نویسنده : فرشید ابراهیمیان *
آن گونه که در کتب ومقالات گوناگون آمده است، نقد، عبارت از بررسى نقاط ضعف و قوت یک اثر و تمییز سره از ناسره است. چنانکه از تعریف فوق برمىآید، منتقد براى ارزیابى اثر هنرى مىبایست معیار و میزانى داشته باشد تا با کمک آن بتواند به آنالیز صحیحى از آن دست یازد. از این رو مىتوان گفت که نقد، اندیشهاى سازمند و نظاممند است، و این معیار و میزان به مثابه محکى است که طلا سازان و طلا فروشان از طریق آن طلا را از مطلا و مس تشخیص مىدهند.
پر واضح است که این محک یا معیار و میزان، اندیشه یا به تعبیر صحیحتر ایدئولوژى و نوع نگاه منتقد به هستى و جهان از طرفى و انسان و جامعه از سوى دیگر مىباشد. به ناچار چنانکه بعضى از فلاسفه گفتهاند، نقد ملازم تفکر و فلسفه و به تعبیر »کروچه« فرزند آن یا عین استتیک است و یکى از دلایل عمدهاى که موجب گسترش و تداوم نقد در جامعهى غرب شده است همین درهمآمیزى نقد و فلسفه بوده و تنوع آن هم وابسته به همین علت است؛ یعنى اندیشههاى گوناگون، به ویژه در دوران معاصر یعنى از ربع آخر قرن نوزدهم به بعد که جامعهى غربى یک بار دیگر با هجوم اندیشههاى مختلف بعد از دوران یونان باستان مواجه مىگردد، موجبات پیدایى شیوههاى مختلف نقد با پس زمینههاى فکرى گوناگون را فراهم مىسازد. مانند نقد ناتورالیستى، رئالیستى، اکسپرسیونیستى، پوزیتیویستى، مارکسیستى، مدرن، پسامدرن و انواع نقدهایى که به ویژه از دههى شصت قرن بیستم به بعد به طور سرسام آورى در حال تغییر و دگرگونى بودهاند تا آنجا که هر دههاى نقد خاص خود را طلب مىکرده است و این خود دلیل و سند محکمى است بر تغییر و دگرگونى نوع نگاه منتقد غربى به سبب تحول شرایط فکرى حاکم بر خلق اثر هنرى.
اگر تعبیر کروچه را پذیرا باشیم که نقد عین استتیک است، اگر استتیک را بررسى عناصر و عوامل زیباساز هر پدیده یا اثر هنرى بدانیم، نقد نیز به عنوان یک معیار یا شاخص تمییز و تفکیک عناصر استتیکى از یکدیگر، اعم از دیدارى، شنیدارى و حسى، به وارسى عناصر دخیل یا مخل ترکیب و کمپوزیسیون اثر هنرى مىپردازد. لیکن چنان که در فوق اشاره شد، این وارسى ریشه در اندیشههاى فلسفى حاکم بر مقطع خلق اثر هنرى دارند؛ بدین معنا که اندیشههاى فلسفى حاکم بر هر دوره، پایه و مایهى اصلى نقد آن مقطع یا چارچوب منتقد براى تمییز عناصر استتیکى از غیر آن است. این تأثیر مستقیم و ارتباط تنگاتنگ را مىتوان از آغاز پیدایى تفکر مکتوب و مدرن به وضوح ملاحظه نمود.
مىدانیم که در یونان از ابتدا تا افلاطون، سه دورهى فلسفى پشت سر گذارده مىشود: دورهى خداشناسى که از آن به دورهى آرکائیک تعبیر مىشود، دورهى طبیعت شناسى )دورهى کلاسیک(، و دورهى انسان شناسى )دورهى هلنى(.
هنگامى که به نظرهاى منتقدانه در مورد آثار هنرى خلق شده در این دورهها توجه مىکنید، به وضوح تأثیر این اندیشهها را در نقد آثار هنرى ملاحظه خواهید نمود. مثلا وقتى به تورق کتاب فن شعر ارسطو مىپردازید، تأثیر آراى فلسفى وى را بر نقد آثار دراماتیک دورهى خود مشاهده مىکنید. بدین معنا که ارسطو بر اساس تفکر فلسفى خود، یعنى واقعى دانستن جهان محسوس، اثر هنرى را نیز به عنوان بخشى از واقعیت یا بخشى از شعور اجتماعى مورد مداقه و استقرار قرار داده، براى آن صورت یا فرم و ماده یا محتوا قائل بود. یعین ضمن اعتقاد به واقعى بودن جهان محسوس، براى آن متصور حقیقتى متافیزیکى بود که همان عنصر هویت بخش هر پدیدهى واقعى است.
از این رو، وى هر اثر دراماتیک را به دو جزء صورت و ماده تقسیم مىکرد و براى نقد آن سعى در تفکیک این دو از یکدیگر مىنمود و با خرد کردن اجزاى آن تلاش مىکرد تا به تمییز عناصر زیبایى شناسى اثر بپردازد. یا همینطور افلاطون که بر اساس تفکر ایدئالیستى خود، یعنى غیر واقعى دانستن و سایه بودن دنیاى محسوس، اثر هنرى را تصویر آن سایه مىپنداشت و پرداختن و اشتغال به آن را کارى عبث و بیهوده مىدانست و از آنجا که سایه از لوازم و مناسبات مقتضى زیبا ساز برخوردار نبود، زیبایى مطلق را درجهان مثل و در ایده آن میسور مىدانست.
تأثیر ارسطو یا در واقع تأثیر اندیشهى فلسفى او بر نقد هنرى تا بدانجاست که حتى در تبیین ساختمان سینوسى یا همان ساختمان ارسطویى که خود واضع آن است نیز به وضوح مشاهده مىگردد، بدین اعتبار که اعتقاد به اهداف چهارگانهى خلق هر پدیده، یعنى هدف مادى، هدف صورى، هدف فاعلى و هدف غایى را عینا در نقد شکل ساختمان دراماتیک به کار گرفته است. این گونه که قصه داستان را هدف مادى، شکل یا فرم را هدف صورى، عمل وکنش را هدف فاعلى و نتیجهگیرى یا فاجعه را هدف غایى تراژدى مىداند. این نگاه و همچنین ساختمان که مبتنى و متکى بر فلسفهى استقرایى ارسطوست تا آغاز دوران نوین، یعنى تا دکارت بىهیچ تغییرى به قوت خود باقى ماند. لیکن تفکر راسیونالیستى و در رأس آن اندیشهى دکارتى که ریشه در هندسهى تحلیلى دارد، سبب پدید آمدن تغییراتى در نقد کلاسیک شده، اساس یک اثر دراماتیک را محوریت عقل مىداند. عقلى که بر بررسى معقولانهى عناصر على و استخراج حقیقت - که ملاک شناخت واقعیت مىباشد - در بطن آن استوار است.
بدین سان اصل اصالت اندیشهى بنیادین و تأثیر آن در پیدایى سبکها و شیوههاى نقد هنرى و نیز اصل اصالت تمییز سره از ناسره با توجه به این پایههاى فکرى در فلسفهى راسیونالیستى دکارت و نیز تأثیر بىچون و چراى آن در تشکیل اصول نئوکلاسیکى نقد یا بررسى حرکت معقولانهى عناصر ساختارى مانند حرکت منطقى داستان، حرکت منطقى و معقولانهى شخصیت و ساخت آن و ارتباط معقولانهى عوامل ساختارى دیگر که همگى مبتنى بر هندسهى تحلیلى و خرد متقن مىباشند در این عنصر آشکار مىگردد.
همین گونه است تأثیر بنیادین اصل پیوستگى تفکر کانتى در پیدایى عنصر جدید و اساسى ارتباط و پیوند ارگانیک اجزاى نمایش در نقد نئوکلاسیکى بعد از طرح آن از سوى کانت.
این اصل که تأمل به وحدت و یکپارچگى اثر هنرى است یکى از معیارهاى مهم و تعیین کنندهى منتقد در ارزیابى و اندازهگیرى نسبتهاى استتیک اثر هنرى مىباشد. اصلى که شکل دگرگون شده )disguised( همان پیوستگى کانتى است. گذشته از این، کانت ضمن محور قرار دادن خرد وتأثیر آن در شناسایى پدیدهها - به رغم گوناگونى موضوعات و مفاهیم - به اصل دیگرى نیز قائل بود که اصل »همسانى« است. وى در توضیح این اصل که یکى از سه رکن، پیوستگى، گوناگونى وهمسانى است مىگوید: ما باید همواره بکوشیم تا گوناگونیها را به سوى یگانگى و وحدت سوق دهیم. یعنى در پس و پشت تفاوتها به جستوجوى وحدت پنهان آنها برآییم.
از این رو بر طبق این اصل، منتقد باید تلاش کند هر مفهومى را تا آنجا که ممکن است به مفاهیمى که مىتوانند در زیر آن گرد آیند تحلیل کند؛ یعنى در زیر هر نوع به جستوجوى انواع گوناگون دیگر برآید.
بدیهى است با استفاده از این اصل، منتقد مىتواند از شمار گوناگونىهاى جلوههاى نمودى هر اثر هنرى - که تحت عنوان جوهر گونهاى اثر از آن یاد مىشود و گاهى این جلوه به ویژه در دنیاى مدرن بسیار متفاوت و ناهمگون مىنماید، تا حدى که بر آن مىشویم که هر یک از آنها را انگیختهى علت و ژانرى جداگانه بدانیم - با سنجش اصل جوهرى و کشف همسانى پنهان آن با یکدیگر بکاهد و تمامى آنها را زیر پوشش یک ایده قرار دهد. بدین ترتیب قادر خواهد بود به این پرسش پاسخ دهد که آیا تمامى این جلوههاى گوناگون و متفاوت مبین یک اصل، توانایى یا ژانر نیستند؟ مانند طرح غالب و مطرح تراژدیها.
از نظر او پدیده شناسى در ریاضیات پدیده نیست، بلکه در زبان پدیدههاست. بنابراین، حقیقت پدیدهها را باید در شهود بىواسطهى آنها جستوجو کرد. این اصل هوسرلى پایه، مایه و اساس نقد فرمالیستى و بعدها نقد ساختارگرا شد؛ چرا که بر پایهى آن، جهان نمایش - یا از نظر هوسرل جهان هستى - نه موضوع اعتقاد، بلکه موضوع تأمل است. از این رو، اپوخه مىتواند تقلیل پدیده شناختى نامیده شود؛ همان تقلیل جهان طبیعى واجتماعى به صورت نمایش؛ جهانى که ما مستقیما مشاهده و درک مىکنیم. در این صورت اگر پدیدهاى در مقابل چشم ماباشد که به چیزى اشاره مىکند که به خودى خود در پدیده داده شده نیست، آنگاه اگر شک کنیم که چنین عینى وجود دارد یا اگر وجود دارد چطور باید فهمیده شود که وجود دارد، شکى بامعناست.
اما اگر مطلقا چیزى را بیش از آنچه در مشاهده حاصل مىشود، مقصد درک ننماییم و در دید ما قرار نگیرد، لیکن باز سؤال و شک کنیم، این دیگر چیزى یک سره بىمعناست. این اصل هوسرلى، ریشه و بن همان اصل تجزیهى شکل و ساختار اثر به اجزاء و درک معنا و هستى هر جزء از طریق ادراک بى واسطه یا شهود مستقیم است. شهود مستقیم )فنومن( یا پدیدهى اثر هنرى و ادراک کلى آن صورتى است که برآمده از بطن مادهى آن مىباشد.
مىدانیم که در نقد ساختارگرا بر صورت اثر به عنوان پدیدهاى که بى واسطه خود را بر ما مىنماید تأکید و تکیه مىشود. بدیهى است که این صورت کلى یا فنومن از جوهرى برخوردار است که این جوهر یا مادهى بالقوه در آن تجلى یافته است یا به تعبیر ارسطو بالفعل شده است. این شکل یا صورت یک سیستم واحد ساختارى است که مانند هر ساختار دیگرى در بادى امر سعى در تبیین ذات و ماهیت خود دارد. ذات و ماهیتى که در ادراک ما از طریق شهود مستقیم تأثیر مىگذارد و همچنین ادراک بى واسطه از جهان نمایش است که سبب دریافت و برداشتهاى متفاوت نزد منتقدان مختلف مىشود؛ زیرا هر منتقدى به مقتضاى زمان، مکان و زاویهى دید و شرایط حاکم بر دیدن و وجود او، به ادراک دگرگونهاى از آن دست مىیازد؛ ادراکى که جهت دستیابى به حقیقت اثر نیازمند اپوخه یا تأمل در اجزاى آن است. همین گونه مىتوان از تأثیر بىچون و چراى تفکر پوزیتیویستى و نیز اصل بقاى داروین در پیدایى سبک ناتورالیستى و به تبع آن نقد ناتورالیستى اشاره کرد. سبکى که عمده تفاوت آن با شیوهى رئالیستى همین تفاوت اندیشگى پس از آن است.
به عبارت دیگر، تفاوت نگاه تحصلى آگوست کنت که قائل به موازى بودن مناسبات طبیعى و اجتماعى یا تأثیر بى شک عناصر طبیعى مانند مقولهى وراثت و تکامل در فرایندهاى فردى و اجتماعى مىباشد، در نگاه تاریخى مارکس یا ماتریالیسم تاریخى، توجه دیالکتیکى به مجموعهى عوامل دخیل در حوادث و رویدادهاى دراماتیک، مانند چیرگى مناسبات طبقاتى وتأثیر آن در خودشناسى کاراکتر یا عدم برگردانى صرف واقعیت به ویژه در رئالیسم سوسیالیستى و بازآفرینى آن با توجه به شرایط تاریخى حاکم بر خلق شخصیت و اثر و نیز تأکید بر دگرگونیها، کشمکشها، تضادها و تقابلهاى تاریخى و اجتماعى وتأثیر آن در تکامل سطح آگاهى شخصیت - و نه تأثیر پذیرى او از فرایند تکامل تدریجى طبیعت که ملاک نظر ناتورالیست بود - و الزاما حرکت رو به رشد داستان به واسطهى این کنشهاى دیالکتیکى دو جریان یا دو دیدگاه متفاوت از نقد را در یک شیوه که همان شیوهى واقعگرایى است رقم مىزند؛ در شیوهاى که ما از آن با عنوان نقد پوزیتیویستى و نقد ماتریالیستى هنر یاد مىکنیم. دیدگاهى که شخصیت را تحت نفوذ دترمینیسم طبیعى مىداند و دیدگاهى که از خودبیگانگى و بیمارى انسان امروزى را ناشى از جدا افتادگى او از دام طبیعى مىداند و نظرگاهى که این الیناسیون را ناشى از جدا شدن و دور افتادن محصول کار وى از او تلقى مىکند.
بنابراین، ملاحظه مىشود که به رغم اشتراک عنصر واقعیت در هر دو دیدگاه که موجب حرکت و پیشبرد داستان مىشود، به لحاظ تفاوت نگاه فلسفى پس از آن تا چه اندازه در نقد، سبب جلوههاى متعدد و متفاوت مىگردد.
با همین مقیاس مىتوان از تأثیر اندیشهى فلسفى سارتر بر ساخت کاراکترهاى دراماتیک در ساختمان اثرش نام برد. چنان که مىدانیم فلسفهى سارتر بر سه اصل وجود فى نفسه، و وجود لنفسه وجود لغیره استوار است. وجود فى نفسه همان وجودى است که هست، مخلوق نیست و فعال و منفعل هم نیست؛ وجود لنفسه وجود انسان است؛ یعنى وجودى که مىخواهد چیزى بشود و تغییر کند. این وجود سعى دارد که وجود تهى و خالى خود را پر کند. پس باید خود را بسازد. براى این کار ملزم به تصمیم گرفتن است. وجود لغیره آن وجودى است که در ارتباط با دیگران است. هر کسى مىتواند دربارهى شما آن طور که مىخواهد نظر بدهد. از طرفى شما هم مىتوانید روى عقاید آنها کنترل داشته باشید.
بحث آزادى و اختیار و لزوما بحث مسئولیت که اساس نقد اگزیستانسیالیستى است و در وجود شخصیتهاى سارترى تبلور یافته است، ریشه در همین آزادى و اختیار و لزوما انتخاب دارد؛ یعنى در آغاز انسان یا در این مقال شخصیت دراماتیک واجد هیچ خصوصیتى نیست، لیکن مىخواهد صاحب آن بشود؛ یعنى چنین و چنان گردد و بنابراین چنان مىشود که خویشتن را آن چنان سازد.
بدین سان، آن گونه که در نمایشنامهى گوشه نشینان آلتونا ملاحظه مىشود، شخصیت اصلى نمایش )فرانس( با عمل و کنش آزاد خود دست به انتخابى مىزند که مسئولیت آن رانیز پذیرا مىشود یا از طریق این کنش به طرح ریزى آیندهى خویش مىپردازد. آیندهاى که وى را از حالت وجودى فى نفسه به وجودى لنفسه تبدیل مىکند. بدین اعتبار که وى، با اختیار - که گذشتن و عبور کردن از هر وضع و موقعیتى مىباشد - به طرف آیندهى نامعلوم حرکت مىکند. این عمل دقیقا در راستاى تفکر سارترى یا اندیشهى »انسان مىبایست خود را بسازد و این ساختن از طریق انتخاب میسر مىشود« قرار دارد.
در حقیقت فرانس که تحت سلطه و نفوذ پدر است یا به تعبیر اگزیستانسیالیستى فاقد هستى است، فرانسى که وجودى فى نفسه است، با گسستن بندهاى جور و ظلم پدر به هستى یا آزادى مىرسد؛ هستن و بودنى که مستلزم سلب اختیارات پدر است. از این رو و چنان که مشخص است، نقد اگزیستانسیالیستى آثار دراماتیک نیز وابسته و پیوستهى اندیشههاى سارتر و نگاه فلسفى او به انسان و تاریخ است؛ نگاهى که معتقد است تاریخ گواهى مىدهد که ما خود طبیعت بشرىمان را مىسازیم و بدان معنا مىبخشیم و این معنابخشى صرفا در انتخاب و عمل ما ریشه دارد. عملى که متکى و مبتنى بر آزادى و آگاهى از آن است. آزادى و انتخابى که در پس خود مسئولیتى به همراه دارد؛ مسئولیتى که سبب بروز اخلاقى ویژه خواهد گردید.
حال با توجه به آنچه مذکور افتاد و به عنوان نتیجهگیرى، باید به این نکتهى اساسى اشاره نمود که حتى در دنیاى مدرن و به رغم تضعیف یا حتى در اکثر مواقع تخطئهى تفکر دترمینیستى حاکم از ارسطو تا انیشتین و با توجه به تخریب ساختمانهاى اندیشگى - اجتماعى نقادانهى سنتى از جانب دکارت و پىریزى بناى جدیدى که مبتنى بر خرد مىباشد، نقد و تفکر بعد از او، به رغم تفاوتها صاحب »construction«ى مىگردد که ما از آن به عنوان ساختمان مدرن نام مىبریم.
پر واضح است که این محک یا معیار و میزان، اندیشه یا به تعبیر صحیحتر ایدئولوژى و نوع نگاه منتقد به هستى و جهان از طرفى و انسان و جامعه از سوى دیگر مىباشد. به ناچار چنانکه بعضى از فلاسفه گفتهاند، نقد ملازم تفکر و فلسفه و به تعبیر »کروچه« فرزند آن یا عین استتیک است و یکى از دلایل عمدهاى که موجب گسترش و تداوم نقد در جامعهى غرب شده است همین درهمآمیزى نقد و فلسفه بوده و تنوع آن هم وابسته به همین علت است؛ یعنى اندیشههاى گوناگون، به ویژه در دوران معاصر یعنى از ربع آخر قرن نوزدهم به بعد که جامعهى غربى یک بار دیگر با هجوم اندیشههاى مختلف بعد از دوران یونان باستان مواجه مىگردد، موجبات پیدایى شیوههاى مختلف نقد با پس زمینههاى فکرى گوناگون را فراهم مىسازد. مانند نقد ناتورالیستى، رئالیستى، اکسپرسیونیستى، پوزیتیویستى، مارکسیستى، مدرن، پسامدرن و انواع نقدهایى که به ویژه از دههى شصت قرن بیستم به بعد به طور سرسام آورى در حال تغییر و دگرگونى بودهاند تا آنجا که هر دههاى نقد خاص خود را طلب مىکرده است و این خود دلیل و سند محکمى است بر تغییر و دگرگونى نوع نگاه منتقد غربى به سبب تحول شرایط فکرى حاکم بر خلق اثر هنرى.
اگر تعبیر کروچه را پذیرا باشیم که نقد عین استتیک است، اگر استتیک را بررسى عناصر و عوامل زیباساز هر پدیده یا اثر هنرى بدانیم، نقد نیز به عنوان یک معیار یا شاخص تمییز و تفکیک عناصر استتیکى از یکدیگر، اعم از دیدارى، شنیدارى و حسى، به وارسى عناصر دخیل یا مخل ترکیب و کمپوزیسیون اثر هنرى مىپردازد. لیکن چنان که در فوق اشاره شد، این وارسى ریشه در اندیشههاى فلسفى حاکم بر مقطع خلق اثر هنرى دارند؛ بدین معنا که اندیشههاى فلسفى حاکم بر هر دوره، پایه و مایهى اصلى نقد آن مقطع یا چارچوب منتقد براى تمییز عناصر استتیکى از غیر آن است. این تأثیر مستقیم و ارتباط تنگاتنگ را مىتوان از آغاز پیدایى تفکر مکتوب و مدرن به وضوح ملاحظه نمود.
مىدانیم که در یونان از ابتدا تا افلاطون، سه دورهى فلسفى پشت سر گذارده مىشود: دورهى خداشناسى که از آن به دورهى آرکائیک تعبیر مىشود، دورهى طبیعت شناسى )دورهى کلاسیک(، و دورهى انسان شناسى )دورهى هلنى(.
هنگامى که به نظرهاى منتقدانه در مورد آثار هنرى خلق شده در این دورهها توجه مىکنید، به وضوح تأثیر این اندیشهها را در نقد آثار هنرى ملاحظه خواهید نمود. مثلا وقتى به تورق کتاب فن شعر ارسطو مىپردازید، تأثیر آراى فلسفى وى را بر نقد آثار دراماتیک دورهى خود مشاهده مىکنید. بدین معنا که ارسطو بر اساس تفکر فلسفى خود، یعنى واقعى دانستن جهان محسوس، اثر هنرى را نیز به عنوان بخشى از واقعیت یا بخشى از شعور اجتماعى مورد مداقه و استقرار قرار داده، براى آن صورت یا فرم و ماده یا محتوا قائل بود. یعین ضمن اعتقاد به واقعى بودن جهان محسوس، براى آن متصور حقیقتى متافیزیکى بود که همان عنصر هویت بخش هر پدیدهى واقعى است.
از این رو، وى هر اثر دراماتیک را به دو جزء صورت و ماده تقسیم مىکرد و براى نقد آن سعى در تفکیک این دو از یکدیگر مىنمود و با خرد کردن اجزاى آن تلاش مىکرد تا به تمییز عناصر زیبایى شناسى اثر بپردازد. یا همینطور افلاطون که بر اساس تفکر ایدئالیستى خود، یعنى غیر واقعى دانستن و سایه بودن دنیاى محسوس، اثر هنرى را تصویر آن سایه مىپنداشت و پرداختن و اشتغال به آن را کارى عبث و بیهوده مىدانست و از آنجا که سایه از لوازم و مناسبات مقتضى زیبا ساز برخوردار نبود، زیبایى مطلق را درجهان مثل و در ایده آن میسور مىدانست.
تأثیر ارسطو یا در واقع تأثیر اندیشهى فلسفى او بر نقد هنرى تا بدانجاست که حتى در تبیین ساختمان سینوسى یا همان ساختمان ارسطویى که خود واضع آن است نیز به وضوح مشاهده مىگردد، بدین اعتبار که اعتقاد به اهداف چهارگانهى خلق هر پدیده، یعنى هدف مادى، هدف صورى، هدف فاعلى و هدف غایى را عینا در نقد شکل ساختمان دراماتیک به کار گرفته است. این گونه که قصه داستان را هدف مادى، شکل یا فرم را هدف صورى، عمل وکنش را هدف فاعلى و نتیجهگیرى یا فاجعه را هدف غایى تراژدى مىداند. این نگاه و همچنین ساختمان که مبتنى و متکى بر فلسفهى استقرایى ارسطوست تا آغاز دوران نوین، یعنى تا دکارت بىهیچ تغییرى به قوت خود باقى ماند. لیکن تفکر راسیونالیستى و در رأس آن اندیشهى دکارتى که ریشه در هندسهى تحلیلى دارد، سبب پدید آمدن تغییراتى در نقد کلاسیک شده، اساس یک اثر دراماتیک را محوریت عقل مىداند. عقلى که بر بررسى معقولانهى عناصر على و استخراج حقیقت - که ملاک شناخت واقعیت مىباشد - در بطن آن استوار است.
بدین سان اصل اصالت اندیشهى بنیادین و تأثیر آن در پیدایى سبکها و شیوههاى نقد هنرى و نیز اصل اصالت تمییز سره از ناسره با توجه به این پایههاى فکرى در فلسفهى راسیونالیستى دکارت و نیز تأثیر بىچون و چراى آن در تشکیل اصول نئوکلاسیکى نقد یا بررسى حرکت معقولانهى عناصر ساختارى مانند حرکت منطقى داستان، حرکت منطقى و معقولانهى شخصیت و ساخت آن و ارتباط معقولانهى عوامل ساختارى دیگر که همگى مبتنى بر هندسهى تحلیلى و خرد متقن مىباشند در این عنصر آشکار مىگردد.
همین گونه است تأثیر بنیادین اصل پیوستگى تفکر کانتى در پیدایى عنصر جدید و اساسى ارتباط و پیوند ارگانیک اجزاى نمایش در نقد نئوکلاسیکى بعد از طرح آن از سوى کانت.
این اصل که تأمل به وحدت و یکپارچگى اثر هنرى است یکى از معیارهاى مهم و تعیین کنندهى منتقد در ارزیابى و اندازهگیرى نسبتهاى استتیک اثر هنرى مىباشد. اصلى که شکل دگرگون شده )disguised( همان پیوستگى کانتى است. گذشته از این، کانت ضمن محور قرار دادن خرد وتأثیر آن در شناسایى پدیدهها - به رغم گوناگونى موضوعات و مفاهیم - به اصل دیگرى نیز قائل بود که اصل »همسانى« است. وى در توضیح این اصل که یکى از سه رکن، پیوستگى، گوناگونى وهمسانى است مىگوید: ما باید همواره بکوشیم تا گوناگونیها را به سوى یگانگى و وحدت سوق دهیم. یعنى در پس و پشت تفاوتها به جستوجوى وحدت پنهان آنها برآییم.
از این رو بر طبق این اصل، منتقد باید تلاش کند هر مفهومى را تا آنجا که ممکن است به مفاهیمى که مىتوانند در زیر آن گرد آیند تحلیل کند؛ یعنى در زیر هر نوع به جستوجوى انواع گوناگون دیگر برآید.
بدیهى است با استفاده از این اصل، منتقد مىتواند از شمار گوناگونىهاى جلوههاى نمودى هر اثر هنرى - که تحت عنوان جوهر گونهاى اثر از آن یاد مىشود و گاهى این جلوه به ویژه در دنیاى مدرن بسیار متفاوت و ناهمگون مىنماید، تا حدى که بر آن مىشویم که هر یک از آنها را انگیختهى علت و ژانرى جداگانه بدانیم - با سنجش اصل جوهرى و کشف همسانى پنهان آن با یکدیگر بکاهد و تمامى آنها را زیر پوشش یک ایده قرار دهد. بدین ترتیب قادر خواهد بود به این پرسش پاسخ دهد که آیا تمامى این جلوههاى گوناگون و متفاوت مبین یک اصل، توانایى یا ژانر نیستند؟ مانند طرح غالب و مطرح تراژدیها.
از نظر او پدیده شناسى در ریاضیات پدیده نیست، بلکه در زبان پدیدههاست. بنابراین، حقیقت پدیدهها را باید در شهود بىواسطهى آنها جستوجو کرد. این اصل هوسرلى پایه، مایه و اساس نقد فرمالیستى و بعدها نقد ساختارگرا شد؛ چرا که بر پایهى آن، جهان نمایش - یا از نظر هوسرل جهان هستى - نه موضوع اعتقاد، بلکه موضوع تأمل است. از این رو، اپوخه مىتواند تقلیل پدیده شناختى نامیده شود؛ همان تقلیل جهان طبیعى واجتماعى به صورت نمایش؛ جهانى که ما مستقیما مشاهده و درک مىکنیم. در این صورت اگر پدیدهاى در مقابل چشم ماباشد که به چیزى اشاره مىکند که به خودى خود در پدیده داده شده نیست، آنگاه اگر شک کنیم که چنین عینى وجود دارد یا اگر وجود دارد چطور باید فهمیده شود که وجود دارد، شکى بامعناست.
اما اگر مطلقا چیزى را بیش از آنچه در مشاهده حاصل مىشود، مقصد درک ننماییم و در دید ما قرار نگیرد، لیکن باز سؤال و شک کنیم، این دیگر چیزى یک سره بىمعناست. این اصل هوسرلى، ریشه و بن همان اصل تجزیهى شکل و ساختار اثر به اجزاء و درک معنا و هستى هر جزء از طریق ادراک بى واسطه یا شهود مستقیم است. شهود مستقیم )فنومن( یا پدیدهى اثر هنرى و ادراک کلى آن صورتى است که برآمده از بطن مادهى آن مىباشد.
مىدانیم که در نقد ساختارگرا بر صورت اثر به عنوان پدیدهاى که بى واسطه خود را بر ما مىنماید تأکید و تکیه مىشود. بدیهى است که این صورت کلى یا فنومن از جوهرى برخوردار است که این جوهر یا مادهى بالقوه در آن تجلى یافته است یا به تعبیر ارسطو بالفعل شده است. این شکل یا صورت یک سیستم واحد ساختارى است که مانند هر ساختار دیگرى در بادى امر سعى در تبیین ذات و ماهیت خود دارد. ذات و ماهیتى که در ادراک ما از طریق شهود مستقیم تأثیر مىگذارد و همچنین ادراک بى واسطه از جهان نمایش است که سبب دریافت و برداشتهاى متفاوت نزد منتقدان مختلف مىشود؛ زیرا هر منتقدى به مقتضاى زمان، مکان و زاویهى دید و شرایط حاکم بر دیدن و وجود او، به ادراک دگرگونهاى از آن دست مىیازد؛ ادراکى که جهت دستیابى به حقیقت اثر نیازمند اپوخه یا تأمل در اجزاى آن است. همین گونه مىتوان از تأثیر بىچون و چراى تفکر پوزیتیویستى و نیز اصل بقاى داروین در پیدایى سبک ناتورالیستى و به تبع آن نقد ناتورالیستى اشاره کرد. سبکى که عمده تفاوت آن با شیوهى رئالیستى همین تفاوت اندیشگى پس از آن است.
به عبارت دیگر، تفاوت نگاه تحصلى آگوست کنت که قائل به موازى بودن مناسبات طبیعى و اجتماعى یا تأثیر بى شک عناصر طبیعى مانند مقولهى وراثت و تکامل در فرایندهاى فردى و اجتماعى مىباشد، در نگاه تاریخى مارکس یا ماتریالیسم تاریخى، توجه دیالکتیکى به مجموعهى عوامل دخیل در حوادث و رویدادهاى دراماتیک، مانند چیرگى مناسبات طبقاتى وتأثیر آن در خودشناسى کاراکتر یا عدم برگردانى صرف واقعیت به ویژه در رئالیسم سوسیالیستى و بازآفرینى آن با توجه به شرایط تاریخى حاکم بر خلق شخصیت و اثر و نیز تأکید بر دگرگونیها، کشمکشها، تضادها و تقابلهاى تاریخى و اجتماعى وتأثیر آن در تکامل سطح آگاهى شخصیت - و نه تأثیر پذیرى او از فرایند تکامل تدریجى طبیعت که ملاک نظر ناتورالیست بود - و الزاما حرکت رو به رشد داستان به واسطهى این کنشهاى دیالکتیکى دو جریان یا دو دیدگاه متفاوت از نقد را در یک شیوه که همان شیوهى واقعگرایى است رقم مىزند؛ در شیوهاى که ما از آن با عنوان نقد پوزیتیویستى و نقد ماتریالیستى هنر یاد مىکنیم. دیدگاهى که شخصیت را تحت نفوذ دترمینیسم طبیعى مىداند و دیدگاهى که از خودبیگانگى و بیمارى انسان امروزى را ناشى از جدا افتادگى او از دام طبیعى مىداند و نظرگاهى که این الیناسیون را ناشى از جدا شدن و دور افتادن محصول کار وى از او تلقى مىکند.
بنابراین، ملاحظه مىشود که به رغم اشتراک عنصر واقعیت در هر دو دیدگاه که موجب حرکت و پیشبرد داستان مىشود، به لحاظ تفاوت نگاه فلسفى پس از آن تا چه اندازه در نقد، سبب جلوههاى متعدد و متفاوت مىگردد.
با همین مقیاس مىتوان از تأثیر اندیشهى فلسفى سارتر بر ساخت کاراکترهاى دراماتیک در ساختمان اثرش نام برد. چنان که مىدانیم فلسفهى سارتر بر سه اصل وجود فى نفسه، و وجود لنفسه وجود لغیره استوار است. وجود فى نفسه همان وجودى است که هست، مخلوق نیست و فعال و منفعل هم نیست؛ وجود لنفسه وجود انسان است؛ یعنى وجودى که مىخواهد چیزى بشود و تغییر کند. این وجود سعى دارد که وجود تهى و خالى خود را پر کند. پس باید خود را بسازد. براى این کار ملزم به تصمیم گرفتن است. وجود لغیره آن وجودى است که در ارتباط با دیگران است. هر کسى مىتواند دربارهى شما آن طور که مىخواهد نظر بدهد. از طرفى شما هم مىتوانید روى عقاید آنها کنترل داشته باشید.
بحث آزادى و اختیار و لزوما بحث مسئولیت که اساس نقد اگزیستانسیالیستى است و در وجود شخصیتهاى سارترى تبلور یافته است، ریشه در همین آزادى و اختیار و لزوما انتخاب دارد؛ یعنى در آغاز انسان یا در این مقال شخصیت دراماتیک واجد هیچ خصوصیتى نیست، لیکن مىخواهد صاحب آن بشود؛ یعنى چنین و چنان گردد و بنابراین چنان مىشود که خویشتن را آن چنان سازد.
بدین سان، آن گونه که در نمایشنامهى گوشه نشینان آلتونا ملاحظه مىشود، شخصیت اصلى نمایش )فرانس( با عمل و کنش آزاد خود دست به انتخابى مىزند که مسئولیت آن رانیز پذیرا مىشود یا از طریق این کنش به طرح ریزى آیندهى خویش مىپردازد. آیندهاى که وى را از حالت وجودى فى نفسه به وجودى لنفسه تبدیل مىکند. بدین اعتبار که وى، با اختیار - که گذشتن و عبور کردن از هر وضع و موقعیتى مىباشد - به طرف آیندهى نامعلوم حرکت مىکند. این عمل دقیقا در راستاى تفکر سارترى یا اندیشهى »انسان مىبایست خود را بسازد و این ساختن از طریق انتخاب میسر مىشود« قرار دارد.
در حقیقت فرانس که تحت سلطه و نفوذ پدر است یا به تعبیر اگزیستانسیالیستى فاقد هستى است، فرانسى که وجودى فى نفسه است، با گسستن بندهاى جور و ظلم پدر به هستى یا آزادى مىرسد؛ هستن و بودنى که مستلزم سلب اختیارات پدر است. از این رو و چنان که مشخص است، نقد اگزیستانسیالیستى آثار دراماتیک نیز وابسته و پیوستهى اندیشههاى سارتر و نگاه فلسفى او به انسان و تاریخ است؛ نگاهى که معتقد است تاریخ گواهى مىدهد که ما خود طبیعت بشرىمان را مىسازیم و بدان معنا مىبخشیم و این معنابخشى صرفا در انتخاب و عمل ما ریشه دارد. عملى که متکى و مبتنى بر آزادى و آگاهى از آن است. آزادى و انتخابى که در پس خود مسئولیتى به همراه دارد؛ مسئولیتى که سبب بروز اخلاقى ویژه خواهد گردید.
حال با توجه به آنچه مذکور افتاد و به عنوان نتیجهگیرى، باید به این نکتهى اساسى اشاره نمود که حتى در دنیاى مدرن و به رغم تضعیف یا حتى در اکثر مواقع تخطئهى تفکر دترمینیستى حاکم از ارسطو تا انیشتین و با توجه به تخریب ساختمانهاى اندیشگى - اجتماعى نقادانهى سنتى از جانب دکارت و پىریزى بناى جدیدى که مبتنى بر خرد مىباشد، نقد و تفکر بعد از او، به رغم تفاوتها صاحب »construction«ى مىگردد که ما از آن به عنوان ساختمان مدرن نام مىبریم.
پینوشتها:
* محقق و پژوهشگر
منبع : مقالات اولین و دومین هم اندیشی نقد هنر، انتشارات فرهنگستان هنر - 1385/ج