نویسنده : میر علیرضا دریابیگى ، پژوهشگر و کارشناس ارشد ادبیات نمایشى
از همه اسرار، الفى بیش برون نیفتاد و باقى هر چه گفتند، در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فهم نشد.
(مقالات شمس تبریزى، ص 241)
همچنان که مىدانیم قدیمىترین و مهمترین سند بررسى و تجزیه و تحلیل متون هنرى کتاب فن شعر )Poetica( ارسطو است، اما در آغاز سدهى بیستم، نقش مهم پیشروان ساختارگرایى به ویژه فرمالیستهاى روسى همچون موکاروفسکى، پروپ، شکلوفسکى، یولس، باختین و اسپتیزر در دستیابى به روش تجزیه و تحلیل ساختارى از نظر دور نمىماند. در دههى 1950 در فرانسه کلود لوى استروس در انسانشناسى و مردمشناسى، میشل فوکو در سخن فلسفى و فلسفهى علم، ژاک لاکان در روانکاوى و رولان بارت در سخن ادبى و زبان شناختى مبانى ساختارگرایى مدرن را پایهگذارى کردند. همچنین گفتارى از لوى استروس وآثارى راکه گوته در مورد ریختشناسى گیاهان در آخرین روزهاى زندگىاش نوشته است، مىتوان از زمرهى نخستین گامهایى دانست که آگاهانه به سوى ساختارگرایى برداشته شده است.
ساختار به معناى نظام است و در هر نظام، همهى اجزا با هم ارتباط دارند، به گونهاى که کارکرد هر جزء وابسته به کل نظام است و کل نظام از پیوستگى اجزاء، ریختار مىیابد. در هر نظام هیچ جزئى نمىتواند بیرون از کار اجزا، چنان که هست باشد. بدین روى، کل نظام، بدون درک کارکرد اجزا قابل درک نیست.
ساختار متن ادبى به معناى مجموعهاى از مناسبات درونى نشانههاى متن است. روش یا نظریهى ساختارگرایى ادبى، کوششى است براى راهیابى به دنیاى نشانههاى هر اثر ادبى؛ یعنى کشف رمزگان و نشانههاى تازهى آن و فهم روابط درونى آنها.
منظور از ساختارگرایى درادبیات، نظامى است که بر پایهى زبانشناسى ساختارى استوار است. به موجب این شاخه از دانش، زبان یک نظام ارتباطى است که در آن، تمایزى بین دال و مدلول وجود دارد؛ تمایزى روششناسى که گوتلب فرگه آن را میان معنا و مصداق و هوسرل نیز به ریختى دیگر میان »محتواى آگاهى« و »ژرف پهناى (dimension، بعد، ساحت؛ بسیارى از برابر نهادهاى واژگانى این جستار از نوواژه سازیهاى دکتر فرهاد ناظر زاده کرمانى مىباشد که در پایان فهرست آن به چشمرس خواهد رسید.) نیست گون آگاهى« قائل مىشود. همچنان که پیرس مدلول را »مورد تأویلى« و »مبناى نشانه« مىخواند و این دو را مانند »ایده« افلاطون، چیزى ذهنى مىانگارد و فقط شاید هنر سینما - به گفتاوردى از پومورسکا - دو ژرف پهناى همزمانى و در زمانى یعنى زمان حاضر و زمان گذشته، دال و مدلول رایکى مىکند و به گونهاى خاص از فیلم سال گذشته در مارین باد« ساختهى »آلن رنه« شاهد مثال مىآورد.
به نظر دو سوسور، اساس روش ساختارگرایى این است که هر پدیدار را مىبایست در مناسبتش با مجموعهى پدیدارهایى که خود بخشى از آنهاست بررسى کرد.
وظیفهى نقد ساختارى، ابتدا استخراج اجزاى ساختار اثر، سپس برقرارى ارتباط موجود بین اجزا و در انتها نشان دادن دلالتى است که در کلیت ساختار اثر موجود مىباشد. بدین روى، در نقد ساختارى پیوسته سخن از کلیت وتمامیت اثر است.
ابزار اصلى این نقد، دانشى است به نام نشانه شناسى که کارکردش بازشناسى سازگانهاى دلالتگر است. به بیان دیگر، نشانه شناسى ادبى، شناخت آن قراردادهاى اصلىاى است که به هر تصویر یا توصیف ادبى، نیروى ساختن »معنایى دیگر« مىبخشد. از این نگریستار، نقد ساختارى را نقد صورى یا سازگانگرا نیز مىنامند که در این نقد، سازگانهاى دلالتگر بیش از ذهن آفرینندهى اثر، مورد مداقه قرار مىگیرند.
نقد ساختارى را مىتوان در شاخههاى چند نواختى )گوناگونى( تبیین نمود: اگر در آن به ارزش سیاسى - اجتماعى واژگان پرداخته شود ساختگرایى معنا شناختى؛ اگر روابط ساختار اثر را با رویدادهاى زندگى فردى و ساختار روانى نویسنده بسنجد ساختگرایى روانشناختى، و هر آینه که به هم ارزى و هم راستانگارى مسائل اجتماعى - اقتصادى با ساختار اثر بپردازند ساختگرایى تکوینى نامیده مىشود. از نگریستارى ناب مایه، ساختگرایى تکوینى بررسى منش تاریخى - اجتماعى دلالتهاى عینى زندگى عاطفى وعقلانى فرد آفریننده است. ساختگرایى »لوسین گلدمن«، مسلما جهان بینىاى را در بردارد که بىتردید، جهان بینى ماتریالیسم دیالکتیکى و تاریخى است؛ اما بیش از هر چیز؛ راهنماى روش شناختى بررسى اثر است.
خود این اصطلاح نمایانگر این است که بررسى ساختارها به خودى خود به شیوهاى ایستا و تغییر ناپذیر، مورد نظر نیست، بلکه هدف، بررسى فرایند دیالکتیکى تحول ساختارها و کارکرد آنهاست و این اندیشه بىتردید سرچشمهى مارکسیستى دارد.
گلدمن که خود مرید گئورک لوکاچ )ف. 1971(، فیلسوف، سیاستمدار، منتقد و یکى از چهرههاى برجستهى مارکسیسم هگلى یا مارکسیسم فلسفى است، به تکوین ساختار اثر توجه دارد. وى هر اثر ادبى یا فلسفى را بخشى مستقل از آفریننده مىداند که وابسته به یک گروه است و این گروه خود نیز بخشى از ساختار اجتماعى - اقتصادى و سیاسى دورهاى معین مىباشد. پس هر اثر برجستهى ادبى در بر گیرندهى جهان بینى گروه است و چون جهان بینى، هودهاى گروهى و دستگانى مىباشد، کنشگر )عامل( اصلى اثر، گروه یا دستگانى است که این جهانبینى درون آن ریختار یافته است، نه نویسنده که کاربستگر است. لیک همچنان که آفرینندهى اثر به واقعیت ژرف مسائل اجتماعى سازگان و انسجام مىبخشد، وى براى فرد آفریننده نیز ارزشى در خور توجه قائل است.
به هر روى، براى بررسى یک اثر شاینده و برجسته دو مرحله باید طى شود؛ نخست آنکه اثر در ساختار آن فهمیده شود که همان روشن نمودن ساختار معنادار درونى اثر یا فرایند درک و دریافت است؛ سپس باید ساختار اثر را در ساختار اقتصادى - اجتماعى آن جاى داد که آن را روند توضیح و تشریح دانستهاند.
گلدمن دستگاه نقد خود را علمى مىداند، چرا که به قانونمندى جهان آثار اعتقاد دارد و هم افزودى )مجموعهاى( از قوانین، براى درک و توضیح یا دریافت و تشریح آثار فرهنگى ارائه مىکند که داراى عمومیت است. وى در سال 1947، چند سالى پیش از پیدایى نقد نو )تفسیرى، توصیفى( طى جستارهاى ابراز داشت: عنصر اساسى آفرینش در این واقعیت نهفته است که ادبیات و فلسفه از دو دیدگاه متفاوت، بیان یک جهان بینى است و تدارک این جهان بینى نه یک واقعیت فردى بل واقعیتى اجتماعى است و چون جهان بینى را هم افزودى از آرزوها، احساسها و اندیشههایى مىداند که اعضاى گروه و اکثر افراد طبقهاى را به هم پیوند مىدهد و آنها را در برابر گروه یا طبقهى دیگرى قرار مىدهد، یکپارچگى هر اثر شاینده را بسته به دیدهورى )لحاظ( این جهان بینى برمىشمارد، چرا که نویسندهى برتر، کسى است که مىتواند با حداکثر آگاهى ممکن خود از خواستها واندیشههاى گروهى که درون آن زندگى مىکند به جهانبینى خود انسجام بخشد. بدین روى، بین کلیت یک اثر و تمامیت کلیت اوضاع اجتماعى دورهاى که اثر در آن تکوین یافته است، هم ارزى کاملى وجود دارد. اکنون مىتوان گفت اساسىترین وظیفهى منتقد جامعهشناس ساختارگرا )ساختگراى تکوینى(، یافتن و تحلیل این هم ارزى به منظور روشن نمودن دلالتهاى اثر است.
گلدمن در کتاب خداى نهان بر خلاف ساختارگرایى زبان شناختى بارت، اذعان مىدارد که در متن نمىتوان ماند و اثر نویسندهاى را باز شکافت یا تشریح نمود؛ چرا که بین جهان بینى به عنوان یک واقعیت زیسته از یک سوى و دنیایى که نگارنده به یارى وسایل ادبى آفریده است از سویى دیگر، پیوندى راستین و گریز ناپذیر برقرار است. وى در پى از پاسکال، دانشمند، فیلسوف و نویسندهى سدهى هفدهم، شاهد مثال مىآورد که چون وابسته به طبقهى اشراف و دربار لویى چهاردهم بود و از سویى نمىتوانست اصلاحات شاه را در پى ترقى طبقه ى متوسط بپذیرد، در دوگانگى بغرنجى قرار گرفته بود و در عین دلبستگى به شاه از وى رنجیده بود. بدین روى، در گروه خود )ژانسنیستها( به یک بینش تراژیک مىرسد؛ یعنى تنها آرزوى تحقق ارزشهایى را که دیگر در این دنیا قابل تحقق نیست در سر مىپروراند. بدین ترتیب، ما در فلسفهى پاسکال، یک تناقض اساسى مىیابیم و آن پذیرش و انکار دنیاست.
دریافت و تشریح )درک و توضیح( نه دو اسلوب عقلانى متفاوت، بلکه اسلوبى واحدند که به مجموعهى استنادهاى متفاوت مربوط مىشوند.
پیشتر گفته شد که »دریافت« به معناى روشن نمودن ساختار معنادار درونى موضوع مورد بررسى، و در خصوص آثار ادبى، به معناى روشن نمودن ساختار معنادار درونى این آثار است و تشریح چیزى نیست مگر گنجاندن این ساختار معنادار درونى، به عنوان سازنده و کارکردى، در ساختار بى واسطهى فراگیرى که البته پژوهشگر به بررسى مفصل و مشروح آن نمىپردازد و فقط تا حدى آن را بررسى مىکند که براى روشن نمودن تکوین اثر مورد تحلیل لازم است.
با وجود این، کافى است که همین ساختار فراگیر را موضوع پژوهش قرار دهیم تا تشریح به دریافت تبدیل گردد و درنتیجه، پژوهش تشریحى به ساختارى جدید و گستردهتر مربوط شود. براى مثال، دریافتن »اندیشهها« )اثر پاسکال( یا تراژدیهاى راسین، یعنى روشن کردن نگرش تراژیک که ساختار معنادار حاکم بر مجموعهى هر یک از این آثار را تشکیل مىدهد؛ اما دریافتن ساختار ژانسنیسم افراطى، یعنى تشریح سیر تکوین »اندیشهها و تراژدیهاى راسینى. به همین ترتیب، دریافتن ژانسنیسم در حکم تشریح سیر تکوین ژانسنیسم افراطى است؛ دریافتن تاریخ اشراف صاحب مقام در قرن هفدهم، در حکم تشریح سیر تکوین ژانسنیسم است؛ و دریافتن مناسبات طبقاتى در جامعهى فرانسهى قرن هفدهم، در حکم تشریح سیر تحول اشراف صاحب مقام است و به همین ترتیب تا به آخر.
همچنین گلدمن، کنش برگرداندن ساختارهاى آگاهى جمعى در عرصهى تخیل را به فرایندى غیر آگاهانه نسبت مىدهد و بدین ترتیب، یکى از مفاهیم اساسى شناختشناسى تکوینى را به کار مىبرد. در واقع، این فرایند در بر گیرندهى چیزى است که ژان پیاژه آن را در تمایز و تقابل بامفهوم فرویدى ناخودآگاه عاطفى، ناخودآگاه شناختى مىنامد. ناخودآگاه شناختى را مىتوان پاسخ عینى فرد به وضعیت عینى محیط خود تعریف کرد.
مىتوان چنین بیان داشت که این شیوه، گرویدن به سازمان کلى روابط متقابل انسانها، روابط انسانها با طبیعت و پیدایى نخستین قاعدهاى است که هدفش کشف تکوین و حد اعلاى آگاهى ممکن در هر مورد عینى است. در واقع این آثار فلسفى، ادبى و هنرى هستند که به حد اعلاى آگاهى ممکن گروههاى اجتماعى برتر - که روحیه و اندیشه و رفتارشان نیل به سوى یک جهان بینى کلى دارد - نزدیک مىشوند.
گلدمن در سال 1964 در کتاب جامعهشناسى رمان، بار دیگر تأکید مىکند که گروه اجتماعى، کنشگر اصلى آفرینش فرهنگى است، چرا که سازگان قصه همان بازگرداندن ادبى زندگى اجتماعى نویسنده مىباشد؛ همچنان که قصه نویسى، گونهاى وقایع نگارى است. قصه نه بازتاب سادهى اجتماعى، بل شکل هنرى همان مسائل اجتماعى است. نویسندهى بزرگ واقعیت سطحى را گرتهبردارى نمىکند، بلکه وى، به واقعیت ژرف جامعهسازگان و انسجام مىبخشد. هنر نویسنده دست یازیدن به سازگانهایى همخوان با جهان بینى گروه است و این کار از عهدهى گروه برنمىآید.
در هر دورهاى سازگانهاى ادبى دگرگون است؛ چرا که ساختارهاى محیط اجتماعى پیوسته در حال دگرگونى هستند. در اقتصاد آزادگونهى قرن نوزدهم، فرد ارزش اساسى جامعه تلقى مىشود و بدین سبب، محوریت قهرمانان متشخص فردى بر قصههاى بالزاک، استندال و فلوبر سایه افکنده است. اکنون که تولید انبوه، شى وارگى یا بت وارگى کالا را بر جامعهى مصرفى تحمیل نموده است، فرد نه در جامعه ارزشى دارد و نه در قصه نو یا در نمایش معاصر جایى. و این چنین است که ما در آثار ژان ژنه شخصیتهاى متشخص فردى نمىبینیم و شخصیتهاى نمایشنامههاى وى جمعى بوده و در نهادمایهاى برابر ستیز بین حاکم و محکوم، به دنیاى خیال پناه مىبرند.
وى در پیشگفتار »ساختارهاى ذهنى و آفرینش فرهنگى« که از آخرین نوشتههایش به حساب مىآید، مىنویسد: اثر ادبى شاینده، با چهار ویژگى مشخص مىشود که اهمیتى یکسان دارند: 1. وحدت یا انسجام دقیق اثر که هم ارز مسائل اجتماعى زمانه است؛ 2. گستردگى یا پربازى )غناى( آن، که به حداکثر آگاهى ممکن نویسنده مربوط مىشود؛ 3. دنیاى واقعى یا ممکن مجموعهى عناصر سازندهى اثر )یعنى اگر دنیاى نویسنده، شبیه واقعیت زمانهى او نیست، آرزوى طبقهى اجتماعى وى را وصف مىکند(. 4. سرشت غیر نظرى اثر؛ چون هر اثر برجسته، راههاى عملى نشان داده و به گونهى غیر مفهومى بیان مىشود.
مىتوان این چهار معیار را به صورت دو زوج از تعریفهاى جدایى ناپذیر تنظیم کرد. در اثر ادبى، مفهوم وحدت )که گلدمن اغلب آن را انسجام مىخواند( با مفهوم محسوسیت )غیر مفهومى بودن یا سرشت غیر نظرى( پیوندى پیکرگانى دارد؛ مفهوم غنا یا گستردگى نیز در واقع از مفهوم دنیا )عامیت( جدایى ناپذیر است. این دو زوج تعریف، مکملل یکدیگرند و در مجموع خود، اثر ادبى بزرگى را به وجود مىآورند. نخستین زوج )وحدت - غیر مفهومى بودن( ویژگى ادبیات را در مقابل هر شکل دیگرى از آفرینش ذهنى نشان مىدهد. وحدت در اینجا به معناى امر نظاممند عقلانى و مفهومى نیست، بل ساختار ذهنى محسوس، یا به عبارت دقیقتر، آشکارگى جلوهى محسوس ساختار است و ژرفترین تمایز اثر ادبى با مقاله یا سخن فلسفى در همین امر است.
اکنون به بازشکافتى اجمالى از قوانین عمدهى ساختار از نگریستار گلدمن مىپردازیم که عبارتاند از: 1. جبر اقتصادى. 2. کارکرد تاریخى طبقات اجتماعى، و 3. حداکثر آگاهى ممکن.
وى در مبحث »جبر اقتصادى« چنین بیان مىدارد که چون انسان موجودى است زنده و آگاه و در جهانى مالامال از واقعیتهاى اقتصادى، اجتماعى، سیاسى، روشنفکرانه و مذهبى قرار دارد، تأثیر کلى این جهان را مىپذیرد و خود نیز بر آن اثر مىگذارد )رابطهى دیالکتیک( و چون در آگاهى فرد، جز در موارد استثنایى و نادر، بخشهاى نفوذ ناپذیرى دور از تأثیرات بقیهى شخصیت او وجود ندارد، ولى همیشه وحدت کما بیش منسجمى را تشکیل مىدهد، همین بسنده است تا بتواند شایندگى تأثیر عوامل اقتصادى را در تاریخ گذشته و حال توجیه و تأیید نماید. چون انسانها چنین آفریده شدهاند که براى مهر ورزیدن، اندیشیدن یا معتقد شدن باید زندگى کنند، غذا بخورند و لباس بپوشند، بىتردید، این حوزههاى فعالیت بشر مىتوانند تأثیر اندکى بر اندیشه وسایر فعالیتها داشته باشند. لیک بدان شرط که نیازهاى مربوط به این حوزهها کاملا تأمین شده باشند و آدمیان بخش نسبتا محدودى از کل فعالیت خود را وقف آن نمایند. امرى که براى اکثریت عظیم مردم هرگز مقدور نبوده است. تودهى مردم، طبقات ستم دیده یا اعضاى جوامع ابتدایى پیوسته در نیاز زیستهاند و ناگزیر بودهاند که بزرگترین بخش وقت خود را صرف کار نمایند و فعالیت اقتصادى همیشه در طرز تفکر و احساسشان اهمیت عمده داشته است.
پر واضح است که نبود دغدغههاى اقتصادى نیز بر اخلاق و تفکر کسانى که در چنین وضعیتى هستد تأثیر مىگذارد؛ مثلا، کافى است به طبقهى اشراف دورهى پادشاهى لویى چهاردهم بنگریم که در کار تولید شرکت نداشتند و درآمدشان از اراضى و مزایاى بزرگ مالکى، بخششهاى شاه و مقرریهاى شاهانه و... تأمین مىشد. مسلما طرز تفکر چنین افرادى زیر تأثیر این گونه زندگىاى است که در آن مصرف چیره است اما کار وجود ندارد. تفکر این اشراف به طور کلى، اپیکورى یا گاهى عرفانى است.
گلدمن معتقد است در ماتریالیسم تاریخى، اصطلاح اقتصادى را باید به معناى گستردهى طرز فراهم کردن درآمد از راه کار، زور، بهرهکشى، برخوردارى از برخى مزایا و... دانست. همچنین آشکارا مىگوید: »به هر حال ساختار تحلیل ما منطبق بر نظریهى معروف مارکس است [که زندگى اجتماعى تعیین کنندهى نوع آگاهى است] و باید در این نظریه وسیعترین معنا را به واجهاى »زندگى اجتماعى« بخشید و همیشه ساختار روشن آن را مطابق با واقعیت تاریخى زمان و مکان حفظ کرد«.
مفهوم کارکرد تاریخى طبقات اجتماعى
پژوهشهاى ماتریالیستى نشان دادهاند که براى تعریف طبقهى اجتماعى باید دو عامل را که وابسته به یکدیگرند، دیده ورى نمود: 1. کارکرد در تولید، 2. روابط اجتماعى با طبقات دیگر. گلدمن نیز براى تکمیل این تعریف این نظریه را مطرح مىکند: طبقات اجتماعى زیرساخت جهانبینیها را تشکیل مىدهند؛ یعنى ممکن است آگاهى به صورت یک جهان بینى نمود پیدا کند.
هرگاه سخن از یافتن زیرساخت فلسفى، جریان ادبى یا هنرى به میان آمده است، ما نه به یک نسل یا یک ملت یا کلیسا، شغل و هر گروه اجتماعى دیگرى، بلکه به یک طبقهى اجتماعى و روابط آن با جامعه رسیدهایم همچنین حداکثر آگاهى ممکن یک طبقهى اجتماعى همیشه جهان بینىاى را شکل مىدهد که از دیدگاه روان شناختى منسجم است و ممکن است به صورت مذهب، فلسفه، ادبیات یا هنر بیان شود.
براى مثال در فرانسه و در زمان پادشاهى لویى چهاردهم، دست کم پنج طبقه مىبینیم که عقیدهى خود را در زمینهى فلسفى و ادبى بیان مىکند: 1. اشراف زمیندار، 2. نجباى دربارى، 3. قضات، 4. طبقهى سوم مرفه، 5. تودههاى پیشهرو و کشاورز.
1. اشراف زمیندار یعنى دوکها به دلیل در خطر دیدن موقعیت اشرافى خود و نساختن با جامعهى بورژوازى در حال پیدایش، جامعه را دنیاى خودخواهى و بلندپروازیهاى حقیر مىدانستند. تجلى چنین اندیشهاى زمینهى اجتماعى »یادداشتها«ى دوک دو سن سیمون یا »پند و امثال« دوک دولا روشفوکو مىشود.
2. نجباى دربارى خواهان کامجویى مدام در زندگى و حفظ جامعهى سلطنتىاى بودند که در آن هر طبقه جایى مشخص دارد و این بدان روى بود که بتوانند مقام خود را که به زعم خودشان برتر از همگان است است حفظ نمایند.
همچنین اینان داراى اخلاق جنسى آزادانهترى نسبت به طبقات دیگر جامعه و معتقد به برابرى زن و مرد بودند. اپیکوریسم این طبقه در زمینهى فلسفه در اثر گاسندى و مجموعهى بینش او در زمینهى ادبى در نمایشنامههاى مولیر بیان مىشود. براى مثال، »تارتوف« انتقاد از کشیشى است که با توهمات دینى خود و توقعاتى این چنین وارد زندگى مردم عادى مىشود و به دیدهى درباریان، فردى ریاکار، خطرناک و سودجو بیش نیست.
3. قضات یا اشراف دادگسترى که با خرید عنوان نجابت در صف نجبا درآمده بودند، از یک سو وابسته به دستگاه سلطنت و از سوى دیگر در ارتباط روزمره با روستاییان و تفکرات فردگرایانه و خردگرایانهى ایشان بودند. بدین روى، میان دو خواست متناقض که دنیا امکان حل آن را فراهم نمىنمود، درمانده بودند. بینش تراژیک، اندیشهى اصلى »تفکرات« پاسکال و تراژدیهاى راسین مىباشد که در آن انسان به واسطهى آگاهى، کلیت جویى و مطلق گرایى خود، بزرگ است ولى با عدم کفایت نیروهاى خود در جهت برآوردن این توقع، کوچک است 4. طبقهى سوم مرفه که طبقهى اوجگیر و ترقى خواه است و بیش از پیش در حال به دست آوردن قدرت واقعى مىباشد، به شدت مخالف با اشراف، و طبعا خوشبین، فردگرا و به ویژه خردگراست. فرد، عقل او، ارادهاش و افتخاراتش ارزشهاى نهایى این طبقه را تشکیل مىدهند. طرز تفکر این طبقه در آثار دکارت و کرنى بیان مىشود.
5. سرانجام، تودهى مردم یعنى کشاورزان و پیشهوران از زبان افسانههاى لافونتن سخن به میان مىآورند. در این افسانهها آدمى دیگر )طبق گفتهى پاسکال( نى اندیشمند نیست که شکننده و تنها به لحاظ اندیشه بزرگ باشد، بل نى افسانهى »درخت بلوط و نى« است که خم مىشود ولى نمىشکند.
در سخنان پیشگفته، با چنین تحلیلى اهمیت اساسى طبقات اجتماعىفرانسه در قرن هفدهم را براى درک زندگى ادبى، هنرى و معنوى آن دوره، به اجمال از چشمرس گذراندیم. اکنون به تعریف مفهوم »حداکثر آگاهى ممکن« خواهیم پرداخت.
عبارت »آگاهى ممکن« برگردان گلدمن از مفهوم zugerechnetes bewusstsein )آگاهى سازگار یا آگاهى مناسب( است. این مفهوم را لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهى طبقاتى چونان آگاهىاى تعریف نموده که با جایگاه یک طبقه در فرایند تولید، انطباق عقلانى دارد. گلدمن به گسترش و غناى این مفهوم پرداخته و نشان مىدهد که چنین مفهومى، افزونهى آگاهى ممکن یک طبقه را مىسازد، یعنى مرزى را که آگاهى این طبقه نمىتواند آن را در نوردد و افق »میدان دید« اجتماعى او را شکل مىدهد. هر گونه تحلیل اندیشه و رفتار گذشته و حال وآیندهى طبقات اجتماعى باید بر اساس تمایز و تقابل اساسى میان آگاهى واقعى و آگاهى ممکن آنها باشد، تمایزى که مارکس در بخشى معروف از کتاب خانوادهى مقدس به آن استناد نموده و چنین بازشکافت مىنماید که نیازى نیست بدانیم این یا آن کارگر یا همهى کارگران چه مىاندیشند، بل مىخواهیم بدانیم آگاهى طبقاتى کارگران است.
این آگاهى طبقاتى راستین عبارت است از آگاهى به رسالت تاریخى پرولتاریا؛ نگرش واقعى یک طبقه، آن گونه که در موقعیتى معین پدیدار مىشود، هودهى شمارى از متغیرهایى است که ممکن است در پى دگرگونى این موقعیت، دگرگون یا محو شوند. در مقابل، آگاهى ممکن و بالقوه، با سرشت طبقهى اجتماعى و با ذات موجودیت طبقاتى او گره خورده است و فقط هنگامى دگرگون یا ناپدید مىشود که طبقه دگرگونى اساسى باید یا محو گردد. پس مسئله این نیست که بدانیم یک گروه به چه مىاندیشد، بل مىخواهیم بدانیم تغییراتى که ممکن است در آگاهى گروهى رخ دهند کدامند، بى آنکه در ماهیت اساسى آن گروه تغییرى پدیدار شود.
به هنگام انقلاب کبیر فرانسه، درخواست »برابرى قضایى« نمودار حداکثر آگاهى ممکن بورژوازى بود. چون درک این نکته که برابرى قضایى، کاملا صورى است و به هیچ وجه »برابرى اقتصادى« را تضمین نمىکند، از حدود آگاهى ممکن بورژوازى انقلابى تجاوز مىنمود.
همچنین مىتوان نگریستارى داشت به گفتاوردى از »هالبواکس« )یکى از شاگردان امیل دورکیم( دربارهى طبقات کارگردى و سطح زندگى که هنگام بحث دربارهى آگاهى طبقهى کارگر از وحدت خویش، این احتمال را مورد بررسى قرار مىدهد که آگاهى وى، نه یک واقعیت بل یک امکان باشد.
براى درک هر چه بیشتر مفهوم آگاهى ممکن مىبایست بدانیم: در یک وضع معلوم و در یک موقعیت مشخص چه اطلاعاتى را مىتوان انتقال داد؟ چه اطلاعاتى با دگرگونیهاى کمابیش عمده مىگذرند؟ و چه اطلاعاتى را نمىتوان عبور داد؟
در وهلهى اول، ممکن است اطلاعى به علت نبود یا نقص اطلاعات پیشین منتقل نشود. مرحلهى دوم، ساختار روانى فرد است که ممکن است به علت آرزوها و بیزاریها، خویشتن ناآگاه فرد در برابر پارهاى از اطلاعات نفوذناپذیر گردد و به پارهاى دیگر، معنایى تغییر یافته بخشد.
مرحلهى سوم، مختص گروه ویژهاى از افراد است که با توجه به آگاهى واقعى خود که ناشى از گذشتهى گروه و حوادث بىشمارى است که بر شعورشان اثر گذاشته است، در برابر عبور پارهاى از اطلاعات ایستادگى و مقاومت مىنمایند.
در مرحلهى چهارم مسئلهاى مطرح مىشود که مارکس آن را »حدود آگاهى ممکن« مىنامید. این موردى است که براى دستیابى به انتقال، گروه باید به عنوان گروه ناپدید گردد یا تبدیل شود، به حدى که مشخصات اجتماعى عمدهى خود را از دست بدهد. چون واقعا اطلاعاتى وجود دارد که انتقال آنها با مشخصات اساسى گروه اجتماعى خاص، سازگار نیست و این همان موردى است که اطلاعات از حد اعلاى آگاهى ممکن گروه فراتر مىرود. در حقیقت هر گروهى مىکوشد تا به طور کامل واقعیت را بشناسد. ولى شناختنش نمىتواند از حد اعلاى حدود سازگار با حیاتش فراتر رود. پس از این بازشکافت اجمالى از قوانین عمدهى ساختار، نیکتر آن مىدانم که براى تأمل و تفحص و مداقه هرچه بیشتر دریافتگران دانش پژوه، اشارتى نمایم به مهمترین مقولههاى اساسى و اصولى اندیشهى گلدمن که عبارتاند از:
- ساختار معنادار مقولهاى یا ساختار ذهنى و پویایى نسبتا متعادل )مارکسیسم و علوم انسانى، ص 233(؛ کلیت یا تمامیت؛ همسانى نسبى یا جزئى ذهن و عین )کنشگر و موضوع شناخت(؛ جهان بینى؛ آگاهى ممکن؛ کنشگر یا آفرینندهى فرافردى؛ شىءوارگى؛ همخوانى ساختارها؛ صورت؛ دریافت؛ تشریح؛ و همچنین مقولههایى در مورد شیوهى بررسى به معناى دقیق کلمه.
- تحلیل درونى که تابع اصل تعیین یا تقطیع موضوع شناخت است.
- تحلیل بیرونى )به معناى آفرینندهى جمعى که فراتر و بیرون از آفرینندهى فردى است(.
و نیز انگاشت کانونى )فرضیهى بنیادین( ساختگرایى تکوینى که هر رفتار انسانى را کوششى مىداند براى دادن پاسخى با معنا به وضعیتى معین و از همین رهگذر، ایجاد تعادلى میان کنشگر کار پرداخت )عمل( و موضوعى که کارپرداخت بر آن واقع شده است؛ این انگاشت البته مىتواند پذیرفتنى باشد، بدان شرط که مطلق نباشد. گرچه، در مجموع، فرایندهاى ساختگیرى )تمامیتهاى جدید( وساخت شکنى )ساختارهاى قدیمى( تعادلى را ایجاد مىکنند، الزامى نیست که در هر مورد خاص، پاسخ داده شده، معنىدار باشد. در حقیقت، مىتوان دریافت آیا ساختارى معنىدار است یا نه، بىآنکه تکوین آن را بررسى کرد و در مقابل، الزامى نیست که دیدگاه تکوینى به گونهاى متقن به ساختار معنىدارى منجر شود، بلکه در کمینهترین سطح، امکانهایى را عرضه مىنماید.
اکنون در واپسین تراوشهاى قلم بر این جستار، از آنچه گفته شد و نیز برداشت کلى ساختگرایى تکوینى، مىتوان چند معیار و سنجهى روش شناختى اساسى استنتاج نمود که پژوهشگر آنها را از جستارهى گلدمن جامعه شناسى ادبیات: جایگاه ومسائل روش، منتشر شده در 1967، در ریختار گونهاى ریختاربندى ترکیبى، آورد مىنماید:
1. براى دریافت اثر، نباید به مقاصد آگاهانهى مؤلف توجهى ویژه داشت؛
2. براى تشریح و بازشکافت اثر، نباید به فرد نویسنده بیش از اندازه اهمیت داد، چرا که جریان تشریح یا بازشکافت، بیش از هر چیز، کند و کاو آفرینندهاى فردى یا جمعى است که ساختار ذهنى حاکم بر اثر براى او خصلتى بامعنا و کارکردى دارد؛
3. »تأثیرها« )تأثیر دیگر آثار و عوامل در اثرى معین( هیچ ارزش تشریحى و بازشکافتى ندارد، بل تنها باید توضیح داده شود؛
4. ارزش اسلوب تشریح، بازشکافت یا تفسیر در نظرگاه جامعهشناسى ساختگرا و روانکاوى یکسان نیست. با این حال این مکتبها به رغم تفاوت، برابر ستیز )متضاد( هم نیستند، بل مکمل یکدیگرند؛
5. مجموعهى قواعد و نشانههاى اثر به هیچ روى درونى و مقدم بر ساختار اجتماعى نیست بلکه بر عکس حاصل دگرگونیهاى جامع اجتماعى است.
همچنین این تذکر بسنده و شایان یادآورى است که اندیشهى کانونى ساختگرایى تکوینى - یعنى خصلت جمعى آفرینش هنرى در انطباق با ساختارهاى جامع اجتماعى - هوده و فرآوردهى همین اصول و معیارهاست. با این همه، باید خاطر نشان کرد که این ریختاربندیها که برابر ستیزهاى با نگرشهاى ساده انگار پیشین هستند، بیش از حد قاطع و در نتیجه تردید ناپذیرند. مقاصد آگاهانه یکسره بىاهمیت نیستند. در آفرینش هنرى به نقش فرد، نه باید بیش از اندازه اهمیت داد و نباید آن را ناچیز شمرد. همچنین »تأثیرها« - حتى اگر خود نیازمند توضیح باشند - در شناخت اثر کاملا بى نتیجه نیستند.
مسئلهى اساسى، تمرکز توجه به اثر هنرى است و کوشش براى پیوند دادن اثر نه به آفرینندهى مستقیمش، بل به ساختار ذهنى گروه یا طبقهاى که اثر نمایندهى آن است. این نتیجهگیرى، هر چه در این یا آن زمینه تردیدپذیر باشد، بر مضمون کلى مارکسیسم منطبق است؛ مضمونى که تمام تولید معنوى، از جمله هنر و ادبیات را با ساختار اجتماعى زمانهاى که این تولید در آن نمودار تأثیرگذار مىشود، مرتبط مىداند و نقش اندیشهگرى چون لوسین گلدمن در مجموعهى اندیشهى مارکسیستى معاصر برجسته باقى مىماند.
دوبروفسکى، استاد دانشگاه سوربن، مىگوید: روشى که گلدمن براى نقد ادبى پیشنهاد مىکند به نظر من پیشرفتهترین و منظمترین اقدام درتدارک نظریهاى است که به پژوهشهاى نقد، اساسى عینى و دقیق مىبخشد؛ وى همنوا با رولان بارت، کلان ایرادى که به گلدمن روا مىدارد، این است که با دستگاه نقد وى تنها مىتوان تکوین اندیشه را پى گرفت وادبیات که بنیادى مستقل از اندیشه است همچنان ناشناخته مىماند.
جستار را با این گفتاورد به پایان مىرسانم و سخن بیش از این را به مجالى دیگر وامىگذارم. امید آنکه نهاد مایهى این جستار با هر آنچه کم دارد مقبول خردمایهى اندیشمندان و دانش پژوهان افتد. چنین باد!
فهرست برابر نهادهای واژگانی
کارپرداخت، عمل، کنش، فعل action
شایندگی، برتری، مزیت، رجحان advantage
کنشگر، عامل، مأمورagent,factor
رهگذر، رویکرد approach
انگاشت، فرض assumption
انگاشت کانونی، تصور مرکزی، فرض اصلی central assumption
آورد، نقل، ذکر citation
هم افزود، برهم افزود، مجموعه، جمع complex,totality
دیده وری، لحاظ، ملاحظه consideration
بازشکافت، تشریح dissection
جستار، مقاله essay
سازگان، صورت، ظرف و قالب )در برابر محتوا و درونمایه( form
ریختار، شکل، جور، قسم، گونه form
دستگان، گروه group,company
ریخت، قسم، نوع، شکل )type( kind
دیده وری، ملاحظه، مشاوره observation
پیکرگان، سازمان organism
کاربستگر، کاربودگر، عمل کننده، به کار برنده، کارورزpractitioner
گفتاورد، نقل قول quotation
هوده، فرآورده، نتیجه، حاصل result
سخن مایه، گفتار speech,diction
ساختار structure
ناب مایه، خلاصه، فشرده subject , abstract, summary , synopsis
خردمایه، اندیشه thought
منابع تحقیق:
احمدی، بابک، حقیقت و زیبایی درسهای فلسفه ی هنر )بخش مربوط به لوکاچ(،نشرمرکز.
گلدمن، لوسین، جامعه شناسی ادبیات.ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر هوش و ابتکار.
-، فلسفه و علوم انسانی. ترجمه ی حسین اسدپور پیرانفر، انتشارات جاویدان.
-، نقد تکوینی. ترجمه ی دکتر محمد تقی غیاثی، انتشارات نگاه.
گلدمن، لوسین و دیگران، جامعه، فرهنگ، ادبیات. ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر چشمه.
لوکاچ، گئورک، تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه ی محمد جعفر پوینده.
-، جامعه شناسی رمان )بالزاک، زولا، استندال(.ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر تجربه.
-، در دفاع از تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه ی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه.
lon pascadi, Le Structuralism e Genetique et Lucien Goldman.
La Sociologie de la litterature; Statut et problems des methode, Lucien Goldman, Marxisme et sciences humaines, Gallimard.
Problemes d'une sociologie du Roman
Sami Nair, From et sujet dans la creation culturelle.
منبع مقاله : مقالات اولین و دومین هم اندیشی نقد هنر، انتشارات فرهنگستان هنر - 1385
(مقالات شمس تبریزى، ص 241)
همچنان که مىدانیم قدیمىترین و مهمترین سند بررسى و تجزیه و تحلیل متون هنرى کتاب فن شعر )Poetica( ارسطو است، اما در آغاز سدهى بیستم، نقش مهم پیشروان ساختارگرایى به ویژه فرمالیستهاى روسى همچون موکاروفسکى، پروپ، شکلوفسکى، یولس، باختین و اسپتیزر در دستیابى به روش تجزیه و تحلیل ساختارى از نظر دور نمىماند. در دههى 1950 در فرانسه کلود لوى استروس در انسانشناسى و مردمشناسى، میشل فوکو در سخن فلسفى و فلسفهى علم، ژاک لاکان در روانکاوى و رولان بارت در سخن ادبى و زبان شناختى مبانى ساختارگرایى مدرن را پایهگذارى کردند. همچنین گفتارى از لوى استروس وآثارى راکه گوته در مورد ریختشناسى گیاهان در آخرین روزهاى زندگىاش نوشته است، مىتوان از زمرهى نخستین گامهایى دانست که آگاهانه به سوى ساختارگرایى برداشته شده است.
ساختار به معناى نظام است و در هر نظام، همهى اجزا با هم ارتباط دارند، به گونهاى که کارکرد هر جزء وابسته به کل نظام است و کل نظام از پیوستگى اجزاء، ریختار مىیابد. در هر نظام هیچ جزئى نمىتواند بیرون از کار اجزا، چنان که هست باشد. بدین روى، کل نظام، بدون درک کارکرد اجزا قابل درک نیست.
ساختار متن ادبى به معناى مجموعهاى از مناسبات درونى نشانههاى متن است. روش یا نظریهى ساختارگرایى ادبى، کوششى است براى راهیابى به دنیاى نشانههاى هر اثر ادبى؛ یعنى کشف رمزگان و نشانههاى تازهى آن و فهم روابط درونى آنها.
منظور از ساختارگرایى درادبیات، نظامى است که بر پایهى زبانشناسى ساختارى استوار است. به موجب این شاخه از دانش، زبان یک نظام ارتباطى است که در آن، تمایزى بین دال و مدلول وجود دارد؛ تمایزى روششناسى که گوتلب فرگه آن را میان معنا و مصداق و هوسرل نیز به ریختى دیگر میان »محتواى آگاهى« و »ژرف پهناى (dimension، بعد، ساحت؛ بسیارى از برابر نهادهاى واژگانى این جستار از نوواژه سازیهاى دکتر فرهاد ناظر زاده کرمانى مىباشد که در پایان فهرست آن به چشمرس خواهد رسید.) نیست گون آگاهى« قائل مىشود. همچنان که پیرس مدلول را »مورد تأویلى« و »مبناى نشانه« مىخواند و این دو را مانند »ایده« افلاطون، چیزى ذهنى مىانگارد و فقط شاید هنر سینما - به گفتاوردى از پومورسکا - دو ژرف پهناى همزمانى و در زمانى یعنى زمان حاضر و زمان گذشته، دال و مدلول رایکى مىکند و به گونهاى خاص از فیلم سال گذشته در مارین باد« ساختهى »آلن رنه« شاهد مثال مىآورد.
به نظر دو سوسور، اساس روش ساختارگرایى این است که هر پدیدار را مىبایست در مناسبتش با مجموعهى پدیدارهایى که خود بخشى از آنهاست بررسى کرد.
وظیفهى نقد ساختارى، ابتدا استخراج اجزاى ساختار اثر، سپس برقرارى ارتباط موجود بین اجزا و در انتها نشان دادن دلالتى است که در کلیت ساختار اثر موجود مىباشد. بدین روى، در نقد ساختارى پیوسته سخن از کلیت وتمامیت اثر است.
ابزار اصلى این نقد، دانشى است به نام نشانه شناسى که کارکردش بازشناسى سازگانهاى دلالتگر است. به بیان دیگر، نشانه شناسى ادبى، شناخت آن قراردادهاى اصلىاى است که به هر تصویر یا توصیف ادبى، نیروى ساختن »معنایى دیگر« مىبخشد. از این نگریستار، نقد ساختارى را نقد صورى یا سازگانگرا نیز مىنامند که در این نقد، سازگانهاى دلالتگر بیش از ذهن آفرینندهى اثر، مورد مداقه قرار مىگیرند.
نقد ساختارى را مىتوان در شاخههاى چند نواختى )گوناگونى( تبیین نمود: اگر در آن به ارزش سیاسى - اجتماعى واژگان پرداخته شود ساختگرایى معنا شناختى؛ اگر روابط ساختار اثر را با رویدادهاى زندگى فردى و ساختار روانى نویسنده بسنجد ساختگرایى روانشناختى، و هر آینه که به هم ارزى و هم راستانگارى مسائل اجتماعى - اقتصادى با ساختار اثر بپردازند ساختگرایى تکوینى نامیده مىشود. از نگریستارى ناب مایه، ساختگرایى تکوینى بررسى منش تاریخى - اجتماعى دلالتهاى عینى زندگى عاطفى وعقلانى فرد آفریننده است. ساختگرایى »لوسین گلدمن«، مسلما جهان بینىاى را در بردارد که بىتردید، جهان بینى ماتریالیسم دیالکتیکى و تاریخى است؛ اما بیش از هر چیز؛ راهنماى روش شناختى بررسى اثر است.
خود این اصطلاح نمایانگر این است که بررسى ساختارها به خودى خود به شیوهاى ایستا و تغییر ناپذیر، مورد نظر نیست، بلکه هدف، بررسى فرایند دیالکتیکى تحول ساختارها و کارکرد آنهاست و این اندیشه بىتردید سرچشمهى مارکسیستى دارد.
گلدمن که خود مرید گئورک لوکاچ )ف. 1971(، فیلسوف، سیاستمدار، منتقد و یکى از چهرههاى برجستهى مارکسیسم هگلى یا مارکسیسم فلسفى است، به تکوین ساختار اثر توجه دارد. وى هر اثر ادبى یا فلسفى را بخشى مستقل از آفریننده مىداند که وابسته به یک گروه است و این گروه خود نیز بخشى از ساختار اجتماعى - اقتصادى و سیاسى دورهاى معین مىباشد. پس هر اثر برجستهى ادبى در بر گیرندهى جهان بینى گروه است و چون جهان بینى، هودهاى گروهى و دستگانى مىباشد، کنشگر )عامل( اصلى اثر، گروه یا دستگانى است که این جهانبینى درون آن ریختار یافته است، نه نویسنده که کاربستگر است. لیک همچنان که آفرینندهى اثر به واقعیت ژرف مسائل اجتماعى سازگان و انسجام مىبخشد، وى براى فرد آفریننده نیز ارزشى در خور توجه قائل است.
به هر روى، براى بررسى یک اثر شاینده و برجسته دو مرحله باید طى شود؛ نخست آنکه اثر در ساختار آن فهمیده شود که همان روشن نمودن ساختار معنادار درونى اثر یا فرایند درک و دریافت است؛ سپس باید ساختار اثر را در ساختار اقتصادى - اجتماعى آن جاى داد که آن را روند توضیح و تشریح دانستهاند.
گلدمن دستگاه نقد خود را علمى مىداند، چرا که به قانونمندى جهان آثار اعتقاد دارد و هم افزودى )مجموعهاى( از قوانین، براى درک و توضیح یا دریافت و تشریح آثار فرهنگى ارائه مىکند که داراى عمومیت است. وى در سال 1947، چند سالى پیش از پیدایى نقد نو )تفسیرى، توصیفى( طى جستارهاى ابراز داشت: عنصر اساسى آفرینش در این واقعیت نهفته است که ادبیات و فلسفه از دو دیدگاه متفاوت، بیان یک جهان بینى است و تدارک این جهان بینى نه یک واقعیت فردى بل واقعیتى اجتماعى است و چون جهان بینى را هم افزودى از آرزوها، احساسها و اندیشههایى مىداند که اعضاى گروه و اکثر افراد طبقهاى را به هم پیوند مىدهد و آنها را در برابر گروه یا طبقهى دیگرى قرار مىدهد، یکپارچگى هر اثر شاینده را بسته به دیدهورى )لحاظ( این جهان بینى برمىشمارد، چرا که نویسندهى برتر، کسى است که مىتواند با حداکثر آگاهى ممکن خود از خواستها واندیشههاى گروهى که درون آن زندگى مىکند به جهانبینى خود انسجام بخشد. بدین روى، بین کلیت یک اثر و تمامیت کلیت اوضاع اجتماعى دورهاى که اثر در آن تکوین یافته است، هم ارزى کاملى وجود دارد. اکنون مىتوان گفت اساسىترین وظیفهى منتقد جامعهشناس ساختارگرا )ساختگراى تکوینى(، یافتن و تحلیل این هم ارزى به منظور روشن نمودن دلالتهاى اثر است.
گلدمن در کتاب خداى نهان بر خلاف ساختارگرایى زبان شناختى بارت، اذعان مىدارد که در متن نمىتوان ماند و اثر نویسندهاى را باز شکافت یا تشریح نمود؛ چرا که بین جهان بینى به عنوان یک واقعیت زیسته از یک سوى و دنیایى که نگارنده به یارى وسایل ادبى آفریده است از سویى دیگر، پیوندى راستین و گریز ناپذیر برقرار است. وى در پى از پاسکال، دانشمند، فیلسوف و نویسندهى سدهى هفدهم، شاهد مثال مىآورد که چون وابسته به طبقهى اشراف و دربار لویى چهاردهم بود و از سویى نمىتوانست اصلاحات شاه را در پى ترقى طبقه ى متوسط بپذیرد، در دوگانگى بغرنجى قرار گرفته بود و در عین دلبستگى به شاه از وى رنجیده بود. بدین روى، در گروه خود )ژانسنیستها( به یک بینش تراژیک مىرسد؛ یعنى تنها آرزوى تحقق ارزشهایى را که دیگر در این دنیا قابل تحقق نیست در سر مىپروراند. بدین ترتیب، ما در فلسفهى پاسکال، یک تناقض اساسى مىیابیم و آن پذیرش و انکار دنیاست.
دریافت و تشریح )درک و توضیح( نه دو اسلوب عقلانى متفاوت، بلکه اسلوبى واحدند که به مجموعهى استنادهاى متفاوت مربوط مىشوند.
پیشتر گفته شد که »دریافت« به معناى روشن نمودن ساختار معنادار درونى موضوع مورد بررسى، و در خصوص آثار ادبى، به معناى روشن نمودن ساختار معنادار درونى این آثار است و تشریح چیزى نیست مگر گنجاندن این ساختار معنادار درونى، به عنوان سازنده و کارکردى، در ساختار بى واسطهى فراگیرى که البته پژوهشگر به بررسى مفصل و مشروح آن نمىپردازد و فقط تا حدى آن را بررسى مىکند که براى روشن نمودن تکوین اثر مورد تحلیل لازم است.
با وجود این، کافى است که همین ساختار فراگیر را موضوع پژوهش قرار دهیم تا تشریح به دریافت تبدیل گردد و درنتیجه، پژوهش تشریحى به ساختارى جدید و گستردهتر مربوط شود. براى مثال، دریافتن »اندیشهها« )اثر پاسکال( یا تراژدیهاى راسین، یعنى روشن کردن نگرش تراژیک که ساختار معنادار حاکم بر مجموعهى هر یک از این آثار را تشکیل مىدهد؛ اما دریافتن ساختار ژانسنیسم افراطى، یعنى تشریح سیر تکوین »اندیشهها و تراژدیهاى راسینى. به همین ترتیب، دریافتن ژانسنیسم در حکم تشریح سیر تکوین ژانسنیسم افراطى است؛ دریافتن تاریخ اشراف صاحب مقام در قرن هفدهم، در حکم تشریح سیر تکوین ژانسنیسم است؛ و دریافتن مناسبات طبقاتى در جامعهى فرانسهى قرن هفدهم، در حکم تشریح سیر تحول اشراف صاحب مقام است و به همین ترتیب تا به آخر.
همچنین گلدمن، کنش برگرداندن ساختارهاى آگاهى جمعى در عرصهى تخیل را به فرایندى غیر آگاهانه نسبت مىدهد و بدین ترتیب، یکى از مفاهیم اساسى شناختشناسى تکوینى را به کار مىبرد. در واقع، این فرایند در بر گیرندهى چیزى است که ژان پیاژه آن را در تمایز و تقابل بامفهوم فرویدى ناخودآگاه عاطفى، ناخودآگاه شناختى مىنامد. ناخودآگاه شناختى را مىتوان پاسخ عینى فرد به وضعیت عینى محیط خود تعریف کرد.
مىتوان چنین بیان داشت که این شیوه، گرویدن به سازمان کلى روابط متقابل انسانها، روابط انسانها با طبیعت و پیدایى نخستین قاعدهاى است که هدفش کشف تکوین و حد اعلاى آگاهى ممکن در هر مورد عینى است. در واقع این آثار فلسفى، ادبى و هنرى هستند که به حد اعلاى آگاهى ممکن گروههاى اجتماعى برتر - که روحیه و اندیشه و رفتارشان نیل به سوى یک جهان بینى کلى دارد - نزدیک مىشوند.
گلدمن در سال 1964 در کتاب جامعهشناسى رمان، بار دیگر تأکید مىکند که گروه اجتماعى، کنشگر اصلى آفرینش فرهنگى است، چرا که سازگان قصه همان بازگرداندن ادبى زندگى اجتماعى نویسنده مىباشد؛ همچنان که قصه نویسى، گونهاى وقایع نگارى است. قصه نه بازتاب سادهى اجتماعى، بل شکل هنرى همان مسائل اجتماعى است. نویسندهى بزرگ واقعیت سطحى را گرتهبردارى نمىکند، بلکه وى، به واقعیت ژرف جامعهسازگان و انسجام مىبخشد. هنر نویسنده دست یازیدن به سازگانهایى همخوان با جهان بینى گروه است و این کار از عهدهى گروه برنمىآید.
در هر دورهاى سازگانهاى ادبى دگرگون است؛ چرا که ساختارهاى محیط اجتماعى پیوسته در حال دگرگونى هستند. در اقتصاد آزادگونهى قرن نوزدهم، فرد ارزش اساسى جامعه تلقى مىشود و بدین سبب، محوریت قهرمانان متشخص فردى بر قصههاى بالزاک، استندال و فلوبر سایه افکنده است. اکنون که تولید انبوه، شى وارگى یا بت وارگى کالا را بر جامعهى مصرفى تحمیل نموده است، فرد نه در جامعه ارزشى دارد و نه در قصه نو یا در نمایش معاصر جایى. و این چنین است که ما در آثار ژان ژنه شخصیتهاى متشخص فردى نمىبینیم و شخصیتهاى نمایشنامههاى وى جمعى بوده و در نهادمایهاى برابر ستیز بین حاکم و محکوم، به دنیاى خیال پناه مىبرند.
وى در پیشگفتار »ساختارهاى ذهنى و آفرینش فرهنگى« که از آخرین نوشتههایش به حساب مىآید، مىنویسد: اثر ادبى شاینده، با چهار ویژگى مشخص مىشود که اهمیتى یکسان دارند: 1. وحدت یا انسجام دقیق اثر که هم ارز مسائل اجتماعى زمانه است؛ 2. گستردگى یا پربازى )غناى( آن، که به حداکثر آگاهى ممکن نویسنده مربوط مىشود؛ 3. دنیاى واقعى یا ممکن مجموعهى عناصر سازندهى اثر )یعنى اگر دنیاى نویسنده، شبیه واقعیت زمانهى او نیست، آرزوى طبقهى اجتماعى وى را وصف مىکند(. 4. سرشت غیر نظرى اثر؛ چون هر اثر برجسته، راههاى عملى نشان داده و به گونهى غیر مفهومى بیان مىشود.
مىتوان این چهار معیار را به صورت دو زوج از تعریفهاى جدایى ناپذیر تنظیم کرد. در اثر ادبى، مفهوم وحدت )که گلدمن اغلب آن را انسجام مىخواند( با مفهوم محسوسیت )غیر مفهومى بودن یا سرشت غیر نظرى( پیوندى پیکرگانى دارد؛ مفهوم غنا یا گستردگى نیز در واقع از مفهوم دنیا )عامیت( جدایى ناپذیر است. این دو زوج تعریف، مکملل یکدیگرند و در مجموع خود، اثر ادبى بزرگى را به وجود مىآورند. نخستین زوج )وحدت - غیر مفهومى بودن( ویژگى ادبیات را در مقابل هر شکل دیگرى از آفرینش ذهنى نشان مىدهد. وحدت در اینجا به معناى امر نظاممند عقلانى و مفهومى نیست، بل ساختار ذهنى محسوس، یا به عبارت دقیقتر، آشکارگى جلوهى محسوس ساختار است و ژرفترین تمایز اثر ادبى با مقاله یا سخن فلسفى در همین امر است.
اکنون به بازشکافتى اجمالى از قوانین عمدهى ساختار از نگریستار گلدمن مىپردازیم که عبارتاند از: 1. جبر اقتصادى. 2. کارکرد تاریخى طبقات اجتماعى، و 3. حداکثر آگاهى ممکن.
وى در مبحث »جبر اقتصادى« چنین بیان مىدارد که چون انسان موجودى است زنده و آگاه و در جهانى مالامال از واقعیتهاى اقتصادى، اجتماعى، سیاسى، روشنفکرانه و مذهبى قرار دارد، تأثیر کلى این جهان را مىپذیرد و خود نیز بر آن اثر مىگذارد )رابطهى دیالکتیک( و چون در آگاهى فرد، جز در موارد استثنایى و نادر، بخشهاى نفوذ ناپذیرى دور از تأثیرات بقیهى شخصیت او وجود ندارد، ولى همیشه وحدت کما بیش منسجمى را تشکیل مىدهد، همین بسنده است تا بتواند شایندگى تأثیر عوامل اقتصادى را در تاریخ گذشته و حال توجیه و تأیید نماید. چون انسانها چنین آفریده شدهاند که براى مهر ورزیدن، اندیشیدن یا معتقد شدن باید زندگى کنند، غذا بخورند و لباس بپوشند، بىتردید، این حوزههاى فعالیت بشر مىتوانند تأثیر اندکى بر اندیشه وسایر فعالیتها داشته باشند. لیک بدان شرط که نیازهاى مربوط به این حوزهها کاملا تأمین شده باشند و آدمیان بخش نسبتا محدودى از کل فعالیت خود را وقف آن نمایند. امرى که براى اکثریت عظیم مردم هرگز مقدور نبوده است. تودهى مردم، طبقات ستم دیده یا اعضاى جوامع ابتدایى پیوسته در نیاز زیستهاند و ناگزیر بودهاند که بزرگترین بخش وقت خود را صرف کار نمایند و فعالیت اقتصادى همیشه در طرز تفکر و احساسشان اهمیت عمده داشته است.
پر واضح است که نبود دغدغههاى اقتصادى نیز بر اخلاق و تفکر کسانى که در چنین وضعیتى هستد تأثیر مىگذارد؛ مثلا، کافى است به طبقهى اشراف دورهى پادشاهى لویى چهاردهم بنگریم که در کار تولید شرکت نداشتند و درآمدشان از اراضى و مزایاى بزرگ مالکى، بخششهاى شاه و مقرریهاى شاهانه و... تأمین مىشد. مسلما طرز تفکر چنین افرادى زیر تأثیر این گونه زندگىاى است که در آن مصرف چیره است اما کار وجود ندارد. تفکر این اشراف به طور کلى، اپیکورى یا گاهى عرفانى است.
گلدمن معتقد است در ماتریالیسم تاریخى، اصطلاح اقتصادى را باید به معناى گستردهى طرز فراهم کردن درآمد از راه کار، زور، بهرهکشى، برخوردارى از برخى مزایا و... دانست. همچنین آشکارا مىگوید: »به هر حال ساختار تحلیل ما منطبق بر نظریهى معروف مارکس است [که زندگى اجتماعى تعیین کنندهى نوع آگاهى است] و باید در این نظریه وسیعترین معنا را به واجهاى »زندگى اجتماعى« بخشید و همیشه ساختار روشن آن را مطابق با واقعیت تاریخى زمان و مکان حفظ کرد«.
مفهوم کارکرد تاریخى طبقات اجتماعى
پژوهشهاى ماتریالیستى نشان دادهاند که براى تعریف طبقهى اجتماعى باید دو عامل را که وابسته به یکدیگرند، دیده ورى نمود: 1. کارکرد در تولید، 2. روابط اجتماعى با طبقات دیگر. گلدمن نیز براى تکمیل این تعریف این نظریه را مطرح مىکند: طبقات اجتماعى زیرساخت جهانبینیها را تشکیل مىدهند؛ یعنى ممکن است آگاهى به صورت یک جهان بینى نمود پیدا کند.
هرگاه سخن از یافتن زیرساخت فلسفى، جریان ادبى یا هنرى به میان آمده است، ما نه به یک نسل یا یک ملت یا کلیسا، شغل و هر گروه اجتماعى دیگرى، بلکه به یک طبقهى اجتماعى و روابط آن با جامعه رسیدهایم همچنین حداکثر آگاهى ممکن یک طبقهى اجتماعى همیشه جهان بینىاى را شکل مىدهد که از دیدگاه روان شناختى منسجم است و ممکن است به صورت مذهب، فلسفه، ادبیات یا هنر بیان شود.
براى مثال در فرانسه و در زمان پادشاهى لویى چهاردهم، دست کم پنج طبقه مىبینیم که عقیدهى خود را در زمینهى فلسفى و ادبى بیان مىکند: 1. اشراف زمیندار، 2. نجباى دربارى، 3. قضات، 4. طبقهى سوم مرفه، 5. تودههاى پیشهرو و کشاورز.
1. اشراف زمیندار یعنى دوکها به دلیل در خطر دیدن موقعیت اشرافى خود و نساختن با جامعهى بورژوازى در حال پیدایش، جامعه را دنیاى خودخواهى و بلندپروازیهاى حقیر مىدانستند. تجلى چنین اندیشهاى زمینهى اجتماعى »یادداشتها«ى دوک دو سن سیمون یا »پند و امثال« دوک دولا روشفوکو مىشود.
2. نجباى دربارى خواهان کامجویى مدام در زندگى و حفظ جامعهى سلطنتىاى بودند که در آن هر طبقه جایى مشخص دارد و این بدان روى بود که بتوانند مقام خود را که به زعم خودشان برتر از همگان است است حفظ نمایند.
همچنین اینان داراى اخلاق جنسى آزادانهترى نسبت به طبقات دیگر جامعه و معتقد به برابرى زن و مرد بودند. اپیکوریسم این طبقه در زمینهى فلسفه در اثر گاسندى و مجموعهى بینش او در زمینهى ادبى در نمایشنامههاى مولیر بیان مىشود. براى مثال، »تارتوف« انتقاد از کشیشى است که با توهمات دینى خود و توقعاتى این چنین وارد زندگى مردم عادى مىشود و به دیدهى درباریان، فردى ریاکار، خطرناک و سودجو بیش نیست.
3. قضات یا اشراف دادگسترى که با خرید عنوان نجابت در صف نجبا درآمده بودند، از یک سو وابسته به دستگاه سلطنت و از سوى دیگر در ارتباط روزمره با روستاییان و تفکرات فردگرایانه و خردگرایانهى ایشان بودند. بدین روى، میان دو خواست متناقض که دنیا امکان حل آن را فراهم نمىنمود، درمانده بودند. بینش تراژیک، اندیشهى اصلى »تفکرات« پاسکال و تراژدیهاى راسین مىباشد که در آن انسان به واسطهى آگاهى، کلیت جویى و مطلق گرایى خود، بزرگ است ولى با عدم کفایت نیروهاى خود در جهت برآوردن این توقع، کوچک است 4. طبقهى سوم مرفه که طبقهى اوجگیر و ترقى خواه است و بیش از پیش در حال به دست آوردن قدرت واقعى مىباشد، به شدت مخالف با اشراف، و طبعا خوشبین، فردگرا و به ویژه خردگراست. فرد، عقل او، ارادهاش و افتخاراتش ارزشهاى نهایى این طبقه را تشکیل مىدهند. طرز تفکر این طبقه در آثار دکارت و کرنى بیان مىشود.
5. سرانجام، تودهى مردم یعنى کشاورزان و پیشهوران از زبان افسانههاى لافونتن سخن به میان مىآورند. در این افسانهها آدمى دیگر )طبق گفتهى پاسکال( نى اندیشمند نیست که شکننده و تنها به لحاظ اندیشه بزرگ باشد، بل نى افسانهى »درخت بلوط و نى« است که خم مىشود ولى نمىشکند.
در سخنان پیشگفته، با چنین تحلیلى اهمیت اساسى طبقات اجتماعىفرانسه در قرن هفدهم را براى درک زندگى ادبى، هنرى و معنوى آن دوره، به اجمال از چشمرس گذراندیم. اکنون به تعریف مفهوم »حداکثر آگاهى ممکن« خواهیم پرداخت.
عبارت »آگاهى ممکن« برگردان گلدمن از مفهوم zugerechnetes bewusstsein )آگاهى سازگار یا آگاهى مناسب( است. این مفهوم را لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهى طبقاتى چونان آگاهىاى تعریف نموده که با جایگاه یک طبقه در فرایند تولید، انطباق عقلانى دارد. گلدمن به گسترش و غناى این مفهوم پرداخته و نشان مىدهد که چنین مفهومى، افزونهى آگاهى ممکن یک طبقه را مىسازد، یعنى مرزى را که آگاهى این طبقه نمىتواند آن را در نوردد و افق »میدان دید« اجتماعى او را شکل مىدهد. هر گونه تحلیل اندیشه و رفتار گذشته و حال وآیندهى طبقات اجتماعى باید بر اساس تمایز و تقابل اساسى میان آگاهى واقعى و آگاهى ممکن آنها باشد، تمایزى که مارکس در بخشى معروف از کتاب خانوادهى مقدس به آن استناد نموده و چنین بازشکافت مىنماید که نیازى نیست بدانیم این یا آن کارگر یا همهى کارگران چه مىاندیشند، بل مىخواهیم بدانیم آگاهى طبقاتى کارگران است.
این آگاهى طبقاتى راستین عبارت است از آگاهى به رسالت تاریخى پرولتاریا؛ نگرش واقعى یک طبقه، آن گونه که در موقعیتى معین پدیدار مىشود، هودهى شمارى از متغیرهایى است که ممکن است در پى دگرگونى این موقعیت، دگرگون یا محو شوند. در مقابل، آگاهى ممکن و بالقوه، با سرشت طبقهى اجتماعى و با ذات موجودیت طبقاتى او گره خورده است و فقط هنگامى دگرگون یا ناپدید مىشود که طبقه دگرگونى اساسى باید یا محو گردد. پس مسئله این نیست که بدانیم یک گروه به چه مىاندیشد، بل مىخواهیم بدانیم تغییراتى که ممکن است در آگاهى گروهى رخ دهند کدامند، بى آنکه در ماهیت اساسى آن گروه تغییرى پدیدار شود.
به هنگام انقلاب کبیر فرانسه، درخواست »برابرى قضایى« نمودار حداکثر آگاهى ممکن بورژوازى بود. چون درک این نکته که برابرى قضایى، کاملا صورى است و به هیچ وجه »برابرى اقتصادى« را تضمین نمىکند، از حدود آگاهى ممکن بورژوازى انقلابى تجاوز مىنمود.
همچنین مىتوان نگریستارى داشت به گفتاوردى از »هالبواکس« )یکى از شاگردان امیل دورکیم( دربارهى طبقات کارگردى و سطح زندگى که هنگام بحث دربارهى آگاهى طبقهى کارگر از وحدت خویش، این احتمال را مورد بررسى قرار مىدهد که آگاهى وى، نه یک واقعیت بل یک امکان باشد.
براى درک هر چه بیشتر مفهوم آگاهى ممکن مىبایست بدانیم: در یک وضع معلوم و در یک موقعیت مشخص چه اطلاعاتى را مىتوان انتقال داد؟ چه اطلاعاتى با دگرگونیهاى کمابیش عمده مىگذرند؟ و چه اطلاعاتى را نمىتوان عبور داد؟
در وهلهى اول، ممکن است اطلاعى به علت نبود یا نقص اطلاعات پیشین منتقل نشود. مرحلهى دوم، ساختار روانى فرد است که ممکن است به علت آرزوها و بیزاریها، خویشتن ناآگاه فرد در برابر پارهاى از اطلاعات نفوذناپذیر گردد و به پارهاى دیگر، معنایى تغییر یافته بخشد.
مرحلهى سوم، مختص گروه ویژهاى از افراد است که با توجه به آگاهى واقعى خود که ناشى از گذشتهى گروه و حوادث بىشمارى است که بر شعورشان اثر گذاشته است، در برابر عبور پارهاى از اطلاعات ایستادگى و مقاومت مىنمایند.
در مرحلهى چهارم مسئلهاى مطرح مىشود که مارکس آن را »حدود آگاهى ممکن« مىنامید. این موردى است که براى دستیابى به انتقال، گروه باید به عنوان گروه ناپدید گردد یا تبدیل شود، به حدى که مشخصات اجتماعى عمدهى خود را از دست بدهد. چون واقعا اطلاعاتى وجود دارد که انتقال آنها با مشخصات اساسى گروه اجتماعى خاص، سازگار نیست و این همان موردى است که اطلاعات از حد اعلاى آگاهى ممکن گروه فراتر مىرود. در حقیقت هر گروهى مىکوشد تا به طور کامل واقعیت را بشناسد. ولى شناختنش نمىتواند از حد اعلاى حدود سازگار با حیاتش فراتر رود. پس از این بازشکافت اجمالى از قوانین عمدهى ساختار، نیکتر آن مىدانم که براى تأمل و تفحص و مداقه هرچه بیشتر دریافتگران دانش پژوه، اشارتى نمایم به مهمترین مقولههاى اساسى و اصولى اندیشهى گلدمن که عبارتاند از:
- ساختار معنادار مقولهاى یا ساختار ذهنى و پویایى نسبتا متعادل )مارکسیسم و علوم انسانى، ص 233(؛ کلیت یا تمامیت؛ همسانى نسبى یا جزئى ذهن و عین )کنشگر و موضوع شناخت(؛ جهان بینى؛ آگاهى ممکن؛ کنشگر یا آفرینندهى فرافردى؛ شىءوارگى؛ همخوانى ساختارها؛ صورت؛ دریافت؛ تشریح؛ و همچنین مقولههایى در مورد شیوهى بررسى به معناى دقیق کلمه.
- تحلیل درونى که تابع اصل تعیین یا تقطیع موضوع شناخت است.
- تحلیل بیرونى )به معناى آفرینندهى جمعى که فراتر و بیرون از آفرینندهى فردى است(.
و نیز انگاشت کانونى )فرضیهى بنیادین( ساختگرایى تکوینى که هر رفتار انسانى را کوششى مىداند براى دادن پاسخى با معنا به وضعیتى معین و از همین رهگذر، ایجاد تعادلى میان کنشگر کار پرداخت )عمل( و موضوعى که کارپرداخت بر آن واقع شده است؛ این انگاشت البته مىتواند پذیرفتنى باشد، بدان شرط که مطلق نباشد. گرچه، در مجموع، فرایندهاى ساختگیرى )تمامیتهاى جدید( وساخت شکنى )ساختارهاى قدیمى( تعادلى را ایجاد مىکنند، الزامى نیست که در هر مورد خاص، پاسخ داده شده، معنىدار باشد. در حقیقت، مىتوان دریافت آیا ساختارى معنىدار است یا نه، بىآنکه تکوین آن را بررسى کرد و در مقابل، الزامى نیست که دیدگاه تکوینى به گونهاى متقن به ساختار معنىدارى منجر شود، بلکه در کمینهترین سطح، امکانهایى را عرضه مىنماید.
اکنون در واپسین تراوشهاى قلم بر این جستار، از آنچه گفته شد و نیز برداشت کلى ساختگرایى تکوینى، مىتوان چند معیار و سنجهى روش شناختى اساسى استنتاج نمود که پژوهشگر آنها را از جستارهى گلدمن جامعه شناسى ادبیات: جایگاه ومسائل روش، منتشر شده در 1967، در ریختار گونهاى ریختاربندى ترکیبى، آورد مىنماید:
1. براى دریافت اثر، نباید به مقاصد آگاهانهى مؤلف توجهى ویژه داشت؛
2. براى تشریح و بازشکافت اثر، نباید به فرد نویسنده بیش از اندازه اهمیت داد، چرا که جریان تشریح یا بازشکافت، بیش از هر چیز، کند و کاو آفرینندهاى فردى یا جمعى است که ساختار ذهنى حاکم بر اثر براى او خصلتى بامعنا و کارکردى دارد؛
3. »تأثیرها« )تأثیر دیگر آثار و عوامل در اثرى معین( هیچ ارزش تشریحى و بازشکافتى ندارد، بل تنها باید توضیح داده شود؛
4. ارزش اسلوب تشریح، بازشکافت یا تفسیر در نظرگاه جامعهشناسى ساختگرا و روانکاوى یکسان نیست. با این حال این مکتبها به رغم تفاوت، برابر ستیز )متضاد( هم نیستند، بل مکمل یکدیگرند؛
5. مجموعهى قواعد و نشانههاى اثر به هیچ روى درونى و مقدم بر ساختار اجتماعى نیست بلکه بر عکس حاصل دگرگونیهاى جامع اجتماعى است.
همچنین این تذکر بسنده و شایان یادآورى است که اندیشهى کانونى ساختگرایى تکوینى - یعنى خصلت جمعى آفرینش هنرى در انطباق با ساختارهاى جامع اجتماعى - هوده و فرآوردهى همین اصول و معیارهاست. با این همه، باید خاطر نشان کرد که این ریختاربندیها که برابر ستیزهاى با نگرشهاى ساده انگار پیشین هستند، بیش از حد قاطع و در نتیجه تردید ناپذیرند. مقاصد آگاهانه یکسره بىاهمیت نیستند. در آفرینش هنرى به نقش فرد، نه باید بیش از اندازه اهمیت داد و نباید آن را ناچیز شمرد. همچنین »تأثیرها« - حتى اگر خود نیازمند توضیح باشند - در شناخت اثر کاملا بى نتیجه نیستند.
مسئلهى اساسى، تمرکز توجه به اثر هنرى است و کوشش براى پیوند دادن اثر نه به آفرینندهى مستقیمش، بل به ساختار ذهنى گروه یا طبقهاى که اثر نمایندهى آن است. این نتیجهگیرى، هر چه در این یا آن زمینه تردیدپذیر باشد، بر مضمون کلى مارکسیسم منطبق است؛ مضمونى که تمام تولید معنوى، از جمله هنر و ادبیات را با ساختار اجتماعى زمانهاى که این تولید در آن نمودار تأثیرگذار مىشود، مرتبط مىداند و نقش اندیشهگرى چون لوسین گلدمن در مجموعهى اندیشهى مارکسیستى معاصر برجسته باقى مىماند.
دوبروفسکى، استاد دانشگاه سوربن، مىگوید: روشى که گلدمن براى نقد ادبى پیشنهاد مىکند به نظر من پیشرفتهترین و منظمترین اقدام درتدارک نظریهاى است که به پژوهشهاى نقد، اساسى عینى و دقیق مىبخشد؛ وى همنوا با رولان بارت، کلان ایرادى که به گلدمن روا مىدارد، این است که با دستگاه نقد وى تنها مىتوان تکوین اندیشه را پى گرفت وادبیات که بنیادى مستقل از اندیشه است همچنان ناشناخته مىماند.
جستار را با این گفتاورد به پایان مىرسانم و سخن بیش از این را به مجالى دیگر وامىگذارم. امید آنکه نهاد مایهى این جستار با هر آنچه کم دارد مقبول خردمایهى اندیشمندان و دانش پژوهان افتد. چنین باد!
فهرست برابر نهادهای واژگانی
کارپرداخت، عمل، کنش، فعل action
شایندگی، برتری، مزیت، رجحان advantage
کنشگر، عامل، مأمورagent,factor
رهگذر، رویکرد approach
انگاشت، فرض assumption
انگاشت کانونی، تصور مرکزی، فرض اصلی central assumption
آورد، نقل، ذکر citation
هم افزود، برهم افزود، مجموعه، جمع complex,totality
دیده وری، لحاظ، ملاحظه consideration
بازشکافت، تشریح dissection
جستار، مقاله essay
سازگان، صورت، ظرف و قالب )در برابر محتوا و درونمایه( form
ریختار، شکل، جور، قسم، گونه form
دستگان، گروه group,company
ریخت، قسم، نوع، شکل )type( kind
دیده وری، ملاحظه، مشاوره observation
پیکرگان، سازمان organism
کاربستگر، کاربودگر، عمل کننده، به کار برنده، کارورزpractitioner
گفتاورد، نقل قول quotation
هوده، فرآورده، نتیجه، حاصل result
سخن مایه، گفتار speech,diction
ساختار structure
ناب مایه، خلاصه، فشرده subject , abstract, summary , synopsis
خردمایه، اندیشه thought
منابع تحقیق:
احمدی، بابک، حقیقت و زیبایی درسهای فلسفه ی هنر )بخش مربوط به لوکاچ(،نشرمرکز.
گلدمن، لوسین، جامعه شناسی ادبیات.ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر هوش و ابتکار.
-، فلسفه و علوم انسانی. ترجمه ی حسین اسدپور پیرانفر، انتشارات جاویدان.
-، نقد تکوینی. ترجمه ی دکتر محمد تقی غیاثی، انتشارات نگاه.
گلدمن، لوسین و دیگران، جامعه، فرهنگ، ادبیات. ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر چشمه.
لوکاچ، گئورک، تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه ی محمد جعفر پوینده.
-، جامعه شناسی رمان )بالزاک، زولا، استندال(.ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر تجربه.
-، در دفاع از تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه ی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه.
lon pascadi, Le Structuralism e Genetique et Lucien Goldman.
La Sociologie de la litterature; Statut et problems des methode, Lucien Goldman, Marxisme et sciences humaines, Gallimard.
Problemes d'une sociologie du Roman
Sami Nair, From et sujet dans la creation culturelle.
منبع مقاله : مقالات اولین و دومین هم اندیشی نقد هنر، انتشارات فرهنگستان هنر - 1385
/ج