طنز نوروزی

نورِ پروژکتورها را طوری تنظیم کرده بود که میوه‌ها را درشت و شاداب نشان می‌داد. پاکتی برداشتم و اول از همه به سراغ پرتقال‌ها رفتم، اما همین که قیمتش را از روی اتیکت خواندم، یکی از موهای بدنم، به احترامش از جای بلند شد!
يکشنبه، 6 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طنز نوروزی
طنز نوروزی

 

نویسنده: اکبر رضی زاده
منبع: راسخون



 

نقد و نسیه

نورِ پروژکتورها را طوری تنظیم کرده بود که میوه‌ها را درشت و شاداب نشان می‌داد. پاکتی برداشتم و اول از همه به سراغ پرتقال‌ها رفتم، اما همین که قیمتش را از روی اتیکت خواندم، یکی از موهای بدنم، به احترامش از جای بلند شد! به ناچار به طرفِ ظرف لیموشیرین‌ها رفتم. دوباره قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد! چه دردسرتان دهم، وقتی قیمت همه‌ی میوه‌ها را بررسی کردم ناگهان همه‌ی موهای بدنم راست و سیخکی شده، دسته جمعی به خاکریز قلبم پاتک زدند!...
نگاهی به چشمانش انداخته و گفتم: «حسینقلی خان چرا میوه‌ها این قدر گران است، هنوز که عید نشده!؟» مثل اینکه حرف عجیب و غریب شنیده باشد گفت: «جناب آقای منتقد، اتفاقاً برای عده ای خیلی هم ارزان است!» گفتم: «خُب بعله! اما میان ماه ما تا ماه آن‌ها- تفاوت از زمین تا پشت بام است! » لبخندی زد و آمد چیزی بگوید که انگشت سبابه‌ی مرا روی بینی‌ام دید و سکوت کرد. گفتم: «حسینقلی خان، شب عید است و یخچال ما خالی. پس لطفی بکن، هفت هشت کیلو میوه به من بده، ان شاء ا... بعد از تعطیلات نوروز می‌آیم حساب می‌کنم.» دوباره ماتش برد و تابلوی بالای سرش را نشانم داد. روی آن نوشته بود: «امروز نقد، فردا نسیه» گفتم: «عزیز من، شما یک روز همکار ما بودی، حالا...» سگرمه هایش را در هم گره زد وگفت: «آقای نقد نویس، شما دیگه چرا!؟» گفتم: «اصلاً منظور شما از این تابلو چیست؟ آدم باید رحم و مروت داشت باشد.» گفت: «آقای منتقد، مگر آن ضرب المثل قدیمی را نشنیده ای که گفته‌اند: وصف العیش، نصف العیش!» گفتم: «بله. شنیده‌ام. ولی چه کار دارد با شقیقه!؟...»
گفت: «آهان...تازه اومدی سر اصل مطلب. وقتی که من جنسی را دست شما می دم و وجه ناقابلش را نقداً دریافت می‌کنم، خیالم تخته که اولاً در مقابل اجناسی که فردا با قیمت هنگفت از بازار تهیه می‌کنم، توانمندی‌اش را دارم که فاکتورش را نقداً بپردازم، ثانیاً همیشه آبرویم پیش مشتری‌ها محفوظه و هیچ کس از معامله‌ی با من ابایی نداره، چون مطمئنه که مطالباتش به موقع وصول خواهد شد. پس نقد فروشی به مثابه‌ی همان وصف العیشه که نصف عیش را عایدم می کنه و با این گرانی بی حساب و کتاب، بعید نیست که نصف العیش باقی مانده هم در اسرع وقت عایدم شود.»
بعد از شنیدن افاضات بی شائبه‌ی حسینقلی خان گفتم: «باریکلا خان. دست مریزد. نمی‌دانستم تو علاوه بر شوخ طبعی، یک مُقتَصدِ فرزانه هم هستی و از مضار نسیه فروشی، وقوف کامل داری!»
گفت: «جناب به اصطلاح» نقدنویس «پس خیال کردی که کاسب‌ها هم مثل اکثر شما نویسنده‌ها هستند که همیشه از ترس شاخ مورچه، دست به عصا راه می‌روند (!) و نصف منظورشون را نقداً توی مقاله می یارن و تتمه‌ی مقصودشون را نسیه می ذارن تا خواننده‌ی طفلکی، بعد از اتمام مطلب، تازه بشیند و چرتکه بیندازد و جملات را از هم جمع و تفریق کند تا بفهمد نویسنده چه می‌خواسته بگوید و شهامتش را نداشته است!»
با تعجب از این همه ضرب المثل در هم ریخته‌ی حسینقلی خان گفتم: «اولاً نویسنده داریم تا نویسنده. همه‌ی نویسنده‌ها به قول سرکار» نسیه نویس نیستند. کما اینکه «میان اسکناس و پول خرده - تفاوت از زمین تا پشت بام است!»
گفت: «اولاً مصراع دوم این شعر من در آوردی را قبلاً هم بیان کردی!... در ثانی به قول تو، نویسندگان» نقد نویس در این روز و روزگار، در کدام نشریه ای قلم می‌زنند که ما خبر نداریم!؟
خیره خیره توی چشمانش زُل زدم وگفتم: «حسینقلی خان، اصلاً اینکه مهم نیست. »ای که بهتر می‌زنی بستان بزن «مایه‌اش یه دونه خودکار بیکه، با یه ورق کاغذ سفید و یه مقدار... » از مکث کوتاهی که کردم سوء استفاده کرد و پرید وسط صحبتم:
«یه مقدار چی!؟...»
خواستم سایر مایحتاج نویسندگی (!) را برایش شرح دهم، دیدم الانه که یک دنیا حرفهای قلمبه، سُلمبه تحویلم می‌دهد، به ناچار موضوع را درز گرفته و مسائل دیگری را قاطی کردم تا موضوع نویسندگی را تحت الشعاع قرار دهد، ولی حسینقلی خان که از آن رندهای روزگار است خیلی زود مُشتم را خواند:
«بیا آقای منتقد، این نمونه‌ی زنده‌اش! دیدی حرفت را نسیه گذاشتی و رفتی سر یه موضوع دیگه. حتماً با این پَروپاچین، می خوای بری تا چین و ما چین!؟....»
گفتم: «حسینقلی خان من تسلیم هستم ولی به عنوان حسن ختام صحبتهامون یک پیشنهاد بهت می‌کنم.»
گفت: «اگه پیشنهادت هم مثل نوشتارت نسیه سرایی نیست، بفرما.»
گفتم: «اصلاً می‌آیی از فردا صبح تو بشوی نقدنویس و من بشوم حسینقلی خان میوه فروش؟»
گفت: «د... نه، ده ...دِ...نه، ده...نشد که به شه!»
گفتم: «چرا دیگه؟... من کاغذ و قلم را تحویل تو می‌دهم، تو هم مغازه‌ات را تحویل من بده!»
گفت: «خواب دیدی خیر باشه! اومدیم و با پنجاه میلیون تومان پایین و بالاش قبول کردم. از کجا معلوم که کاسبیت هم مثل نویسندگی‌ات نباشه؟ و آخر سال، آه در بساط نداشته باشی و شپش در جیب‌هایت چهار قاب نزنه!؟...»
کمی روی حرف‌هایش فکر کردم و گفتم:
«مثل اینکه زیاد هم بی ربط نمی گی. فعلاً باشه تا بعداً خبرت کنم. عجالتاً تو از نصف العیش نقد فروشیت استفاده کن، تا من سر صبر به روی بقیت العیش نسیه نویسی بیشتر فکر کنم. نقداً عزت زیاد تا دیدار بعد! ...»
ابروهایش را در هم گره زد و نرمه‌ی گوش راستم را تا نزدیک دهانش کشید و گفت:
«آقای به اصطلاح نقدنویس چیزی را فراموش نکردی!؟»
کمی به مغزم فشار آوردم و گفتم: «نه چیزی بیادم نمی‌آید!»
لب و لوچه اش را جمع و تفریق کرد و با انگشت اشاره تابلوی قاب گرفته‌ی سینه کش دیوار را نشانم داد که با خط زیبایی نوشته بود:
«فصل گل صنوبره»
عیدی ما یادت نره!....



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.