بهلول می خندد!!(1)

ابووهیب بهلول ابن عمر والصیرفی کوفی معروف به بهلول مجنون در زمان هارون الرشید خلیفه ستم پیشه عصر خود می زیسته است .
يکشنبه، 13 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهلول می خندد!!(1)
بهلول می خندد!!(1)
 

نویسنده: منصور خانلو



 
بسم الله الرحمن الرحیم
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
«مولوی»
اشاره ای کوتاه
ابووهیب بهلول ابن عمر والصیرفی کوفی معروف به بهلول مجنون در زمان هارون الرشید خلیفه ستم پیشه عصر خود می زیسته است .
وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیتها و حقایق تلخ به کار گرفته وسخنانش از نوادر خواند ه شده است .
این دفتر،هرچه هست ،و از هزل و مزاح و طنز،آنچه به حساب آید ،بنام اوست و هدیه ای به تمام بهلول های جهان.
بهلول به قصد خنداندن لب نمی گشاید ، او لب می گشاید برای اینکه خنده اش گرفته است ،موقعیت ها برایش چندان مضحک وعجیبند که نمی تواند مدتی مدید جدی بماند .
او ابتدا به ساکن کسی را نمی گریاند بلکه در آغاز او را به خنده وا می دارد و آنگاه در اوج خنده،سر در گوشش می نهد و می گوید:دقت کن!شاید نه بر دیگری،که بر خود می خندی ؟
و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید .
این دفتر چنان که اشاره رفت،اگر هزل و مطایبه پنداشته شود ،حرفی برای گفتن ندارد، اما اگر طنزمنظور گردد،به سخن گفتن اندک در این محدوده می ارزد :
طنز،عبور از« قلمرو ناممکن » بسوی «امکان» است.بازی چالاکی است در شریانهای زبان تا به قلب معنی برسیم،آنجا که هر معنائی قلب می شود .
زمانی که یک هزل،یک هجو،یک لطیفه،یا شکلی مبتذل از آن که بنام« جوک » ورد
زبانهاست،آدم بیقیدی را به خنده می اندازد و آن چنان او رامی خنداند که از خود بی خودش می گرداند، ظنز،آرام و متین،اما خشماگین ورندانه ،پای به میدان می گذارد و هم او را به خنده به خود باز می آوریم :
کسی که با این یک هزل یا «جوک » برانگیخته می شود ،احتمال دارد از ته دل بخندد و قهقهه بزند و دست آخر هم،آنچه که خواهد گفت - و معمولاً هم می گوید -این خواهد بود : عجب کیفی کردیم ها...؟!یا :مردم از خنده !همین بس.نه پیامدی در اندیشه و نه تاملی در شناخت ابعاد آنچه که شنیده است.اما طنز،طنز-اگر او برانگیزد وبه خندهاش وادارد -این پیامد و تأمل را نیز خواهد داشت : راستی ،چرا خندیدم؟ کجای این خنده دار بود ؟ این که بیان واقعیت بود ...و اینجاست که ذهن و
اندیشه به تکاپو می افتد تا انگییزه ی خنده ای را که ابتدا بدیهی می نمود و اینک حیرت آور، بیابد.طنز هم پرسشگر است، هم کاوشگر.اما پرخاشگر و حولناک نیست.مبلغ خوبی است ،نه بدان سبب که بدان را یکسره بکوبد و تر و خشک را با هم بسوزد .زشتها و ناهنجاریهای بدی را می نمایاند و در غربال می ریزد ،از الک می گذراند، دانه های درشتی ک از غربال نمی گذرند،همان ناهنجاریهائی هستند که دانه های ریزتر زائیده آنانند.
طنز،ابتدا ،این این ناهنجاریها را می کوبد در پی کشف علت است و معلول را یکسره سرزنش نمی کند،می داند که تا با طلاق هست ،تا مرداب هست،پشه هم هست.پس،نمی گوید که ابتدا پشه را نابود کن ، می گوید ،قبل از هر
چیز مرداب را خشک کن ، آنگاه هر پشه ی سمجی را که یافتی از بین ببر.طنز می گوید ،تو ای گرسنه ی افریقائی ،تو ای کودک خردسال هند ی که شب را بر سنگفرش خیابان و روز را در دلهره های دزدیت می گذرانی، و تو ای سیاه محله ی هارلم (1) که تبهکاران بزرگ سپیدرنگت ،تو را به تبهکاریهای حقیر واداشته اند ،مسببین تیره روزی ات را بشناس ،آنانی که از سوئی،میلیونها تن مواد غذایی مازاد خود را عمداً به دریا می ریزند ،و از سوئی -دیگر باز هم عمداً ترا به دزدیدن قرصی نان تشویق می کنند ،و چون این کار را کردی به اسارتگاههائی که برایت ساخته اند ،روانه ات می سازند تا از برکت وجود تو نان بخورند...!طنز می گوید این شعبده
بازی زیرکانه ای است که قدرتهای بزرگ عالم ،صاحبان ثروتهای بیکران ،آنانی که نه خدا را می شناسند و نه به بندگان خدا رحم می کنند ،تو را در رنج و گرسنگی نگاه دارند و در عین حال مدام سیلی ات بزنند که :چرا گرسنه ای ؟! خنده آور است !نیست ؟طنز،این نوع خنده را بر لب ها می نشاند،هر بار از زبانی و این بار،از زبان بهلول.
مهر ماه 1363
بهلول را گفتند دیوانگان جهان را بشمار،گفت آن خود از شماره بیرون است،اما اگر بگوئید که عاقلان را بشمار،ایشان معدودی بیش نیستند .
هارون الرشید از بهلول پرسید که دوست ترین مردم نزد تو کیست ؟ گفت آنکس که شکم مرا سیر کند،گفت اگر من شکم ترا سیر کنم،مرا دوست داری؟گفت دوستی به نسیه نمی باشد .
بهلول نزد خلیفه رفت که من پیغمبرم،خلیفه گفت معجزه ی تو چیست؟گفت هر چه اراده کنی،گفت تخم خربزه را در پیش من بکار که فی الفور سبز شود ،گل کند و خربز ه بندد و پخته گردد.گفت مرا چهار روزمهلت ده.گفت مهلت نیست.گفت ای بی انصاف،خدای عزوجل با وجود قدرت کامله اش چهار ماه مهلت می دهی تا خربزه برساند و مرا چهار روز مهلت نمی دهی ؟!
بهلول نزد خلیفه رفت که من پیغمبر خدایم به من ایمان آور.گفت معجزه ی تو چیست؟گفت هرچه خواهی.پادشاه قفل مشگل گشائی پیش او نهاد و گفت اگر راست می گوئی ،این قفل را بی کلید بگشای. گفت من دعوی پیغمبری می کنم نه دعوی آهنگری!
روزی بهلول از بازار می گذشت ،دکان قنادی دید آراسته به انواع شکربار.پیش رفت و طبقی بزرگ پر از نقل بادام دید ،دست دراز کرد و مشتی از آن برداشت قناد خواست که سردستش بگیرد ،بهلول به سبکدستی به دهان انداخت و گفت اینک نه ترا شد و نه مرا !
روزی نزد منجمی رفت که طالع مرا ببین ،گفت بکو طالع تو چیست؟تا من بر آن حکم کنم .گفت تیس یعنی برنز.منجم گفت بر فلک چنین برجی نیست که تو می گوئی.گفت ده سال پیش منجمی مرا گفت که طالع تو جدی است یعنی بزغاله،آیا ده سال
کفایت نمی کند که جدی تیس شده باشد ؟
وقتی که مشرف بر موت بود ،گفت بنگرید تا هیچ جا کفن کهنه می یابید؟گفتند چه می کنی؟گفت تا بعد از مرگ مرا در آن پیچید و در گور نهید. گفتند مقصود چیست ؟گفت آنکه چون نکیر و منکر آیند و کفن کهنه بینند،گمان برند که این مرده ی دیرینه است، سؤال نکنند و جواب باز نباید داد.
روزی به شرکت کسی غلامی خریده بود و هر یک نصف بها داده بودند.روزی از غلام گناهی سرزد ،چوب گرفت که غلام را بزند.شریک وی گفت چکار می کنی ؟ گفت سهم خودم را می زنم .
وقتی کودک بود ،مادرش بیمار گشت.روزی در آن بیماری او را گفت،ای پسر پروای من نداری و حال آنکه دیشب ده نوبت برخاسته ام. گفت باکی نیست،امیدوارم که امشب برنخیزی!
وقتی خردسال بود ،گفتند می خواهی که پدرت بمیرد تا میراث او ببری ؟ گفت نه والله ،می خواهم که وی را بکشند تا چنانچه میراث او را می برم ،خونبها نیز بستانم .
روزی بر در خانه ی خود نشسته بود و دختر چهار ساله ی او پیش او بود.ناگاه جنازه یی از دور پیدا شد ،دخترک هرگز آن را ندیده بود، گفت ای پدر این چیست؟گفت آدمی مرده است.گفت به کجا می برندش؟گفت آنجا که شمع چراغست،نه فرش و روشنایی، نه نور و صفا،نه خورش و پوشش ،نه آب و نان.گفت پس به خانه ی ما می آورند !
کری یک خروار گندم به آسیاب می برد .به لب آبی رسید و می خواست که آن گندم را از آب بگذراند.ناگاه بهلول را دید که سوار بر اسب می آید.با خود گفت چون این سوار برسد ،اول سلام خواهد کرد ،بعد از آن
خواهد پرسید که بلندی این آب چه مقداراست؟ بعد از آن خواهد پرسید که این گندم چند من است ؟چون بهلول برسید پرسید که هی مردک ،بلندی این آب چه مقدار است ؟گفت و علیک الاسلام و رحمه الله و برکاته ،بهلول بخندید و گفت سرت بریده شود،گفت تابگردن ،گفت خاکت به دهن ،گفت هشتاد من !
می گفت طمع زنم را پایانی نیست ،روزی در فصل بهار من و او بر بامی بودیم،ناگاه قوس قزح برآمد و بر کنار آسمان ظاهر شد.زنم گمان برد که مگر آن طنابی است ابریشمین که از آسمان فرو گذاشته اند و سر آن طناب بر زمین است.بقصد گرفتن آن دویدن گرفت به تعجیل هرچه تمامتر که مبادا کسی دیگر به آن طمع کند و در همان حال از لب بام بیفتاد و گردنش بشکست .
روزی در کوچه ای می گشت و جمعی از اطفال بازی می کردند.گفت ای کودکان چرا ایستاده اید؟و
حال آنکه در سر چارسو کسی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم پخش می کند . کودکان که آن شنیدند ،به یک بار ترک بازی کرده رو به چارسو دویدند.از دویدن ایشان خود نیز در طمع افتاد و دویدن گرفت.او را گفتند به خبر دروغ که خود ساخته ای می دوی؟گفت دویدن اطفال از روی جد و اهتمام مرا به طمع انداخت که شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم !
روزی زنی گرفت بغایت قبیحه و کریهه.زن گفت ای مرد،ترا برادران و خویشان بسیارند ،قرار ده که من برابر که آیم و روی به که نمایم؟گفت تو روی به من منما و پیش من میا ،دیگر پیش هر که خواهی رو ،و روی به هر که می خواهی نمای.
روزی زن بدروی و بد خویش بیمار شد . شوهر را گفت اگر من بمیرم تو بی من چون خواهی زیست ؟ گفت اگر نمیری چون خواهم زیست ؟!
زمانی که از دولت به نکبت افتاده بود ،روزی در آن حال عطسه یی زد .جمعی که نزدیک او بودند گمان بردند که مگر بادی از او جدا شد ،او را دشنام دادند و ناسزا گفتند.بخندید و گفت عجب حالی است ،در ایام دولت اگر نفخی از من جدا می شد مردم آنرا عطسه می شمردند و رجمک الله می گفتند و اکنون که در نکبتم،عطسه ی مرا ضرطه حساب می کنند و لعنک الله می گویند !
شاعری یاوه سرا در حضور او غزلی بخواند و گفت می خواهم که این غزل را به دروازه شهر آویزم ت شهرت یابد ،گفت :مردم چه دانند که آن شعر تست ،مگر آنکه ترا نیز پهلوی شعرت بیاویزند !
شاعری مهمل گوی پیش او رفت و گفت چون بخانه ی کعبه رسیدم ،دیوان شعر خود را برای تبرک در حجرالا سود مالیدم . گفت اگر در آب زمزم
می مالیدی بهتر بود !
روزی در بزم طربی حاضر بود و مطربی بغایت بد آواز خوانندگی می کرد و اهل مجلس در عذاب بودند.گفت:در کتب حکمای قدیم دیده ام که آواز جغد دلیل هلاک آدمی است، اگر این سخن راست باشد ،آواز این مطرب دلیل هلاک جغد است !
از او پرسیدند که وقت طعام خوردن کی است؟ گفت غنی را وقتی که گرسنه شود فقیر را وقتی که بیابد .
عده ای از مردم به دعای باران بیرون رفتند و همه ی اطفال مکتبها را با خود بردند.بهلول گفت که این طفلان را کجا می برید؟گفتند تا دعا کنند که ایسان بی گناهانند و دعای بی گناهان مستجاب است.گفت اگر دعای ایشان مستجاب شدی ،یک مکتبدار در همه ی عالم زنده نماندی !
روزی در خانه ی درویش مهمان شد درویش سقف خانه را از چوبهای ضعیف پوشیده بود و بار گران داشت .
هر لحظه از آن چوبها آوازی بیرون می آمد . گفت ای دروش مرا از این خانه بجای دیگر بر که می ترسم فرود آید .گفت مترس که این آواز تسبیح و ذکر چوبهاست .گفت از آن می ترسم که از بسیاری ذکر و تسبیح ،ایشان را وجدی و حالی بهمرسد که همه بیکباره در رقص و سماع آیند و به سجده افتند !
روزی با عربی همراه شد از او پرسید که چه نام داری ؟ گفت : مطر یعنی باران.گفت کنیت تو چیست ؟گفت ابوالغیث یعنی پدر باران.گفت:پدرت چه نام دارد؟گفت : فرات . گفت:کنیت او چیست ؟ گفت ابوالفیض یعنی پدر آب روان.گفت نام مادرت چیست ؟ گفت سحاب یعنی ابر.گفت : برای خدا لحظه ای صبر کن تا زورقی پیدا کنم و گرنه در
همراهی تو غرق خواهم شد!
باز روزی دیگر با عربی همراه شد . از او پرسید چه نام داری ؟ گفت بارد یعنی خنک . گفت کنیت تو چیست ؟ گفت ابوجمد یعنی پدر یخ.گفت: نام پدرت چیست ؟ گفت ابوالثج یعنی پدر برف.گفت نام مادرت چیست؟گفت زمهریر یعنی سرمای سخت.گفت:کنیتش چیست؟گفت اما الشتا یعنی مادر زمستان . گفت چه پیشه داری ؟ گفت یخ فروشی . گفت به کجا می روی ؟ گفت از پی برفی . گفت : بخاطر خدا لحظه ای باش تا پوستینی بیابم که از سرما افسرده گشتم و بیم هلاکت دارد همراهی تو.
روزی کسی در حضور ش بی ادبی کرد . او را ملامت نمود که شرط ادب را بجای آور . گفت:چکنم،آب و گل مرا چنین سرشته اند . گفت آب و گل تو را نیکو سرشته اند .اما لگد کم خورده است !
روزی سر خواجه ای را می تراشید.ناگاه دستش بلرزید و سرخواجه را ببرید.خواجه فریاد برداشت که آهای ، سر مرا بریدی . گفت:خاموش باش که سربریده ی سخن نگوید !
خواجه ی ثروتمندی برای خود مقبره ای ساخت. یکسال تمام در آنجا کار کردند تا به اتمام رسید.خواجه از استاد بنا پرسید که این عمارت را دیگر چه لازم است ؟ بهلول حاضر بود گفت وجود شریف شما!
شخصی پیش قاضی آمد و بر کسی دعوی کرد .قاضی از او گواه طلبید.مدعی بهلول را به گواهی آورد .قاضی از او پرسید که هیچ مسئله می دانی ؟ گفت آنقدر که شرح نتوان کرد.پرسید که قرآن می دانی ؟ گفت آن را از برم.پرسید که هر گز مرده شوئی کرده ای ؟ گفت آن خود هنر آباء و اجداد من است.پرسید که چون مرده را بشوئی کفن کنی و در تابوت نهی چه می گوئی ؟ گفت گویم خوش بحال تو که مردی و جان بسلامت
بردی تا ترا پیش قاضی نباید رفت و گواهی نباید داد!
یکی از قضات خواست با او ظرافتی کند . گفت از تو مسئله ای می پرسم که باید جواب صحیح دهی.گفت آنچه دانم بعرض رسانم و اگر ندانم از جناب قاضی استفاده نمایم.قاضی گفت سگی از بامی ببامی جست و بادی از او رها شد . تعلق به صاحب کدام بام دارد ؟ گفت هر بام که نزدیکتر باشد گفت هر دو بام برابرست.گفت نصفی به صاحب این سر او نصفی به صاحب سرای دیگر، گفت اگر صاحب هر دو سرا غائب باشند ؟ گفت بیت المال است و مال غائب تعلق به جناب قاضی دارد !
روزی با دوستش در مجلس خلیفه نشسته بود و در گوش هم نجوا می کردند . خلیفه گفت باز با هم چه دروغ می سازید ؟ گفت مدح شما می کنیم !
منبع:منصور خانلو/ بهلول می خندد/انتشارات کوثر/تهران چاپ ششم : 1378



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط