نویسنده: حامد اهور
یادداشتی برای ادبیات دفاع مقدس
جنگ با همه ی ناراستی ها و ناخوشی هایش، عرصه ی پروازهای بلندی است که جز در آسمان دفاع ممکن نیست، عرصه ای که اگر نباشد چه بسا بعضی بزرگی ها تا همیشه ناپدید می ماند. این جاست که قلم و قدم در مقابل سروهای ستبری خوش، سر فرود می آورد که از خاک دفاع سر بر آورده اند. سروهایی که طاق آسمان دنیا بر بلندایشان کوتاه می نماید.گفتیم که تصویر جنگ در چشم هر انسانی جانکاه است. حالا حساب کنید که اگر در این میان طبعی لطیف و شاعرانه به جنگی ( دفاعی) بزرگ فرا خوانده شود، از تلاقی این آب و آتش چه پدید خواهد آمد؟ طبعی که گِل شدن آب را ظلمی به جان زاغکی تشنه می داند و دلش از جان دادن موری می گیرد، حالا زیر تابوت کشتگان هم میهنش، چشم در چشم سربازان زخم خورده شهرش و پای ویرانه های سرپناه کودکان روستایش، بربوم زخمی روحش چه خواهد کشید؟ این حس، شاید هزار بار کشنده تر از زهر بمب های شیمیایی و زخم ترکش های غُرّاتی باشد که سینه ی همبازی های کودکی اش را شکافته است. ملغمه ای نفس گیر، از بغض و درد و مویه که با احساسی عمیق در آمیخته و سینه ی روحش را خراشیده است.
آن چه نگارنده بخاطر و به احترام آن قلم برداشته است، نه شعرهای خوش آهنگ، که هنرمند شاعری است که - با همه ی لطافت طبعی که زخم دیدن را برایش بسی دشوارتر می کند- مردانه پا به میدان کشفی جانگداز می گذارد که بیگمان اگر جانش را نستاند او را به بغضی کُشنده خواهد نشاند. شاعری که به اعتبار رسالت شاعری اش، نمی تواند در پای آتشفشان خون و آتش، خاموش باشد.
ادبیات دفاع مقدس، نه مرهون این هنرمندان که فرزند زخم و بغض آن هاست، وقتی حرف دفاع است، هرکه با هرچه دارد به میدان می آید و در این میان، در گرماگرم دفاع، بر پشت و پهلوی جنگ می کوبد. هیجانی اینچنین، گاهی به زبانی بُرّا و گاهی به پرخاشی حماسه آسا می انجامد که در عین حماسی بودن بغضی عمیق را در قطار کلماتش پنهان کرده است. سنخی از بیان که شاید بتوان آن را "رجز مویه" نامید.
در واویلای جنگ- که بهت و انفعال، قُوت غالب مردمان است - شاعر، کمر به کشف هایی می بندد که گاه خیلی جلوتر از خط مقدم دفاع است. کشف هایی که برایشان باید از آتشبارها و میدان های مین زمین گذشت و چه بسا بخاطرشان خون خورد و زخم دید، حالا او در جایی ایستاده است که رد پای هیچ کس جز او را به خود ندیده است. جایی بالاتر از لنز دوربین ها، میکروفون صدابردارها و حتی شاید دیدگان دیده بان ها و تدابیر رزمی فرماندهان. جایی میان زمین و آسمان، با چشمی که هیچ کس دیگر را یارای دیدن آن چه می بیند نیست. آری؛ جایی که با چشم های کشف یافته و یا - به قول آن عاشق- راهی که با کفش های مکاشفه سپرده است.
در فرصت هایی این چنین که مجالی برای پاس داشت خدمتی آن چنان بزرگ، فراهم می شود، نام ها و مقام هایی در ذهن آدم چرخ می زند که هرکدام به جای خود، خطی از ادبیات خونرنگ دفاع مقدس را نگاشته اند. از نوسرایان نوحه پرداز، تا تئوریسین ها و شعرای جریان ساز. در این میان اما عده ای هستند که به حساب ما سهمی بزرگ و تأثیری بیشتر در جریان سازی و توضیح نظری این مرام - که همانا مرام شاعران دردمند و با تفاوت ! است - داشته اند و نامشان با ادبیات دفاع و پس از دفاع عجین شده است.
در این مختصر، به احترام چشم های زلالی که منظره ی سبز امروز، به اعتبار اشک های آن ها پیش روی ماست، گشتی کوتاه در زندگی دنیایی چهار دلداده می زنیم تنها به این امید که در روز دستگیری، به دست دوستان شهید شان، از ما هم دستی بگیرند:
قیصر امین پور
نخلی که در سال سی و هشت از خاک خوزستان سر برآورد. صرف عمری کوتاه در دانش آموزی طبابت و علوم اجتماعی کافر بود تا بداند رسالت او این است که روزی ادب پارسی به او افتخار کند. معلمی در دانشگاه و دبیری شعر مخصوصاً در حوزه ی کودک، روح او را می نواخت؛ آن چنان که می شد رضایت و حظ وافری که می برد را از چشم هایش خواند. قیصر آموخت و آموزاند و نوشته های شاعرانه و شعرهای عالمانه اش بیش از شمارگان و تیراژ نشر، در قلب مشتاقان منتشر شد. شعر قیصر از حدود سال های دفاع عبور کرد و در روزهای پس از جنگ کوشید تا دفاع را برای کوچکترها تعریف کند تا برای خودشان قیصری بشوند.او مثل دیگرانی که هنوز هوای خنکای بهشتی شراب دفاع را در سر دارند، گاهی حسرتی را می سرود که گویی گدازه های واژگان را، از هرم سینه اش بر صفحه ی دفتر زخمی اش می ریخت. حرف هایی آشنا و جانگداز.
قیصر درباره ی ادبیات بسیار می کوشید آن چنان که اشاره به تمام کوشش های او - مثل حضور در حلقه ی حوزه ی هنری، نویسندگی و تأسیس نشریات و... در مقال حاضر نمی گنجد. رساله ی سنت و نوآوری در شعر معاصر و کتاب شعر و کودکی، از جمله نگرش های نو به شعر در روزگار ماست و از جمله آثار اوست؛ ظهر روز دهم، به قول پرستو، تنفس صبح، در کوچه ی آفتاب، منظومه ی روز دهم، توفان در پرانتز، بی بال پریدن گل ها همه آفتاب گردانند و...
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دیگر به پایی نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
اگر خنجر دوستان گُرده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
***
خوشا چون سروها استادنی سبز
خوشا چون برگ ها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی، مردنی سرخ
خوشا در فصل دیگر زادنی سبز...
***
بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم
سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم
شبی به حلقه ی درگاه دوست دل بندیم
اگر چه وانکند، دست کم دری بزنیم
تمام حجم قفس را شناختیم، بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم
به اشک خویش بشوییم آسمان را
زخون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم
اگرچه نیت خوبی است زیستن اما
خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم
سید حسن حسینی
در سال هزار و سیصد وسی و پنج، از چشمه ی سلسبیل تهران، و از سلاله ی نبی مکرم (ص) پا بر خاک نهاد و مثل همرزمش قیصر امین پور پس از گشتی کوتاه به سراغ ادبیات فارسی آمد. سید، فرزند دفاع بود اما برای دفاع مرزی نمی شناخت. آن چه کوچک ترهایی مثل من باید از او بیاموزند این است که اگر با همه ی وجودت دفاع کنی، همه ی وجودت اسلحه می شود.سید حسن حسینی، به هزار زبان فقط و فقط یک حرف می زد. از زبان طنز تا زبان شناسی حافظ و سبک شناسی قرآن، هر جا مجالی بود از دفاع قلم می زد و این هنری آموختنی است. تأسیس حوزه اندیشه و هنر اسلامی به همراه سرآمدانی از متفکران دردمند در طلیعه ی انقلاب اسلامی و پیش از آغاز جنگ، گواه همین است که می شود همه ی وجود آدمی دفاع باشد.
آن چه می شود درباره ی نوشته هایش گفت شاید این است که همه دلنشینند. همصدا با حلق اسماعیل، براده ها، بیدل، سپهری و سبک هندی، گنجشک و جبرئیل، مشت در نمای درشت، گزیده ی شعر جنگ و دفاع مقدس، نوش داروی طرح ژنریک، طلسم سنگ، شقایق نامه، در ملکوت سکوت، حمام روح، از شرابه های روسری مادرم و سفرنامه ی گردباد از جمله آثار سید هستند.
***
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می شوم
نگهبانی دست مرا می گیرد
و به سمت بهشت می برد
به غرفه های ستاره و گل
قدم می نهم
جام های بهشتی
یک بار مصرف است
سیگاری روشن می کنم
و خاکسترش را در ملکوت می تکانم
سکوت می شکند
مؤمنان از زیارت هم جا می خورند
جام پنجره ها
لبریز از سوال.
روی دست کنجکاوی ها چرکین می شود
فرشته ی من ساعت می زند
و نگهبان بدون اطلاع قبلی
از پیروزی شیعیان جنوب لبنان
حراست می کند
ایندرال، آدرنالین، منشاوی، آرنولد..
خسته ام از بازیگوشی
میان خیابان
و عبور از خط کشی های منطقه دار
هستی
حس می کنم حوصله ی مرا ندارد
در کنار ستاره و گل
سرم به چارچوب های خیالی می خورد
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می شوم
و در حاشیه میدان شهدا
فرشته ی جوانی در دل آه می کشد
و آروزهای گرسنه ی مرا بدرقه می کند...
***
در جایگاه تنگ فراموشی
در خواب سرد زنگ
فرو بودم
دستی مرا کشید
با خون خصم
دستی مرا جلا داد
من
شمشیر باستانی شرقم
اصحاب آفتاب بر قبضه ی قدیمی من کندند:
«یاران مصطفی
شمشیر زرنگار
حمایل نمی کنند...»
من
شمشیر باستانی شرقم:
پرورده ی مصاف
بی راز از غلاف!
***
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با مرگ نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت!
نصرالله مردانی
هر وقت اسم او را می شنوم، چهره اش به خاطرم خطور می کند اما نه یادم می آید که بچه ی سال بیست و شش کازرون است، نه این که کارمند بانک بود و با انقلاب، نیروی فرهنگی سپاه شد و برای تدوین ادبیات انقلاب اسلامی با آموزش و پرورش و ارشاد و جهاد دانشگاهی همقدم بود و نه حتی این که چقدر به گردن ادبیات دفاع امروز ما حق دارد. فقط این یادم می آید که در ایامی که تازه راه کربلا باز شده بود کربلایی شد و در کربلای عاشقان مرغ روحش را به آسمان سپرد و زیارتش با زیارت صاحب قبه ی استجابت مهر قبولی خورد. مدال جان دادن در کربلا، همیشه حسرتی بزرگ برای من و آیتی بزرگ برای دلدادگی اوست. حالا من، واژه واژه اعتراف می کنم که او بی سر و بی دست و پا در خواب خون رقصیده است:***
من واژگون من واژگون من واژگون رقصیده ام
من بی سرو بی دست وپا در خواب خون رقصیده ام
منظومه ای از آتشم، آتشفشانی سرکِشم
در کهکشانی بی نشان خورشیدگون رقصیده ام
میلاد بی آغاز من هرگز نمی داند کسی
من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیده ام
فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من
این سان که با فرداییان در خون کنون رقصیده ام
ای عاقلان در عاشقی دیوانه می باید شدن
من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیده ام
میلاد دانایی منم، پرواز بینایی منم
من در عروجی جاودان از حد فزون رقصیده ام...
***
بوی گندم بوی باران می دهی
بوی عطر تازه ی نان می دهی
بوی دریا بوی ساحل بوی موج
بوی ابر و باد و باران می دهی
بوی گلگون جامگان سربدار
بوی مردی بوی ایمان می دهی
بوی عاشورای خونین حسین
بوی گلزار شهیدان می دهی
بوی باغ خرم گلدسته ها
بوی مسجد بوی قرآن می دهی
بوی پایان زمان انتظار
بوی آن خورشید پنهان می دهی
سلمان هراتی
فروردین های شمال همیشه دیدنی است، فروردین سال سی و هشت مرزدشت تنکابن، شهری که نامش با مردی و رادمری عجین است - مسافری داشت که به احترام افتخار مسلمانان ایران، سلمان نام گرفت.سلمان هراتی، هنر خواند و معلم شد. او را شاید بتوان در یک کلمه، شاعری بی پیرایه و ساده نوشت که مثل تک درختی آرام و استوار، از هویت زندگی در سایه ی تعهد و دفاع، دفاع می کند.
به قول یکی از دوستان نویسنده، سلمان از ایرانی می گوید که میزبان امام بوده، اسم خیابان هایش را شهیدان برگزیده اند، بهشت زهرایی دارد که آبروی زمین است و- به خاطر جنگ - چندین تابستان است که در خون و آفتاب می رقصد؛ نه ایرانی که اخوان در " تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم" می سراید، نه ایران ادیب الممالک فراهانی و نه ایران های دیگری که دیگران سروده اند...
در نگاه بی پیرایه ی سلمان، همه چیز آزادانه جان می گیرد و از منظری دیده می شود که به کار دفاع بیاید. به خاطر معرفتی به درک نیامده دلتنگ جبهه است و وطن را سیدی بزرگوار می داند و همان طور که در ابتدای این یادنامه آمد چون عمیق تر می بیند، لاجرم عمیق تر هم درد می کشد. دفترهای شعر از آسمان سبز، دری به خانه ی خورشید و از این ستاره تا آن ستاره را او به ما هدیه داده است.
***
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زهره ی دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه ی زیبا شدن نداشت...
***
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشد در دشت آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است این جا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند ای دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا جای قرار من و تو
احمد زارعی
احمد را باید شمعی نوشت که آب شدن را سرنوشت خود می خواست. مردی که در سال سی و هشت از شهر زعفرانی قائنات آمد تا نگاه ما را طعم و رنگی زعفرانی بدهد. در سه سالگی مشهدی شد. او هم طبابت را به هوای ادبیات رها کرد و از همان سال های قبل از قیام، دفاع را آموخت و آغاز کرد. فرق احمد زارعی با بقیه شاید در این است که دفاع او در شهر و دانشگاهی پا گرفت که - به قول خودش - مذهبش در آن بسیار غریب بود. خبرنگاری هم کرده بود و بخاطر همین یکبار منافقان دست و پایش را شکسته بودند. آن قدر دلگرم بود و دلگرمی می داد که مادر شهدا او را به نام شهیدشان صدا می زدند.در شورای فرماندهی کردستان، همرزم شهیدان همت و صیاد شیرازی و در آموزش و پرورش، سپاه سازمان پیشمرگان و... فعال بود اما تا قبل از ازدواجش حتی حقوق هم نمی گرفت. همسرش می گوید کوهی بود که در دلش دریا داشت. مردی که کوموله ها برای سرش یک میلیون تومان آن روزها! جایزه گذاشته بودند. وقت مطالعه چنان غرق در کتاب می شد که فقط نوای اذان می توانست از بوستان دانشوران بیرونش بکشد.
زبان احمد زارعی زبان فرمانده ای زخم دیده و شاعر است، چنان که با لهجه ی خودش در دلمویه ای به شهید محمد جهان آرا می گوید:
شهیدم! محمد! برادر! منم!
که در شهر خونین قدم می زنم
احمد با خودش از حلبچه خاطره آورده بود، که گاه سرفه ها خاطراتش را به یاد همه می آورد و روزی همان خاطره ها او را با خود بردند.
***
خورشید شعر می دمد ای ماه، رو بگیر
چون اشک از زلال دلم آبرو بگیر
خون شهید می چکد از واژه های من
هنگام گوش کردن شعرم وضو بگیر
***
نه چپ و نه راست این منم برابر تو
به چشم من بنگر این منم برادر تو
منم بسیج که ایمان انقلاب منم
پیام سرخ شهیدان انقلاب منم
نه مادرم نه مردد به حق یقین دارم
نه کافرم نه منافق که درد دین دارم
مگر قرار نشد سر به انقلاب دهیم
مگر قرار نشد دل به انقلاب دهیم
مگر قرار نشد از میان خون گذریم
زتیغ زار بلا با سر جنون گذریم
به جان آن لحظاتی که عهد خون بستیم
بر آن قرار اگر نیستید ما هستیم
...
روحشان شاد
منبع: نشریه کوله بار شماره 8