جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی
ترجمه ی باجلان فرخی
برخی از مشهورترین افسانههای آفریقایی قصههای اخلاقی –Fable -است که به زندگی حیوانات مربوط میشود. این قصهها گویای رابطه نزدیک انسان و طبیعت و تصویر حیوانات با احساسات انسانی است. برخی از این قصهها کاملاً خیالی و برخی دیگر قصههایی است که خاستگاه آن در آروزهای انسان نهفته است. بسیاری از این قصهها از گونه قصههای کیپلینگ [داستان نویس بریتانیائی] دارای شکل خاص خویش و نزد عامه مشهورند. این گونه قصههای آفریقایی غالباً توضیحی است: زیبایی پر خروس از چیست؟ چرا قوچ به هنگام غرش تندر سم برزمین میکوبد؟ چگونه بز حیوانی اهلی شد، چرا خفاش به هنگام استراحت خود را از پا میآویزد و شبها پرواز میکند؟ چرا تمساح در آب خفه نمیشود؟ چرا پشه در جنگل زندگی میکند؟ چرا وزغ خود را باد می کندو به غار و غور میپردازد؟ چرا بزمجه سر خود را تکان میدهد و بالا و پایین میپرد؟ چرا سر آفتابپرست مربع شکل است؟، چرا مارپوست میاندازد؟ چرا فیلها در جنگل زندگی میکنند؟ چرا گنجشکها گاهی میان دود پرواز میکنند؟ چرا عنکبوت مو ندارد؟ چرا پاهای فیل نسبت به جثه او کوچک است؟ و چگونه دو طوطی قرمز شد.
آتش پلنگ را گفت از آنجا که او را یارای راه رفتن نیست بهتر است پلنگ برگ فرشی از خانه خود تا خانه آتش بگستراند وراه آمدن آتش را هموار سازد. پلنگ به خانه رفت و از زن خواست که کف اتاقها را با برگ بپوشاند و خود خانه خویش تا خانه آتش را با برگ پوشانید. زن و شوهر خانه را آراستند و منتظر آمدن آتش نشستند. پلنگ و زنش در خانه بودند که صدای غرش باد و کوبه در بلند شد. پلنگ به جانب در رفت و آتش را بر درگاه دید. آتش با پنجههای آتشین تن پلنگ و همسرش را لمس کرد و پلنگ نر و ماده خود را از پنجره به بیرون افکندند و پا به فرار نهادند. خانه پلنگ در آتش سوخت و ویران شد و چنین است که از آن روزگار تا به حال داغ اثر انگشتان آتش بر تن پلنگ مانده است و پلنگ را خال خالی میبینیم.
پس بز سرخ کوهی نزد بز آمد و از او پرسید چرا در لایروبی شرکت نجسته است، و بز گفت بزغالهای نر زائیده است. بز کوهی پرسید: پدر چه کسی در قالب بزغاله تولد یافته است؟ وبز گفت پدر تو، و بز سرخ کوهی بز را رها کرد و رفت. بسیاری از حیوانات جدای از هم نزد بز آمدند و بز هر یک را گفت که خویشی از آنان در غالب بزغاله تولد یافته است و هر یک به راه خود رفتند. نوبت پلنگ رسید. از پاسخ بز به شک افتاد و خود را در گوشهای پنهان کرد و شنید که بز به دو حیوان دو پاسخ متفاوت داد. پس پلنگ نزد بز رفت و از او پرسید مادر چه کسی تولد یافته است؟ و بز به گمان آن که مادر پلنگ مرده است گفت مادر تو، اما پلنگ که پدرش مرده بود گفت شاید پدرم دیگر بار تولد یافته است و بز که از پاسخ دادن بازمانده بود در برابر پلنگ تعظیم کرد. پلنگ غرید و خود را آماده جستن بر روی بز میکرد که بز گریخت و به سرعت خود را به روستایی رسانید و به انسانها پناه برد. پلنگ از تعقیب بز دست برداشت، اما هر گاه بزی را خارج از روستا بینید از هم میدرد.
در مناطق جنگلی عنکبوت، یا به گفته سیاهان آمریکایی آنانسی در نقش حیوانات زیرک نمایان میشود. در این قصهها موجودات ناتوان اما حیله گر بر درندگان بزرگتر و مقتدر اما احمق پیروز میشوند. شاید این موجودات در قصههای مردمان همانا انسانهای عادی ستمدیده از فرمانروایان ستمگر یا فاتحان بیگانهاند که در این قصهها در نقش خرگوش صحرایی یا عنکبوت زیرک نمایان میشوند تا از فرادستان انتقام بگیرند. برای این مردمان تحقیر پلیس یا دولت شادی بزرگی است و همیشه موجب خنده شنوندگانی است که در روستا در پرتو ماه به این قصهها گوش میدهند. اما در پی این شادیها گاه غمی نیز وجود دارد و آن زمانی است که خرگوش در دامی گرفتار میشود یا توسط قدرتمندان تنبیه میشود.
زن آبی فراهم آورد و عنکبوت سروتن را شست. چندین و چند روز همین ماجرا تکرار شد تا زمان برداشت محصول فرا رسید. زن عنکبوت را گفت موقع برداشت محصول است و مرد عازم مزرعه شد. عنکبوت هر روز به مزارع همسایگان میرفت و مقداری از بادام زمینیهای آنها را میدزدید. چندین و چند روز عنکبوت این کار را تکرار کرد و سرانجام همسایهها او را زیر نظر گرفتند و از ماجرا آگاه شدند.
پس همسایهها دامی در راه عنکبوت نهادند، از صمغ چسبناک کائوچو تندیس دختری ساختند و دامدختر را کنار مزرعه قرار دادند. عنکبوت فردا برای دزدی به مزرعه همسایه رفت که دختری زیبا را دید که گردنی بلند و سینهای برجسته داشت. عنکبوت نزدیک رفت و دستی به سینه دختر کشید و دست کشیدن همان بود و چسبیدن دست به سینه دختر همان. عنکبوت گفت: «معلومه منو خیلی دوست داری!» ودست دیگر را به سینه دیگر دامدختر نهاد که این دست نیز به سرنوشت دست دیگر دچار شد؛ و عنکبوت گفت «شما دخترا مردها را محکم به خود می چسبونین!» و از پاهایش کمک گرفت تا دستها را رها کند که پاهایش نیز به دامدختر چسبید. عنکبوت از سر خود کمک گرفت و سر نیز به سرنوشت دست و پا دچار شد. همسایه که از دور ناظر بود شکر خدا را گفت و همگان را خبر کرد. پس ترکههایی از درخت بید بریدند و آن را در آتش داغ و با روغن چرب کردند و به جان عنکبوت افتادند، و حالا نزن کی بزن چندان عنکبوت را زدند تا پوستش کنده شد. پس عنکبوت را رها کردند و گفتند اگر این بار به دزدی بیایی جانت را میگیریم.
قصه سیرالئونی این ماجرا چنین است: عنکبوت برنج را خیلی دوست داشت، عیبش این بود که از زحمت کشیدن برای کشت برنج بیزار بود. پس عنکبوت وصیت کرد که هر وقت که مرد او را در مزرعه دفن کنند، عنکبوت خودرا به مردن زد و زن او را در مزرعه چال کرد. عنکبوت هر شب وقتی دیگران به خانه میرفتند از گور در میآمد و برنج همسایهها را میخورد. زن ازنیرنگ شوهر آگاه و از جادوگری کمک خواست. جادوگر به زن یاد داد که از صمغ چسبناک درختی دامدختری بسازد و کنار گور شوهر قرار دهد. زن عنکبوت چنان کرد و عنکبوت تنبل به دام افتاد. مردم فرا رسیدند و عنکبوت تنبل را چندان زدند تا پوستش کنده شد و تن او صاف و بی مو شد. پیش از این عنکبوت تنی زیبا و پر مو داشت.
در روایتی از مردمان یوروبا در نیجریه سخن از خشکسالی بزرگی است: خشکسالی بدی بود، حیوانات بر آن شدند که نوک گوشهای خود را تیغ بزنند و با فروش چربی به دست آمده کلنگی بخرند و چاهی حفر کنند. همه حیوانات گوش خود را تیغ زدند و خرگوش صحرایی خود را پنهان کرد و از تیغ زدن گوش خود دوری جست. حیوانات چاه آبی حفر کردند و وقتی کار انجام شد سر و کله خرگوش با کدوکالباش که بر آن میکوبید و سر و صدای ترسباری ایجاد میکرد پیدا شد. حیوانات از صدا رمیدند و خرگوش خود رابه چاه آب رسانید، خود را سیراب کرد و با شستن سروتن در آب چاه را آلوده ساخت و در رفت. پس حیوانات تندیس دختری درست کردند و آن را چسب اندود کردند. فردای آن روز خرگوش با نزدیک شدن به دختر به دام افتاد و حیوانات خرگوش را تنبیه کردند و از سرزمین خود تبعید کردند. از آن روزگار خرگوش فقط در علفزارها زندگی میکند و هم به دلیل کیفری که از جانب حیوانات دید گوشهای او را از دیگر حیوانات درازتر است.
در افسانهای از آنگولا میگویند: پلنگ مرزرعهای داشت که مورد دستبرد خرگوش صحرایی و میمون قرار گرفت. پلنگ تندیس دختری را از چوب ساخت و تندیس را برای به دام انداختن خرگوش و میمون با صمغ چسبناک انجیر وحشی اندود کرد. پلنگ، خرگوش و میمون را به دام انداخت و آنها را به سختی کیفر داد. از آن روزگار میمون و خرگوش همیشه با هنگام خوابیدن از بیم پلنگ در گوشهای پنهان میشوند، خرگوش در بن لانه میخوابد و میمون میان شاخه درختان.
در افسانهای از آفریقایی جنوبی لاک پشت با پنهان شدن در چاه آب و اندود کردن لاک خود با چسب خرگوش صحرایی را به دام میاندازد. در این قصه خرگوش به هنگام شستن پاهایش در آب چاه گرفتار و مورد تنبیه حیواناتی که اموال آنان را دزدیده بود قرار گرفت.
در یکی از قصههای آفریقای غربی خرگوش صحرایی حیوانی است مسرف که همیشه با وام گرفتن از همسایگان روزگار میگذراند. خرگوش چندان از فیل و اسب آبی و در برخی روایات تمساح - وام گرفت که آنان را خشمگین ساخت. خرگوش فیل و اسب آبی را به وعده پرداخت وام و سود آرام کرد. خرگوش از پیچک جنگلی طنابی ساخت و یک سر طناب را به فیل داد و گفت صندوق گنجی را بابت وام خود به طناب بسته است و فیل میتواند با کشیدن طناب گنج را تصاحب کند. خرگوش با اسب آبی نیز هم از این سان سخن گفت و جانب دیگر طناب را به اسب آبی داد. فیل و اسب آبی، بی خبر از ماجرا شروع به طناب کشی کردند وخرگوش هر دم به سویی میرفت ودو طرف را به تصاحب گنج ترغیب میکرد. فیل و اسب آبی دیدی کم سو دارند و یکی در جنگل و دیگری دررود بود. طناب کشی مدتی ادامه یافت وهر دو حیوان خسته شدند. پس فیل تشنه شد و به جانب رود رفت تا خود را سیراب کند که اسب آبی را دید و با دیدن طناب در دست او از ماجرا آگاه شد، و خرگوش که خود را در خطر دید به سلامت از مهلکه جست.
در روایتی دیگر خرگوش، کرگدن و اسب آبی را به طناب کشی وا میدارد. کرگدن و اسب ابی هر یک مدعی است که از دیگری قویتر است. پس کرگدن و اسب آبی به تشویق و با شرط بندی خرگوش در دو سوی جزیرهای قرار میگیرند و به طناب کشی و زور آزمایی میپردازند در این ماجرا طناب پاره میشود، یا که خرگوش طناب را پاره میکند، و دو رقیب به خاک میافتند و خرگوش دو رقیب را بازنده اعلام میکند و از آنان مورد شرط را دریافت میکند. در روایتی از مردمان ایله در زامبیا اسب آبی و کرگدن دو دشمن دیرینه آشتی میکنند و کرگدن از آن پس برای آب نوشیدن به رودخانه قلمرو اسب آبی میرود و اسب آبی برای چرا به علفزار قلمرو کرگدن میرود.
در روایتی از مردمان توگو فیل و اسب آبی پس از آگاه شدن از مکر خرگوش سوگند میخورند که ازآن پس خرگوش را از چرا در مرغزار و نوشیدن آب در رود باز دارند. خرگوش که در اندیشه تدبیری است گوزنی را میبیند و یکی از شاخهای او را وام میگیرد و به دیدار فیل میرود. فیل با دیدار خرگوش علت شاخ در آوردن را میپرسد خرگوش که در علفزار به سوی او تف میاندازد و میگوید بیمار است و بیماری او از راه دهان سرایت مییابد. فیل با شنیدن ماجرا وحشت زده میگریزد و خرگوش به آسودگی به چرا میپردازد و سیر میشود. خرگوش با همان هیأت نزد اسب آبی میرود و با همان تدبیر موفق میشود از رود آب بنوشد و سیراب شود.
خرگوش تدبیری اندیشید و تن خود را با خاک رس رنگ کرد و با خاک گچ خالهایی بر بدن خود نقش کرد و به بالای تپه مورچگانی که بر سر راه روباه قرار داشت رفت و منتظر روباه ماند. روباه فرا رسید و با دیدار جانوری با آن هیأت عجیب دچار ترس شد. روباه ترسان ندا داد که «بالاتل نشین» میل داری قدری گوشت شکار بخوری؟ خرگوش غرید «هوم، هوم» و روباه چند صید را از چنته بیرون کشید و در پای تل نهاد. روباه ندا داد «بالاتل نشین همه شکارم را دادم ممکنه از این راه عبور کنم؟» و خرگوش غرید اما هنوز شکاری در چنته باقی مانده است. پس روباه گوزن سرخ را هم بیرون آورد و در پای تل نهاد. پس خرگوش اجازه داد روباه از آن بگذرد و صیدها را به لانه خود برد.
پس روزی قرعه بر خرگوش آمد و حیوانات آمدند تا صید را به سلطان برند. خرگوش یاران را گفت خود نزد سلطان میرود و نیازی به زحمت دیگران نیست و جملگی پذیرفتند. خرگوش روان شد و به لانه خود رفت و تا نیمروز خوابید. گرسنگی شیر را به خشم نشانده و به جستجوی صید موظف میغرید و میرفت. خرگوش با غرش شیر از خواب پرید و شتابان خود را به بالای درختی که بر فراز چاهی قرار داشت رسانید.
شیر فرا رسید و خرگوش صدا سر داد که هیاهوی سلطان برای چیست؟ شیر گفت تمام صبح را در انتظار صیدی که خادمان هر روز به پیشگاه میآورند سپری کردهام و از صدی موظف خبری نیست. خرگوش گفت: امروز قرعه به نام خرگوش افتاد و با سبویی عسل به جانب سلطان میآمدیم که در راه شیری از ما بستد. شیر خشمگین غرید که «آن شیر کجاست؟» و خرگوش گفت در این چاه است و میگوید. بس از شما زورمندتراست و شما را میتوان مبارزه با او نیست. شیر خشماگین بر سر چاه آمد و در بن چاه شیری را دید که خرگوشی در کنار داشت و خشمگین بدو مینگریست. شیر خصم را دشنام داد، و صدایی از حریف برنیامد. حریف را ننگ شیران خواند و صدایی از رقیب برنیامد. پس شیر دیوانه از خشم به چاه پرید و در آن غرق شد. خرگوش به سلامت باز رفت و یاران را گفت که شیر را کشتم و از شر او رهایی یافتیم و خود سلطان حیوانات شد.
در زامبیا میگویند: روزی خرگوشی همراه شیر شد در راه چال مورچگانی قرار داشت که خرگوش به خوبی آن را میشناخت. خرگوش به چال علفپوش مورچگان شد و از شیر خواست علفها را به آتش کشد. شیر چنان کرد و وقتی دود و آتش چاله را در میان گرفت خرگوش از سوراخی گریخت و با خاموش شدن آتش نزد شیر بازگشت. شیر از خرگوش خواست آن جادو را بدو نیز بیاموزد و خرگوش پذیرفت. پس انبوهی علف خشک فراهم آوردند و بر چال مورچگان ریختند. شیر به چاله مورچگان شد و خرگوش آتش در برگها نهاد. آتش زبانه کشید و شیر فغان برآورد که سوختم! سوختم! و خرگوش فریاد کرد خاموش که جادو باطل میشود و تنت میسوزد. پس آتش شیر را از هر سوی در میان گرفت و شیر درآتش سوخت. خرگوش نزد دیگر حیوانات رفت و با گفتن ماجرا سلطان حیوانات شد.
داستان زرنگیها و پیروزیهای خرگوش بسیار و از آن شمار است خرگوشی که در پوست شیر شد، دندان شیری را شکست، بچههای شیر را خورد، شیران بسیاری نابود نمود و با بر انگیختن زنبوران در حمله به شیران آنها را نابود کرد. در افسانهای از زامبیا خرگوش چندین شیر را به هنگام خوردن صید دید و به خدمت شیران شتافت تا کیکهای لانه گزیده در دم آنان را بکشد. خرگوش دم هر یک از شیرها را در چالهای قرار داد و با سنگ و گل چاله را محکم کرد. پس خرگوش به گوشهای رفت و با کوبیدن طبل به بانگ بلند شیران را هراسان کرد. شیران به تصور آمدن صیاد از جای جستند، و بر جستن همان بود و کنده شدن دم شیر همان. شیران گریختند و خرگوش صید شیرهای بی دم را تناول کرد.
لاک پشت به خانه رفت و ماجرا را با جفت خویش در میان نهاد و از او خواست خود را در علفزار دورتر از محل جهیدن مخفی کند و سنگ پشت ماده چنان کرد. صبح فردا خرگوش به میعادگاه آمد و لاک پشت را منتظر یافت. مسابقه آغاز شد و خرگوش خیز برداشت و چند قدم پرید. لاک پشت فریاد زد آمدم و خود را به سرعت درون علفها لغزانید و پنهان شد، و لاک پشت ماده که ماجرا را نظاره میکرد فریاد برآورد که «از تو دورتر پریدم!» خرگوش حیران گفت «اما من جهش تو را ندیدم» و لاک پشت گفت «چشمان تو در دیدن چالاک نیست». خرگوش شکست را پذیرفت و گفت حاضر است با لاک پشت مسابقه دو بدهد، و اندیشید که در این مسابقه بر لاک پشت پیروز میشود. لاک پشت مسیر مسابقه را مشخص کرد و به بهانه خستگی مسابقه را به فردا موکول کرد.
لاک پشت به خانه بازگشت و آن شب همه افراد خانواده را از ماجرا آگاه کرد و شبانه آنان را به مسیر مسابقه برد و هر یک را در فاصلههای مشخص ودر علفزار کنار مسیر پنهان کرد. صبح فردا خرگوش به میعاد گاه آمد و لاک پشت را در محل مسابقه آماده یافت. مسابقه آغاز شد و خرگوش به سرعت دویدن آغاز کرد اما هر چه میرفت لاک پشتی از کنار او سر بر میآورد و لاک پشت را دید که پیش از او به نقطه پایان رسیده بود.
از جمله روایتهای دیگر انجام مسابقه میان حیوانات تندرو و کندرو روایتی است که به پیکهای مرگ و زندگی مربوط میشود. خاستگاه مرگ- آنجا که آفتابپرست یا حیوانی دیگر پیش از سگ تندرو به انسان میرسد و پیامی ناشاد را به او ابلاغ میکند. از دیگر نمونههای این داستان میتوان از داستان مسابقه لاک پشت و میمون، سوسمار و پلنگ و پرندگان و مارها و دیگر خزندگان که در همه آنها حیوان کندرو بر تندرو پیروز میشود نام برد.
آنانسی به سفر ادامه داد و رفت و رفت تا خسته شد و با سبد پربلال کنار جاده نشست. آنانسی سبد بلال را به دهقانی که جوجهای برای فروش به شهر میبرد داد و جوجه را گرفت و به راه افتاد. آنانسی رفت و رفت تا به روستایی رسید، شب را به خانه کدخدا رفت، جوجه را در مرغدانی نهاد و سفارش کرد که جوجه از آن خداست و باید سالم بماند. نیمه شب برخاست، جوجه را کشت و خون و پر آن را به در اتاق کد خدا مالید. فردا آنانسی شیون به راه انداخت که جوجه مرده است؛ و با این خطا مقام خود را در بارگاه خدا از دست میدهد. آنانسی با نشان دادن آثار خون و پر بر درگاه اتاق کدخدا شیون و زاری را بیشتر کرد و کد خدا و مردمان ده گوسفند به او دادند و وی را آرام کردند.
آنانسی به سفر ادامه داد و رفت و رفت تا به مرغزاری رسید و گوسفندان را برای چرا رها کرد. گروهی که جنازهای را حمل میکردند از دور نمایان شدند. آنانسی پرسید مرده کیست و شنید مرد جوانی است که در غربت مرده و تن او را به زادگاهش در فلان روستا میبرند. جنازه را بدان روستا خواهد برد. پذیرفتند و آنانسی نعش را به دوش گرفت و عازم راه شد. با رسیدن به نخستین روستا نزد کد خدا رفت و گفت همراه پسر خدا است که خفته است و به اتاقی نیاز دارد تا استراحت کند. کدخدا خوشحال شد و بهترین اتاقهای خود را برای پسر خدا مرتب کرد و آنانسی پسر خدا را بدان اتاق برد و پس از صرف شام و پایان گرفتن جشن و رقص به بستر رفتند.
صبح فردا آنانسی پسران کد خدا را فرا خواند و از آنان خواست پسر خدا را بیدار کنند. نیز گفت پسر خدا خوابی سنگین دارد و باید او را تکان داد و اگر بیدار نشد با چند ضربه از خواب بیدارش کنید. پسران کد خدا چنان کردند و آنانسی را گفتند نتوانستیم پسر خدا را بیدار کنیم آنانسی گفت او را محکمتر ضربه بزنید، چنان کردند و گفتند بیدار نشد. پس آنانسی روپوش را به سویی زد و شیون برآورد که پسر کدخدا به سبب سنگینی ضربههایی که به او زدید مرده است. مردمان نیز نگران از خشم خدا به شیون و زاری پرداختند.
آن شب آنانسی کد خدا و مردمان آن روستا را فرا خواند و گفت ناچار است مرگ پسر را به خدا گزارش کند، اما کدخدا باید صد مرد جوان همراه او کند تا شهادت دهند که پسر خدا مرده است؛ و کسی مسئول مرگ پسر نیست. کد خدا و روستائیان شادمان پذیرفتند و آنانسی با صد مرد جوان عازم آسمان شد. آنانسی به آسمان رسید و صد مرد جوان را به حضور خدا برد و گفت چگونه با یک بلال صد برده جوان را چنانکه وعده کرده بود به حضور خدا آورده است.
خدا خشنود شد و ریاست سپاهیان آسمان را به آنانسی داد و از آن زمان بود که او را به نامی که مردمان امروز او را بدان نام مینامند یعنی آنانسی ملقب کرد.
آنانسی در جستجوی خواست خدا به زمین فرود آمد و پس از چندی تدبیری اندیشید. آنانسی پرندگان زمینی را فرا خواند و یک پر از پر هر یک از پرندگان را از آنان گرفت. پس آنانسی از پر رنگارنگ پرندگان ردایی ساخت و به آسمان پرواز کرد و بر درختی رو در روی خانه خدا فرود آمد. وقتی خدا از خدا بیرون آمد پرندهای زیبا را دید که بر درخت نشسته بود خدا نام پرنده را نمیدانست، پس مردمان و ساکنان آسمان را فرا خواند و از آنان پرسید «نام این پرنده چیست؟» نه مردمان، نه ساکنان آسمان و نه فیل که همه پرندگان را میشناخت نام آن پرنده را نمیدانستند. یکی از ساکنان آسمان گفت شاید آنانسی پرنده را بشناسد. خدا گفت آنانسی را به مأموریتی فرستادهام، و وقتی دیگران پرسیدند مأموریت آنانسی چیست؟ خدا گفت: آنانسی به گزاف گفته بود از ما داناتر است و بدین دلیل او راه به جستجوی فلان فرستادم مردمان پرسیدند «فلان چیست؟» و خدا گفت: «خورشید، ماه و تاریکی».
آنانسی که سخنان خدا را شنیده بود پس از رفتن مردمان و خدا از درخت به زیر آمد، ردای خود را به سویی افکند و به جستجوی خورشید، ماه و تاریکی روان شد. میگویند تنها اژدرمار از جای خورشید، ماه و تاریکی خبر داشت. آنانسی نزد اژدرمار رفت و از او یاری خواست و اژدرمار، خورشید، ماه و تاریکی را در خورجین نهاد و به آنانسی داد، و آنانسی نزد خدا بازگشت. خدا گفت یافتی آنچه را که میجستی؟ آنانسی خورجین را گشود وتاریکی را بیرون آوردوهمه جا تاریک شد وچنان بود که هیچکس چیزی نمیدید. آنانسی ماه را از خورجین بیرون آورد، نور خورشید چنان بود که برخی از مردمان کور شدند و گروهی چشمشان کم سو شد. از آن زمان بود که نابینایی در جهان پدید آمد؛ و آنان که به هنگام بیرون آوردن خورشید از خورجین چشمان خود را بستند، نور خورشید چشمان آنان را آسیبی نرساند.
آنانسی نگاهی به روزن کوچک انبار کرد و وعده داد دو برابر حجم انبار به او غله بدهد. پس آنانسی فرزندان را دستور داد تا انبار غله آفتابپرست را پر کنند. فرزندان آنانسی با بارهای غله فرا رسیدند وتمام بارها را خالی کردند، اما از پرشدن انبار خبری نبود. روزها وهفته ها غله در انبار ریختند و انبار پر نشد. انبار غله آنانسی خالی شد و انبار غله آفتابپرست پر نشد. پس آفتابپرست رضایت داد و ردای خود را از جعبه آن بیرون آورد و به آنانسی داد. اما گذشت زمان ردا را پوسیده کرده بود و وقتی آنانسی ردا را بر تن کرد بالهای پشه از هم وا رفت و برای آنانسی فقر ماند و جامهای که باد تکههای آن را با خود برد. حال همه مردم به آنانسی میخندیدند و او را مسخره میکردند. چنین شد که آنانسی از آن روزگار گوشه نشینی انتخاب کرد و در زوایای خانههای مردم عزلت گزید و از حضور در جاهای شلوغ دوری جست. هنوز هم آنانسی منزوی است و او را جز در جاهای خلوت و دور افتاده نمیتوان دید.
عنکبوت عازم خانه شاه شد، اما پیش از رفتن به کاخ شاهی به خانه رفت تا همسرش را از ماجرا آگاه و با او وداع کند. همسر عنکبوت با شنیدن ماجرا به حماقت شوهر خندید و گفت: «تا حالا چه کسی قوچ را دیده که از درخت بالا برود؟ نیرنگی در کار است، بهتر است تنها نزد شاه بروی و همه ماجرا را با شاه در میان بگذاری» عنکبوت چنان کرد. عنکبوت از کاخ خارج میشد که سروکله آنانسی پیدا شد تا از اوضاع خبردار باشد. عنکبوت به آنانسی گفت شاه او را بخشید و قسمتی از گوش قوچ را نیز به او بخشید؛ و آنانسی گفت: «اما من قوچ را کشتم و گوشت سهم من بود» پس آنانسی نزد شاه شتافت و از کشتن قوچ پوزش خواست، و شاه خشمگین یقه آنانسی را گرفت و حالا نزن کی بزن و چنان او را لگدکوب کرد که استخوان سالمی برای آنانسی به جا نماند. چنین است که آنانسی از آن روزگار به عنکبوتی دست و پا شکسته و لرزان بدل شده است که تنها و منزوی در زوایای دور افتاده خانهها زندگی میکند و از مردم میگریزد.
اما هنوز بخش عظیمی از اساطیر آفریقا از نفوذ عناصر غیر آفریقایی به دور مانده و امید آن که این اسطورهها تا آنجا که میسر است پیش از دیگرگون شدن گرد آوری شوند. اساطیر آفریقا بیانگر نگرش مردم آفریقا به جهان، خدا و انسان و گویای رفتار و امیدهای مردم است، نگرشی که در دنیای امروز هنوز در زندگانی مردم آفریقا از قدرت بسیاری برخوردار است.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.
چگونه پلنگ خال خالی شد
مردم سیرالئون میگویند پلنگ و آتش دوستانی یکدل بودند. پلنگ هر روز به دیدار آتش میرفت، اما آتش به بازدید پلنگ نمیرفت. سالیان سال این ماجرا ادامه داشت و زن پلنگ را مسخره میکرد که دوستی تو و آتش دوستی یک جانبه است و آتش تا به حال به خانه ما نیامده است. زن گفت و گفت تا پلنگ به دیدار آتش رفت و از او خواست به دیدار آنان بیاید. آتش نخست نپذیرفت اما بر اثر اصرار پلنگ بدین کار رضایت داد.آتش پلنگ را گفت از آنجا که او را یارای راه رفتن نیست بهتر است پلنگ برگ فرشی از خانه خود تا خانه آتش بگستراند وراه آمدن آتش را هموار سازد. پلنگ به خانه رفت و از زن خواست که کف اتاقها را با برگ بپوشاند و خود خانه خویش تا خانه آتش را با برگ پوشانید. زن و شوهر خانه را آراستند و منتظر آمدن آتش نشستند. پلنگ و زنش در خانه بودند که صدای غرش باد و کوبه در بلند شد. پلنگ به جانب در رفت و آتش را بر درگاه دید. آتش با پنجههای آتشین تن پلنگ و همسرش را لمس کرد و پلنگ نر و ماده خود را از پنجره به بیرون افکندند و پا به فرار نهادند. خانه پلنگ در آتش سوخت و ویران شد و چنین است که از آن روزگار تا به حال داغ اثر انگشتان آتش بر تن پلنگ مانده است و پلنگ را خال خالی میبینیم.
چگونه بز اهلی شد
مردمان یوروبا در نیجریه میگویند همه حیوانات از یک آبشخور آب میخورند و سالی یکبار به لایروبی و تمیز کردن آبشخور میپرداختند. همه حیوانات در لایروبی شرکت میکردند و حیوانی که از این کار دوری میجست به کیفر میرسید. یک سال بز در لایروبی شرکت نجست و این بدان علت بود که نمیتوانست بزغاله کوچک خود را با خود به آبشخور ببرد. پس گوزن نزد بز آمد تا از علت نیامدن بز آگاه شود و بز گفت به سبب خرد بودن بزغاله خود نتوانسته است در لایروبی شرکت کند. گوزن از بز پرسید بزغاله نر است یا ماده؟ و بز که میدانست مادر گوزن به تازگی مرده است گفت بزغاله ماده است. گوزن پرسید مادر کیست که در قالب بز تولد یافته است؟ و بز گفت مادر تو است و گوزن که نمیتوانست مادر دیگر باره تولد یافته خود را بی مادر کند بز را رها کرد و رفت.پس بز سرخ کوهی نزد بز آمد و از او پرسید چرا در لایروبی شرکت نجسته است، و بز گفت بزغالهای نر زائیده است. بز کوهی پرسید: پدر چه کسی در قالب بزغاله تولد یافته است؟ وبز گفت پدر تو، و بز سرخ کوهی بز را رها کرد و رفت. بسیاری از حیوانات جدای از هم نزد بز آمدند و بز هر یک را گفت که خویشی از آنان در غالب بزغاله تولد یافته است و هر یک به راه خود رفتند. نوبت پلنگ رسید. از پاسخ بز به شک افتاد و خود را در گوشهای پنهان کرد و شنید که بز به دو حیوان دو پاسخ متفاوت داد. پس پلنگ نزد بز رفت و از او پرسید مادر چه کسی تولد یافته است؟ و بز به گمان آن که مادر پلنگ مرده است گفت مادر تو، اما پلنگ که پدرش مرده بود گفت شاید پدرم دیگر بار تولد یافته است و بز که از پاسخ دادن بازمانده بود در برابر پلنگ تعظیم کرد. پلنگ غرید و خود را آماده جستن بر روی بز میکرد که بز گریخت و به سرعت خود را به روستایی رسانید و به انسانها پناه برد. پلنگ از تعقیب بز دست برداشت، اما هر گاه بزی را خارج از روستا بینید از هم میدرد.
چرا لاک پشت تابو است
مردمان مالاگاسی میگویند روزی سبز قبایی در بوته زار ساحلی به جستجوی حشرات از بوتهای به بوته دیگر میپرید که لاک پشتی دریایی و غول پیکر را دید که از دریا به ساحل آمد. لاک پشت گفت همیشه در دریا بوده است و میخواهد زمین و مردمان آن را بشناسد. سبزقبا راهنمای لاک پشت شد و آن دو دوست و همسفر شدند. پاهای لاک پشت پارویی و پهن بود و برای راه یافتن مناسب نبود و به زودی خسته شد. سبزقبا را مشکلی نبود و از شاخهای به شاخه دیگر میپرید و در سایه سار درختان استراحت میکرد. پس سبزقبا که جادو میدانست به یاری جادو پاهای مناسبی به لاک پشت داد تا بتواند راه برود. سبزقبا و لاک پشت رفتند و رفتند تا به تصادف سبز قبا فضلهای بر سر لاک پشت انداخت و لاک پشت او را دشنام داد. سبزقبا خشمگین شد و لاک پشت را رها کرد و به راه خود رفت. لاک پشت در زمین سرگردان و لاک پشتی زمینی شد که راه دریا را گم کرده است. لاک پشت موجودی دریایی است و گوشت موجودات غول پیکر آبزی تابو است و گوشت حیواناتی که در خشکی زندگی میکنند حلال است.قصههای عنکبوت و خرگوش صحرایی
در قصههای آفریقا از زیرکی، حیله گری و پیروزی عنکبوت یا خرگوش صحرائی، که در زبانهای مختلف نامهای متفاوت دارند، سخن بسیار است. بردگان سیاه این قصهها را با خود به آمریکا بردند و در قصههای عمورموس Remus [گوینده قصههای حیوانات برای کودکان در آثار ژول چندلر هریس] خرگوش به برادر خرگوش معرفی شد. درآفریقایی استوایی خرگوش وجود ندارد و منظور از این حیوانات زیرک خرگوش صحرایی است که چالاکی و زیرکی او در سرزمینهای باز و علفزاران سودان و نیز در سوانه Savannah در آمریکا موجب بقای او در برابر خطرات است بزرگترین دشمن این جانور کفتار [به روایت رموس] برادر روباه است.در مناطق جنگلی عنکبوت، یا به گفته سیاهان آمریکایی آنانسی در نقش حیوانات زیرک نمایان میشود. در این قصهها موجودات ناتوان اما حیله گر بر درندگان بزرگتر و مقتدر اما احمق پیروز میشوند. شاید این موجودات در قصههای مردمان همانا انسانهای عادی ستمدیده از فرمانروایان ستمگر یا فاتحان بیگانهاند که در این قصهها در نقش خرگوش صحرایی یا عنکبوت زیرک نمایان میشوند تا از فرادستان انتقام بگیرند. برای این مردمان تحقیر پلیس یا دولت شادی بزرگی است و همیشه موجب خنده شنوندگانی است که در روستا در پرتو ماه به این قصهها گوش میدهند. اما در پی این شادیها گاه غمی نیز وجود دارد و آن زمانی است که خرگوش در دامی گرفتار میشود یا توسط قدرتمندان تنبیه میشود.
دامدختر چسبناک
افسانه خرگوش صحرائی، یا عنکبوت، و دامدختر چسبناک از قصههای برادر خرگوش از جمله افسانههای مشهور است. مردمان هاسا در نیجر میگویند: روزی عنکبوت نر به عنکبوت ماده گفت مقداری بادام زمینی فراهم کند تا آنها را در مزرعه کشت کند. زن بادام زمینیها را آماده کرد و عنکبوت خیش را برداشت و عازم مزرعه شد. روزی گرم بود و عنکبوت تنبل، پس عنکبوت تا رسیدن به مزرعه کنار جویبار و در سایه درختی به استراحت پرداخت. عنکبوت اندکی آب نوشید و شروع به خوردن بادام زمینیها کرد و همه بادام را خورد و به خواب رفت. عنکبوت شامگاه بیدار شد وبا مقداری لای ولجن سر وتن را آلوده وبه خانه رفت.زن آبی فراهم آورد و عنکبوت سروتن را شست. چندین و چند روز همین ماجرا تکرار شد تا زمان برداشت محصول فرا رسید. زن عنکبوت را گفت موقع برداشت محصول است و مرد عازم مزرعه شد. عنکبوت هر روز به مزارع همسایگان میرفت و مقداری از بادام زمینیهای آنها را میدزدید. چندین و چند روز عنکبوت این کار را تکرار کرد و سرانجام همسایهها او را زیر نظر گرفتند و از ماجرا آگاه شدند.
پس همسایهها دامی در راه عنکبوت نهادند، از صمغ چسبناک کائوچو تندیس دختری ساختند و دامدختر را کنار مزرعه قرار دادند. عنکبوت فردا برای دزدی به مزرعه همسایه رفت که دختری زیبا را دید که گردنی بلند و سینهای برجسته داشت. عنکبوت نزدیک رفت و دستی به سینه دختر کشید و دست کشیدن همان بود و چسبیدن دست به سینه دختر همان. عنکبوت گفت: «معلومه منو خیلی دوست داری!» ودست دیگر را به سینه دیگر دامدختر نهاد که این دست نیز به سرنوشت دست دیگر دچار شد؛ و عنکبوت گفت «شما دخترا مردها را محکم به خود می چسبونین!» و از پاهایش کمک گرفت تا دستها را رها کند که پاهایش نیز به دامدختر چسبید. عنکبوت از سر خود کمک گرفت و سر نیز به سرنوشت دست و پا دچار شد. همسایه که از دور ناظر بود شکر خدا را گفت و همگان را خبر کرد. پس ترکههایی از درخت بید بریدند و آن را در آتش داغ و با روغن چرب کردند و به جان عنکبوت افتادند، و حالا نزن کی بزن چندان عنکبوت را زدند تا پوستش کنده شد. پس عنکبوت را رها کردند و گفتند اگر این بار به دزدی بیایی جانت را میگیریم.
قصه سیرالئونی این ماجرا چنین است: عنکبوت برنج را خیلی دوست داشت، عیبش این بود که از زحمت کشیدن برای کشت برنج بیزار بود. پس عنکبوت وصیت کرد که هر وقت که مرد او را در مزرعه دفن کنند، عنکبوت خودرا به مردن زد و زن او را در مزرعه چال کرد. عنکبوت هر شب وقتی دیگران به خانه میرفتند از گور در میآمد و برنج همسایهها را میخورد. زن ازنیرنگ شوهر آگاه و از جادوگری کمک خواست. جادوگر به زن یاد داد که از صمغ چسبناک درختی دامدختری بسازد و کنار گور شوهر قرار دهد. زن عنکبوت چنان کرد و عنکبوت تنبل به دام افتاد. مردم فرا رسیدند و عنکبوت تنبل را چندان زدند تا پوستش کنده شد و تن او صاف و بی مو شد. پیش از این عنکبوت تنی زیبا و پر مو داشت.
در روایتی از مردمان یوروبا در نیجریه سخن از خشکسالی بزرگی است: خشکسالی بدی بود، حیوانات بر آن شدند که نوک گوشهای خود را تیغ بزنند و با فروش چربی به دست آمده کلنگی بخرند و چاهی حفر کنند. همه حیوانات گوش خود را تیغ زدند و خرگوش صحرایی خود را پنهان کرد و از تیغ زدن گوش خود دوری جست. حیوانات چاه آبی حفر کردند و وقتی کار انجام شد سر و کله خرگوش با کدوکالباش که بر آن میکوبید و سر و صدای ترسباری ایجاد میکرد پیدا شد. حیوانات از صدا رمیدند و خرگوش خود رابه چاه آب رسانید، خود را سیراب کرد و با شستن سروتن در آب چاه را آلوده ساخت و در رفت. پس حیوانات تندیس دختری درست کردند و آن را چسب اندود کردند. فردای آن روز خرگوش با نزدیک شدن به دختر به دام افتاد و حیوانات خرگوش را تنبیه کردند و از سرزمین خود تبعید کردند. از آن روزگار خرگوش فقط در علفزارها زندگی میکند و هم به دلیل کیفری که از جانب حیوانات دید گوشهای او را از دیگر حیوانات درازتر است.
در افسانهای از آنگولا میگویند: پلنگ مرزرعهای داشت که مورد دستبرد خرگوش صحرایی و میمون قرار گرفت. پلنگ تندیس دختری را از چوب ساخت و تندیس را برای به دام انداختن خرگوش و میمون با صمغ چسبناک انجیر وحشی اندود کرد. پلنگ، خرگوش و میمون را به دام انداخت و آنها را به سختی کیفر داد. از آن روزگار میمون و خرگوش همیشه با هنگام خوابیدن از بیم پلنگ در گوشهای پنهان میشوند، خرگوش در بن لانه میخوابد و میمون میان شاخه درختان.
در افسانهای از آفریقایی جنوبی لاک پشت با پنهان شدن در چاه آب و اندود کردن لاک خود با چسب خرگوش صحرایی را به دام میاندازد. در این قصه خرگوش به هنگام شستن پاهایش در آب چاه گرفتار و مورد تنبیه حیواناتی که اموال آنان را دزدیده بود قرار گرفت.
مسابقهی طناب کشی
داستان خرگوش زیرکی که حیوانات غول پیکر اما نادان را میفریبد از قصههای مشهور آفریقایی است. گاهی این حیوان غول پیکر لاک پشت دریایی است که سیاهان آمریکا آن را برادر تاری پین مینامند. برادر تاری پین در قصههای سیاهان غالباً با خرس میجنگد و هر وقت حیوانی بدین زمختی نمییابد سر طنابی را به درختی تناور میبندد و با درخت میجنگد.در یکی از قصههای آفریقای غربی خرگوش صحرایی حیوانی است مسرف که همیشه با وام گرفتن از همسایگان روزگار میگذراند. خرگوش چندان از فیل و اسب آبی و در برخی روایات تمساح - وام گرفت که آنان را خشمگین ساخت. خرگوش فیل و اسب آبی را به وعده پرداخت وام و سود آرام کرد. خرگوش از پیچک جنگلی طنابی ساخت و یک سر طناب را به فیل داد و گفت صندوق گنجی را بابت وام خود به طناب بسته است و فیل میتواند با کشیدن طناب گنج را تصاحب کند. خرگوش با اسب آبی نیز هم از این سان سخن گفت و جانب دیگر طناب را به اسب آبی داد. فیل و اسب آبی، بی خبر از ماجرا شروع به طناب کشی کردند وخرگوش هر دم به سویی میرفت ودو طرف را به تصاحب گنج ترغیب میکرد. فیل و اسب آبی دیدی کم سو دارند و یکی در جنگل و دیگری دررود بود. طناب کشی مدتی ادامه یافت وهر دو حیوان خسته شدند. پس فیل تشنه شد و به جانب رود رفت تا خود را سیراب کند که اسب آبی را دید و با دیدن طناب در دست او از ماجرا آگاه شد، و خرگوش که خود را در خطر دید به سلامت از مهلکه جست.
در روایتی دیگر خرگوش، کرگدن و اسب آبی را به طناب کشی وا میدارد. کرگدن و اسب ابی هر یک مدعی است که از دیگری قویتر است. پس کرگدن و اسب آبی به تشویق و با شرط بندی خرگوش در دو سوی جزیرهای قرار میگیرند و به طناب کشی و زور آزمایی میپردازند در این ماجرا طناب پاره میشود، یا که خرگوش طناب را پاره میکند، و دو رقیب به خاک میافتند و خرگوش دو رقیب را بازنده اعلام میکند و از آنان مورد شرط را دریافت میکند. در روایتی از مردمان ایله در زامبیا اسب آبی و کرگدن دو دشمن دیرینه آشتی میکنند و کرگدن از آن پس برای آب نوشیدن به رودخانه قلمرو اسب آبی میرود و اسب آبی برای چرا به علفزار قلمرو کرگدن میرود.
در روایتی از مردمان توگو فیل و اسب آبی پس از آگاه شدن از مکر خرگوش سوگند میخورند که ازآن پس خرگوش را از چرا در مرغزار و نوشیدن آب در رود باز دارند. خرگوش که در اندیشه تدبیری است گوزنی را میبیند و یکی از شاخهای او را وام میگیرد و به دیدار فیل میرود. فیل با دیدار خرگوش علت شاخ در آوردن را میپرسد خرگوش که در علفزار به سوی او تف میاندازد و میگوید بیمار است و بیماری او از راه دهان سرایت مییابد. فیل با شنیدن ماجرا وحشت زده میگریزد و خرگوش به آسودگی به چرا میپردازد و سیر میشود. خرگوش با همان هیأت نزد اسب آبی میرود و با همان تدبیر موفق میشود از رود آب بنوشد و سیراب شود.
قدرت و تدبیر
روزی خرگوشی با برادر روباه به شکار رفت و قرار شد هرچه شکار کردند به تساوی بین خود تقسیم کنند. هر چه را خرگوش صید کرد روباه در چنته شکاری خود نهاد و از آنجا که نیروی بدنی خرگوش از روباه کمتر بود خاموش ماند. به ویژه وقتی خرگوش خود را مغبون یافت که روباه گوزن سرخی شکار کرد و آن را در چنته نهاد. چنته روباه بزرگ بود و خرگوش چنتهای نداشت. وقتی صید تمام شد خرگوش و روباه عازم لانه خود شدند.خرگوش تدبیری اندیشید و تن خود را با خاک رس رنگ کرد و با خاک گچ خالهایی بر بدن خود نقش کرد و به بالای تپه مورچگانی که بر سر راه روباه قرار داشت رفت و منتظر روباه ماند. روباه فرا رسید و با دیدار جانوری با آن هیأت عجیب دچار ترس شد. روباه ترسان ندا داد که «بالاتل نشین» میل داری قدری گوشت شکار بخوری؟ خرگوش غرید «هوم، هوم» و روباه چند صید را از چنته بیرون کشید و در پای تل نهاد. روباه ندا داد «بالاتل نشین همه شکارم را دادم ممکنه از این راه عبور کنم؟» و خرگوش غرید اما هنوز شکاری در چنته باقی مانده است. پس روباه گوزن سرخ را هم بیرون آورد و در پای تل نهاد. پس خرگوش اجازه داد روباه از آن بگذرد و صیدها را به لانه خود برد.
سلطان حیوانات
در داستانی از مردم هاسا در نیجریه همانند داستان مردمان سرزمینهای دیگر [و از آن جمله حکایت خرگوشی که در کلیله و دمنه به حیله شیر را هلاک کرد] حیوانی خرد بر سلطان حیوانات یعنی شیر پیروز میشود. در روایت سیاهان آمریکایی به نقل از داستانهای عمورموس خرگوش صحرایی بر گرگ پیروز میشود. مردم هاسا میگویند: شیری بود که هر روز در چراگاه حیوانات بسیاری میدرید. روزی حیوانات فراهم آمدند تا به مشورت بنشینند و خو را از هلاک کامل برهانند. پس جمله نزد شیر رفتند و گفتند اگر هر روز ملک به صیدی قناعت کند و بقیه حیوانات را از تعرض آزاد گذارد هر روز صیدی موظف را به نزد ملک میفرستند. شیر که حیوانی مغرور اما تنبل است رای حیوانات را پذیرفت. پس حیوانات هر روز حیوانی را به قرعه نزد شیر میبردند تا صید شیر شود. نخستین روز قرعه بر غزال آمد و او را نزد شیر بردند و شیر دیگر حیوانات را نیازرد. روز دیگر بز کوهی رابه قتلگاه بردندوشیر حیوانات دیگر را نیازرد؛ و ماجرا هر روز بر همین منوال ادامه یافت.پس روزی قرعه بر خرگوش آمد و حیوانات آمدند تا صید را به سلطان برند. خرگوش یاران را گفت خود نزد سلطان میرود و نیازی به زحمت دیگران نیست و جملگی پذیرفتند. خرگوش روان شد و به لانه خود رفت و تا نیمروز خوابید. گرسنگی شیر را به خشم نشانده و به جستجوی صید موظف میغرید و میرفت. خرگوش با غرش شیر از خواب پرید و شتابان خود را به بالای درختی که بر فراز چاهی قرار داشت رسانید.
شیر فرا رسید و خرگوش صدا سر داد که هیاهوی سلطان برای چیست؟ شیر گفت تمام صبح را در انتظار صیدی که خادمان هر روز به پیشگاه میآورند سپری کردهام و از صدی موظف خبری نیست. خرگوش گفت: امروز قرعه به نام خرگوش افتاد و با سبویی عسل به جانب سلطان میآمدیم که در راه شیری از ما بستد. شیر خشمگین غرید که «آن شیر کجاست؟» و خرگوش گفت در این چاه است و میگوید. بس از شما زورمندتراست و شما را میتوان مبارزه با او نیست. شیر خشماگین بر سر چاه آمد و در بن چاه شیری را دید که خرگوشی در کنار داشت و خشمگین بدو مینگریست. شیر خصم را دشنام داد، و صدایی از حریف برنیامد. حریف را ننگ شیران خواند و صدایی از رقیب برنیامد. پس شیر دیوانه از خشم به چاه پرید و در آن غرق شد. خرگوش به سلامت باز رفت و یاران را گفت که شیر را کشتم و از شر او رهایی یافتیم و خود سلطان حیوانات شد.
در زامبیا میگویند: روزی خرگوشی همراه شیر شد در راه چال مورچگانی قرار داشت که خرگوش به خوبی آن را میشناخت. خرگوش به چال علفپوش مورچگان شد و از شیر خواست علفها را به آتش کشد. شیر چنان کرد و وقتی دود و آتش چاله را در میان گرفت خرگوش از سوراخی گریخت و با خاموش شدن آتش نزد شیر بازگشت. شیر از خرگوش خواست آن جادو را بدو نیز بیاموزد و خرگوش پذیرفت. پس انبوهی علف خشک فراهم آوردند و بر چال مورچگان ریختند. شیر به چاله مورچگان شد و خرگوش آتش در برگها نهاد. آتش زبانه کشید و شیر فغان برآورد که سوختم! سوختم! و خرگوش فریاد کرد خاموش که جادو باطل میشود و تنت میسوزد. پس آتش شیر را از هر سوی در میان گرفت و شیر درآتش سوخت. خرگوش نزد دیگر حیوانات رفت و با گفتن ماجرا سلطان حیوانات شد.
داستان زرنگیها و پیروزیهای خرگوش بسیار و از آن شمار است خرگوشی که در پوست شیر شد، دندان شیری را شکست، بچههای شیر را خورد، شیران بسیاری نابود نمود و با بر انگیختن زنبوران در حمله به شیران آنها را نابود کرد. در افسانهای از زامبیا خرگوش چندین شیر را به هنگام خوردن صید دید و به خدمت شیران شتافت تا کیکهای لانه گزیده در دم آنان را بکشد. خرگوش دم هر یک از شیرها را در چالهای قرار داد و با سنگ و گل چاله را محکم کرد. پس خرگوش به گوشهای رفت و با کوبیدن طبل به بانگ بلند شیران را هراسان کرد. شیران به تصور آمدن صیاد از جای جستند، و بر جستن همان بود و کنده شدن دم شیر همان. شیران گریختند و خرگوش صید شیرهای بی دم را تناول کرد.
خرگوش صحرایی و لاک پشت
[در افسانهها لاک پشت به سبب کندی و خونسردی و شهرت به جاودانه یا دیرزی بودن از حیوانات دیگر فرزانه تر است و با تدبیر بر آنان پیروز میشود] در قصهای که روایات مختلفی از آن در آفریقا وجود دارد لاک پشت گاه با خرگوش و گاه با فیل و دیگر حیوانات به رقابت بر میخیزد و بر آنان پیروز میشود: روزی خرگوش چندان گزافه گفت و لاف زد که سنگ پشت را آزرد. سنگ پشت خرگوش را گفت از او چالاکتر است و میتوان در جهیدن بر او پیشی گیرد! خرگوش خندید و لاک پشت را به مسابقه خواند. لاک پشت پذیرفت، مکان انجام مسابقه را تعیین کردند و سرانجام آن به روز بعد موکول شد.لاک پشت به خانه رفت و ماجرا را با جفت خویش در میان نهاد و از او خواست خود را در علفزار دورتر از محل جهیدن مخفی کند و سنگ پشت ماده چنان کرد. صبح فردا خرگوش به میعادگاه آمد و لاک پشت را منتظر یافت. مسابقه آغاز شد و خرگوش خیز برداشت و چند قدم پرید. لاک پشت فریاد زد آمدم و خود را به سرعت درون علفها لغزانید و پنهان شد، و لاک پشت ماده که ماجرا را نظاره میکرد فریاد برآورد که «از تو دورتر پریدم!» خرگوش حیران گفت «اما من جهش تو را ندیدم» و لاک پشت گفت «چشمان تو در دیدن چالاک نیست». خرگوش شکست را پذیرفت و گفت حاضر است با لاک پشت مسابقه دو بدهد، و اندیشید که در این مسابقه بر لاک پشت پیروز میشود. لاک پشت مسیر مسابقه را مشخص کرد و به بهانه خستگی مسابقه را به فردا موکول کرد.
لاک پشت به خانه بازگشت و آن شب همه افراد خانواده را از ماجرا آگاه کرد و شبانه آنان را به مسیر مسابقه برد و هر یک را در فاصلههای مشخص ودر علفزار کنار مسیر پنهان کرد. صبح فردا خرگوش به میعاد گاه آمد و لاک پشت را در محل مسابقه آماده یافت. مسابقه آغاز شد و خرگوش به سرعت دویدن آغاز کرد اما هر چه میرفت لاک پشتی از کنار او سر بر میآورد و لاک پشت را دید که پیش از او به نقطه پایان رسیده بود.
از جمله روایتهای دیگر انجام مسابقه میان حیوانات تندرو و کندرو روایتی است که به پیکهای مرگ و زندگی مربوط میشود. خاستگاه مرگ- آنجا که آفتابپرست یا حیوانی دیگر پیش از سگ تندرو به انسان میرسد و پیامی ناشاد را به او ابلاغ میکند. از دیگر نمونههای این داستان میتوان از داستان مسابقه لاک پشت و میمون، سوسمار و پلنگ و پرندگان و مارها و دیگر خزندگان که در همه آنها حیوان کندرو بر تندرو پیروز میشود نام برد.
آنانسی و بلال
در آفریقای غربی و نیز سیاهان آمریکا عنکبوت را آنانسی مینامند در افسانههای آفریقایی عنکبوت یکی از زیرکترین حیوانات و در اسطورهها وقتی هنوز آنانسی نام نیافته کارگزار خدا است. روزی آنانسی از خدا بلالی خواست و عهد کرد که به جای آن صد برده به خدا تحویل دهد. خدا آنانسی را بلالی داد. آنانسی از آسمان عازم زمین شد و در نخستین روستایی که به آن رسید به استراحت پرداخت و از کد خدا خواست او را شبی در خانه خود منزل دهد، و کدخدا چنان کرد. شب آنانسی پیش از رفتن به بستر از کدخدا خواست بلال را در جایی مخفی کند و بدو گفت بلال از آن خداست و نباید گم شد. کدخدا مکانی مخفی را در کف اتاق به او نشان داد و همه به بستر رفتند. نیمه شب آنانسی برخاست و دانههای بلال را پیش ماکیان ریخت. آنانسی صبح فردا چوب بلال را از مخفی گاه بیرون کشید و چنان هیاهویی به راه انداخت که کد خدا سبدی پر بلال به او داد و وی را آرام کرد.آنانسی به سفر ادامه داد و رفت و رفت تا خسته شد و با سبد پربلال کنار جاده نشست. آنانسی سبد بلال را به دهقانی که جوجهای برای فروش به شهر میبرد داد و جوجه را گرفت و به راه افتاد. آنانسی رفت و رفت تا به روستایی رسید، شب را به خانه کدخدا رفت، جوجه را در مرغدانی نهاد و سفارش کرد که جوجه از آن خداست و باید سالم بماند. نیمه شب برخاست، جوجه را کشت و خون و پر آن را به در اتاق کد خدا مالید. فردا آنانسی شیون به راه انداخت که جوجه مرده است؛ و با این خطا مقام خود را در بارگاه خدا از دست میدهد. آنانسی با نشان دادن آثار خون و پر بر درگاه اتاق کدخدا شیون و زاری را بیشتر کرد و کد خدا و مردمان ده گوسفند به او دادند و وی را آرام کردند.
آنانسی به سفر ادامه داد و رفت و رفت تا به مرغزاری رسید و گوسفندان را برای چرا رها کرد. گروهی که جنازهای را حمل میکردند از دور نمایان شدند. آنانسی پرسید مرده کیست و شنید مرد جوانی است که در غربت مرده و تن او را به زادگاهش در فلان روستا میبرند. جنازه را بدان روستا خواهد برد. پذیرفتند و آنانسی نعش را به دوش گرفت و عازم راه شد. با رسیدن به نخستین روستا نزد کد خدا رفت و گفت همراه پسر خدا است که خفته است و به اتاقی نیاز دارد تا استراحت کند. کدخدا خوشحال شد و بهترین اتاقهای خود را برای پسر خدا مرتب کرد و آنانسی پسر خدا را بدان اتاق برد و پس از صرف شام و پایان گرفتن جشن و رقص به بستر رفتند.
صبح فردا آنانسی پسران کد خدا را فرا خواند و از آنان خواست پسر خدا را بیدار کنند. نیز گفت پسر خدا خوابی سنگین دارد و باید او را تکان داد و اگر بیدار نشد با چند ضربه از خواب بیدارش کنید. پسران کد خدا چنان کردند و آنانسی را گفتند نتوانستیم پسر خدا را بیدار کنیم آنانسی گفت او را محکمتر ضربه بزنید، چنان کردند و گفتند بیدار نشد. پس آنانسی روپوش را به سویی زد و شیون برآورد که پسر کدخدا به سبب سنگینی ضربههایی که به او زدید مرده است. مردمان نیز نگران از خشم خدا به شیون و زاری پرداختند.
آن شب آنانسی کد خدا و مردمان آن روستا را فرا خواند و گفت ناچار است مرگ پسر را به خدا گزارش کند، اما کدخدا باید صد مرد جوان همراه او کند تا شهادت دهند که پسر خدا مرده است؛ و کسی مسئول مرگ پسر نیست. کد خدا و روستائیان شادمان پذیرفتند و آنانسی با صد مرد جوان عازم آسمان شد. آنانسی به آسمان رسید و صد مرد جوان را به حضور خدا برد و گفت چگونه با یک بلال صد برده جوان را چنانکه وعده کرده بود به حضور خدا آورده است.
خدا خشنود شد و ریاست سپاهیان آسمان را به آنانسی داد و از آن زمان بود که او را به نامی که مردمان امروز او را بدان نام مینامند یعنی آنانسی ملقب کرد.
چگونه آنانسی خدا را فریفت
آنانسی - عنکبوت – بسیار خودبین بود و این خصلت غالباً موجب بدنامی او میشد. وقتی خدا او را به ریاست سپاهیان خویش برگزید آنانسی چندان مغرور شد که گفت او از خدا نیز فرزانه تر است، و خدا این ماجرا را شنید و بسیار خشمگین شد. پس خدا آنانسی را فرا خواند و گفت: «فلان چیز را به پیشگاه بیاور». خدا نگفت فلان چیز چیست و آنانسی تمام روز را سرگردان و حیران ماند که خواسته اسرار آمیز خدا چیست. شب خدا آنانسی را تمسخر کرد و بدو خندید و گفت شنیدهام می گویی از خدا فرزانه تری، پس باید فلان را فراهم کنی، بی آن که از من کمکی خواسته باشی.آنانسی در جستجوی خواست خدا به زمین فرود آمد و پس از چندی تدبیری اندیشید. آنانسی پرندگان زمینی را فرا خواند و یک پر از پر هر یک از پرندگان را از آنان گرفت. پس آنانسی از پر رنگارنگ پرندگان ردایی ساخت و به آسمان پرواز کرد و بر درختی رو در روی خانه خدا فرود آمد. وقتی خدا از خدا بیرون آمد پرندهای زیبا را دید که بر درخت نشسته بود خدا نام پرنده را نمیدانست، پس مردمان و ساکنان آسمان را فرا خواند و از آنان پرسید «نام این پرنده چیست؟» نه مردمان، نه ساکنان آسمان و نه فیل که همه پرندگان را میشناخت نام آن پرنده را نمیدانستند. یکی از ساکنان آسمان گفت شاید آنانسی پرنده را بشناسد. خدا گفت آنانسی را به مأموریتی فرستادهام، و وقتی دیگران پرسیدند مأموریت آنانسی چیست؟ خدا گفت: آنانسی به گزاف گفته بود از ما داناتر است و بدین دلیل او راه به جستجوی فلان فرستادم مردمان پرسیدند «فلان چیست؟» و خدا گفت: «خورشید، ماه و تاریکی».
آنانسی که سخنان خدا را شنیده بود پس از رفتن مردمان و خدا از درخت به زیر آمد، ردای خود را به سویی افکند و به جستجوی خورشید، ماه و تاریکی روان شد. میگویند تنها اژدرمار از جای خورشید، ماه و تاریکی خبر داشت. آنانسی نزد اژدرمار رفت و از او یاری خواست و اژدرمار، خورشید، ماه و تاریکی را در خورجین نهاد و به آنانسی داد، و آنانسی نزد خدا بازگشت. خدا گفت یافتی آنچه را که میجستی؟ آنانسی خورجین را گشود وتاریکی را بیرون آوردوهمه جا تاریک شد وچنان بود که هیچکس چیزی نمیدید. آنانسی ماه را از خورجین بیرون آورد، نور خورشید چنان بود که برخی از مردمان کور شدند و گروهی چشمشان کم سو شد. از آن زمان بود که نابینایی در جهان پدید آمد؛ و آنان که به هنگام بیرون آوردن خورشید از خورجین چشمان خود را بستند، نور خورشید چشمان آنان را آسیبی نرساند.
آنانسی و آفتابپرست
آنانسی و آفتابپرست در یک روستا زندگی میکردند. آنانسی ثروتمند، مالک مزرعهای بزرگ و فرزندان بسیار بود و آفتابپرست فقیر بود و مزرعهای کوچک داشت که آن را کشت میکرد. آن سال باران تنها در مزرعه آفتابپرست فرو بارید و مزرعه آنانسی دچار خشکسالی شد. آنانسی حسود از آفتابپرست خواست مزرعه خود را بفروشد، آفتابپرست نپذیرفت و آنانسی بر آن شد که از او انتقام بگیرد. آفتابپرست در مزرعه راهی نساخته بود و با احتیاط از روی علفها و بوتهها رفت و آمد میکرد و مزرعه او چون مزارع دیگران نبود که در آنها کورهراههای بسیاری و جود دارد. پس آنانسی و فرزندانش شبانگاه جادهای از خانه خود تا مزرعه آفتابپرست احداث کردند. فردا وقتی آفتابپرست به مزرعه رفت آنانسی و فرزندانش را دید که محصول او را به خانه خود میبردند. آفتابپرست بدانان اعتراض کرد و فرزندان آنانسی به او گفتند که مزرعه مال آنانسی است و شما را بر آن حقی نیست. آفتابپرست به درگاه خدا شکایت برد. خدا مأمورانی را فرستاد تا در این باره تحقیق کنند و از آنانسی علت این کار را پرسش کنند. آنانسی در پاسخ به مأموران گفت مزرعه آفتابپرست مزرعهای بدون راه و غیر قابل استفاده بود و راه و کوره راه را ما در آن احداث کردیم؛ و مزرعه به ما تعلق دارد. مأموران از دیگران پرسیدند وحاصل کار را به خدا گزارش کردندوخدا آنانسی را مالک مزرعه دانست. آفتابپرست که زمین خود را از دست داده بود غمگین و بی توشه به خانه بازگشت، درها را به روی خود بست و به جستجوی تدبیر و راه گرفتن انتقام از آنانسی پرداخت. پس آفتابپرست چالهای بزرگ در زیر زمین حفر کرد، بزرگترین چالهای که هیچ کس تا به آن روز ندیده بود آفتابپرست همه جا را مسدود کرد و تنها روزنی کوچک برای چاله یا انبار زیر زمین خود به وجود آورد. پس آفتابپرست به صید صداها و هزارها پشه بزرگ پرداخت و با خشک کردن پرو بال آنها از این پروبال ها ردایی زیبا و فاخر ساخت. مدتی گذشت و کدخدا مردمان روستا را برای مشورت در کاری دعوت کرد. آن روز آفتابپرست ردای فاخر خود را که در پرتو آفتاب میدرخشید تن پوش کرد و بی اعتنا به آهستگی به جانب خانه کد خدا روان شد. چشم کد خدا از دیدن ردای فاخر آفتابپرست خیره شده بود. آن روز کدخدا از آفتابپرست خواست ردای خود را به او بفروشد، اما آفتابپرست از این کار امتناع کرد. آنانسی به کدخدا وعده داد که آن ردا را برای او میخرد. آنانسی نزد آفتابپرست رفت واز او خواست ردای خودرا در برابر هر مبلغی که میخواهد به او بفروشد. آفتابپرست نخست از فروختن ردا امتناع کرد، اما سرانجام کوتاه آمد و گفت چندان گرسنهام که پولی نمیخواهم و تنها به مقداری غلات، در حدی که انبار کوچک خود را پر کنم قانعم.آنانسی نگاهی به روزن کوچک انبار کرد و وعده داد دو برابر حجم انبار به او غله بدهد. پس آنانسی فرزندان را دستور داد تا انبار غله آفتابپرست را پر کنند. فرزندان آنانسی با بارهای غله فرا رسیدند وتمام بارها را خالی کردند، اما از پرشدن انبار خبری نبود. روزها وهفته ها غله در انبار ریختند و انبار پر نشد. انبار غله آنانسی خالی شد و انبار غله آفتابپرست پر نشد. پس آفتابپرست رضایت داد و ردای خود را از جعبه آن بیرون آورد و به آنانسی داد. اما گذشت زمان ردا را پوسیده کرده بود و وقتی آنانسی ردا را بر تن کرد بالهای پشه از هم وا رفت و برای آنانسی فقر ماند و جامهای که باد تکههای آن را با خود برد. حال همه مردم به آنانسی میخندیدند و او را مسخره میکردند. چنین شد که آنانسی از آن روزگار گوشه نشینی انتخاب کرد و در زوایای خانههای مردم عزلت گزید و از حضور در جاهای شلوغ دوری جست. هنوز هم آنانسی منزوی است و او را جز در جاهای خلوت و دور افتاده نمیتوان دید.
چگونه آنانسی عنکبوت شد
در قصهای سخن از کوچک شدن آنانسی است میگویند: روزگاری شاهی قوچی بزرگ و زیبا داشت. شاه قوچ را بسیار دوست میداشت و قوچ آزاد بود به هر جا که میخواهد برود و اگر کسی او را میآزرد مجازاتش مرگ بود. در قلمرو این شاه دهقانی میزیست که آنانسی نام داشت. آنانسی مزرعهای بزرگ داشت. آن سال ذرت کشت کرده بودو روز به روز کشته او بارور تر میشد. روزی آنانسی به مزرعه رفت تا از حاصل کار خویش خرسند شود، اما چه دید؟ چشمت روز بد نبیند! نیمی از مزرعه لگدکوب شده و نیمی از کشته خورده شده بود. قوچ شاه درست وسط مزرعه ایستاده بود و در حالی که ساقهها را ریشه کن میکرد به آنانسی خیره شده بود. آنانسی چنان خشمگین شد که سنگ بزرگی برداشت و با یک ضربه قوچ را کشت. آنانسی از فرمان شاه خبر داشت، وقتی فکرش را کرد، خیلی ترسید. آنانسی بیمناک زیر درخت خرمایی ایستاده بود و به چاره کار فکر میکرد که خرمایی از درخت فرو افتاد، آنانسی خرما را برداشت و خورد، خرمای دیگری افتاد و ناگاه تدبیری به خاطرش رسید. قوچ را با طناب به بالای درخت بست و به دیدار همسایه خود که عنکبوتی درشت بود شتافت. آنانسی خرمایی به عنکبوت نشان داد و به او گفت خرماها رسیده است اگر دوست داشته باشید میتوانی خرما بچینی. آنانسی و عنکبوت به پای نخل آمدند و عنکبوت درخت را تکان داد و مقداری خرما فرو ریخت، عنکبوت بار دیگر نخل را تکان داد و این بار قوچ مرده از درخت به زیر افتاد. آنانسی گفت این قوچ شاه است که تو آن را کشتی. عنکبوت نگران چاره کار را پرسید و آنانسی گفت بهترین کار این است که نزد شاه بر وی و به کشتن قوچ اعتراف کنی، اگر شاه سر حال باشد تو را عفو میکند.عنکبوت عازم خانه شاه شد، اما پیش از رفتن به کاخ شاهی به خانه رفت تا همسرش را از ماجرا آگاه و با او وداع کند. همسر عنکبوت با شنیدن ماجرا به حماقت شوهر خندید و گفت: «تا حالا چه کسی قوچ را دیده که از درخت بالا برود؟ نیرنگی در کار است، بهتر است تنها نزد شاه بروی و همه ماجرا را با شاه در میان بگذاری» عنکبوت چنان کرد. عنکبوت از کاخ خارج میشد که سروکله آنانسی پیدا شد تا از اوضاع خبردار باشد. عنکبوت به آنانسی گفت شاه او را بخشید و قسمتی از گوش قوچ را نیز به او بخشید؛ و آنانسی گفت: «اما من قوچ را کشتم و گوشت سهم من بود» پس آنانسی نزد شاه شتافت و از کشتن قوچ پوزش خواست، و شاه خشمگین یقه آنانسی را گرفت و حالا نزن کی بزن و چنان او را لگدکوب کرد که استخوان سالمی برای آنانسی به جا نماند. چنین است که آنانسی از آن روزگار به عنکبوتی دست و پا شکسته و لرزان بدل شده است که تنها و منزوی در زوایای دور افتاده خانهها زندگی میکند و از مردم میگریزد.
قصههای آفریقایی
قصهها و افسانههایی که در این کتاب آمد از زبان مردم آفریقا ضبط و نقل شده است. بسیاری از این افسانهها به سرزمینهای دیگر و از آن جمله آمریکا و اروپا راه یافته است. اسطورههای آفریقا نیز به سرزمینهای دیگر راه یافته و بسیاری از افسانههای مردمان دیگر نیز به آفریقا راه جسته است. برخی از داستانهای بسیار کهن- که نمیتوان تاریخ آنها را [مگر با توجه به عناصر آن] باز گفت- داستانهایی است که شاید هزاران سال پیش با مهاجرت نگروها از شمال به مناطق استوایی راه برده و با آغاز رونق تجارت و بازرگانی داستانهای دیگر بر این مجموعه افزوده شده است. برخی از این داستانها متاثر از داستانهای مسلمانان و برخی از آنان به ویژه در مناطق ساحلی آفریقای شرقی از داستانهای عربی هزار و یکشب متأثر است. اندکی از این داستانها هندی و متأثر از پانچاتانترا Pancha-tantra -یعنی تانترای پنجم مجموعهای از اندیشههای دینی – فلسفی در قالب افسانه است که در سده پنجم یا چهارم میلادی سروده شده است و مفسران آن را ودای پنجم نیز گفتهاند؛ برخی از افسانههای جاکاتا Jakata [افسانههای شرح زندگی بودا]؛ و اندکی از آنها از افسانههای اروپایی متأثر است. افسانههای متأثر از روایات پرتغالی را میتوان در آنگولا و موزامبیک، و روایات انگلیسی و فرانسوی را در مناطق دیگر جستجو کرد. افسانههای پریان برادران گریم امروزه در بسیاری از مدارس آفریقایی تدریس میشود و اسطورههای کهن اروپا از این طریق به آفریقا راه مییابد. در سالهای اخیر جزئیات جدیدی به داستانهای مردمی راه یافته است مثلا ارسال نامه به آسمان به جای فرستادن پیک.اما هنوز بخش عظیمی از اساطیر آفریقا از نفوذ عناصر غیر آفریقایی به دور مانده و امید آن که این اسطورهها تا آنجا که میسر است پیش از دیگرگون شدن گرد آوری شوند. اساطیر آفریقا بیانگر نگرش مردم آفریقا به جهان، خدا و انسان و گویای رفتار و امیدهای مردم است، نگرشی که در دنیای امروز هنوز در زندگانی مردم آفریقا از قدرت بسیاری برخوردار است.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.