آفرینش انسان
بهترین راه برای فهم چگونگی خلقت انسان، بررسی دلایل خلقت و مراحل آن در قرآن کریم است. در این بررسی ها باید به این تحلیل دست بیابیم که آفرینش انسان چگونه بوده و هدف از خلقت وی چیست، با آن که همه موجودات، مخلوق اویند: (اللَّهُ خَالِقُ کُل شَیءٍ) (1)، چرا تنها خلقت انسان را به دو دسته خود نسبت داده است: (خَلَقْتُ بِیدَی)(2) که این تعبیری رسا در تعظیم مقام انسان است.آفریدگار هستی، درباره آفرینش هیچ موجودی، جز انسان، اعلام قبلی نکرد و امر خلقت او را با فرشتگان در میان ننهاد. خدای سبحان درباره بشر، نخست از خلقت او با ملائکه سخن می گفت و آن ها را با تعبیرهای مختلف، از این امر عظیم آگاه ساخت، گاه به آفرینش انسان از مبدأ مادیِ گِل (خاک) اشاره فرموده: (إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ طِین)(3)، و گاهی از مبدأ قابلی صلصال و حماء مسنون، سخن به میان آورد: (وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَلِقٌ بَشَرًا مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُون) (4).
تعبیرات متفاوت در این خلقت، نشان دهنده مراحل مختلف آفرینش انسان است. ریشه نخست جسم انسان، همان خاک و «تراب» است که وقتی بدان آب افزوده شود، به صورت «طین»، یعنی گِل درمی آید. گذشت زمان این گل را به صورت لجن، بدبو و متعفّن می کند که «حماء مسنون» نامیده می شود؛ زمانی که چون خشت خام پخته شود، از آن به «صلصال» یاد می شود. به هر روی در این مرحله، خدا با تعبیر (من طین)، بدن انسان را به خاک و گل نسبت داده است.
مرحله دیگر در آفرینش انسان، به قلمرو ماورای طبیعت باز می گردد و خدا با تعبیر (من روحی)، آن را با ذات اقدس خود مرتبط می سازد: (فَإِذَا سَوَّیتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ ) (5).
بنابر این خداوند، انسان را تلفیقی از طبیعت و ماورای طبیعت آفرید و با این ویژگی، او را به «کون جامع» تبدیل کرد، تا هم در طبیعت، صاحب نظر باشد و هم در ماورای آن صاحب بصر. این است که انسان، چه به سمت طبیعت پایین رود و چه به سوی فرا طبیعت بال بگشاید، قدم به قدم، آثار خداوند و نشانه های قدرت الهی را می نگرد و خود را در محل شهود او می بیند.
خدای سبحان در قرآن کریم، طی مراحلی، آفرینش انسان و رابطه او با مبدأ فاعلی خویش را بیان می کند. در مرحله نخست می فرماید: انسان قبلاً «چیزی نبود». در مرحله دوم می فرماید: انسان «چیز قابل ذکری نبود». در مرحله سوم از «علم سابق انسان»، به چیزی نبودن یا ناچیز بودن خود خبر می دهد. در مراحل چهارم و پنجم نیز از «فراموشی انسان نسبت به این حقیقت» و «امکان یاد آوری آن » سخن می گوید.
در مرحله نخست، تبدیل «نیستی» به «بودن» است، یعنی «لیس تامّه» به «کان تامّه» که خدا به عنوان ابداع و انشاء، چیزی را «لا من شی» بیافریند، نه «من لا شیء»، یعنی از هیچ چیز ساخته نشده، نه اینکه از هیچ ساخته شده است. به صورت واضح تر می توان گفت، ماده اولیه ای نداشته و در عین حال، از عدم هم به وجود نیامده است.
خدای سبحان این حقیقت (عدم سابق) را زمانی با پیامیری در میان می گذارد و گاه به همه انسان ها گوشزد می کند. زکریای پیامبر(ع) در اوج پیری و به تعبیر خودش «سست استخوانی و سپید مویی»، عرض کرد: ( رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنّی وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیبًا )(6) و از خدا فرزند می خواست: ( .... فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیا * یرِثُنِی... )(7)، و آن گاه که خدا خواسته اش را پذیرفت، با تعجب پرسید: چگونه صاحب فرزندی خواهم شد، با این که از شدت پیری فرتوت گشته ام و همسرم نیز از جوانی (چه رسد به دوران پیری) نازا بود: (قَالَ رَبِّ أَنَّى یکُونُ لِی غُلمٌ وَکَانَتِ امْرَأَتِی عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبرِ عِتِیا) (8). قرآن در پاسخ او به سهولت این کار برای خدا اشاره می کند و می فرماید: (قَالَ کَذَلِکَ قَالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَی هَین وَقَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ تَکُ شَیئًا)(9)، پیش از این خودت را نیز آفریدیم، در حالی که «تو اصلاً چیزی نبودی».
زمانی نیز این حقیقت را با تمامی انسان ها در میان می گذارد، آن جا که عده ای درباره معاد، با ابراز شگفتی و تردید می گویند: چگونه پس از مرگ و نابودی، دوباره زنده می شویم: (وَیقُولُ الْإِنْسَانُ ءإِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَیا )(10)، در پاسخ می فرماید: آیا انسان به یاد نمی آورد، زمانی را که اصلاً چیزی به حساب نمی آمد و از شرایط پس از مرگ، بسی فرومایه تر و ضعیف تر بود، زیرا نه روحی داشت، نه بدنی، نه پیوند بین روح و بدن، و نه اجزای پراکنده و خاک شده بدن، و با این حال او را آفریدیم : (أَوَلَا یذْکُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ یکُ شَیئًا )(11).
در بخش دوم، قرآن کریم از «شیئیّت غیر مذکور انسان» سخن می گوید و چنین می فرماید: (هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یکُنْ شَیئًا مَذْکُورًا)(12)، یعنی دورانی بر انسان گذشت که «چیز قابل ذکری» نبود، پس سخن از این نیست که انسان اصلاً چیزی نبود، بلکه کلام در این است که چیزی بود، امّا نامور، نامدار، صاحب نام و... نبود.
خلاصه مرحله دوم، تبدیل «لیس ناقصه» به «کان ناقصه» است. از جمع این چند آیه که به منظور تبیین تطورّات آفرینش بشر نازل شده است، سه مرحله برای انسان استنباط می شود: نخستت مرحله ای که انسان اصلاً شیء نبود، سپس مرحله ای که وی شیء بود؛ اما نامور نبود، و در نهایت مرحله ای که شیئیت قابل ذکر پیدا کرد.
نکته بسیار مهمی که با دو مرحله بعد مرتبط است، این که خدا به فراموشی انسان اشاره می کند و او را به تذکر و یادآوری (نه به علم ابتدایی) فرا می خواند، یعنی سخن این نیست که آیا انسان «نمی داند» که چیزی نبود، بلکه می فرماید: آیا انسان، این حقیقت را به یاد نمی آورد؟ فرق علم ابتدایی و تذکر این است که علم، ادراک ابتدایی انسان از چیزی است که موجب می شود، آنچه پیش تر نمی دانست، اکنون بداند، اما تذکر چنین نیست، بلکه در آن سه رکن، ملحوظ و مجتمع است: دانستن قبلی، از یاد بردن میانه ای و یاد آوری دوباره و پایانی.
با توجه به این مطلب، وقتی خدا می فرماید: «آیا انسان به یاد نمی آورد که قبلاً چیزی نبود» و از طرفی قرآن کریم را «تذکره» می نامد: (إِنَّ هَذِهِ تَذْکِرَةٌ...)(13) و پیامبرش را «تذکّر دهنده» و یادآورنده: ( فذکر انّما انت مذکر)(14)، معلوم می شود که همه انسان ها با تعلیم الهی، این علم را پیش از این به دست آورده اند.
اکنون باید دید در چه مرحله یا مرحله وجودی، انسان در عین این که نبود، علم به هیچ نبودن و عدم شیئیتِ خویش داشت. آیا آن زمان که معدوم محض بود، چنین علمی داشت؟ این سخن امکان عقلی ندارد، زیرا از لحاظ منطقی، ثبوت محمول برای موضوع، فرع وجود آن موضوع است و شیء معدوم برای خود ثابت نیست؛ چه رسد به اینکه چیزی برای او ثابت باشد.
پاسخ سؤال این است که پیش از وجود خارجی، همه ما در علم خدا، موجود و به صورت «وجود علمی»، معلوم حق (تبارک و تعالی) بودیم و در پی اراده او و فرمان «کن»، از علم به عین آمدیم و وجود خارجی یافتیم: (إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ کُنْ فَیکُونُ )(15). کاملاً روشن است که چیزی مورد خطاب خدا واقع شود و فرمان «کُن» را از خالق هستی دریافت کند، نمی تواند معدوم محض باشد، زیرا معدوم محض، قابل خطاب نیست. پس ما، گرچه در خارج نبودیم، اما در علم حق وجود داشتیم. از طرفی وجود علمی ما، به دلیل تجرّد، همواره با علم همراه است. بنابراین، ثابت می شود که ما پیش از وجود خارجی و آمدن به این دنیا وجود علمی داشتیم؛ افزون بر این، وجود علمی مجرد است، و نیز هر مجرّدی نسبت به خود عالم است، پس ما قبلاً به شیئیّت علمی و لا شیئیت عینی خویش علم داشته ایم.
این سخن قرآن که «مگر یادتان نیست»، نشان می دهد که آن علم سابق، گونه ای فراموشی یافته و اگر ما غبار غفلت را بزداییم، به یادمان خواهد آمد که خدا زمانی یا در مرحله خاصی از وجود، با ما سخن گفت و به ما چنین آموخت که چیزی نبودیم و او ما را آفرید و از «علم» به «عین» آورد.
قرآن کریم به پدران و مادران می فرماید: مبادا بپندارید که خالقِ فرزندان خود هستید و آن ها را شما به وجود آورده اید، بلکه کار شما تنها إمناء و نقل منی از جایگاهی به جایگاه دیگر است و این خداست که هر انسانی را می آفریند: (أَفَرَأَیتُمْ مَا تُمْنُونَ * أَأَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ )(16).
امام رضا(ع) نیز در پاسخ کسی که برهان بر مبدأ می خواست، فرمود: تو قبلاً نبودی و بعد موجود شدی؛ نه خودت خود را آفریدی و نه مثل تویی تو را خلق کرد: «أنت لم تکن ثم کنت و قد علمت انک لم تکون نفسک و لا کونک من هو مثلک)(17).
پس به دست آوردن این علم که انسان سابقه عدم دارد، چندان مشکل نیست. آنچه دشوار است، یاد آوری نشئه پیش از وجود خارجی ماست که خدا در آن مرحله با ما سخن گفته است و قرآن ما را به همین حقیقت تذکر می دهد. این سخن، تنها اثر علمی ندارد، بلکه با تربیت انسان در ارتباط مستقیم است که اگر کسی سابقه خود را دریابد و آن را خوب ادراک کند، هرگز مغرور نمی شود و خویشتن را نمی بازد و همواره آینه دار جمال و جلال حق خواهد بود.
البته باید توجه داشت که تنزّل انسان از مرتبه علم حق به عین و خارج، به گونه تجلّی است؛ نه تجافی (18). پس اگر چه ما در خارج وجود یافتیم؛ اما در مرحله علمِ حق نیز موجود بوده و هستیم، و ارتباط تکوینی بین این دو مرتبه وجودی برقرار است و در صورتی که ما به کندوکاو درونی خود بپردازیم و آن را غبارروبی کنیم، می توانیم با آن وجود علمیِ خود که مرحله عالی ماست، مرتبط شویم و آنچه را فراموش کرده ایم، به یاد آوریم.
پی نوشت ها :
1- سوره رعد، آیه 16.
2- سوره ص، آیه 75.
3- سوره ص، آیه 71.
4- سوره حجر، آیه 28.
5- سوره حجر، آیه 29.
6- سوره مریم، آیه 4.
7- سوره مریم، آیات 5 و 6.
8- سوره مریم، آیه 8.
9- سوره مریم، آیه 9.
10- سوره مریم، آیه 66.
11- سوره مریم، آیه 67.
12- سوره انسان، آیه 1.
13- سوره مزمل، آیه 19 و سوره انسان، آیه 29.
14- سوره غاشیه، آیه 21.
15- سوره یس، آیه 82.
16- سوره واقعه، آیات 58 و 59.
17- بحارالانوار، ج3، ص 36.
18- تجلی، یعنی بی آنکه نشئه علم خدا از وجود انسان، خالی شود، آدمی به عالم خارج می آید و پس از آمدن به خارج، وجود علمی او، همچنان در مرحله علم الهی محفوظ می ماند، چنان که علم با تعلیم استاد به شاگرد منتقل می شود؛ اما نه به نحو تجافی و ترک قلب استاد و ورود به سینه شاگرد، بلکه به حفظ در هر دو ظرف؛ اما تنزّل به گونه تجافی، مانند بارش باران است که طی آن آب، جایگاه خود را رها کرده، به جای دیگر تنزّل می کند.