بر این اساس مفهوم عقل و گرانمایگی خرد نقطه ی فاصلی است که دانای یمگان را از دیگر شاعران زبان فارسی متمایز می کند. او مرد خرد و حکمت و چون و چراست و همه چیز را با محک خرد ناب می سنجد. حتی هنگامی شعر طبیعت هم می سراید به قلمرو اندیشه های فلسفی وارد می شود. اما به محض قدم گذاشتن در این قلمرو از نگرش های صرفاً شاعرانه هم دور می شود.
نگرش غالب و عمومی شاعر و هنرمند، اصالت بخشیدن به عینیت و صورت ظاهری و دلبستگی به مظاهر مادی طبیعت است. رسالت او در این است که عروس طبیعت را به صد هزار نگار بیاراید و زمینه را برای التذاذ و احساس و ادراک زیبایی فراهم سازد. حتی اگر هنرش به آن سوی صورت که جان و گوهر حقیقت است راه نیابد.
برای نمونه دستاوردهای شاعرانه ی نقش پرداز دامغان -منوچهری- در توصیف مناظر باغ در نوروز با ابیاتی از همین مضمون از ناصر خسرو قابل مقایسه است. در یکی از آنها توفیق هنری بیشتر است و در دیگری دریافت حکیمانه.
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار خیز ای بت فرخار بیار آن گل بی خار
آن گل که مرو را بتوان خورد به خوشی وز خوردن آن روی شود چون گل بر بار
آن گل که به گردش در نحلند فراوان نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار
همواره به گرد گل طیاره بود نحل وین گل به سوی نحل بود دایم طیار
در سایه ی گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت بر خواند اشعار
آن قطره ی باران بین از ابر چکیده گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
و آن قطره ی باران که فرو بارد از شاخ بر تازه بنفشه نه به تعجیل به ادرار
گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان ما ورد همی ریزد باریک به مقدار
(منوچهری دامغانی، 1370: 43)
اما آنگاه که به ظاهر بهاریه ای از ناصر خسرو می خوانیم آن را «بهاریه ی تفکر» می یابیم و نه «بهاریه ی طبیعت».
شاید که حال و کار دگرسان کنم هرچ آن بهست قصد سوی آن کنم
عالم به ماه نیسان خرم شده ست من خاطر از تفکر نیسان کنم
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم
چون ابر روی صحرا بستان کند من نیز روی دفتر بستان کنم ... (177)
استاد دامغان هنگامی که به دنیای بیرون می نگرد، به واسطه ی ذوق شاعری خود در هر جزء طبیعت جمالی دلاویز کشف می کند، لذا مرواریدهای سخنان او با گل و بلبل به هم پیوند می خورد؛ اما ناصر خسرو این حجاب را دریده و در پس آن جز فریب این مار خوش خط و خال نمی بیند و این پلیدی در صورت ها و الفاظ خر و گاو و ستور و موش و مار و ... جلوه می کند. جلوه های اعراض از دنیا در شعر او درخشش خاص دارد.
دیویست جهان صعب و فریبنده مر او ار هشیار و خردمند نجسته ست همانا
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار چون مست مرو بر اثر او به تمنا (2)
جهان مادری گنده پیرست بروی مشو فتنه گر در خور حور عینی (8)
گیتی سرای رهگذران است ای پسر زین بهترست نیز یکی مستقر مرا (16)
گر که نه دیوی به همه عمر خویش از پس این دیو چرایی دوان (7)
در جایی دیگر تفاوت این دو نوع نگرش صورت گرایانه و حکیمانه را به دنیا، گوشزد می کند و خواب زدگان دنیوی را هشیاری می دهد.
به چشم نهان بین نهان جهان را که چشم عیان بین نبیند نهان را (5)
همین تعلق خاطر در بکارگیری زبان در بیان و گسترش حقایق، دانای یمگان را به ملامت کسانی وامی دارد که سیمرغ بلند پرواز سخن را در پای ناکسان قربان نموده اند و با شجاعت برایشان بانگ می زند که:
چند گویی که چو هنگام بهار آید گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهره ی دلبندان از شکوفه گل و از سبزه عذار آید
باغ را کزدی کافور نثار آمد چون بهار آید لؤلؤش نثار آید
بید با باد به صلح آید در بستان لاله با نرگس در بوس و کنار آید
این چنین بیهده ای نیز مگو با من که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بارآمده نوروز مرا مهمان جز همان نیست اگر ششصد بار آید
سوی من خواب و خیال است جمال او گر به چشم تو همی نقش و نگار آید ... (74)
گوینده ای که به این همه نقش و نگار به عنوان مغاره ای هولناک می نگرد که از آن تنفر دارد و هیچ پیرایه و آرایه ای چشم او را نمی فریبد، چگونه می تواند شأن شعر و شاعری بیابد و ارزش هنری داشته باشد. حتی گاهی اوقات اگر لحظاتی وسوسه ی دلکش و دلفریب هنر و شعر بر او غالب می شود و پنهانی هوس های دل خود را برمی آورد -که به همان نسبت به شعر واقعی هم نزدیک می شود- ناگاه تلنگر بیداری بر او مهیب می زند و شهد شیرین ملابست با تمایلات دنیایی به تلخی و خشکی زبان خبری و منطقی بدل می شود که در پی اثبات است.
شبی تاری چو بی ساحل دمان پرقیر دریایی فلک چون پر ز نسرین برگ، نیل اندوده صحرایی
نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودایی
زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده که گفتی نافریدستش خدای فرد فردایی
چو خوشه نسترن پروین درفشنده به سبزه بر به زر و گوهران آراسته خود را چو دارایی
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی ...
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی
رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمایی
کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی که بر هر گامی و تختی شه و میراست مولایی
نبینی برگه شاهی مگر غدار و بی باکی نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانایی
یجوز و لا یجوزستش همه فقه از جهان لیکن سراستر ز مال وقف گشته ستش جو جوزایی
به طمع مال دونی مرمرا همتا کجا یابد از آن پس که م گزید از خلق عالم نیست همتایی (230)
مسأله ی اساسی دیگری که در مواجهه با شخصیت ناصر خسرو اهمیت می یابد و در بازنگری و بازکاوی شعر او بکار می آید؛ این است که بپذیریم وی قبل از هر چیز یک خردورز و داناست.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا (6)
از این رو جهان و مسائل آن را تحلیل حکیمانه می کند و از این رهگذر بر قامت رعنا و نازک شعر که جز نازک خیالی و زیبایی برازنده نیست، عقلانیت، استدلال، ایدئولوژی و منطق را بار می کند و گاه چهره ی آن را خشک و عبوس می سازد. به قول دکتر زرین کوب «شعر او به صورت مجموعه ای از حجت های عقلی و دینی در آمده است و از شعر و هیجان قلبی که لازمه ی شعر واقعی است زیاد بهره ای ندارد.» (زرین کوب، 1379: 99)
این مسأله بدیهی است زیرا تحلیل او از زیبایی، تحلیلی سقراطی است که زیبایی چیزی نیست جز فضایل و سجایای انسانی. (3) (عبادیان، 1381: 11). لذا در جای جای دفتر و دیوانیش اذعان می کند که «زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت» و «فخر من و تو به علم ورای و وقارست». اگر چه خود نیز در هر سخنی که می گوید و می سراید خال پند را چون سپند می سوزاند و عطر و بوی می پراکند، درواقع نحوه ی برخورد و رفتار با سخن و معیار نقد شعرش را به دست می دهد و غیر از آن هر انگیزه و محکی را مردود می شمارد.
گفته ی حجت بجمله گوهر علمست گوهر او را از جانب خزانه (182)
سخن خوب از حجت شنو از والایی که سخن هاش سوی مردم والا والاست (10)
ای حجت زمین خراسان تو هر چند قهر کرده غوغایی
پنهان شدی ولیک به حکمتها خورشید وار شهره و پیدایی
از شخص تیره گر چه به یمگانی از قول خوب بر سر جوزایی (3)
ای پسر خسرو حکمت بگوی تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغ وار نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت ترا تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بهر سخن همچنین دُرّ همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن چون بروی زی سفر جاودان (7)
با پند چو درّ و شعر حجت منگر به کتاب زند و پازند
بندیش که بر چه سان به حکمت این خوب قصیده را بیاگند (11)
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گرهمی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی (27)
بر سخن حجت مگزین سخن زآنکه خرد با سخنش آشناست
گفته یاو بر تن حکمت سرست چشم خرد را سخنش توتیاست (45)
بررس نیکو به شعر حکمت حجت زانکه بلند و قوی است چون که قارن (78)
خوب سخن هاش را به سوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن (78)
ترا جز که حجت دگر کس نگوید چنین نغز پیغام های جهانی (94)
پند ده ای حجت زمین خراسان مر عقلا را که قبله ی عقلایی
قبله ی علمی و در زمین خراسان زهد به جایست و علم تا تو بجایی (42)
فلسفه و هنر اگر چه هردو در پی کشف حقیقت اند، اما راهی که هر کدام در پیش می گیرند با دیگری متفاوت است و گاه هم متباین. سیر فلسفی با عصای عقل خویشکار و خود بنیاد است و سلوک هنری با شهباز خیال. اگر هر کدام از این مقولات تعریف و تحدید شود که مهمترین کار فیلسوف اجتناب از ورود به عالم اعتبارات است در حالی که کار هنرمند دوری از عقل و تکیه بر عاطفه و خیال، بنابراین می توان گفت فلسفه و هنر -بویژه شعر- همانقدر از هم دورند که تعقل و تخیل و هیچ مفهومی تا صبغه ی خیالی به خود نگیرد، جواز ورود به قلمرو شعر را ندارد. (4)
البته می شود گاهی اوقات مضمونی فلسفی را با چاشنی خیال بیان کرد به صورتی که درونمایه ی آن فلسفه اما بیان آن رنگ و بوی شاعرانه داشته باشد. آن گونه که حافظ این اعجاز را آفریده است.
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد که دهان تو در این نکته خوش استدلالی است
(حافظ، 1370: ص 95)
وجود جوهره ی فلسفی در این شعر قابل قبول است. اما به رغم گفته ی حافظ بیان آن فلسفی نیست و «بد استدلالی» است زیرا نوعی مغالطه محسوب می شود اما همین امر یعنی دوری از فلسفه آن را هنری کرده است.
شعر فلسفی ناصر خسرو از لونی دیگری است و «گفته بجمله گوهر علم است» پس «از حجت بشنو سخن به حجت» و «سخن های حجت به حجت شنو» در سراسر آثارش که از چرخ پُر ستاره فزون است، حتی یکبار ملاک های هنری، زیبایی شناسی، عاطفی، خیالی و ... را به داوری نمی پذیرد. نه تنها هنر که هنرمندان را هم از کنکاش در این مسأله محروم می سازد و در مقابل حکما را به قضاوت می نشاند.
ور سخن هام فلاطون بشنودستی پیش من حیران چو نقش جدارستی (154)
سخن خوب ز حجت شنو ار والایی که سخن هاش سوی مردم والا والاست (10)
سخن حکمت از حجت بپذیری گر تو از طایفه ی حیدر کراری (35)
اگر بر خاک افلاطون بخوانند ثنا خواند مرا خاک فلاطون (65)
ای رفته به علوم فلاطونی این علم ها تمام فلاطون است (120)
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد سقراط دست بر گره ی استوار من
و آن بندها که بست فلاطون پیش بین خو هل است و سست پیش کهین پیشکار من (140)
چون من ز حقایق سخن گشایم سقراط و افلاطون سزد عیالم (152)
ننگرد اندر سخن هر مســــی هر که ببیند سخن ناصری (39)
پیری دانا دل و حقیقت جو که در ایام شباب و در عین برخورداری از جاه و مال از همه ی تمتعات مادی و پناه بردن به آغوش صراحی و یا خوبان ترکستانی چشم پوشید و ذل سفر را بر عز حضر برگزید، چگونه می تواند دوباره به آغوش زیبارویان عرصه ی خیال پناه برد و دست در گردن شاهدان لفظ و آرایه ها و پیرایه های بدیع اندازد و هوس تجربه های ناب شعری را از سرگیرد. او که می گوید:
من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ از این ساید (19)
هیچ گاه گزاره های منطقی و برهانی را فدای گزاره های شعری، که هیچ صحت و سقمی را نمی پذیرد، نمی کند.
و اندر کتاب بر سخن منطقی چون آفتاب روشن برهان کنم (177)
سخن های حجت به عقلست سخته مگردان ترازوی او را زبانه (20)
شعر من بر علم من برهان بس است جان فزای و پاک چون آب زلال (34)
بر سخن حجت مگزین سخن زانکه خرد با سخنش توتیاست (45)
سخن های حجت به حجت شنو که قولش نه بیهوده و سر سریست (49)
سخن حکمتی ای حجت زر خرد است بآتش فکرت جز زر خرد را مگداز (50)
سخن حجت گزارد نغز و زیبا که لفظ اوست منطق را گزاره (221)
این مقدار آگاهی و التزام او به منطق و مسائل عقل سوز و ذوق کش علم کلام و منطق و فلسفه چون هیولای عالم، عناصر و موالید، زمان، دهر، حدوث و قدم، جبر و اختیار، خداشناسی، جوهر، عرض و ... نیز تعهدی که در تعلیم این اندیشه های بنیادین بر عهده گرفته است زبان او را به زبان یک حکیم مدرسی نزدیک ساخته که ناچاراً باید خبری و تعلیمی باشد و نه هنری.
خداوندی که در وحدت قدیمست از همه اشیاء نه اندر وحدتش کثرت نه محدث زین همه تنها
چه گویی از چه او عالم پدید آورد از لؤلؤ که نه مادت بدو صورت نه بالا بود و نه پهنا
همی گویی که بر معلول خود علت بود سابق چنان چون بر عدد واحد و یا بر کل خود اجزا
به معلولی یک حکمست و یک وصف آن دو عالم را چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا ... (1)
ای ذات تو ناشده مصور اثبات تو عقل کرده باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جنس برتر
محمول نه ای چنانکه اعراض موضوع نه ای چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خیر قولت نه به لفظ ناهی شر (113)
در تاریخ تفکرات نقد ادبی آمده است که افلاطون نسبت به هنر شاعری سر بی مهری داشت زیرا میان حکمت و شعر ناسازگاری قابل بود این است که می گفت ما تاج افتخار بر سر شاعران می گذاریم تا دروازه های شهر بدرقشان می کنیم و از حضورشان در مدینه ی فاضله عذر می خواهیم. در واقع شعر و شاعری چیزی است که اگر تحت نظارت جامعه نباشد برای سعادت خلق خطر دارد پس باید همواره مراقب بود تا شعر لطمه ای به سلامت نفس و استقامت جامعه وارد نکند. (زرین کوب، 1379: 191)
به نظر می رسد اگر وی با شعری از نوع سخنان ناصرخسرو آشنایی داشت چه بسا این بی مهری به حسن تلقی بدل می شد و شاید حکیم قبادیان را در مسند مدینه ی فاضله ی خویش می نشاند.
اگر این سیاهه ی بی بها توانسته باشد در اذهان جویندگان و تحلیل گران وادی شعر و ادب خصوصا شعر ناصرخسرو دغدغه ای ایجاد کند به هدف تحقیق که همانا به اعتقاد عموم صاحب نظران بیان فرضیه است و نه اثبات آن (نادری و سیف براقی، 1374: 13) نزدیک شده و نگارنده خود را مأجور یافته است.
از رهگذر مطالعه ی این اوارق و بازنگری مجدد شعر ناصر خسرو اینک بر این باوریم که حکیم قبادیان از بعدی اساسی قابل شناخت است و از زاویه ای فرعی در خور احترام و بزرگداشت.
نخست وی در پهنه ی علوم و اندیشه های اسلامی متکلم و اهل استدلال است مسلمانی آگاه که تلاشش به این مصروف است تا موازین علم را به خدمت دین بگمارد. در سراسر آثار او سخن از خرد است و دین و اعتقاد و کمال انسانی.
در وهله ی دوم او گوینده ای است مسؤول که به شعر به مثابه ابزار نگریسته و آن را در خدمت فکر اخلاقی نهاده است و در زربفتی از کلام بر سبیل هدایت به دیگران تقدیم کرده است. از این رو حکیمی است شاعر و نه شاعری حکیم زیرا شاعر واقعی مسؤول هیچ چیز جز ذوق خود نیست و شعر زیبایی هم برای او هدف است نه وسیله.
عدم تشخیص اولویت در این مورد و نیز سایر تحقیقات ادبی -که در جامعه ی علمی ما هم کم نیست- هم روح ناصر خسرو را در یمگان آزرده می سازد و هم بی اعتنایی به ساحت هنری شاعران واقعی است.
این در حالی است که امروزه افرادی رنج عبث بر خود هموار می کنند و در پی کشف محسنات لفظی و معنوی در اشعار اویند. غافل از اینکه بلاغت مخصوص زبان هنری است و نه خبری و تا کلامی شعریت نداشته باشد وجود این عناصر چون مرواریدی بر گردن خوک است. دیگر آنکه برخورد ریاضی وار این افراد با مقوله ی بلاغت باعث شده تا محصولاتی از این دست ارائه دهند.
اشتقاق
«گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو بی شبان درنده گی با شبان لاغر بزی»شبه اشتقاق
«ولیکن بقر نیستی سوی دانا اگر جویدی حکمت باقری را»تأکید
«ای بی وفا زمانه مرا با تو کار نیست زیرا که کارهای تو دامست دام دام»(محقق، 1374: 384)
و حتماً این بیت هم از چشم محققانه ی این افراد دور مانده است تا آن را جزو مراعات النظیر بیاورند.
میش و بز و گاو و خر و شیر و پیل یکسره زین جانور اندر بلاست (45)
گویند ناصر خسرو بزرگ ترین منتقد اجتماعی و صریحترین نماینده ی فکر معترض در ادبیات فارسی است اگر چه امروز دیگر ذرات وجودش به دست گردباد حوادث افتاده اما یکی از لبه های نیز انتقاداتش می تواند به سوی افرادی باشد که در دیوان او در جستجوی بلاغت هستند زیرا فریاد او هنوز از یمگان به گوش می رسد که:
گر بایدت که بینی مرا تمام چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا (60)
پی نوشت ها :
3- در رساله های افلاطون به ویژه دفاعنامه ی سقراط (اپولوگیا) می توان به دیدگاه سقراط دست یافت و درنهایت مشخص کرد که سقراط صناعات ادبی و شعر را از نظر گاه اخلاقی می نگریسته است و از این طریق درباره ی ارزش شعر حکم می کرده است. در نظر سقراط غایت و هدف فنونی مانند شعر ایجاد لذت و خوشایندی بود. سقراط به همین دلیل شعر را بی فایده می دانست و حتی زیبایی آن را منکر بود. او آنچه را که سودمند باشد زیبا می دانست و به همین خاطر چون شعر را سودمند نمی دید برای آن زیبایی نیز قائل نبود. (افلاطون، دوره ی آثار، برگردان م، ح لطفی، تهران 1367، ج 2، ص 600)
4- کروچه می گوید: عالم شعر از تفکر و نقد و فلسفه تهی است، عالم خیال مطلق است در حالی که عالم فکر و فلسفه واقعیت و حقیقت است، فلسفه ی شعر را از بین می برد.
B. croce, La poesie et la litterature Revue de metaphysique et moral, vol, 43, 1936, ch 1. P 1_53.
ارجاعات متن مقاله برابر با شماره ی قصیده در دیوان ناصرخسرو به تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق است.
1- آشوری، داریوش، شعر و اندیشه، چاپ اول، نشر مرکز، تهران، 1377.
2- احمدی، بابک، حقیقت و زیبایی، نشر مرکز، چاپ پنجم، 1380.
3- اسلامی ندوشن، محمدعلی، آواها و ایماها، انتشارات یزدان، چاپ چهارم، تهران، 1373.
4- برنارد لوئیس و دیگران، اسماعیلیان در تاریخ، ترجمه ی یعقوب آژند، انتشارات مولی، تهران، 1363.
5- حافظ شیرازی، دیوان غزلیات، به تصحیح خلیل خطیب رهبر، انتشارات صفی علیشاه، چاپ هشتم، 1370.
6- زرین کوب، عبدالحسین، ارسطو و فن شعر، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1357.
7-_____، با کاروان حله، انتشارات علمی، چاپ دوازدهم، 1379.
8- _____، شعر بی دروغ، شعر بی نقاب، انتشارات علمی، چاپ هشتم، 1379.
9- عبادیان، محمود، زیبایی شناسی به زبان ساده، مرکز مطالعات و تحقیقات هنری، چاپ دوم، 1381.
10- ____، فردوسی و سنت نوآوری در حماسه، چاپ اول، انتشارات گهر، تهران، 1369.
11- محجوب، محمدجعفر، سبک خراسانی در شعر فارسی، انتشارات فردوس، چاپ اول، بی تا.
12- محقق، مهدی، تحلیل اشعار ناصرخسرو، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ ششم، 1374.
13- مولوی بلخی، کلیات شمس یا دیوان کبیر، دو جلد، مطابق نسخه ی تصحیح شده ی بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات طلایه، چاپ اول، 1382.
14- مولوی بلخی، مثنوی معنوی دو جلد، تصحیح قوام الدین خرمشاهی، انتشارات دوستان، چاپ سوم، 1378.
15- منوچهری دامغانی، دیوان، به تصحیح محمد دبیرسیاقی، انتشارات زوار، چاپ اول، 1370.
16- نادری، عزت الله و سیف نراقی مریم، روش های تحقیق در علوم انسانی، انتشارات بدر، چاپ نهم، 1374.
منبع: نشریه پایگاه نور شماره 21