جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی
ترجمه ی باجلان فرخی
اسطوره رفتن خدا از زمین ازمشهورترین و رایجترین اسطورههای آفریقا است. در اسطورهای خدا در آغاز زمین زندگی میکرد و به سبب خطاهای انسان به آسمان صعود کرد. در این اسطوره سخن از گذشته دور و عصری طلایی است که خدا و نیاکان اولیه انسان همجوار بودند. این افسانه به روایت باغ عدن در کتاب مقدس شباهت دارد و تفاوت آن در این است که در کتاب مقدس این آدم است که از بهشت رانده میشود. در اساطیر مصر باستان سخن از جدایی آسمان و زمین توسط فرزندان آسمان و زمین است. در اساطیر آفریقا آسمان هویت خدا است و تفاوت روایات آفریقایی در این زمینه از اهمیت خاصی برخوردار است.
مردمان منده Mende در سیرالئون میگویند خدا همه چیز را آفرید، آسمان و زمین، حیوانات و سرانجام مرد و زن را آفرید. خدا انسانها را گفت آنچه بخواهند میتوانند از او تمنا کنند و چنین شد که انسانها به هنگام نیاز به درگاه خدا روی میآوردند و آنچه میخواستند خدا بدانان عنایت میکرد از آنجا که خدا به هنگام برآوردن خواستهای انسان کلام بگیر! را به کار میبرد مردمان اندیشیدند باید او را کریم بنامند. پس خداوند اندیشید که باید برای خود اقامتگاهی بسازد، دور از مردمان و بر فراز آنان، وقتی انسانها به خواب رفتند خدا از مردمان دور شد و از زمین رفت انسانها به آسمان نگاه کردند و خدا را دیدند که در هر سوی دیده میشد و او را عظیم نامیدند خدا با آدمیان وداع کرد و از آنان خواست از بد رفتاری بپرهیزند و در صلح و صفا زندگی کنند پس خدا به آسمان بلند رفت و مردمان او را رفیع نامیدند. خدا پیش از صعود به آسمان هر انسان را مرغی داد تا هر گاه خطایی نسبت به یکدیگر مرتکب شوند آن را به درگاه خدا قربانی کنند، و چنین است که هنوز هم گاهی برخی از مردمان اگر خطایی نسبت به دیگران مرتکب شوند، مرغی به درگاه خدا قربانی میکنند و از خدا میخواهند، به زمین باز گردد.
در سواحل غربی، ساحل عاج، غنا، توگو، داهومی و نیجریه به اسطورهای رواج دارد که خدا طی آن در زمین دور میشود در روزگار کهن خدا به مردمان نزدیک بود، در آسمان اما نزدیک زمین، کودکان پس از خوردن غذا خدا را با دستان آلوده ملوث میکردند و زنان گاه تکههایی از آسمان را میکندند و شام شب میکردند. زنان به هنگام پوست کردن غلات با دسته هاون به آسمان میکوبیدند. چنین بود تا روزی زنی ندانسته با دسته هاون ضربهای به چشم خدا زد و خدا خشمناک از زمین دور شد و در آسمان دور از دسترس مردمان قرار یافت. مردمان چون گذشته نمیتوانستند خدا را لمس کنند. زنها کوشیدند مشکل را حل کنند و چنین شد که از بچهها خواستند همه دسته هاونهای چوبی را گرد آوری کنند و بچهها چنان کردند. پس زنها دسته هاونها را به یکدیگر بستند و دسته هاونی چنان بلند ساختند که تا نزدیکی آسمان میرسید! تنها به یک دسته هاون نیاز داشتند تا به آسمان دسترسی بیابند، اما دسته هاونی نیافتند. پیرزنی گفت دسته هاون زیرین را بیرون بیاورند و بر فراز دسته هاونهای دیگر قرار دهند! چنان کردند و همه دسته هاونها فرو ریخت و مردمان بسیاری کشته شدند. این داستان شبیه داستان پیرزنی است که با بستن درختان به یکدیگر سودای صعود به آسمان را داشت.
مردمان دینکا Dinka در آغاز آسمان چنان به زمین نزدیک بود که مردان به هنگام شخم زدن و زنان به هنگام پوست کردن غلات باید از برخورد با آسمان دوری میجستند. هنوز از مرگ در زمین خبری نبود، و خدا هر روز به مردان و زنان دانهای ارزن میداد تا با آن سد گرسنگی کنند. این غذا برای مردمان کافی بود و کشت بیشتر و خوردن بیشتر ممنوع بود. روزی زنی شکمباره بر آن شد تا ارزن بیشتری پوست کند، پس دسته هاون بزرگی ساخت و به هنگام پوست کردن دسته هاون در آسمان فرو رفت و آسمان از زمین دور شد ازآن روزگار مردمان ناچارند برای سیر کردن شکم بیشتر کار کنند، غالباً گرسنهاند به خدا دسترسی ندارند و بیماری و مرگ در همه جا رواج دارد.
در روایتی دیگر از مردمان دینکا در آغاز آسمان بر بارویی که گرداگرد زمین کشیده شده بود. متکی بود. مردی بخشی از بارو را خورد و آسمان به زمین افتاد و مجروح شد. پس خدا از زمین دور شد و بارو را ویران کرد تا از دسترس مردمان به دور باشد. در روایتی دیگر وقتی خدا زمین را آفرید، نوری نبود، همه جا تاریک بود و زمین و آنچه در آن بود دیده نمیشد. خدا انسان را آفرید، به او چشم داد و او را بر باروی آسمان نشانید تا بداند همه جا تاریک است. انسان طنابی ساخت و با آن حیوانی صید کرد و حیوان را به همسر خدا هدیه داد و زن از خدا خواست انسان را پاداش دهد. خدا از انسان پرسید چه میخواهد و انسان خواست خدا باروی آسمان را سوراخ کند تا بتواند جهان را نظاره کند، و خدا نپذیرفت پس خدا به انسان تبری داد و انسان ندانسته ضربهای سخت به بارو زد و خدا خشمگین انسان را به زمین تبعید کرد.
در روایتی دیگر، که در بسیاری از داستانها تکرار میشود پیش از این از آسمان طنابی آویخته بود که برخی از مردمان میتوانستند از آن طریق به آسمان بروند یا از آسمان به زمین فرود آیند. وقتی زنی آسمان را آزرد خدا خشمگین پرنده آبی را مأمور ساخت تا طناب را جمع کند و راه مردمان را به آسمان از میان بردارد. مردمان نوئر nuer در سودان میگویند پیش از این مردمان به هنگام پیری با طناب به آسمان صعود میکردند و دیگر بار جوان باز میگشتند روزی کفتار- نماد مرگ- و چرخ ریسک با این طناب به آسمان رفتند. خدا دریافت که هدف کفتار و چرخ ریسک آزار مردمان است وفرمان داد آنان از بازگشت به زمین بازدارند. کفتار و چرخ ریسک آزار مردمان است وفرمان داد آنان از بازگشت به زمین باز دارند. کفتار وچرخ ریسک شبی پنهانی از طریق طناب به زمین بازگشتند و کفتار پس از این ماجرا طناب را برید و به آسمان پرتاب کرد. از آن روزگار مردمان را یارای رفتن به آسمان نیست پس پیر میشوند و مرگ آنان را نابود میکند.
در روایات بسیاری از مردمان آفریقای میانه و جنوبی خدا مولونگو نام دارد. مولونگو نخست در زمین زندگانی میکرد، وقتی انسانها جنگل را تبر تراشی و بسیاری از درختان را سوختند بسیاری کشته شدند و خدا خشمگین با تار عنکبوتی به آسمان صعود کرد. برخی میگویند مولونگو را یارای بالا رفتن از درخت بلندی که به آسمان راه داشت نبود و به همین دلیل با تار عنکوبت به آسمان صعود کرد در داستانهای دیگر مردمان گاه با طنابی که از آسمان آویخته است به آسمان صعود میکنند و این طناب چون تار بلند عنکبوتهایی است که در بامدادهای مه آلود در جنگلها تار میتنند.
در روایتی دیگر از براندی در آفریقای میانه: خدا به روزگار کهن با مردمان زندگی میکرد، با آنان سخن میگفت، از خانهای به خانه دیگر میرفت و کودکان مردمان را به دنیا میآورد و جان میداد. روزی خدا به پدر و مادری فرزندی چلاق عنایت کرد و پدر و مادر از خدا خشمگین شدند. پدر و مادر بر آن شد خدا را با کارد مجروح کنند. پس خدا که از ماجرا آگاه بود به آسمان رفت تا موجودات را چنان که میخواهد بیافریند و کسی موجب آزار او نشود از آن پس کسی خدا را ندید و تنها اندکی از مردمان که میتوانند گه گاه خدا را ببینند.
مردمان لوذی Lozi – باروتسه Baritse - در زامبیزی علیا میگویند در آغاز خدا زمین و همه موجودات را آفرید. در آن روزگار خدا و زنش این جا در زمین و میان مردمان زندگی میکردند. مردی به نام کامونو Kamonu همه کارهای خدا را تقلید میکرد وقتی خدا آهنگری میکرد و چیزی میساخت کامونو نیز چنان میکرد و وقتی خدا در کوره میدمید کامونو نیز در کوره میدمید. خدا اندک اندک از کارهای گامونو نگران شد.
کامونو نیزهای ساخت و بز کوهی را کشت. خدا از این کامونو برادرانش را میکشت خشمگین شد و او را سرزنش کرد و از خویش راند پس از چندی خدا کامونو را بخشید و به او فرمان داد به کشاورزی بپردازد. گاومیشها به مزرعه راه یافتند و بسیاری از کشتههای او را نابود کردند و گامونو گاومیشی را کشت. پس مصیبت و بلا به خانواده کامونو راه یافت، کامونو ظرفی را که خیلی دوست میداشت شکست و سگ پاسدار مزرعه و کودکش مردند. کامونو نزد خدا رفت تا از آنچه بر او رفته بود شکوه کند و شگفت زده ظرف، سگ و کودک خود را نزد خدا یافت. کامونو از خدا خواست ظرف، سگ و فرزند را بدو بازگرداند و خدا امتناع کرد. خدا همسر و مشاوران را گفت از آن جا که کامونو راه و روال زندگی را یاد گرفته است او را تنها میگذاریم. پس خدا و نزدیکان او به جزیرهای در دل رودخانه کوچ کردند و در آن جا مقیم شدند. کامونو زورقی ساخت و نزد خدا رفت. خدا کوهی بلند آفرید و خانه خود را بر قله کوه بنا بنهاد و کامونو دیگر بار به خانه خدا رفت و هر جا رفت او را دنبال کرد.
خدا را از انسانهایی که در حال تزاید بودند رهایی نبود. پس خدا پرندگان را به جستجوی مکانی امن و دور از دسترس مردمان فرستاد و تلاش در این راه نیز بیهوده بود. خدا پیشگو وکاهن خود دم جنبانک را فراخواند تا به کمک پیشگویی برای او مکانی امن بیابد و پیشگو گفت بهتر است با عنکبوت مشورت شود. پس عنکبوت به فرمان خدا تاری تنید که به آسمان راه میبرد و خدا و نزدیکان به آسمان رفتند و مقیم آسمان شدند. خدا به پیشنهاد دم جنبانک چشمان عنکبوت را کور کرد تا نتواند مکان او را به دیگران نشان دهد. کامونو تمام تلاش خود را به کار بست مگر خدا را بیابد. کامونو و مردمان چون پیرزن قصه مردمان ایلا درختها را بریدند و نردبانی بلند ساختند که فرو ریخت و نتوانستند نزد خدا راه یابند. چنین است که مردمان هر روز به هنگام برخاستن خورشید خدا را سلام میگویند و هر شامگاه با پیدایی ماه، همسر خدا را دورد میفرستند.
در روایتی از پیگمه ها، که احتمالاً از اساطیر نگرو متاثر است، خدا و فرزندانش آدمیان، دوپسر و یک دختر، در زمین زندگی میکردند. خدا با مردمان زندگی میکرد اما دیدار و نگریستن به خدا برای مردمان ممنوع بود. خدا در خانهای بزرگ زندگی میکرد و مردمان تنها صدای پتک او را به هنگام آهنگری میشنیدند دختر خدا هر روز مقداری آتش وظرفی آب را کنار کارگاه خدا قرار میداد و او را جز این کاری نبود. دیر زمانی خدا این کار را به فرمان پدر انجام میداد. روزی دختر خود را در گوشهای از بیرون کارگاه پنهان کرد و دستهایی بزرگ و زمخت را دید که النگویی فلزی آن را زینت میداد، دستها ظرف آب را گرفت و به درون کارگاه برد. خدا از دیده شدن توسط دختر خود که او نیز از آدمیان بود آگاه شد. پس فرزندان را فرا خواند و گفت به سبب نافرمانی آنان را ترک میگوید. دختر به فرمان خدا با دو برادر خود ازدواج کرد و از او فرزندان بسیاری زاده شد. خدا دستها و ابزار کار خود را برای مردمان به جا نهاد و به آسمان رفت. نخستین فرزند دختر دو روز بعد از تولد مرد و از آن روزگار مرگ به زمین راه یافت.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.
مردمان منده Mende در سیرالئون میگویند خدا همه چیز را آفرید، آسمان و زمین، حیوانات و سرانجام مرد و زن را آفرید. خدا انسانها را گفت آنچه بخواهند میتوانند از او تمنا کنند و چنین شد که انسانها به هنگام نیاز به درگاه خدا روی میآوردند و آنچه میخواستند خدا بدانان عنایت میکرد از آنجا که خدا به هنگام برآوردن خواستهای انسان کلام بگیر! را به کار میبرد مردمان اندیشیدند باید او را کریم بنامند. پس خداوند اندیشید که باید برای خود اقامتگاهی بسازد، دور از مردمان و بر فراز آنان، وقتی انسانها به خواب رفتند خدا از مردمان دور شد و از زمین رفت انسانها به آسمان نگاه کردند و خدا را دیدند که در هر سوی دیده میشد و او را عظیم نامیدند خدا با آدمیان وداع کرد و از آنان خواست از بد رفتاری بپرهیزند و در صلح و صفا زندگی کنند پس خدا به آسمان بلند رفت و مردمان او را رفیع نامیدند. خدا پیش از صعود به آسمان هر انسان را مرغی داد تا هر گاه خطایی نسبت به یکدیگر مرتکب شوند آن را به درگاه خدا قربانی کنند، و چنین است که هنوز هم گاهی برخی از مردمان اگر خطایی نسبت به دیگران مرتکب شوند، مرغی به درگاه خدا قربانی میکنند و از خدا میخواهند، به زمین باز گردد.
در سواحل غربی، ساحل عاج، غنا، توگو، داهومی و نیجریه به اسطورهای رواج دارد که خدا طی آن در زمین دور میشود در روزگار کهن خدا به مردمان نزدیک بود، در آسمان اما نزدیک زمین، کودکان پس از خوردن غذا خدا را با دستان آلوده ملوث میکردند و زنان گاه تکههایی از آسمان را میکندند و شام شب میکردند. زنان به هنگام پوست کردن غلات با دسته هاون به آسمان میکوبیدند. چنین بود تا روزی زنی ندانسته با دسته هاون ضربهای به چشم خدا زد و خدا خشمناک از زمین دور شد و در آسمان دور از دسترس مردمان قرار یافت. مردمان چون گذشته نمیتوانستند خدا را لمس کنند. زنها کوشیدند مشکل را حل کنند و چنین شد که از بچهها خواستند همه دسته هاونهای چوبی را گرد آوری کنند و بچهها چنان کردند. پس زنها دسته هاونها را به یکدیگر بستند و دسته هاونی چنان بلند ساختند که تا نزدیکی آسمان میرسید! تنها به یک دسته هاون نیاز داشتند تا به آسمان دسترسی بیابند، اما دسته هاونی نیافتند. پیرزنی گفت دسته هاون زیرین را بیرون بیاورند و بر فراز دسته هاونهای دیگر قرار دهند! چنان کردند و همه دسته هاونها فرو ریخت و مردمان بسیاری کشته شدند. این داستان شبیه داستان پیرزنی است که با بستن درختان به یکدیگر سودای صعود به آسمان را داشت.
وجود برتر ورنج
گفتنی است که در جانب دیگر آفریقا نیز داستانهایی از این دست فراوان است. مردمان نوبه Nuba در سودان میگویند در آغاز آسمان کوتاه و به زمین نزدیک بود و چنان بود که مردمان آن را لمس میکردند و زنان به هنگام به هم زدن آتش قاشقهای کوتاهی به کار میبردند که دست آنان میسوخت. روزی زنی از دست آسمان خشمگین شد وبا قاشق خود ضربهای سخت به آسمان زد و آسمان را سوراخ کرد. آسمان خشمگین شد و از زمین دور و در جایی قرار یافت که امروز در آنجا قرار دارد. در روایتی دیگر آسمان چنان به زمین نزدیک بود که مردمان به هنگام گرسنگی تکههایی از آن را میکندند و میخوردند، آسمان از زمین دور و باران کمتر شد و چنین است که ابرها در برخی از فصول باران میبارند. در غالب این افسانهها گناه دور شدن آسمان [-که همانا خدا-] است به زنان نسبت داده میشود و این ویژگی احتمالاً گویای آن است که یا راویان قصه مرد بودهاند. [یا افسانه به هنگام رواج پدر سالاری دیگرگون شده است].مردمان دینکا Dinka در آغاز آسمان چنان به زمین نزدیک بود که مردان به هنگام شخم زدن و زنان به هنگام پوست کردن غلات باید از برخورد با آسمان دوری میجستند. هنوز از مرگ در زمین خبری نبود، و خدا هر روز به مردان و زنان دانهای ارزن میداد تا با آن سد گرسنگی کنند. این غذا برای مردمان کافی بود و کشت بیشتر و خوردن بیشتر ممنوع بود. روزی زنی شکمباره بر آن شد تا ارزن بیشتری پوست کند، پس دسته هاون بزرگی ساخت و به هنگام پوست کردن دسته هاون در آسمان فرو رفت و آسمان از زمین دور شد ازآن روزگار مردمان ناچارند برای سیر کردن شکم بیشتر کار کنند، غالباً گرسنهاند به خدا دسترسی ندارند و بیماری و مرگ در همه جا رواج دارد.
در روایتی دیگر از مردمان دینکا در آغاز آسمان بر بارویی که گرداگرد زمین کشیده شده بود. متکی بود. مردی بخشی از بارو را خورد و آسمان به زمین افتاد و مجروح شد. پس خدا از زمین دور شد و بارو را ویران کرد تا از دسترس مردمان به دور باشد. در روایتی دیگر وقتی خدا زمین را آفرید، نوری نبود، همه جا تاریک بود و زمین و آنچه در آن بود دیده نمیشد. خدا انسان را آفرید، به او چشم داد و او را بر باروی آسمان نشانید تا بداند همه جا تاریک است. انسان طنابی ساخت و با آن حیوانی صید کرد و حیوان را به همسر خدا هدیه داد و زن از خدا خواست انسان را پاداش دهد. خدا از انسان پرسید چه میخواهد و انسان خواست خدا باروی آسمان را سوراخ کند تا بتواند جهان را نظاره کند، و خدا نپذیرفت پس خدا به انسان تبری داد و انسان ندانسته ضربهای سخت به بارو زد و خدا خشمگین انسان را به زمین تبعید کرد.
در روایتی دیگر، که در بسیاری از داستانها تکرار میشود پیش از این از آسمان طنابی آویخته بود که برخی از مردمان میتوانستند از آن طریق به آسمان بروند یا از آسمان به زمین فرود آیند. وقتی زنی آسمان را آزرد خدا خشمگین پرنده آبی را مأمور ساخت تا طناب را جمع کند و راه مردمان را به آسمان از میان بردارد. مردمان نوئر nuer در سودان میگویند پیش از این مردمان به هنگام پیری با طناب به آسمان صعود میکردند و دیگر بار جوان باز میگشتند روزی کفتار- نماد مرگ- و چرخ ریسک با این طناب به آسمان رفتند. خدا دریافت که هدف کفتار و چرخ ریسک آزار مردمان است وفرمان داد آنان از بازگشت به زمین بازدارند. کفتار و چرخ ریسک آزار مردمان است وفرمان داد آنان از بازگشت به زمین باز دارند. کفتار وچرخ ریسک شبی پنهانی از طریق طناب به زمین بازگشتند و کفتار پس از این ماجرا طناب را برید و به آسمان پرتاب کرد. از آن روزگار مردمان را یارای رفتن به آسمان نیست پس پیر میشوند و مرگ آنان را نابود میکند.
در روایات بسیاری از مردمان آفریقای میانه و جنوبی خدا مولونگو نام دارد. مولونگو نخست در زمین زندگانی میکرد، وقتی انسانها جنگل را تبر تراشی و بسیاری از درختان را سوختند بسیاری کشته شدند و خدا خشمگین با تار عنکبوتی به آسمان صعود کرد. برخی میگویند مولونگو را یارای بالا رفتن از درخت بلندی که به آسمان راه داشت نبود و به همین دلیل با تار عنکوبت به آسمان صعود کرد در داستانهای دیگر مردمان گاه با طنابی که از آسمان آویخته است به آسمان صعود میکنند و این طناب چون تار بلند عنکبوتهایی است که در بامدادهای مه آلود در جنگلها تار میتنند.
در روایتی دیگر از براندی در آفریقای میانه: خدا به روزگار کهن با مردمان زندگی میکرد، با آنان سخن میگفت، از خانهای به خانه دیگر میرفت و کودکان مردمان را به دنیا میآورد و جان میداد. روزی خدا به پدر و مادری فرزندی چلاق عنایت کرد و پدر و مادر از خدا خشمگین شدند. پدر و مادر بر آن شد خدا را با کارد مجروح کنند. پس خدا که از ماجرا آگاه بود به آسمان رفت تا موجودات را چنان که میخواهد بیافریند و کسی موجب آزار او نشود از آن پس کسی خدا را ندید و تنها اندکی از مردمان که میتوانند گه گاه خدا را ببینند.
مردمان لوذی Lozi – باروتسه Baritse - در زامبیزی علیا میگویند در آغاز خدا زمین و همه موجودات را آفرید. در آن روزگار خدا و زنش این جا در زمین و میان مردمان زندگی میکردند. مردی به نام کامونو Kamonu همه کارهای خدا را تقلید میکرد وقتی خدا آهنگری میکرد و چیزی میساخت کامونو نیز چنان میکرد و وقتی خدا در کوره میدمید کامونو نیز در کوره میدمید. خدا اندک اندک از کارهای گامونو نگران شد.
کامونو نیزهای ساخت و بز کوهی را کشت. خدا از این کامونو برادرانش را میکشت خشمگین شد و او را سرزنش کرد و از خویش راند پس از چندی خدا کامونو را بخشید و به او فرمان داد به کشاورزی بپردازد. گاومیشها به مزرعه راه یافتند و بسیاری از کشتههای او را نابود کردند و گامونو گاومیشی را کشت. پس مصیبت و بلا به خانواده کامونو راه یافت، کامونو ظرفی را که خیلی دوست میداشت شکست و سگ پاسدار مزرعه و کودکش مردند. کامونو نزد خدا رفت تا از آنچه بر او رفته بود شکوه کند و شگفت زده ظرف، سگ و کودک خود را نزد خدا یافت. کامونو از خدا خواست ظرف، سگ و فرزند را بدو بازگرداند و خدا امتناع کرد. خدا همسر و مشاوران را گفت از آن جا که کامونو راه و روال زندگی را یاد گرفته است او را تنها میگذاریم. پس خدا و نزدیکان او به جزیرهای در دل رودخانه کوچ کردند و در آن جا مقیم شدند. کامونو زورقی ساخت و نزد خدا رفت. خدا کوهی بلند آفرید و خانه خود را بر قله کوه بنا بنهاد و کامونو دیگر بار به خانه خدا رفت و هر جا رفت او را دنبال کرد.
خدا را از انسانهایی که در حال تزاید بودند رهایی نبود. پس خدا پرندگان را به جستجوی مکانی امن و دور از دسترس مردمان فرستاد و تلاش در این راه نیز بیهوده بود. خدا پیشگو وکاهن خود دم جنبانک را فراخواند تا به کمک پیشگویی برای او مکانی امن بیابد و پیشگو گفت بهتر است با عنکبوت مشورت شود. پس عنکبوت به فرمان خدا تاری تنید که به آسمان راه میبرد و خدا و نزدیکان به آسمان رفتند و مقیم آسمان شدند. خدا به پیشنهاد دم جنبانک چشمان عنکبوت را کور کرد تا نتواند مکان او را به دیگران نشان دهد. کامونو تمام تلاش خود را به کار بست مگر خدا را بیابد. کامونو و مردمان چون پیرزن قصه مردمان ایلا درختها را بریدند و نردبانی بلند ساختند که فرو ریخت و نتوانستند نزد خدا راه یابند. چنین است که مردمان هر روز به هنگام برخاستن خورشید خدا را سلام میگویند و هر شامگاه با پیدایی ماه، همسر خدا را دورد میفرستند.
در روایتی از پیگمه ها، که احتمالاً از اساطیر نگرو متاثر است، خدا و فرزندانش آدمیان، دوپسر و یک دختر، در زمین زندگی میکردند. خدا با مردمان زندگی میکرد اما دیدار و نگریستن به خدا برای مردمان ممنوع بود. خدا در خانهای بزرگ زندگی میکرد و مردمان تنها صدای پتک او را به هنگام آهنگری میشنیدند دختر خدا هر روز مقداری آتش وظرفی آب را کنار کارگاه خدا قرار میداد و او را جز این کاری نبود. دیر زمانی خدا این کار را به فرمان پدر انجام میداد. روزی دختر خود را در گوشهای از بیرون کارگاه پنهان کرد و دستهایی بزرگ و زمخت را دید که النگویی فلزی آن را زینت میداد، دستها ظرف آب را گرفت و به درون کارگاه برد. خدا از دیده شدن توسط دختر خود که او نیز از آدمیان بود آگاه شد. پس فرزندان را فرا خواند و گفت به سبب نافرمانی آنان را ترک میگوید. دختر به فرمان خدا با دو برادر خود ازدواج کرد و از او فرزندان بسیاری زاده شد. خدا دستها و ابزار کار خود را برای مردمان به جا نهاد و به آسمان رفت. نخستین فرزند دختر دو روز بعد از تولد مرد و از آن روزگار مرگ به زمین راه یافت.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.