سرانجام یک چالش: پاولوف در برابر فروید

ادامه ی نظریه های زیگموند فروید و ایوان پاولف به مواضعی متفاوت می رسد: جهان تصویری صِرفاً ساخته و پرداخته ی مغز ماست، یا واقعیتی فراانسانی در جهان وجود دارد که به مغز و به محتوای ذهن انسان شکل می دهد؟ هر یک
دوشنبه، 23 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرانجام یک چالش: پاولوف در برابر فروید
سرانجام یک چالش: پاولوف در برابر فروید

 





 
سخنران: دکتر عبدالرحمن نجل رحیم
ادامه ی نظریه های زیگموند فروید و ایوان پاولف به مواضعی متفاوت می رسد: جهان تصویری صِرفاً ساخته و پرداخته ی مغز ماست، یا واقعیتی فراانسانی در جهان وجود دارد که به مغز و به محتوای ذهن انسان شکل می دهد؟ هر یک از این دو دیدگاه به جهان بینی متفاوتی می انجامد و از همین روست که نظریه های فروید و پاولوف حاملان بالقوه ی ایدئولوژیهای متفاوتی اند.
آنچه می خوانید فشرده ی سخنرانی دکتر عبدالرحمن نجل رحیم، نورولوژیست، است به مناسبت صدمین سالگرد تولد الکساندر لوریا (روان عصب شناس (1) روس) در آبان 1381 با عنوان «نوروپسیکولوژی: دیروز، امروز، فردا» پیرامون سیر تحول مکتبهای روانشناسی در غرب و شرق، و بازتاب ایدئولوژیک این نظریه ها در ایران. پیام بحث این است که نظریه های علمی بر پایه ی روشی معین برای شناخت بنا شده اند و هر نظریه ای به ایدئولوژی معینی گرایش دارد.
فعالیتهای ساده ترِ طبیعی و غریزی مربوط به بخشهای پائین تر مغز و فعالیتهای پیچیده تر در سطوح بالاتر مغز انسان انجام می گیرد. به گونه ای که لایه ی بیرونی و بالایی مغز انسان، که به لایه ی خاکستری شهرت دارد، محل ذخیره ی اطلاعات انتزاعی و تفکر است. اما همچنان که در این مقاله اشاره شده، شناخت ما از جهان تنها نتیجه ی تفکر انتزاعی نیست.
چندین سال پیش از به دنیا آمدن من، دو دانشمند مشهور جهان، پاولوف و فروید، مرده بودند. اکنون که حدود پنجاه و چند سال از عمر می گذرد، تقابل مکاتب آنها در عرصه ی حیات اجتماعی و فرهنگی ما همچنان ادامه دارد. در سالهای تحصیل طب و تخصص در عصب شناسی و پس از آن، شاهد رویارویی این دو نظرگاه در میان روانشناسان و روانپزشکان ایران بوده ام، هر چند که عصب شناسان اشتیاقی به ورود در این بحث نداشته اند.
فروید عصب شناس بود، اما از آنجا که دانش عصب شناسی در انتهای قرن نوزدهم و چند دهه ی اول قرن بیستم هنوز قادر به توجیه اختلالات رفتاری بیماران نبود، او ناچار به توجیه و تفسیری صرفاً مفهومی و تجربدی متوسل شد، به این امید که بعدها برای آنها تعبیری عصب شناختی پیدا شود. اما شاگردان فروید از این نکته ی کلیدی کارش غافل ماندند و فقط به سطوح روانکاوانه ی کار او توجه کردند.
نکته ی اساسی کار فروید عمیقاً از آموخته های او در عصب شناسی حاصل می شود و آن نکته توجه به انرژی حیاتی و غریزی مهمی است که از مناطق عمقی و پائینیِ مغز (2) سرچشمه می گیرد. به نظر فروید این انرژی مهارناشدنی تنها در تقابل با کار قشر خاکستری مغز، که تحت تأثیر عوامل محیطی، طبیعی و اجتماعی از خود واکنش نشان می دهد، می تواند به کنترل درآید و این تعارضات است که بر رفتار و کردار انسان اثر می گذارد.
پاولوف نیز که فرضیه ی خود را در قرن نوزدهم پی ریخت، بر اهمیت بازتاب های غیر شرطی که حاصل فعالیت فیزیولوژیک لایه های تحتانی مغز است تأکید داشت زیرا هر بازتاب شرطی شده ای بر پایه ی بازتابی غیر شرطی بنا شده است. اما در نظریه ی پاولوف، به ویژه هنگامی که او و سپس شاگردانش می کوشند این نظریه را به فعالیتهای پیچیده ی مغزی همچون زبان ارتقا دهند، کارکرد بخشهای عمقی مغز تأثیری محتوایی بر کارکردهای سطوح بالایی و عالی مغز نمی گذارند؛ بنابراین از اهمیت جدی در سازماندهی رفتار برخوردار نیستند و در واقع از این بخش بازتاب های غیر شرطی به عنوان سکوی پرشی برای فعالیت پیچیده تر بازتاب های شرطی استفاده می شود.
انقلاب 1917 در روسیه و ایجاد دولت شوروی تعمیم نظریه ی تقلیل گرای پاولوف را که در آن روانشناسی رفتار قابل تقلیل به پدیده های بازتاب های فیزیولوژیک است دچار بحران کرد. مقاله ی لنین در سال 1922 با عنوان «ماتریالیسم مبارز»، کتاب دیالکتیک طبیعت اثر انگلس و یادداشتهای فلسفی لنین در 1925 موضوع جهش دیالکتیکی (3) و تبدیل کمیّت به کیفیت حین مبارزه ی کهنه و نو را مطرح می کنند.
با طرح نظریه ی روانشناختی تاریخی - فرهنگی از سوی لوسیمنویچ ویگوتسکی در دهه ی 1920-30، روانشناسی، در جهشی دیالکتیکی، حساب خود را از فیزیولوژی جدا کرد. انتقاد به نظریه ی پاولوف در این راستاست که مسائل تاریخی و فرهنگی مربوط به کارکرد قشر خاکستری مغز را نمی توان در سطح فیزیولوژیک توضیح داد، بلکه مسائل روانشناسی انسان را می توان جهشی کیفی دانست که از تغییرات کمّیِ فیزیولوژیک حاصل می شود اما دیگر قابل تقلیل به فیزیولوژی نیست. این کیفیت نو ابزار خود را برای بررسی لازم داشت.
در همین راستا بود که به نظر بسیاری از مصلحان اجتماعی، پرچم تکامل انسان را باید از دست ژن و زیست شناسی گرفت و به دست تاریخ و فرهنگ داد. از این رو، در شوروی حتی تحقیقات ژنتیک نیز تعطیل شد. اما بازتاب شناسان به فعالیت خود برای تبیین فیزیولوژیک فعالیتهای عالی مغز ادامه دادند. از جمله، بختروف اصول عام بازتاب شناسی در انسان را در سال 1923 و کتاب روانشناسی، بازتاب شناسی و مارکسیسم را در سال 1925 منتشر کرد.
شاگردان مکتب پاولوف تا نیمه ی دوم قرن بیستم فعال بودند و حرفهای بسیاری برای گفتن داشتند. اما در سال 1963، کنگره ی «مسائل فلسفی در فعالیت عالی مغز» در مسکو، نظر جلسه ی مشترک آکادمی علوم و آکادمی علوم پزشکی در سال 1955 در حمایت از روش بازتاب شناسی در بررسی روانشناختی انسان را مورد انتقاد قرار داد و از تز ماتریالیسم دیالکتیک در مقابل ماتریالیسم مکانیستی، و به عبارتی از روانشناسی تاریخی - فرهنگی در مقابل روانشناسی فیزیولوژیک پاولوفی، حمایت کرد. اما نظریه ی جدید نیز - که پس از مرگ زودهنگام ویگوتسکی، دو دوست و همراهش، لوریا و لئونتیف، ابعاد جدیدی بدان دادند - همچنان با مشکل جدایی لایه ی بالایی و عمقیِ مغز، که به همه کاره شدن قشر خاکستری می انجامید، مواجه شد. در این نظریه جدید نیز انسان پرورش یافته محیط تاریخی - فرهنگی خویش است که رهبری آن را لایه ی خاکستری مغز برعهده دارد.
حتی در روان عصب شناسی لوریا که در آن مغز به سه زیرسیستم تقسیم می شود،‌ کارکرد سیستم پائینی - میانی مغز تنها برانگیختن عمومی و آماده سازی دو زیرسیستم دیگر مغز برای فعالیتهای محتوایی در رابطه با تاریخ و فرهنگ است. تضاد نظریه ی فرویدی که عمیقاً مبتنی بر عصب شناسی است اما به ظاهر ساختی کارکردگرایانه دارد این است که فروید قائل به اعتبار محتوایی برای زیرساخت لایه ی عمقی مغز است و کارکرد آن بخش از مغز را در کنترل رفتار برجسته می داند، اما این بخش از فعالیت مغز، هم در نظریه ی پاولوف و هم در نظریه ی ویگوتسکی - لوریا، از اهمیت تعیین کننده ای برخوردار نیست بلکه لایه ی خاکستری و بخش پیشین مغز است که در برابر محیط تاریخی - اجتماعی انسان حرف نهایی را می زند.
در ایران، سالها به تقابل روانشناسی پاولوفی و فرویدی توجه می شد بی آنکه جدال دو نوع روانشناسی فیزیولوژیک پاولوفی و روانشناسی تاریخی - فرهنگی در شوروی پیگری شود، زیرا تبیین این دو نوع روانشناسی برای بسیاری از افراد روشنفکر جامعه ی ما ملموس تر به نظر می رسد، بخصوص که کاربرد اجتماعی - فرهنگی آن نیز روشن است.
در روانشناسی فروید، غرایز و امیال انسانی در رفتار انسان نقش مؤثرتری دارند، در حالی که در روانشناسی بازتاب شناختی پاولوفی شرایطِ زیست است که دستگاه قابل انعطاف و آموزش پذیرِ قشر خاکستری مغز انسان را به فعالیت وا می دارد. این افتراق بین دو نوع روانشناسی در ایران را، در حالی که راه ابراز عقاید سیاسی - اجتماعی تقریباً بسته بود، می توان مفرّی برای ابراز نظر در جهت تعیین سرنوشت سیاسی - اجتماعی در لفاف علم روانشناسی تلقی کرد: روانشناسی فروید به تسلیم پذیری در مقابل تقدیر سیاسی، و روانشناسی پاولوفی به مبارزه برای تغییر شرایط اجتماعی و فرهنگی تعبیر می شد. بنابراین حجم مطالب درباره ی این دو نوع روانشناسی در ایران، حتی از طرف کسانی که حرفه ی اصلی آنان ربطی به روانشناسی نداشت، با توجه به حجم کل تولیدات فرهنگی ما از نظر ادبیات نوشتاری و حتی هنری، قابل ملاحظه است. از سوی دیگر، در ایران علم نیز هیچ گاه برای ابراز عقاید آزاد مفرّی مطمئن و مصون از گزند حکومت نبوده است.
این دو عامل که علم را در جامعه ای بسته و مجبور به سکوت مانند ایران به جانب سیاسی شدنِ فوری گرایش می داد، در راه پژوهش و نفادی در علم روانشناسی و روان عصب شناسی نیز مانع ایجاد می کرد. محصولات علمی ما که بیشتر ترجمه یا اقتباس از پژوهشگران خارجی بود، اغلب با هدف گشایش راهی برای تنویر افکار عمومی و رشد فرهنگ روشنفکری انجام می گرفت. دانشگاه های ما هم که دبیرستانهایی بزرگ بودند و هستند. به همین سبب، آثار ویگوتسکی و لوریا، با تأخیری قابل ملاحظه و به همت یک یا دو نفر وارد عرصه ی فکر در ایران شد.
یکی از این افراد پیشرو که خدمات آنها در برانگیختن تفکر، نقد و پژوهش روانشناختی در ایران نباید نادیده بماند، دکتر حبیب الله قاسم زاده بود. او علاوه بر کوشش پیگیر در ترجمه ی آثار مهم روانشناسی علمی به فارسی، سه سال سردبیر مجله ی بازتاب بود که آرا و عقاید مطرح در زمینه های مختلف روانشناسی، روانپزشکی و نوروپسکولوژی را منتشر می کرد. برای تقابل دو نظریه ی فرویدی و پاولوفی در ایران، مقاله ی دکتر احمد محیط، روانپزشک، در مجله ی بازتاب (شماره ی زمستان 58) شاید از همه گویاتر باشد. عنوان مقاله، «انسان لیمبیک، انسان کورتیکال یا انسان...؟» گویای موضوع آن است که انسان لیمبیک (4) فرویدی را در مقابل انسان کورتیکال پاولوفی قرار می دهد و نتیجه می گیرد: " اکنون نقش عظیم [قشر خاکستری مخ] در درک جهان خارج و شکل بخشیدن به آنچه انسان را از جانوران دیگر ممتاز می سازد روشن است. تحلیل جهان، تعمیم تجریدات و شناخت جهان و فراگیری واکنش نسبت به جهان نمی تواند جز از طریق ارتباطات در قشر خاکستری مغز ایجاد شود. باید توجه داشت که در انسان نقش مراکز پائین تر از قشر خاکستری، نظیر لُب لیمبیک (کناره ای) تحت تأثیر قشر خاکستری است. این شعور است که حاکم بر عواطف می گردد و عواطف فقط از طریق شعور امکان بروز می یابد" در این مقاله شاهد نوعی جدایی و حاکمیت شعور بر عواطف هستیم.
در ایران کمتر کسی به اندازه ی دکتر اصلان ضرّابی در شناساندن مکتب پاولوف پیگیر و کوشا بوده است، همچنان که در ایران روانپزشکانی همچون دکتر عزالدّین معنوی و نوربخش در تبیین نظریه های فروید و مکتب روانکاویِ او پیشتاز بوده اند.
اولین سمپوزیوم نوروپسکولوژی در ایران در جوّ سیاسی حادّ سال 1365 به همت زنده یاد دکتر عظیم وهاب زاده، روانپزشک، برگزار شد. مقالات آن سمپوزیوم با ویراستاری دکتر محمدتقی براهنی، دکتر حسن عشایری، قاسم زاده و محیط، با مقدمه ی خواندنی دکتر وهاب زاده و مقالات جالبی از پارسا، نیلی پور، شاملو، براهنی و دیگران در زمینه های خاص نوروپسکولوژی در تابستان 1367 انتشار یافت. اگرچه همه ی آن مقاله ها درباره ی روان عصب شناسی نیست و به کارکرد قشر خاکستری مغز مربوط نمی شود. عنوان سمپوزیوم، «فعالیتهای عالی قشر مخ»، همچون بیرقی است که جهت گیری خاص دو دیدگاه در عرصه مبارزه را روشن می کند.
جالب است در دورانی که دو قطب شرق و غرب در مقابل هم صف آرایی کرده بودند، نظامهای مصلحت اندیش و مصرف گرای غرب، به ویژه آمریکا، از هر دو نظریه استفاده می کردند. از یک سو، مکتب روانکاویِ مبتنی بر نظرات فروید اغلب به صورت خدمات از طرف روانکاوان عرضه می شد. از جانب دیگر، با استفاده از نظرات پایه ای پاولوف درباره ی نقش محرک و پاسخ در ایجاد بازتاب ها، مکتب رفتارگرایی، (5) در آمریکا از سوی افراد معروفی همچون واتسون و اسکینر شکل می گرفت که مدتها متدولوژی پژوهشی آن بر روانشناسی آمریکا غالب بود و از کاربردهای آن در زمینه ی ایجاد کنترل های اجتماعی استفاده می شد.
بیش از یک قرن از آغاز فعالیتهای نورولوژیک برای یافتن مناطقی در قشر خاکستری مغز که به فعالیتهای مشخصی در ارتباط با حس پیکری، بینایی، شنوایی، بویایی و حرکت اختصاص یافته باشد و نیز بیان گفتاری و درک اولیه ی زبان می گذرد. اما همچنان درباره ی آن مناطقی از قشر خاکستری مغز که به کورتکس ارتباطی (6) شهرت دارد و در هر چهار نیمکره ی مغزی در انسان رشد بسیاری کرده بحث است، از جمله اینکه آیا آنها نیز کارکردهای اختصاصی خود را دارند یا توانایی های شان به عوامل محیطی، فرهنگی، اجتماعی و تاریخی رشد و تکوین فردی بستگی دارد.
علم روان عصب شناسی که از پیوند عصب شناسی و روانشناسی ایجاد شده تا راهی برای تبیین کارکرد مغز از راه آسیب شناسی موضعی مغز پیدا کند، عرصه ی کمشکش این دو نظریه بوده است. در شوروی، نظریه ی روانشناسی تاریخی - فرهنگی ویگوتسکی می گفت کودک در حین رشد برخاسته از عمق فردیتِ فرد، یا فردخاست، (7) از عوامل بیرونی، توانایی هایی درونی همچون زبان، تفکر، ریاضی، هنر و غیره خلق می کند و در طول زندگی می تواند این توانایی های خلق شده را بیرونی کند. این نظریه به لوریا امکان داد به حیطه ی روان عصب شناسی بپردازد و شهرت جهانی کسب کند. لوریا نظریه ی روان عصب شناسی خود را با استفاده از تحقیقات گسترده ای که در غرب انجام شده یا در حال انجام بود تدوین کرد. او نیز کارکرد مغز را با توجه به ارتباط وسیع بین مناطق قشر خاکستری مغز توضیح داد و از محدودیتهای هر دو نظریه - یکی قائل به موضعهای دقیقاً تعیین شده ی قشر خاکستری ارتباطی - رهاند. لوریا گرچه ارتباطات وسیع بین نیمکره ای را منافی فعالیتهای منطقه ای مغز می دید و کارکرد مغز را محدود به جغرافیای خاص نمی دانست، قشر خاکستری مغز را از نظر کارکرد به سه واحد جداگانه ی دارای جغرافیای خاص تقسیم کرد: اولی در بخش تحتانی و میانی؛ دومی در بخش عقبی؛ و سومی در بخش پیشین. لوریا به بخش پیشین توجه خاصی مبذول داشت و کارهای او در زمینه ی بخش پیشین اعتبار جهانی یافت. او هدایت رفتار انسان تاریخی - فرهنگی را از طریق کارکرد لُبِ فرونتال ممکن می دانست، همان گونه که مارکس و انگلس هم بر این عقیده بودند که انسان را کار و زبان آفریده است.
از کارهای بسیار جالب لوریا، که آن هم در حیطه ی روان عصب شناسی جای می گیرد، بررسیهای موردی وسیعی است که دو نمونه ی برجسته ی آن به فارسی برگردانده شده: ذهن یک یادسپار، ترجمه ی قاسم زاده و مجتبایی که در سال 72 منتشر شد نتیجه ی سی سال مطالعه ی لوریا روی فردی است برخوردار از حافظه ای بی نظیر اما گرفتار مشکلاتی اساسی در جریان زندگی عادی. کتاب دیگر، جهان گمشده، جهان بازیافته، ترجمه ی قاسم زاده و مجتبایی (1375)، شرح زندگی سربازی از زبان خود اوست که در جنگ جهانی دوم، گلوله ای جمجمه اش را سوراخ کرده، در مغزش نشسته و دنیای درونی اش را از هم پاشانده است. این کارها در جهت اندیشه ی ویگوتسکی است که بر اساس آن، رشد فردخاست در تکوین ذهن و رفتار نقشی کلیدی بازی می کند، چرا که بررسی عمیق و همه جانبه ی فردی که دچار آسیب یا عارضه ی مغزی شده است می تواند اطلاعاتی دقیق از سازمان مغز به دست بدهد. از طرف دیگر، جنبه های عاطفی انسانی و همدلانه ی این نوع بررسی ها، به گفته آلیور ساکس، نوعی علم رمانتیک را وارد عصب شناسی و روان عصب شناسی می کند. کار جالب دیگر لوریا در زمینه ی مطالعه ی روان شناختی در صحنه ی زندگی است. او به توصیه ی ویگوتسکی گروهی روانشناس را در تحقیقی طولانی در استپ های آسیای مرکزی سرپرستی کرد. در این تحقیق که سالها طول کشید، لوریا در دهات دور افتاده ی ازبکستان و قرقیزستان به بررسی تأثیر انقلاب سوسیالیستی در قوه ی شناخت مردمان آن دیار پرداخت، مردمانی که به رغم فرهنگ غنی و کهن خود در زمینه های علم، هنر و معماری، در فقر و بی سوادی می زیستند. نتیجه ی این تحقیقات چند سال پس از مرگش منتشر شد. این کتاب را گویا دکتر قاسم زاده ترجمه کرده است و به زودی چاپ خواهد شد.
اگر در شرق انگیزه هایی آرمانی پشت پیشرفتهای روان عصب شناسی است، سؤال این است که چرا با وجود سابقه ی طولانی شکل گیری هسته ی اولیه ی روان عصب شناسی در قرن نوزدهم در غرب، این رشته حتی اواسط قرن بیستم با اقبال روبرو نشد و در ایران نیز در مقابل دو جریان فرویدیسم و پاولوفیسم تا ده سال گذشته نیز مسکوت ماند؟ علت عدم اقبال به روان عصب شناسی و مطرح نشدن آن در سطح وسیع در جامعه ی غرب، نبودن بازار خرید برای آن بود تا تکنولوژی مکمل آن بتدریج از راه رسید: ابتدا سی. تی. اسکن، سپس پت اسکن و ام. ار. آی عرضه شد و روان عصب شناسی را از کسادی در میدان رقابت بازار آزاد نجات داد. ما امروزه با کمک تکنولوژی تصویرساز از مغز در حین فعالیت می توانیم به روان عصب شناسی پیشرفته تری دسترسی داشته باشیم که به ما در شناختِ شناخت، و شناختِ رفتار کمک کند. اما چرا در ایران شاهد سکوتی چنین طولانی پیرامون روان عصب شناسی هستیم؟
در میدان علمِ سیاست زده و در جامعه ای بسته، دو مفهوم سیاسی شده ی کهنه از دو دیدگاه متضاد از روانشناسی برای اذهان خواهان پیشرفت و تغیر کافی به نظر می رسد. اما از طرف دیگر، ضعف عصب شناسی به عنوان رشته ای پویا و مستقل و نبودن شاخه ای از روانشناسی متمایل به عصب شناسی که خود را از محدوده ی چارچوب های رایج و گاه تنگ نظرانه ی حرفه ای رها کند، از عوامل عدم پیشرفت این رشته به شمار می روند.
مواضع روان عصب شناسی امروز به سرعت تغییر می کند و چهارچوب های فکری و نظری جدیدی می طلبد. نظریه ی قشر مخ به عنوان تنها پدیدآورنده شعور و آگاهی در انسان در معرض تجدیدنظر است. عصب شناسی نیز در حال تحول است. انعطاف و تغییرپذیری حتی در قشر خاکستریِ مربوط به حس و حرکت اولیه که مستقیماً با رشته های عصبی بلندی به پائین ترین بخش ساقه ی مغز و حتی نخاع وصل شده نیز دیده می شود. این نشان می دهد که هیچ جای مغز یک بار برای همیشه و بی انعطاف به کار معیّن اختصاص نمی یابد.
از سوی دیگر، عالی ترین بخش قشر خاکستری در نواحی ارتباطی نیز مجموعه ای از نورون های آماده برای پذیرش آموزشهای فرهنگی نیستند، بلکه درجات بالایی از تخصص از خود نشان می دهند. برای مثال می توان از مناطق ارتباطیِ سازنده ی تصویر رنگ، یا شناسایی چهره ها نام برد. از طرف دیگر پژوهش در زمینه کارکرد قشر خاکستری در زمینه ی شعور و آگاهی نشان می دهد که هیچ منطقه ی عالی آن، و حتی تمامی قشر خاکستری در پیوند با یکدیگر، قادر نیست شعور و آگاهی در انسان ایجاد کند. نتایج کار روی عارضه ها و صدمه ها بیش از گذشته نشان می دهد که انسان برای رسیدن به شعور به همان اندازه به فعالیت بخش تحتانی قشر خاکستری نیاز دارد که به فعالیت خودِ قشر خاکستری. یافته های جدید در روان عصب شناسی نشان می دهد که بسیاری از فعالیتهای عالی نیز می تواند آگاهانه انجام نگیرد. این نتایج می تواند برداشتهای قدیمی ما را درباره ی فعالیت قشر خاکستری و قشر تحتانی دگرگون کند.
در ده سال گذشته آهنگ کسب دانش روان عصب شناسی در ایران تندتر شده است. علاوه بر ترجمه های خوب دکتر قاسم زاده، روانشناس، و دکتر باطنی، زبانشناس، کارهای دکتر نیلی پور و دکتر عشایری در زمینه ی زبان و اختلالات آن، رساله های دانشجویی قابل قبول با همت دکتر عشایری، قاسم زاده، ضرابی، پارسا، و کار زنده یاد براهنی روی آزمونهای روان عصب شناسی، از جمله آزمون لوریا - نیراسکا، همچنین فعالیت مراکزی چون مرکز علوم شناختی و مؤسسه سیستمهای هوشمند، دوره های نوروساینس در دانشکده ی توانبخشی، سمینارهای نوروساینس هر دو هفته یک بار در بیمارستان شهدای تجریش، به همت کسان بسیاری که در کتاب جهان در مغز (8) از آنان یاد شده است و هم اکنون تعداد جلسات آن به یک صد و ده رسیده، همه ی اینها حرکت ما را به سوی هماهنگ شدن با تحولات بسیار سریع این علم بیشتر کرده است. اما فعالیتهای پراکنده در این زمینه باید منسجم تر و مداوم تر در جهت پژوهشهای اساسی و مهم دنبال شود. علم روان عصب شناسی همچون سایر رشته های نوروساینس نباید دست و پای خود را در تار و پود مصلحت اندیشی های تابع سیاست روز گرفتار کند و باید چشم و گوش خود را برای پذیرش ایده ها و اندیشه های علمی نوین بگشاید.
آزادی و کرامت انسانی ما در نهایت با بیشتر شناختن محدودیتها و توانایی های بالقوه و بالفعل وجود جسمانی ما، بویژه مغز، حاصل می شود.

پی‌نوشت‌ها:

1. neuropsychologist
2. subcortical
3. dialectical leap
4. لیمبیک منطقه ای در بخش داخلی و میانی مغز است که هیجانات و عواطف انسان را کنترل می کند.
5. behaviourism
6. association areas
7. ontogenic
8. دکتر عبدالرحمن نجل رحیم، جهان در مغز، نشر آگه، 1377.

منبع: لوح، شماره ی 15، مهر 1382، صص 22-19.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط