نویسنده: شهید حاج احمد کاظمی
بعد از عملیات والفجر چهار از دیدگاه سنندج قصد حرکت به کرمانشاه و نهایتا تهران را داشتیم. ساعت سه بامداد می خواستیم حرکت کنیم. موقع سوار شدن متوجه شدیم شهید اربابی در جمع ما نیست.
متحیر شدم که کجا رفته است؟ کمی منتظر ماندم، نیامد. به دنبالش گشتم، از بقیه همراهان سراغش را گرفتم. کسی اربابی را ندیده بود. با خود گفتم:نصف شبی مگر چه کار مهمی داشته که رفته است؟
کنار دیدگاه چند درخت سرو بود، دیدم سرو قامتی پشت یکی از درختان ایستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صدای «العفو، العفو»های دلنشینش چنان مجذوبم کرد که مدتی بی حرکت استاده تماشایش کردم. زیباتر از گل، خوش اندام تر از سرو و خوش لهجه تر از بلبل!زمزمه های عاشقانه اش گوش هر کس را نوازش می داد.
متحیر شدم که کجا رفته است؟ کمی منتظر ماندم، نیامد. به دنبالش گشتم، از بقیه همراهان سراغش را گرفتم. کسی اربابی را ندیده بود. با خود گفتم:نصف شبی مگر چه کار مهمی داشته که رفته است؟
کنار دیدگاه چند درخت سرو بود، دیدم سرو قامتی پشت یکی از درختان ایستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صدای «العفو، العفو»های دلنشینش چنان مجذوبم کرد که مدتی بی حرکت استاده تماشایش کردم. زیباتر از گل، خوش اندام تر از سرو و خوش لهجه تر از بلبل!زمزمه های عاشقانه اش گوش هر کس را نوازش می داد.
یک درخت گل اندر میان خانه ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند