاره ای جز این نداشتیم که یا مجموعه مشخصی از مناسبات قدرت (مانند جلب نظر ب توسط الف) را بررسی کنیم یا نظام مشخصی از قدرت ساختاری (مانند نظام هنجارهای ناظر بر معنای جلب نظر) را. چیزی که اینجا از دست می رود دقیقاً تعامل میان این دو عنصر قدرت است که در مفهوم قدرت نرم بیش از همه مورد توجه است.
تازه ترین اثر نای درباره رهبری و قدرت، گام اولیه ای در جهت برطرف ساختن برخی از ضعف های آثار پیشین او از طریق طرفداری از تحلیل رهبران، پیروان و چارچوبی است که مناسبات قدرت میان این دو گروه در بستر آن جریان دارد. نای در این اثر با درنظر گرفتن نقش پیروان و نیز رهبران شروع به جدی گرفتن نقش سوژه قدرت کرده است. وانگهی،‌ نای به تدریج تمایز آشکاری میان مناسبات قدرت و ساختارهایی اجتماعی قائل شده است که هم امکان بخش و هم محدود کننده چنین مناسباتی هستند. نای در بحثی طولانی که درباره رابطه میان رهبران و پیروان دارد، نقش سوژه قدرت را به آشکارترین شکلی به رسمیت می شناسد (Nye 2008: 32-7). وی همچنین در چارچوب رهبری، به ویژه بحث درباره رابطه رهبران و بسترهای فرهنگی عمل شان به رابطه میان کنشگر و ساختار می پردازد. بدین ترتیب نای بر اساس کارهای ادگار شاین درباره فرهنگ سازمانی می گوید گرچه «فرهنگ هر گروه چارچوبی را به رهبران تحمیل می کند ... رهبران هم با تشکیل گروه ها و سازمان ها فرهنگ هایی را پدید می آورند» (Nye 2000: 92)
بدین ترتیب نای کوشیده است به دو مسئله ای که در بخش پیش مطرح شد بپردازد البته در بحثی که وی درباره هر یک از این دو مسئله دارد جا برای دقت و وضوح بیشتر هست. برای نمونه،‌ نای هنگام بحث از رابطه میان رهبران و پیروان خاطرنشان می سازد که «پیروان غالباً این قدرت را دارند که به راهبری یک گروه کمک کنند» (Nye 2008: 35-6). به همین سان در بحث از رابطه میان رهبران و فرهنگ (سازمانی) هم نای (با نقل قول از شاین Schein 2008: 92) نتیجه می گیرد که «مدیریت فرهنگ، از مهم ترین کارهایی است که رهبران انجام می دهند. اگر رهبران از فرهنگ هایی که بستر عمل شان است آگاه نشوند آن فرهنگ ها رهبران را مدیریت خواهند کرد». بنابراین، بحث درباره این مسائل تا حدودی ابهام زاست. در دفاع از نای باید خاطرنشان سازیم مناسباتی که وی به بررسی می گذارد مناسبات قدرت و رابطه میان کنشگر و ساختار - مشکلات فکری پرزحمتی پیش می آورد که شمار زیادی از پژوهندگان قدرت را به دردسر انداخته اند (Hauguard 2002). اما از ابهامی که تلاش های وی برای تبیین این مناسبات پیش می آورد پرهیزی نیست. اگر پیروان هم بتوانند رهبری کنند چگونه رهبران را می شناسیم؟ اگر قرار است بپذیریم که رهبران فرهنگ را مدیریت می کنند و فرهنگ ها هم رهبران را، منظورمان از اصطلاح «مدیریت »چیست؟
در بقیه این فصل می کوشیم برداشتی راهبردی از قدرت به دست دهیم و آن را روشن سازیم؛ برداشتی که به شکل روشن تری از یک سو مناسبات میان بازیگر و سوژه، و از سوی دیگر مناسبات میان کنشگر و ساختار را تبیین کند. در تعقیب این هدف،‌ به جاست به آثار میشل فوکو رو کنیم. در توجیه این روش این دلیل می تواند کافی باشد که فوکو کارهای مهمی درباره مفهوم قدرت انجام داده است (Foucault 1980; 1994) ولی آنچه در رابطه با آثار فوکو درباره قدرت به راستی اهمیت دارد این است که از نوشته های او درباره ویژگی های ممکن تفسیر راهبردی از قدرت، می توان چیزهای بسیاری آموخت.
فوکو در مراحل پایانی کتاب خودش انضباط و مجازات، ‌پرداختن به تفسیر راهبردی قدرت را آغاز کرد و آن را در یک رشته از آثار بعدیش از جمله میل به دانستن (1978)، «سوژه و قدرت» (1982) و باید از جامعه دفاع کرد (2004) ادامه داد. هدف فوکو در این گونه نوشته ها به چالش کشیدن برداشت «حقوقی قضایی» (1) از قدرت بود که خودش آن را نماینده تفسیر رایج قدرت در علوم اجتماعی غربی می دانست. در مدل حقوقی - قضایی این تلقی وجود دارد که قدرت از مقام حاکمه ای که فرادست جامعه جای دارد و آن را به صورت سرکوب اعمال می کند به پایین جریان می یابد (Foucault 1978: 85-9). در این معنا، قدرت واجد ویژگی های سیستمی است که حول یک نقطه کانونی یعنی مقام حاکمه ساختار یافته اند. وانگهی، اعمال قدرت را بهتر از همه می توان به همان مقام حاکمه نسبت داد و آن را بهتر از همه برحسب وضع محدودیت هایی برای اعضای جامعه توصیف کرد.
نخستین گام فوکو برای آزاد شدن از این برداشت از قدرت، تلقی سیاست و قدرت برخلاف حکم مشهور کلاوزویتس است که جنگ را ادامه سیاست به کمک ابزارهایی دیگر می دانست (Foucault 2004: 15). فوکو می کوشد ما را ترغیب کند قدرت را به مهم ترین شکل ممکن تصور کنیم یعنی به صورت تابعی از مناسبات زور (Foucault 1978: 92). بدین ترتیب از نسبت دادن قدرت به یک فرد یا نهاد دور و به تحلیل مناسبات قدرت موجود میان افراد متعدد نزدیک می شویم. فوکو منکر وجود عدم تعادل در میان آنها که درگیر مناسبات قدرت اند نیست: «بیایید خودمان را فریب ندهیم، اگر از ساختارها یا سازوکارهای قدرت سخن به میان می آوریم تنها بدین دلیل است که فرض می کنیم برخی اشخاص بر دیگران اعمال قدرت می کنند» (Foucault 1982: 217). اما او قصد القای این را دارد که قدرت «در عین حال همواره راهی برای تأثیر گذاردن بر سوژه یا سوژه های عمل کننده به واسطه عمل کردن آنها یا قادر بودن آنها به عمل است» (Foucault 1982: 220). ساده تر بگوییم، سخن فوکو این است که اعمال قدرت متضمن وجود سوژه ای است که دست کم از لحاظ نظری قادر به مقاومت باشد. به دیگر سخن،
... رابطه قدرت را تنها می توان بر پایه دو عنصری بیان کرد که اگر آن رابطه به راستی رابطه قدرت باشد از هیچ یک از آن دو نمی توان چشم پوشید: اولاً‌ «دیگری» (همان که قدرت بر وی اعمال می شود) در نهایت به طور کامل به عنوان فردی عمل کننده به رسمیت شناخته و حفظ شود؛ و ثانیاً در برابر یک رابطه قدرت، مجموعه کاملی از پاسخ، واکنش ها، ‌نتایج و نوآوری های ممکن می تواند گشوده شود (Foucault 1982: 220).
این برداشت از قدرت، ایجاب می کند مناسبات قدرت را بیشتر به دیده «رویارویی راهبردها» (2) و کمتر به صورت منابع متعلق به یک بازیگر واحد تحلیل کنیم (Foucault 1982: 210-11).
در این حال، چگونه برداشت راهبردی فوکو از قدرت می تواند به ما کمک کند تا برخی از مشکلاتی را که در تفسیر نای از قدرت نرم مشخص ساختیم برطرف کنیم؟ پیش از آنکه به شکل مشروح تری به این مسئله بپردازیم شایسته است خاطرنشان سازیم که این دو تفسیر از قدرت، آن اندازه به هم شباهت دارند که تلاش برای یکپارچه سازی آنها ثمربخش جلوه کند. هم نای و هم فوکو در پی تشریح شکلی از قدرت بوده اند که دقیقاً به دلیل مبهم بودن اثراتش، مؤثر است. نای ارزش ایجاد رضایت نسبت به سیاست های خود از طریق اعمال قدرت نرم را البته نه به دلیل این که روش، اخلاقی تر از مثلاً‌ اعمال نیروی نظامی است (Nye 2007: 169-70) بلکه از آن رو که قدرت نرم شکل بسیار کارآمدی از قدرت است برجسته می سازد. فوکو هم گفته است که قدرت «تنها از آن رو قابل تحمل است که بخشی اساسی از خودش را پنهان می سازد. موفقیت آن بستگی به این دارد که چه اندازه می تواند سازوکارهای خودش را پنهان کند» (Foucault 1978: 86). وانگهی، هردوی این دانشمندان به تبیین شکلی از قدرت علاقه دارند که نه صرفاً‌ با مطرح ساختن مشوّق های مثبت و منفی در برابر سوژه قدرت بلکه به جای آن با تغییر دادن چگونگی دریافت و برداشت سوژه ها از جهانی که در آن به سر می برند عمل می کند. از دید نای (Nye 2008: 29) چنین کاری متضمن شکل دادن به ترجیحات سوژه هاست حال آنکه از دید فوکو (Foucault 1982) بدین منظور باید انواع معینی از سوژه ها را به وجود آورد. به دلیل چنین شباهت هایی است که در نظر گرفتن برداشت راهبردی فوکو از قدرت، نوید تکمیل مفهوم قدرت نرم و نه انکار آن را می دهد.
کارهای فوکو درباره قدرت، ما را از سرشت شکل های مناسباتی و ساختاری قدرت (از جمله جایگاهی که سوژه قدرت در هر یک از این دو شکل قدرت دارد) و نیز از رابطه میان این شکل های قدرت آگاه می سازد. چنین تفسیری از قدرت ما را وامی دارد تا کنشگری را برحسب جایگاهی که در مناسبات قدرت دارد در نظر بگیریم. تفسیر فوکو از قدرت به مثابه مناسبات زور، نکته ای را که شلینگ (Schelling 1980: 16) به شکلی متقاعدکننده مطرح ساخته است به زیبایی تفهیم می کند یعنی این حقیقت که باید راهبرد را به دیده تصمیمات به هم وابسته نگاه کنیم. این تلقی مانع از آن می شود که بتوانیم به لحاظ مفهومی منکر نقش سوژه قدرت شویم؛ برعکس، ‌موضوع تحلیل شایسته در اینجا رابطه میان راهبردهای چندین بازیگر است. راهبرد مؤثر غالباً (هرچند نه همیشه) ایجاب می کند که دست به پیش بینی بزنیم و سپس بکوشیم رفتار حریف مان را مشروط سازیم. در همین معناست که تمایزی که فوکو بین اعمال خشونت (مستقیم و فیزیکی) و اعمال قدرت قائل است موضوعیت می یابد. «رابطه خشونت (3) بر بدن یا اشیاء تأثیر می گذارد؛ زور می آورد، خم می کند، خرد می کند، از بین می برد، یا در را به روی همه امکانات می بندد» حال آنکه «ویژگی تعریف کننده رابطه قدرت (4) این است که نوعی اقدام است که مستقیماً و بی واسطه بر دیگران وارد نمی شود بلکه بر اقدامات شان اثر می گذارد: اقدامی اثرگذار بر اقدامی دیگر، بر اقدامات موجود یا بر اقداماتی که شاید در حال یا آینده صورت گیرند» (Foucault 1982: 220). اما بدین ترتیب باید متوجه باشیم که حتی برای قدرتمندان هم درگیر بودن در رابطه قدرت مستلزم «مشروط ساختن رابطه خود به رابطه دیگران» است (Schelling 1980: 15). این گفته از آن رو درست است که در مناسبات قدرت نمی توان سوژه ای را که عمل می کند به شکل نهایی یا کامل فراموش کرد.
شاید این سخن نسبتاً انتزاعی به نظر رسد ولی نتایج عملی دارد. نکته اصلی که در بالا مطرح ساختیم این است که موفقیت اعمال قدرت بنا به تعریف ایجاب می کند سوژه قدرت تصمیم بگیرد به شیوه ای سازگار با نیّت ما عمل کند. در همین برهه تصمیم است که سوژه قدرت به جای اینکه صرفاً کنش پذیر باشد کنشگر می شود. اهمیت این مسئله در آن است که می توان تصور کرد حتی مطرح ساختن شدیدترین تهدید هم منجر به اعمال قدرت موفقیت آمیزی نشود. برای نمونه اغلب فرض می کنیم تهدید کردن کسی به مرگ باعث می شود که امکان تصمیم گیری راستین برای او باقی نماند ولی برای درک خطا بودن چنین فرضی تنها کافی است وضعیت سربازی را در نظر بگیریم که مسئول یک ایست بازرسی است و با یک بمب گذار انتحاری روبه رو می شود. در چنین وضعیتی توانایی عمل سوژه قدرت کاملاً‌ آشکار می شود. وقتی به وضعیتی توجه می کنیم که در آن یک بازیگر درصدد برمی آید به جای اجبار،‌ با توسل به سازوکار جذب و جلب نظر اعمال قدرت کند مجال کنشگری سوژه قدرت حتی فراخ تر به نظر می رسد. جالب توجه اینکه توصیفاتی هم که فوکو (‎1982‎‎: 222‏‏ Foucault) از رابطه قدرت برحسب «رفتار بقاجویانه (5)»، «انگیزش متقابل (6)» و وضعیت «تحریک دائمی» (7) به دست داده است برای تشریح رابطه جذب و جلب نظر بسیار مناسب به نظر می رسد. در تلاش برای جذب و جلب نظر فردی دیگر، باید بکوشیم پیش بینی کنیم که وی چه چیزی را جذّاب می داند. به هم وابسته بودن این نوع کنشگری اینجا آشکار است. یکی می کوشد از طریق مشروط سازی رفتار خودش بر اساس انتظاراتی که درباره نحوه تفسیر دیگری از «جذابیت» دارد بر وی اعمال قدرت کند.
راهبردی بودن این تفسیر از کنشگری در صورتی آشکارتر می سشود که به مثال مسابقه کُشتی توجه کنیم. کلاوزویتس اشاره مشهوری به جنگ دارد که در آن جنگ را شبیه مسابقه کُشتی می داند زیرا در هر دو مورد با برخورد نیروها روبه رو هستیم. از سوی دیگر، اشاره فوکو به رفتار بقاجویانه که محور رابطه راهبردی قدرت را تشکیل می دهد «بر اساس اصطلاح یونانی ***) به معنی «نبرد» استوار است. بنابراین، اصطلاح یاد شده حاکی از رقابتی فیزیکی است که در آن حریف ها مانند مسابقه کشتی، نوعی راهبرد واکنش و طعنه زنی متقابل را در پیش می گیرند ([یادداشت مترجم انگلیسی] یادداشت Foucault 1962: 222 ،3). در چنین رقابتی به یقین می توان کنشگری یک کشتی گیر را مشخص ساخت ولی بدون اشاره به کشتی گیر دوم نمی توان تبیین یا شناخت کارآمدی از کنشگری به دست آورد. در چنین رقابتی اعمال توان و قدرت یک کشتی گیر در اساس به مقاومتی بستگی دارد که کنشگری کشتی گیر دوم پیش می آورد یا در واقع از آن شکل می پذیرد. باز هم آنچه در اینجا مشهود است وابستگی متقابل کنشگرانی است که درگیر این رقابت اند. بدین ترتیب با اینکه مسابقه کشتی لزوماً‌ نمونه ای از رفتار با حاصل جمع صفر است در این بستر هم باید اعمال قدرت را برحسب برخورد راهبردهای به هم وابسته تصور کنیم.
برداشت راهبردی از قدرت، درک ما را از ساختارهای اجتماعی هم تغییر می دهد. به طور کلی می توان ساختارهای اجتماعی را به صورت هنجارهایی بیناذهنی ناظر بر معنا تعریف کرد. به عبارت مشخص تر، در چارچوب مناسبات قدرت که برحسب «رویارویی راهبردها» تعریف شده است می توان ساختارهای اجتماعی را فراهم سازنده «عرصه ای» دانست که چنان راهبردهایی در بستر آنها بسط می یابد. در همین معناست که گوتزینی (Guzzini 2000) با الهام گرفتن از آثار پی یر بوردیو، برای یاد کردن از حوزه ای از رفتار سیاسی که به وسیله مجموعه های خاصی از ساختارها یا هنجارهای اجتماعی ایجاد شده است مفهوم «میدان» (8) را به کار می برد. بر این اساس، گوتزینی میدان ها را چنین تعریف می کند: «زمین های بازی که کنشگران راهبردهای فردی خود را در آنها فعلیت می بخشند و با بازی در آنها آشکارا قواعد بازی مشخصی را بازتولید می کنند» (Guzzini 2000: 166). کارین فیرکه (Fierke 1998: 17) با مدد گرفتن از مفهوم «بازی های زبانی» (9) ویتگنشتاین نکته مشابهی را مطرح می سازد و می گوید در چنین بازی هایی است که کنشگران دست به اقدام و مانور سیاسی راهبردی می زنند.
در اینجا به جاست به دو نکته توجه خاصی کنیم. از یک سو، باید این گونه هنجارها و قواعد را هم به چشم قیدوبندهایی دید که برخی شکل های رفتار را ممنوع می سازند و هم از سوی دیگر آنها را معنابخش برخی رفتارها دانست. از همین جهت است که می توان معنای این سخن فوکو را درک کرد که قدرت هم محدودکننده است و هم مولّد. برای نمونه، به یقین قواعد و هنجارهای کُشتی، آن دسته رفتارهایی را مقرر می دارند که یا رسماً ممنوع اعلام یا به طور غیررسمی بد شمرده شده اند. ولی در عین حال هنجارهای ناظر بر فنون، ‌حرکات و راهبردها به بازیکنان امکان می بخشند تا دست به رفتاری بزنند که می توان آن را کُشتی دانست. اگر به مثال جلب نظر جوانان در حیاط مدرسه بازگردیم می توانیم به شکل مشروح تری دریابیم که چرا هنجارهای اجتماعی ناظر بر مُد هم به الف امکان اعمال قدرت در رابطه اش با ب را می دهد و هم با تعیین معنای جذاب بودن، الف را محدود می سازد. به همین سان هنجارهایی هم که مشروعیت بین المللی را برحسب اصول لیبرالی و مردم سالارانه معین می سازند هم به ایالات متحده امکان عمل می بخشند و هم دست و بال آن را می بندند.
برداشتی که در اینجا از قدرت ساختاری به دست داده شده است با این اعتقاد نای هم تعارض دارد که ساختارهای اجتماعی نماینده منابعی هستند که یک کنشگر می تواند شبیه مالکیت و استفاده از ثروت یا نیروی نظامی، آنها را تصاحب کند و به کار برد (Nye 2004: 7). برخلاف اشیایی چون تانک که واقعیت مادی ملموسی دارند ساختارهای اجتماعی قابلیت تملک و تصاحب ندارند. ساختارهای اجتماعی از هنجارها و قواعد ناظر بر معنا تشکیل می یابند و از همین رو بیناذهنی (10) هستند. همان گونه که در ادامه خواهیم دید این شأن هستی شناختی، نتایج مهمی از حیث رابطه میان کنشگران و ساختارها دارد.
وانگهی، ساختارهای اجتماعی را چون بیناذهنی هستند یک بازیگر خاص نمی تواند به تملک و تصاحب خود درآورد. این درست است که همان گونه که دانشمندانی چون فوکو (Foucault 1989) و بوردیو (Bourdieu) کوشیده اند نشان دهند یکی از اثرات ساختارهای اجتماعی ایجاد تفاوت میان انواع سوژه ها و امکان بخشیدن به برخی به زیان دیگران است. برای نمونه، روشن است که هنجارهای ناظر بر منزلت و مشروعیت، به ایالات متحده بیش از برخی دیگر کشورها امکان و توانایی می بخشد. اما با اینکه ممکن است ساختارهای اجتماعی برخی را برتر از دیگران قرار دهند چون ذاتاً‌ با معنا پیوند دارد و معنا هم امری بیناذهنی است یک بازیگر خاص نمی تواند آنها را تملک و تصاحب کند (Guzzini 2005: 498). برعکس، این گونه ساختارهای اجتماعی از طریق رویّه های هر دو دسته کسانی تشکیل می یابند که در نتیجه تأثیر ساختارها برتری می یابند یا دچار محرومیت می شوند.
اگر برداشت راهبردی از قدرت به حل برخی مشکلات موجود در رابطه با تفسیرهای نای از شکل ها ی مناسباتی و ساختاری قدرت کمک کند به درک رابطه میان آنها هم کمک می کند. همان گونه که بالاتر گفتیم، این مسئله بالقوه یکی از مهم ترین جنبه های تفسیر نای از قدرت نرم است. مسئله دست کم تا آنجا که به نای مربوط می شود این است که چگونه سیاست گذاران ایالات متحده می توانند برخی ساختارهای اجتماعی را پدید آورند که آمریکا را به صورت یک دولت دارای جذابیت معرفی کنند و بدین ترتیب به ایالات متحده در بستر مناسباتش با دیگران امکان و توانایی ببخشند. نخستین گام برای پرداختن به این مسئله این است که باید شأن هستی شناختی ساختارهای اجتماعی را به شکل مشروح تری در نظر بگیریم. همان گونه که پیش از این گفتیم ساختارهای اجتماعی را می توان به دیده میدان (یا میدان هایی ) دید که راهبردهای (به هم وابسته) بازیگران در بستر آنها پیگیری می شود. این میدان،‌ تشکیل یافته از هنجارها و قواعدی بیناذهنی است که معنا را می سازند و از این طریق، بازیگران را قادر به درگیر شدن در مناسبات قدرت می کنند. اما اعمال چنین بازیگرانی در عین حال می تواند این ساختارهای اجتماعی را نوسازی کند و بدین ترتیب خود آنها و تأثیری را که ممکن است در آینده داشته باشند تغییر دهد. چنین چیزی از آن رو امکان پذیر است که ساختارهای اجتماعی هنجارهایی ناظر بر معنا هستند و خود معنا را هم به دلیل وابستگی که به زبان دارد نمی توان در نهایت تثبیت کرد (برای نمونه، نک Jackson 2005; Fierke 1998; Campbell 1998). به دلیل همین «نقش معنا» (11) ست که می توان ساختارهای اجتماعی - قواعد یا هنجارهایی که مثلاً‌ ناظر بر معنای جذاب بودن هستند را از نو تفسیر کرد و از نو ساخت.
قائل بودن به امکان پذیری تغییر بدین معنی نیست که ایجاد تغییر کار آسانی است. تغییر دادن یک ساختار اجتماعی مانند هنجار بین المللی ناظر بر جذابیت، مستلزم چیزی به مراتب بیشتر از صرف قصد فردی برای ایجاد تغییر است. در اینجا شایسته است به دو محدودیت اولیه ای که برای استعداد ایجاد تغییر وجود دارد اشاره کنیم. نخست، برای آنکه تلاش برای تغییر برخی قواعد، اهمیت اجتماعی پیدا کند و بدین ترتیب ما را متوجه محدودیت های ذاتی دست زدن به اقدام معنادار اجتماعی سازد باید دیگران هم آن را درک کنند. دوم، حتی به فرض درک چنین تلاشی، دیگران باید آن را بپذیرند. کوتاه سخن اینکه چون ساختارهای اجتماعی یا هنجارها بیناذهنی و نه ذهنی هستند تغییر آنها باید نه در سطح فردی بلکه در سطح اجتماعی صورت گیرد.
جالب توجه این که بین این ادعا درباره نقش معنا در ساختارهای اجتماعی و ادعایی که نظریه پردازان راهبردی درباره نقش ابهام و بلاتکلیفی در جنگ مطرح ساخته اند هم آوایی و شباهت معینی وجود دارد (Reid 2003a, 2003b). کلاوزویتس از جمله به دلیل تأکید بر اهمیت پیش بینی ناپذیری در جنگ شهرت دارد (Gray 1999: 94). به گفته کلاوزویتس، این همان «بازی بخت و احتمال است که در آن روح خلّاق «آزاد است پرسه زند» به نقل از Reid 2003b: 67). این بازی بخت و احتمال حتی در پهنه فیزیکی هم که جنگ در آن صورت می گیرد صدق می کند (Clausewitz 1976: 109; Luttwak 2001). اگر محوطه هایی که جنگ ها در آنها صورت می گیرند چنین استعدادی برای ابهام و بازتفسیر دارند ساختارهای اجتماعی هم که پهنه به نمایش درآمدن مناسبات قدرت هستند چنین اند. از این گذشته، رابطه رویارویی راهبردها که در مناسبات قدرت (یا جلب نظر) وجود دارد دلالت بر این دارد که معنا و بنابراین خود ساختارهای اجتماعی نمایانگر آن چیزی هستند که بر سرش می جنگیم و در عین حال‌، نحوه جنگیدن دو بازیگر را نیز تعیین می کنند.
اگر بخواهیم تفسیر محدودی را که در بالا از برداشت راهبردی درباره قدرت ارائه شد خلاصه کنیم می توانیم بگوییم که قدرت را باید نوعی رابطه (و نه داشته یک کنشگر) بدانیم. در چنین رابطه ای کنشگری وجود دارد البته نوعی خاصی از کنشگری. کنشگری یک بازیگر در رابطه قدرت نهایتاً بستگی به وجود و کنشگری همان بازیگری دارد که برای سهولت آن را سوژه قدرت می خوانیم. بر این اساس، حتی اگر تحلیل تجربی مان از قدرت را حول اعمال بازیگر خاصی متمرکز سازیم به دلیل به هم وابسته بودن مناسبات قدرت، تحلیل ما لزوماً به سوژه قدرت اشاره خواهد داشت. وانگهی، از آنجا که درصدد تحلیل ساختارهایی اجتماعی هستیم که از جمله به تعریف معنای جذاب بودن کمک می کنند باید به ابهام آلودگی ذاتی این ساختارهای اجتماعی و بازی بخت و احتمالی که چنین ابهامی پیش می آورد اذعان کنیم.

کاربست تفسیر راهبردی از قدرت نرم

پنهان نمی کنیم که تفسیری که در بخش پیشین از قدرت نرم به دست دادیم ناتمام است. در این بخش پایانی (و لزوماً مختصر) در پی آنیم که با بررسی اینکه چگونه کاربست این برداشت راهبردی از قدرت نرم می تواند به تلاش هایی که برای شناخت قدرت ایالات متحده صورت می دهیم کمک کند به این برداشت از قدرت وضوح بیشتری که لازم دارد ببخشیم.
نخستین مزیتی که قبول برداشت راهبردی از قدرت دارد به شناخت ما از وجه مناسباتی قدرت مربوط می شود. دقیق تر بگوییم، برداشت راهبردی از قدرت به ما کمک می کند از این خطای رایج که قدرت را چیزی قابل تملک توسط دولت هایی چون ایالات متحده فرض می کنند دور بمانیم. نای کمتر از بسیاری افراد دیگری که مرتکب این خطا می شوند دچار آن است (برای نمونه، نک،. Mead 2004; Joffe 2006) اما این خطا گهگاه به آثار او هم راه پیدا می کند. این امر می تواند نتیجه عزم او برای بسط برداشتی کنشگرپایه از قدرت نرم باشد که با نیازهای عملی سیاست گذاران بخواند. نای در بحث از جزئیات مشخص سیاست خارجی واشنگتن مانند وجوه مربوط به استفاده آمریکا از دیپلماسی عمومی،‌ به پابرجاترین شکلی از این خطا دوری می جوید (Nye 2004: 105-25). اما سایر جنبه های کار او به ویژه آثاری که وی در آنها درصدد «سنجش» قدرت ایالات متحده نسبت به دیگران برمی آید کمتر مصون از این خطاست (Nye 2002: 17-35, 2004: ch. 3). در چنین مواقعی نای بیش از همه به تلقی قدرت چونان چیزی قابل تملک توسط کنشگران نزدیک می شود.
پس نظریه قدرت به مثابه یک داشته چه مشکلی دارد؟ ساده بگوییم، هرچه بیشتر قدرت را به دیده داشته ای متعلق به بازیگران بنگریم احتمال بیشتری دارد که در گام بعد درصدد مشخص ساختن آن ویژگی ها یا منابعی برآییم که یک بازیگر را قدرتمند می سازد. اینجا با خطری دووجهی روبه روییم. نخست، ‌یکسان انگاشتن قدرت با برخی منابع به معنی تداوم بخشیدن به همان «مغالطه مستعار منه» است که پژوهندگان (از جمله نای) بارها نسبت به آن هشدار داده اند (Reus-Smit 2004: 50-1). مشکلی که اینجا وجود دارد آشکار است؛ بازیگرانی که منابع قدرت عظیمی دارند همواره بر دیگران اعمال قدرت نمی کنند یعنی نمی توانند آنها را وادار به انجام همان کاری کنند که خودشان می خواهند انجام شود. دوم، این فرض که قدرت، داشته ای متعلق به یک بازیگر است دلالت بر آن دارد که تنها با بررسی کارهایی که ایالات متحده انجام می دهد و حتی بدون در نظر گرفتن اینکه قدرت ایالات متحده بر چه کسی اعمال می شود می توان اعمال قدرت این کشور را به درستی ارزیابی کرد. آنان که به قصد بهبود بخشیدن به سیاست خارجی ایالات متحده به تحلیل قدرت این کشور می پردازند بهتر است به این هشدار کالین گری توجه داشته باشند که «تاریخ راهبردی نشان دهنده رواج خطای نادیده گرفتن دشمن است» (Gray 1999: 18-19).
گرچه خطاهایی که در بالا بررسی کردیم در عناصری از آثار نای درباره قدرت نرم هویداست در نوشته هایی که برخی پژوهندگان نومحافظه کار پس از پایان جنگ سرد روی کاغذ آورده اند به شکل عریان تری مشاهده می شود. برای نمونه، از تلقی قدرت به مثابه یک داشته چه برداشت قوی تری از این سخن استیون بروکز و ویلیام وولفورث که قدرت آمریکا نمایانگر «مشت آهنینی » است که واشنگتن در اختیار دارد (Brooks and Wohlforth 2002: 33) می توان به دست آورد؟ در عین حال، کار آنها نمونه ای از تحقیقاتی است که دچار «مغالطه مستعار منه» هستند؛‌ در کُنه مقاله آنها تلاشی برای اندازه گیری قدرت ایالات متحده بر اساس منابع مختلفی که این کشور در اختیار دارد مشاهده می شود. محدودیت های چنین رویکردی هنگامی بی درنگ آشکار می شود که ستایش تقریباً سبک سرانه ای را که در این مقاله به وضوح از برتری نظامی آمریکا به عمل آمده با چالش های بسیار واقعی که ارتش آمریکا در تلاش هایش برای ایجاد عراقی باثبات فراروی خود یافته است مقایسه کنیم (Herring and Rangwala 2004; Baker and Hamilton 2006). وانگهی، غفلت از سرشت مناسباتی قدرت و مشکلات ناشی از این غفلت را در هیچ جا روشن تر از نوشته هایی که نومحافظه کاران درباره جست و جوی برتری دارند نمی توان به چشم دید. این ادعا که قدرت ایالات متحده صرفاً وسیله پیگیری سیاست خارجی نیست بلکه هدفی هم هست که از طریق سیاست خارجی پیگیری می شود به عریان ترین شکلی نشان از بدفهمی مفهوم قدرت دارد. بر این اساس ،‌دعوتی هم که پژوهندگانی چون چارلز کراتامر (Krauthammer 1990/91) و ویلیام کریستول و رابرت کاگان (Kristol and Kagan 1996) برای تعقیب و حفظ شرایط تک قطبی به عمل می آورند این واقعیت را نادیده می گیرد که قدرت در بستر روابط اعمال می شود و صرفاً داشته بازیگران نیست.
قبول برداشت راهبردی از قدرت به ما کمک می کند تا از مشکلاتی که پیش از این خاطرنشان ساختیم دور بمانیم زیرا این برداشت ایجاب می کند رابطه قدرتی را که میان کنشگر و سوژه وجود دارد در نظر بگیریم. این رابطه را هم بهتر از همه می توان برحسب رویارویی راهبردهای به هم وابسته مشخص ساخت. اعتراف به این وابستگی متقابل، موقتی و برای القای برابری نسبی نیست. بدین ترتیب وقتی می گوییم تحلیل ما درباره قدرت ایالات متحده باید سوژه این قدرت را هم مدنظر داشته باشد ادعایی اخلاقی درباره حقوق دیگران مطرح نمی سازیم بلکه سخن ما ادعایی عملی است دایر بر اینکه هر اندازه این واقعیت را بیشتر نادیده بگیریم که دیگری هم کنشگری قادر به عمل کردن است احتمالاً در اعمال قدرت بر وی کمتر کامیاب خواهیم بود. چنین رویکردی ما را از طرح ادعاهای کلی درباره برتری، سلطه با تفوق ایالات متحده دور، و به تحلیل مناسبات مشخص و نیز راهبردهایی (به هم وابسته) که ایالات متحده در دل آن مناسبات پیگیری می کند نزدیک می سازد.
دومین مزیت برداشت راهبردی از قدرت به شناخت ما از شکل های ساختاری قدرت مربوط می شود. چنین شناختی از قدرت، مستلزم انکار این تلقی است که یک کنشگر خاص می تواند ساختارها یا هنجارهای اجتماعی را به تملک و تسخیر خود درآورد. به یاد آوریم که نای می گوید ارزش های جهان شمولی چون ارزش های ناظر بر مردم سالاری، منابع ایالات متحده هستند (Nye 2004: 11). گرچه وی در ادامه این سخن خود را تعدیل می کند می توانیم بلافاصله شباهت های موجود میان این ادعا و دعوی کریستول و کاگان را که مدافع ترویج اصول آمریکایی مردم سالاری، بازارهای آزاد و احترام به آزادی هستند (Kristol and Kagan 1996: 27) تشخیص دهیم. کریس رئوس اسمیت با اشاره به واکنش های رهبران هند در برابر تلاش های انگلستان برای ترویج همین اصول،‌ خطاهای این نگرش را برجسته می سازد: «آنان اندیشه های لیبرالیسم و مردم سالاری را که در قلب امپراتوری جای داشتند برگرفتند و آنها را به امپریالیسم ستیزی و ملت گرایی تبدیل کردند» (Reus - Smit 2004: 55). برداشت راهبردی از قدرت، ‌ما را وامی دارد تا بیناذهنی و نه ذهنی بودن ساختارهای اجتماعی مانند هنجارها و ارزش ها را دریابیم. ما را تشویق می کند تا به جای توجه دربست به چگونگی سود رساندن برخی ساختارها به بازیگرانی معین، ببینیم چگونه اعمال چندین بازیگر به ایجاد ساختارهای معین کمک می کند.
از این گذشته، برداشت راهبردی از قدرت ترغیب مان می کند تا از ثابت یا طبیعی پنداشتن ساختارها نیز دوری کنیم. بازهم اگر به یاد آوریم که نای گفته است مسلّم انگاشتن جذابیت (تقریباً) جهانی مردم سالاری، منطقی است می توانیم شباهت های موجود میان نگرش او و نزدیکان دولت بوش را که مدعی جهان شمول بودن ارزش های آمریکایی به لحاظ سرشت خاص شان هستند (برای نمونه،‌ نک. Rice 2000: 49) تشخیص دهیم. خطر بزرگ چنین فرضی آن است که با غفلت از ساخته و پرداخته جامعه بدون ساختارهای اجتماعی،‌ توانایی ما را برای تصور مقاومت در برابر چنین ساختارهایی یا چگونگی فائق آمدن بر چنین مقاومتی محدود می سازد. این خطر آشکارتر از همه در رابطه با تجربیات اولیه دولت بوش در زمینه ترویج مردم سالاری در عراق مشهود بوده است؛ از آنجا که اعضای این دولت غالباً‌ مدعی مقبولیت جهانی برخی ارزش ها بودند به لحاظ مفهومی مجال چندانی برای برنامه ریزی به منظور ترویج چنین ارزش هایی در عراق وجود نداشت (Fukuyama 2006: 115) برداشت راهبردی از قدرت،‌ ساختارهای اجتماعی را همچون عرصه وقوع رقابت های سیاسی جلوه می دهد. اما نکته بسیار مهم این است که به دلیل نقش معنا که در ذات ساختارهای بیناذهنی جریان دارد نمی توان این عرصه ها را طبیعی یا لزوماً همیشگی دانست. بنابراین در حالی که ساختارهای اجتماعی می توانند اعمال برخی بازیگران را تعیین و تنظیم کنند همان بازیگران می توانند این ساختارها را به چالش بکشند، بازتفسیر کنند و از نو ساخته و پرداخته شان کنند. به جای بازشناسی صرف وجود ساختارهای اجتماعی برجسته، برداشت راهبردی از قدرت ما را ترغیب می کند که بپرسیم چگونه ساختارهای معین قدرتمند می شوند، ‌برای ترویج چنین ساختارهایی از چه رویّه هایی می توان مدد گرفت، و کجا و چگونه چنین ساختارهایی به چالش کشیده شده اند یا می توانند با چالش روبه رو شوند.
اگر برداشت راهبردی از قدرت به ما کمک می کند از این مشکلات مشخص دوری جوییم لحن آن نیز با تفسیرهای رایج درباره قدرت تفاوت دارد. قبول برداشت راهبردی از قدرت ایجاب می کند که هم تحلیل گر قدرت و هم دست اندرکاران سیاست خارجی فروتن باشند. به مجردی که قدرت مناسباتی را برحسب رویارویی راهبردهای به هم وابسته شناختیم چاره ای جز این نداریم که هم به نارسا بودن اندازه گیری های ساده انگارانه قدرت برحسب منابع بازیگران خاص اعتراف کنیم و هم به چالش های بالقوه ای که تحلیل مناسبات پیچیده و مشخص قدرت به همراه دارد. به همین سان، هنگام تلاش برای تحلیل تأثیرات ساختارهای اجتماعی (مانند هنجارهای ناظر بر معنای جذاب بودن) نیز باید به توانایی بالقوه ای که بازیگران برای به چالش کشیدن و از نوساختن آن ساختارها دارند و از این طریق می توانند تحلیل ما را درباره آنها زائد سازند اعتراف کنیم. در تحلیلی که از قدرت به عمل می آوریم فروتنی نه به دلیل برتری اخلاقی چنین موضعی بر تکبر، بلکه از آن رو اهمیت اساسی دارد که ضرورتی عملی هنگام شناخت درست قدرت است. اگر به برداشت نای از قدرت نرم بازگردیم شایان توجه است که در آثار او نیز دقیقاً‌ همین احساس فروتنی وجود دارد. این فروتنی، نقطه قوت واقعی آثار اوست. از این گذشته تأییدی است بر امکان دستیابی به هدفی که در این فصل دنبال می کردیم یعنی نقد و تکمیل برداشت نای از قدرت نرم به جای کنار گذاشتن آن.

پی نوشت ها :

1. juridical
2. antagonism of strategies
3. relationship of violence
4. relationship of power
5. agonism
6. reciprocal incitation
7. permanent provocation
8. field
9. language games
10. intersubjective
11.play of meaning

منبع: قدرت نرم و سیاست خارجی ایالات متحده

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما