آیا بهار باز می گردد؟

در میان خدایانی که به زمین برکت می بخشند و هر ساله پس از سردی و فسردگی زمستان، بهار را به زمین باز می گردانند، از همه برجسته تر و تواناتر خدایی است به نام تلپینو (1). اوست که نخستین لبخندهای فروردین ماه را با
چهارشنبه، 9 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آیا بهار باز می گردد؟
آیا بهار باز می گردد؟

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

در میان خدایانی که به زمین برکت می بخشند و هر ساله پس از سردی و فسردگی زمستان، بهار را به زمین باز می گردانند، از همه برجسته تر و تواناتر خدایی است به نام تلپینو (1). اوست که نخستین لبخندهای فروردین ماه را با شکستن لایه ی نازک یخ که مانع جریان آب است، به جویها باز می گرداند و جوجه های پرندگان را در بوته های کنار آب از تخم در می آورد.
اما زمانی چنان شد که تلپینو سخت به خشم آمد. مردم با موذیگریهای خود او را سخت آزرده بودند. نه تنها از این جهت که در هدیه دادن به او کوتاهی می کردند و لاغرترین حیوانات و بدترین میوه ها را به او هدیه می دادند، بلکه اصلاً تن به کار نمی دادند و از موهبتهای هر فصل بهره نمی گرفتند؛ و تلپینو باید به تنهایی پرندگان را پرورش می داد و به آواز در می آورد و گیاهان کشتزارها را به گل می نشاند. مردم برای شخم زدن، بذر پاشیدن، و دیگر کارها تلاشی از خود نشان نمی دادند.
در نتیجه، تلپینو هم به چنان خشم کوری دچار شد که تصمیم گرفت از زمین رخت بربندد تا مردم قدر او را بدانند. از بس خشمگین بود وقتی می خواست به راه بیفتد لنگه ی کفش چپش را به پای راست کرد و لنگه راست را به پای چپ، که البته ناراحتی و گرفتاری سختی در پی داشت. اوایل بهار بود و همه منتظر بودند تا جهان دیگر باره جوانی از سر گیرد، ولی جهان جوان نشد. رودخانه ها همچنان یخ بسته مانده بود و برف هم گویی قصد آب شدن نداشت. گوسفندان در همان جایی که زمستان را سر کرده بودند، ناامیدانه بع بع می کردند و علوفه ی زمستانیشان دم به دم کاهش می یافت. دختر بچه ها در خانه کنار آتش می نشستند و حاضر نبودند از جا بجنبند و از کوره راهها بگذرند تا ببینند آیا بنفشه ها و پامچالها سر از زمین یخ زده بیرون آوردند یا نه. پیران کنار اجاق گرم چرت می زدند و مردان نیز دسته جمعی گرد آتش حلقه می زدند و وراجی می کردند و هیچ کس هم به حرف دیگری گوش نمی داد. ولی یکریز حرف می زدند تا با قیافه ای به ظاهر فکور و عمیق وقت کشی کنند.
وقت زایمان میشها گذشته بود؛ زمان زایمان گاوها رسید، اما کوچکترین نشانه ای از مادر شدن در آنها پیدا نشد. دنیا در معرض نابودی قرار گرفته بود، زیرا تمام آذوقه ها در این زمستان پایان ناپذیر ته کشیده بود. مردم هنوز امیدوار بودند و نمی خواستند واقعیتها را باور کنند، آخر عقلشان درست نمی رسید؛ اما خدایان فریب نمی خورند و می دانستند که اگر تلپینو به زمین باز نگردد، فاجعه به بار خواهد آمد. خدای خورشید این نکته را در ضیافت بزرگی که در قصرش به پا کرده بود، به دیگر خدایان گوشزد کرد. نیازی به تکرار هم نبود. همه می دانستند که اگر تلپینو به زمین برنگردد، چه بر سر جهان خواهد آمد.
وقتی خداوند خورشید از ناپدید شدن برادرش خبردار شد، همه ی خدایان به جستجوی او برخاستند و تمام دره ها و جنگلها، بیشه های دشت، و کلبه های بالای تپه ها را گشتند و اثری از او به دست نیاوردند.
همه با سرافکندگی به قصر خورشید بازگشتند و به شکست خود اقرار کردند. آن وقت خورشید، پرنده ی سوگلی خود، عقاب تیزبین را صدا کرد و او را به جستجوی تلپینو فرستاد.
عقاب با قدرت تمام به پرواز درآمد و بر فراز بلندترین قلل کوهستانها و بستر یخچالهای طبیعی پرواز کرد. بر گردابهای رودهای کوهستانی نظر افکند، به درون شکاف سنگها رفت، و فلاتهای کوهستانها را در نوردید.لکن هرچه گشت از تلپینو کمتر نشانی یافت.
مردم تازه دریافته بودند که داستان از چه قرار است. اگر بره ای زاییده نمی شد و تخمی جوانه نمی زد، چه کار می کردند؟ خدایان هم اندک اندک پریشان خاطر شدند، چرا که انسان خدمتگذار خدایان است و هم اوست که غذای آنان را فراهم می کنند. بدون گوشت قربانی، بی نذر و نیاز، خدایان با اینکه نامیرا هستند به زحمت می افتند و رنجور و ناتوان می شوند. نزدیک بود که غیبت تلپینو فاجعه به بار آورد، چون خدایان به همه ی اینها فکر می کردند. از پریشان خیالی، دست به دندان می گزیدند و در طول و عرض آسمان می رفتند و باز می گشتند، که البته نتیجه ای جز تشدید نابسامانی هم نداشت.
اما در میان آنان خدای باد از همه بیشتر فریاد و فغان می کرد و کج خلقیهایش چندان تحمل ناپذیر شده بود که مادرش، ملکه ی خدایان، روزی به او گفت:
ـ حق داری ناله کنی و خشمگین شوی. ولی غیبت تلپینو که تقصیر ما نیست.
خود تو هم در این میان تقصیری نداری. اگر براستی می خواهی کاری بکنی، خودت به جستجوی او برخیز. تو از همه ی ما سریعتر می روی و هیچ چیز جلودارت نیست که از صحراها و کوهستانها به دریاها و دریاچه ها گذر می کنی. خودت چرا دنبال تلپینو نمی روی؟
خدای باد هم که دید این پیشنهاد بدی نیست، بیدرنگ به راه افتاد. به شکل طوفان درآمد و هرجا سر زد و هرقدر کمتر یافت، بیشتر خشمگین شد. سراسر زمین را گشت و سرانجام رهسپار شهری شد که تلپینو سکونت در آنجا را دوست داشت.
نخست، دور و بر معبدی را که خانه ی او بود گشت. آنگاه در را با بالهایش گشود و در ماسه های حیاط گشتی زد. اما اثری از تلپینو نیافت و سرانجام سرافکنده و ناکام به دربار آسمانی بازگشت. در گوشه ای نشست تا شاید بتواند از نظرها پنهان بماند و کسی را با او کاری نباشد و از او نتیجه ی کارش را نپرسد.
در اینجا بود که ملکه خدایان که فرزندش را در جستجوی تلپینو ناکام یافت بر آن شد که سرانجام باید راه حلی بیابد.
پس پیکی را به دنبال زنبور عسل فرستاد و گفت:
ـ زنبور کوچولو، تلپینو از اینجا رفته و کسی هم نمی داند کجا پنهان شده است. دیگر با توست که به جستجویش بروی. از چشمان ریز و تیزبین تو هیچ چیز پنهان نمی ماند. با همان دقتی که در بهاران گلها را می کاوی، همه جا را جستجو کن. حتی از برگی کوچک نیز مگذر و بی آنکه پشت و رویش را خوب برانداز کنی، رهایش مکن؛ اگر او را یافتی، بر دست و پایش نیش بزن. آن وقت دیگر توان آن ندارد که خود را از نظرها پنهان دارد؛ به جنب و جوش می افتد، می نشیند و بلند می شود، و اگر به داد و فریاد بیفتد، جای او را به آسانی پیدا می کنیم.
خدای باد از مأموریتی که ملکه خدایان به زنبور عسل داد برآشفت و گفت:
ـ خیال می کنی آنچه را که من نیافتم، این زنبور عسل کوچک می تواند پیدا کند؟ این که حشره ای بیش نیست، عین مگس است؛ بالهایش هزاران بار از بالهای من کوچکتر است. فکر نمی کنم که با این زمینه چینیها تلپینو سرو کله اش پیدا شود!
ملکه حرفهای او را شنید، ولی جوابی نداد. زنبور عسل هم با غرور به راه افتاد. صدای وزوزش در سراسر رودخانه ها و دشتها طنین افکن شد، و هرکس این صدا را می شنید می گفت:« اینهم از زنبور عسل! بهار کم کم فرا خواهد رسید!» زنبور عسل از دره ها و باغهای به خواب فرو رفته گذشت تا به فضایی باز در جنگل، نزدیک شهر لیزینا (2) رسید. بسیار خسته بود و تمام ذخیره ی عسلی که با خود آورده بود، ته کشیده بود با اینکه در طی سفر، در صرف آن بسیار صرفه جویی کرده بود. به خود می گفت دیگر بایستی به جستجوی خود پایان دهد که ناگهان چشمش به تلپینو افتاد که مانند تنه ی درختی در میان علفها دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
با دیدن او، زنبور عسل کوچک حالش به جا آمد و روی دست و پای تلپینو جست و او را نیش زد. تلپینو از خواب جست و سخت به خشم آمد اول می خواست زنبور را بکشد، ولی زنبور از دست او گریخت. از فرط خشم در دشت و صحرا به راه افتاد و در همه جا سرما و برف پراکند.
به جای بهار زمستان شده بود. براستی یافتن این خدا که این چنین بدخلق و خو بود، چه فایده ای داشت؟
ولی زنبور بیدرنگ به نزد خدایان بازگشت و از راه دور با صدای بلند به ملکه ی خدایان گفت:
ـ او خیلی اوقاتش تلخ است و من نمی توانم از جا بلندش کنم، خیلی سنگین است. در محوطه ای نزدیک لیزیناست، آن طرف کوه آمانوس (3). اگر عقابی با من بیاید، جایش را به او نشان می دهم و عقاب می تواند او را تا اینجا بیاورد.
ملکه را این توصیه خوش آمد و به عقابی گفت تا همراه زنبور عسل برود و تلپینو را بیاورد.
از این لحظه به بعد انتظار خدایان شروع شد. آنان می دانستند که اگر تلپینو هم برگردد، تا زمانی که از آنان شنوایی نداشته باشد سودی نخواهد داشت. پس با هم رای زدند و قرار بر این شد که با جادو تلپینو را به راه بیاورند. پس نگهبانی بر بالای دیوار گماشتند تا آنان را از آمدنش آگاه کند.
یک روز صبح، آنگاه که دیگر همه داشتند از آمدنش ناامید می شدند، نگهبان ورود او را نوید داد و همه خدایان به آنجا دویدند. هنوز جز نقطه ای سیاه در آسمان پیدا نبود و آنان چیزی را درست تشخیص نمی دادند. اما کم کم آن نقطه بزرگ و بزرگتر شد و به شکل ابری سیاه درآمد و صدای رعد و برقی به گوش رسید.
با نزدیک شدن ابر، آسمان طوفانی شد و کم کم تنها رعد و برق بود که از پی هم می آمد. خدایان را که چیزی به چشم نمی دیدند، ترس برداشت. ولی گوش تیز از ورای تمامی این سرو صداها می توانست وزوز نرم پرواز زنبور عسل را بازشناسد.
چند لحظه بعد، طوفان فرو نشست و چشم خدایان به تلپینو افتاد که سوار بر عقاب در پرواز بود و زنبور هم دور و بر آنها می پرید و شادمانیها می کرد. عقاب بر بام قصر فرود آمد و تلپینو از مرکب خویش پیاده شد.
خدمتکاران بیدرنگ دویدند و عسل و میوه و شربت و خوراکی لذیذ آوردند. تلپینو که داشت غذا می خورد، خدمتکاران به زمزمه ی سرودهایی پرداختند که منظورشان خوشامد گویی و دعوت به شادخواری بود، ولی در واقع، هدف، رام کردن طبع سرکش و آرام ساختن خلق و خوی تند و تیز و ناهمساز تلپینو بود. سرانجام خوشامد گوییها، سرودهای خوشاهنگ، و غذاهای لذیذ و شرابهای خوشگوار، کار خودشان را کردند و تلپینو بر سر شوق آمد؛ خنده بر لبانش نقش بست و حتی خود او نیز زمزمه کنان به سرود خواندن پرداخت. پس از مدتی از جا برخاست و بر کرسی خویش در انجمن خدایان جلوس کرد و همه چیز به حال عادی برگشت. اما اوضاع در زمین جز این بود؛ زمستان دیر انجام همه جا را به ویرانی کشیده بود. مردم آذوقه ای نداشتند تا چیزی به خدایان هدیه کنند، و همه از اینکه خوردنیهای لذیذ و شرابهای خوشگوار در میان نبود تا تلپینو به سوی آنان بیاید، سخت غمگین و دل آزرده بودند.
مردم افسرده دل به سوی کاهن پیشگویی رفتند. کاهن به آنان گفت که تلپینو همان قدر که از هدیه و نذر خوشش می آید، نسبت به اوراد و عزا نیز حساس است، و اینکه آنان باید جشنی بزرگ به افتخار او برپا دارند.
آنگاه تمام مردم، درها و پنجره های خانه های خود را چنانکه گویی بهار فرا رسیده است گشودند، و سرودی در ذم و نفرین زمستان سر دادند که کاهن پیشگو به آنان یاد داده بود.
سپس در هر دهکده، زنی دیگی آورد و رقصان و آوازخوانان از بازمانده ی آذوقه ها آشی در دیگ بار گذاشت. همه خانه ها را تمیز کردند و با جاروهایی از جگن همه جا را جارو کردند و جاروها را در میدان دهکده سوزاندند. اوراد و عزا هم در سراسر روستاها طنین افکن شد، و در همین حال بود که نسیم لطیفتر شد و درختان جوانه زدند و بره و قوچ به بع بع افتادند تا چوپانان در آغلها را به رویشان بگشایند. آنها سخت شیفته ی چریدن سبزه های نو دمیده بودند. یخها باز شد و آب شادی و خرمی در جویها به راه افتاد؛ پرندگان همه جا از خواب زمستانی بیدار شدند؛ لانه ها بود که با لذت برپا می شد. روستاییان در حیاط قلعه، پوست اولین بره را به عنوان هدیه به تلپینو، بر فراز دکلی آویختند.
و فراوانی به تمام روستاها و شهرها بازگشت.

پی نوشت ها :

1. Telepinou.
2. Lihzina.
3. Amanus.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.