خدا ضامن روزی است، اما...

پیامبر اسلام(ص) روزی از کنار مردی که در حال سجده بود، گذشت و شنید که به پیشگاه الهی عرض می کند: بارالها! برای تو چه مانعی دارد کسانی را که حقی به گردن من دارند از من راضی بفرمایی؟ «و أن تغفرلی ذنوبی» و این که گناهان
يکشنبه، 4 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدا ضامن روزی است، اما...
خدا ضامن روزی است، اما...

 

نویسنده: مهدی صاحب هنر




 

(1)ـ کرم خدا

در زمان های گذشته دو برادر زندگی می کردند که از جهت اخلاق، کردار و گفتار با همدیگر فرق داشتند، یکی اهل طاعت و بندگی، دیگری اهل معصیت و عصیان.
بعد از مدتی اجل برادر با ایمان، نزدیک شد و سپس از دنیا رفت. مادرش در فراق او اضطراب و بی تابی نکرد. بعد از گذشت زمان آن برادر هم که اهل فسق و فجور بود به مرض احتضار گرفتار شد، مادرش بی تابی و جزع و فزع نموده و برای او گریست.
آن جوان به مادر خویش گفت: آن برادر که از من بهتر بود، در وقت مردنش آرامش خود را حفظ کردی، حال که من از دنیا می روم چرا این قدر جزع و فزع می کنی؟
مادرش گفت: به همان دلیل که او پاک و وارسته بود و در عالم بزرخ و قیامت متنعم، به این جهت خاطرم آسوده بود، ولی تو چون آلوده به دنیا و گناهکاری، برایت نگران هستم.
جوان گفت: ای مادر! اگر برادرم عمل صالح داشت و زاد و توشه با خود برد، من هم کرم خدا را دارم و با امید به کرمش نزد او می روم، تو که مادرم هستی تحمل عذاب شدن مرا نداری، در حالی که خدا به مراتب محبتش به من بیشتر است. این را گفت و از دنیا رفت. مادرش او را در عالم رؤیا مشاهده کرد که از درجات عالی برخوردار است، علت آن را جویا شد، گفت: مادرجان! مرا در بهشت هفتاد درجه بالاتر از برادرم قرار دادند؛ زیرا او را به عمل پاداش دادند و مرا به کرم خدا.

(2)ـ ثمره ی ایثار

مردی لاابالی و میگسار شبی به خانه ای رفت. صاحب خانه به او گفت: دختری زیبا دارم، حاضرم به عقد تو درآورم شاید از فقر نجات پیدا کنم، دختر را حاضر ساخت.
آن شخص گفت: مگر فامیل ندارد تا با او ازدواج کند؟ صاحب خانه گفت: پسرعمویش خواستگار است، ولی فقیر است. آن مرد گفت: من از خود گذشتم و سپس فردای آن روز برای این دو جوان تنگدست خانه ای خریدم و عروسی راه انداختم و پس از مراسم طبق عادت به میخانه رفتم.
ولی احساس کردم علاقه به میگساری ندارم. در شگفت شدم؛ خدای مهربان می خواهد از من دستگیری کند. حالت گریه و تضرع به من دست داد. از می فروشی بیرون آمدم و به کوه های اطراف رفته، تا به صبح از خدای خود توفیق ترک گناه خواستم و صبح به خانه ی یکی از علمای دینی رفتم و رهنمودهای لازم را گرفته، اینک عازم سفر حج و زیارت خانه ی خدا هستم.

(3)ـ با قضا کارزار نتوان کرد

گویند «جاماسب حکیم» از حکمای بزرگ ایران بوده و نزد یکی از علمای هند، حکمت و معارف را آموخته بود. وی بر فراز کوهی از توابع شیراز (نزدیک روستای خفد در یک صد کیلومتری شیراز) رصد خانه ای بنا کرده بود و در آنجا حرکات ستارگان و اوضاع آسمان را بررسی می کرد. در ضمن او «اسطرلاب» و نجوم را به خوبی می دانست و می توانست برخی از وقایع آینده را پیش بینی کند.
روزی برای دانستن سرنوشت خود، به اسطرلاب و احکام نجومی و سایر علوم متداول آن زمان مراجعه کرد و پس از محاسبات فروان فهمید که در ساعت، روز، ماه و سال معینی زندگی اش به وسیله ی نیش عقربی خاتمه خواهد یافت.
بدین جهت در اندیشه فرو رفت و پس از لحظه ای تفکر، لبخندی بر لب آورد و پیش خود نقشه ای کشید که از آن خطر جان سالم به در برد. در پایین کوهی که جایگاه حکیم بود، رودخانه ای جاری است که اکنون آن را «قره باغ» یا «قره آنماج» می نامند.
چون ساعت «قِران» نزدیک شد، حکیم دانا برهنه شد و بر اسب لختی سوار گشت و به وسط رودخانه رفت و در میان آب ایستاد تا از گزند نیش عقرب در امان بماند.
همان طور که گفته اند: «با قضا کارزار نتوان کرد» عقربی در کنار رودخانه حرکت می کرد؛ ناگاه موج آب او را به درون رودخانه کشید. عقرب بر روی آب می رفت تا به وسط رودخانه رسید و به دم اسبی که حکیم سوار آن بود، رسید. پس به دم اسب چسبید و از آن بالا رفت و به پشت اسب رسید. از آن جا نیز گذشت و به پشت برهنه ی جاماسب حکیم رسید و مأموریت خود را انجام داد. حکیم را نیش زد و او را به سرای باقی فرستاد.
چون قضا آید، طبیب ابله شود
و آن دوا در نفع هم، گمره شود

(4)ـ نامه ای به خدا!

مرحوم آیت الله حاج میرزاهادی خراسانی در شرح حال «مرحوم حاج ملانظرعلی طالقانی» می نویسد:
در دوران طلبگی، سخت دچار فقر و تنگ دستی بود؛ شبی از شدت تهی دستی و گرفتاری به این فکر می افتد که بالاخره چه باید کرد «کاد الفقر أن یکون کفرا» با این بلا چه کنم؟
آیا به مرجع تقلید وقت روی آورم و به آیت الله حاج ملاعلی کنی مراجعه کنم؟ یا نامه ای به شاه بنویسم و از او کمک بخواهم؟ یا به امیرالمومنین توسل جویم و از این دشمن خانگی؛ یعنی فقر به او شکایت ببرم؟
سرانجام شب را تا نزدیک سپیده دم در فکر سپری می کند و به این نتیجه می رسد که: ابتدا باید راهی برای نجات فقر یافت و نباید به انسان های عادی مراجعه کرد. به امیر مؤمنان(ع) هم با همه ی تجلیل و احترام و اعتقاد- چون خودش دنیا را سه طلاقه کرد و به برادرش عقیل از بیت المال نداد- نیز در این مورد مراجعه نمی کنم.
بنابراین تنها راه این است که نامه ای به خود خدا بنویسم و خواسته های خود را به طور کتبی از او بخواهم. به همین جهت خالصانه و در اوج امید و اعتماد به خدا نامه ای به درگاه خدای متعال نوشت و آن را پیش از سپیده ی صبح، لای در مسجد شاه(سابق) تهران نهاد و سپس نماز شب را خواند و از فرط خستگی به استراحت پرداخت. نامه این گونه بود:
ـ نامه ی طالقانی به خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از تقدیم سپاس و درود بسیار بر پیامبر(ص) و خاندان پاک او(ع) احتراما به عرض می رساند که این بنده به قرض و پریشانی دچار شده و در کمال سختی قرار گرفته و نیازهای ضروریم از این قرار است:
1) منزل شخصی با لوازم آن.
2) همسر جوان و زیبایی که در تهران کم نظیر باشد.
3) یک نوکر و یک خدمتگزار و یک آشپز امین و کاردان.
4) یک کالسکه خوب با راننده ی آن.
5) یک دِه شش دانگ برای تأمین معاش.
6) یک باغ زیبا در شمیران برای فصل تابستان.
7) و پول کافی که علاوه بر پرداخت وام های خود به وسیله ی آن آبروی دنیوی و اخروی خویش را حفظ کنم.
آدرس: مدرسه خان مروی دست چپ حیاط خلوت، طبقه فوقانی، حجره ی دوم، نظرعلی طالقانی
پس از نگارش نامه، نامبرده آن را در سپیده ی صبح می برد و لای در مسجد شاه(سابق) که نزدیک مسجد مروی است می گذارد و با اعتماد به خدا برمی گردد و پس از انجام وظیفه، حجره را به روی خویش می بندد و می خوابد.
عجیب این که همان روز ناصرالدین شاه به قصد شکار از تهران خارج شد، به سوی شکارگاه سلطنتی می رود. در حرکتش به سمت شرق تهران به ناگاه تندبادی وزیدن گرفته، مانع حرکت کالسکه ی سلطنتی می شود و به همین جهت تا آرام شدن هوا و نشستن گرد و غبار، کاروان سلطنتی متوقف می گردد. در همان حال به ناگاه تندباد، پاکتی بر دامان شاه می افکند و او بی درنگ آن را گشوده، می بیند که نامه ی شخصی با عنوان نام و آدرس از مدرسه مروی به خداست!
شاه سپاس خدا را به جای می آورد و آن را به فال نیک می گیرد و دستور بازگشت کالسکه و کاروان را می دهد.
پس از بازگشت به شهر، بلافاصله دستور تشکیل جلسه ی هیأت دولت را صادر می کند و هیأت وزیران با نگرانی از لغو تفریح و شکار شاه و بازگشت او به کاخ و احضار شدنشان، به سرعت خود را به کاخ می رسانند پس از تشکیل جلسه، شاه قاجار می گوید: «سپاس خدای را که به شکارگاه نرسیده به صید خویش دست یافتیم و به بهتر از مقصود و منظور رسیدیم.»
آن گاه نامه را می گشاید و جریان وزیدن باد و افکنده شدن نامه به دامان خویش ر ا شرح می دهد و می افزاید: «نمی دانم با چه بیان و زبانی باید سپاس خدای را گفت که بنده ی شرمنده ی خویش، ناصر را لایق و شایسته ی انجام این وظیفه و رفع حوائج یکی از زندگانش دید!»
سپس یکی از نزدیکان خویش را با کالسکه ی سلطنتی به آدرس نامه گسیل می دارد و او وارد مدرسه ی مروی شده و آقای حاج ملا نظرعلی طالقانی را می خواهد. از سویی طلاب مدرسه شگفت زده می شوند و از سوی دیگر خود نویسنده ی نامه غرق در وحشت می گردد که او را چه به شاه و کالسکه ی سلطنتی و مأمور ویژه؟
به هر حال به حضور شاه شرفیاب شده، با احترام از او استقبال می شود. شاه از او می پرسد: نام شما چیست؟ می گوید: نظرعلی، می پرسد: از کجا هستی؟ می گوید: طالقان.
می پرسد: آیا نامه ای به جایی و به کسی نوشته ای؟ کمی فکر می کند و می گوید: آری! می پرسد به چه کسی؟ جواب می دهد، قربان، شب گذشته نامه ای به خدای بنده نواز نوشتم.
شاه می پرسد: نامه را چه کردی؟ پاسخ می دهد که قبل از سپیده ی صبح لای در مسجد شاه نهادم. شاه نامه را نشان او می دهد و می گوید: این است؟ پاسخ می دهد آری.
شاه بار دیگر سپاس خدای را به جای آورده، می گوید: «من خود می توانم تمام خواسته های تو هر یک جا برآورم؛ اما دوست دارم ارکان دولتی در این کار خداپسندانه، شریک باشند.» آن گاه خواهش های او را از خدا یکی پس از دیگری می خوانند.
1) منزل مجلل شخصی: شاه دستور می دهد یکی از خانه های سلطنتی را با کلیه ی لوازم به نام او ثبت کنند و در اختیار او قرار دهند.
2) همسر جوان و زیبا: یکی از وزیران می گوید: شاهنشاها! با کسب اجازه از شما این جانب دختری با این صفات سراغ دارم که به عقد ایشان درمی آورم.
3) یک نوکر و یک کلفت و یک آشپز: یکی از وزیران عرض می کند که اینها هم با من
4) یک کالسکه: وزیر دیگری تقدیم می کند.
5) یک دِه شش دانگ: نخست وزیر با اجازه ی اعلی حضرت، روستایی را در شهریار تقدیم شیخ می کند.
6) باغ زیبای ییلاقی: وزیر دیگر باغی در شمیران تقدیم می دارد.
7) یک قلم پول نقد: که آن را هم شاه می دهد.
و سرانجام شیخ طالقانی که تا ساعتی قبل هیچ نداشت، از همه ی ارزشهای مادی بهره مند می گردد و از آن جا مستقیم به کاخ سلطنتی می رود و صاحب همسر جوان و زیبا و دیگر خواسته ها می گردد و آن گاه با احترام بسیار، «آیت الله حاج شیخ نظرعلی طالقانی» می شود.

(5)ـ خاطره ی آیت الله بهلول

آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم خزعلی(خطیب توانا و حافظ قرآن و نهج البلاغه)- حفظه الله تعالی- خاطره ی شنیدنی از مجاهد نستوه «حضرت آیت الله بهلول» نوشته اند به این قرار:
شبی در محضرش بودم، اظهار لطف کرده، گفت: راه بین مکه و مدینه را پیاده می پیمودم، در «رابوق» روستای بین راه که هندوانه ی خوبی دارد، هندوانه ای گرفتم و خوردم، پوستش را هم تراشیدم تا سبز شد و چیزی در آن نماند، پوست را کنار گذاشت.
زن عربی از خیمه درآمد و پوست را برد. گفتم لابد گوسفندی دارد و برای گوسفندش می برد، دیدم پوست را تکه تکه کرد؛ چند تکه خورد و چند تکه به بچه هایش داد. گفتم: ای وای فقر تا این درجه! صد و پنجاه ریال سعودی داشتم همه را به آن زن دادم. با جیب خالی راه افتادم. گفتم: خدا روزیم را می رساند، که اتوبوسی حامل ایرانیان فرا رسید، نگه داشت، اصرار کردند سوار شوم، گفتم: من این راه را پیاده می روم و سوار نشدم.
گفتند: پس باید به آقای بهلول کمک کرد، پنجاه ریال، صد ریال، و کمتر و بیشتر، و هزار و پانصد ریال به من دادند و دیدم «من جاء بالحسنه فله عشر أمثالها»(1) مصداق پیدا کرد. خداوند این عزیز مجاهد، قانع و ساده زیست را سربلندتر فرماید. در دنیا عزیز و در آخرت عزیزتر و کنار عزیزان خود، پیامبر(ص) و آل او(ع) مأوایش دهد.

(6)ـ دعای هود(ع)

پیامبر اسلام(ص) روزی از کنار مردی که در حال سجده بود، گذشت و شنید که به پیشگاه الهی عرض می کند: بارالها! برای تو چه مانعی دارد کسانی را که حقی به گردن من دارند از من راضی بفرمایی؟ «و أن تغفرلی ذنوبی» و این که گناهان مرا ببخشی و روانه ی بهشت سازی، که عفو و بخشش تو برای گنهکاران است و من یکی از آنان هستم. پس ای مهربان ترین مهربانان! سایه ی لطف و رحمت خودت را بر سرم قرار ده.
در این لحظه پیامبر(ص) به او فرمود: «سر از سجده بردار که دعای تو مستجاب شد و این دعا همان دعای هود(ع)، پیغمبر قوم عاد است که به زبان جاری کردی.»

(7)ـ خدایا! نمازم یا گوسفندانم

امام حسن بن علی العسکری(ع) می فرماید: پدرم از پدرش نقل می کند که از جمله اصحاب خاص پیامبر(ص)، ابوذر غفاری بود. روزی خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: «یا رسول الله! من حدود شصت گوسفند دارم، راضی نیستم که آنها را به روستا برده، از شما جدا شوم و از محضر شما محروم باشم؛ از طرفی هم نمی خواهم آنها را به شبانی بسپارم تا به آنها بی توجهی کرده و به این وسیله به آنها ظلم شود، شما در این باره چه پیشنهادی دارید؟»
حضرت فرمود: «خودت با آنها به بیابان برو» ابوذر پذیرفت. روز هفتم که شد، خدمت پیامبر(ص)آمد، حضرت فرمود: ابوذر! گوسفندانت را چه کردی؟ عرض کرد: یا رسول الله! آنها داستان عجیبی دارند! فرمود: داستان چیست؟
عرض کرد: یا رسول الله! در بین نماز بودم که گرگی به گوسفندان حمله کرد. گفتم: خدایا! نمازم یا گوسفندانم؟ کدام یک؟ و سرانجام نماز را ترجیح دادم.
اما شیطان از پیش به قلبم گذراند که ای ابوذر! کجا می روی که اگر گرگ ها به گوسفندان تو حمله کنند و تو در حال نماز باشی، تمام آنها از بین می روند و برای تو سرمایه ای نمی ماند تا با آن زندگی کنی.
به شیطان گفتم: تا توحید الهی و ایمان به محمد(ص) و محبت برادرش، سرور خلایق پس از وی، علی بن ابیطالب(ع) و دوستی ائمه ی اطهار علیهم السلام و دشمنی با دشمنانشان باقی است، هر چه از دنیا با وجود ایشان نباشد برای من سهل است، این را گفتم و مشغول نماز شدم. در این لحظه گرگی آمد و گوسفندی را برداشت و برد و من آن را مشاهده کردم.
ناگاه با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم و دیدم شیری به طرف گرگ حمله برد و او را به دو نصف کرد و بره را نجات داده و به جمع گوسفندان باز گرداند. سپس صدا زد: ابوذر! تو نمازت را بخوان که خدا مرا مأمور گوسفندان تو قرار داده تا نمازت را بخوانی. پس من نماز را خواندم و به قدری متحیر شدم که خدا می داند.
بعد شیر آمد و گفت: ابوذر! برو نزد پیامبر خدا(ص) و سلام مرا به او برسان و از قول من به او عرض کن که خدای متعال صحابه ی تو را که پاسدار شریعت توست گرامی داشت و شیری را برای حراست از گوسفندانش مأمور کرد. بعد از اتمام داستان ابوذر، تمام کسانی که اطراف حضرت بودند از شنیدن این داستان شگفت زده شدند.

(8)ـ خدا ضامن روزی است، اما...

جناب آقای رضا بیگدلی گفتند: آقای میرزا ابوالفضل قهوه چی تعریف می کردند: روزی با خود گفتم امروز در خانه می نشینم تا ببینم چه طور روزی به من می رسد و خداوند چگونه ضامن روزی من شده است؟ بنابراین در خانه را بستم و تنها نشستم.
یک روز گذشت و از غذا خبری نشد. روز دوم هم به همین صورت سپری شد تا روز سوم که ضعف شدیدی وجودم را فرا گرفته بود و از غذا هم خبری نبود. بسیار ناراحت شده بودم و با عصبانیت به آقا حضرت ابوالفضل(ع) عرض کردم: آقاجان! من، هم نام شما می باشم، سه روز است که در این اتاق نشسته ام و هیچ غذایی نخورده ام و دارم تلف می شوم. طولی نکشید زنگ خانه به صدا درآمد، هنگامی که در را باز کردم، دیدم آقای مجتهدی با یک دستمال بسیار نو گلدوزی شده که در آن دو قابلمه قرار داشت پشت در ایستاده اند.
بعد از سلام آن را به من داده و فرمودند: این هم غذا، بگیر و دیگر برای شکم به حضرت ابوالفضل(ع) شکایت و گله نکن.
هنگامی که آقا تشریف بردند، دستمال را باز کرده، مشاهده کردم در یک قابلمه، برنج و در دیگری مرغ می باشد!!
یک ماه از این واقعه گذشت. روزی یکی از دوستان آقای مجتهدی که از مشهد مقدس به قم آمده بود، به منزل ما آمد و سراغ آقا را گرفت. به او گفتم: از یک ماه قبل، در فلان روز که به منزل ما تشریف آورده بودند تا کنون ایشان را ندیده ام.
آن شخص با تعجب فراوان پرسید در فلان روز آقا این جا بودند؟!
گفتم: بله مگر ایرادی دارد؟ گفت: این غیر ممکن است؛ زیرا آقا ظهر همان روز در مشهد منزل ما تشریف داشتند. هنگامی که سفره را پهن کردیم و غذا را که برنج و مرغ بود در آن گذاردیم، ناگهان آقا از جا برخاسته و فرمودند: من باید فوراً بروم.
به ایشان عرض کردم: آقاجان! ناهار را میل فرمایید، آن گاه بروید. فرمودند: عجله دارم و همین الان باید بروم.
عرض کردم: پس باید غذای خود را همراه ببرید. با این که خیلی عجله داشتند قبول کردند. بنده هم فوراً دو قابلمه برداشتم و در یکی مرغ و در دیگری برنج ریختم و آنها را در دستمالی تمیز و گلدوزی شده پیچیدم و ایشان آن را همراه خود بردند.
آقای میرزا ابوالفضل می گفت: با شنیدن این مطلب، از تعجب خشکم زد و حالت شوک به من دست داد!! چون نشانی که این شخص می داد، درست مطابق بود با همان روز، همان دستمال و قابلمه ای که آقای مجتهدی داده بودند.
فوراً قابلمه ها ودستمال را آورده، به او نشان دادم، آن شخص نیز بسیار تعجب کرد و گفت: بله، اینها همان ظروف و دستمالی است که به آقای مجتهدی داده بودم!!
این جا بود که هر دو متوجه شدیم در آن روز آقای مجتهدی با طی الارض از مشهد به قم آمده اند.
خداوند متعال بدون شک ضامن روزی همه ی موجودات است، اما از طریق علل و اسباب، که در این جا به یکی از آنها که توسل جستن به یکی از اولیای الهی می باشد اشاره شده است.
آقای حاج شیخ جعفر مجتهدی عارف بالله و عاشق دل سوخته ی اهل بیت علیهم السلام در بیست و هفتم جمادی الثانی سال 1343ه.ق مطابق با اول بهمن ماه 1303ه.ش در خانواده ای بسیار متدین و متمکن در شهر تبریز دیده به جهان گشودند و بعد از آن که عمر شریف و پربرکتشان را در پرتو زهد، تقوا، مجاهدت و معرفت در خدمت به اسلام و مسلمین صرف نمودند، در تاریخ ششم ماه مبارک رمضان 1416ه.ق مطابق با ششم بهمن 1374ه.ش هنگام ظهر روز جمعه، دار فانی راوداع و روح ملکوتی شان عروج کرد.

(9)ـ در سایه ی لطف خدا

پیامبر گرامی اسلام(ص) می فرماید: «خدای عزوجل هفت گروه را در سایه ی لطف خود جای دهد، روزی که سایه ای جز سایه ی لطف او نیست:
1) پیشوای دادگر
2) جوانی که در عبادت و پرستش خدای عزوجل تربیت شده است.
3) شخصی که چون از مسجد بیرون رود، دلش در بند آن است تا بازگردد.
4) دو نفر خداپرست که به منظور خداپرستی گرد هم آیند، تا این که از هم جدا شوند.
5) مردی که در جای خلوت به یاد خدای عزوجل بیفتد و از ترس او اشک از دیدگانش جاری شود.
6) شخصی که زن زیبارویی، او را به عمل خلاف عفت دعوت کند و آن شخص در پاسخ او بگوید که من از خدای عزوجل می ترسم.
7) مردی که صدقه ای چنان پنهانی بدهد که دست چپش از آن چه به دست راست صدقه می دهد آگاه نشود.

(10)ـ ترحم به حیوان

در تاریخ آمده است: شخص فاسقی در بیابان می گذشت؛ دید سگی بر سر چاهی ایستاده و تشنه است و آب در ته چاه است و نمی تواند از آن بیاشامد. این شخص نزدیک چاه آمد و چون ظرف همراه نداشت، لباس خود را از تن بیرون آورد و آن را به ریسمانی بست و به داخل چاه انداخت. سپس آن را بالا کشید، لباس را فشرده و از این طریق سگ تشنه را سیراب نمود. بعد از مدتی از دنیا رفت، در عالم رؤیا او را در جایگاه خوب وشایسته ای یافتند. از او پرسیدند: تو که آدم خوبی نبودی چه کار ارزشمندی انجام داده ای که خداوند چنین عنایتی به تو کرده است؟ گفت: به خاطر سیراب کردن سگی مورد عفو قرار گرفتم و حق تعالی چنین منزلگاه دلپذیر، به من عطا فرمود.
باز نقل کرده اند: روزی «سبکتگین» پدر سلطان محمود بره آهویی را که همراه مادرش بود شکار کرد و او را زنده گرفته روانه ی راه شد. مادر بچه آهو مانند کسی که التماس کند به دنبال صیاد راه افتاد و بچه آهو هم مضطرب و وحشت زده می خواست نزد مادرش برگردد.
شکارچی وقتی این منظره را دید، دلش به حال این مادر و فرزند سوخت و از آهو گذشت و او را به مادرش برگردانید. آن مادر فرزندش را برداشت و رفت، ولی در حین رفتن گاهی سرش را به آسمان بلند می کرد و گاهی هم به سبکتگین نگاه می کرد، تا این که از نظر ناپدید شد.
از قضا آن شب سبکتگین، پیامبر گرامی اسلام(ص) را در عالم رؤیا مشاهده کرد. حضرت به او فرمود: به جهت ترحم و احسانی که به این دو حیوان کردی خدا به تو عنایت نمود و حکومت را برای تو مقرر داشت، تو نیز به نیکی با بندگانش رفتار کن.»

(11)ـ ذکر الله اکبر

روز قیامت شخصی را به عرصه ی محشر می آورند، چون پرونده ی زندگی خود را بررسی می کند می بیند عمل پسندیده ای که به وسیله ی آن در میزان، وزن و اعتباری داشته باشد وجود ندارد. بنابراین از خود ناامید و مأیوس می شود. در همان لحظه از جانب حق ندا می رسد: «به بهشت من درآی.»
عرض می کند: خدایا! من از خود، عمل صالحی سراغ ندارم تا به خاطر آن داخل بهشت شوم. در این هنگام حضرت حق می فرماید: «شبی از شب ها بیدار شدی و از این پهلو به آن پهلو شده، در همان حال کلمه ی «الله اکبر» را به زبان جاری نمودی و آن را فراموش کردی، ولی من آن را فراموش نکردم؛ زیرا فراموشی بر من روا نیست و این کرامت، پاداش آن عمل است.»

(12)ـ بیست و یک عنایت ویژه

آیت الله قوچانی فرمودند: به «آیت الله بهجت» در نجف اشرف به خاطر تلاش در راه عبودیت خدای سبحان، بیست و یک عنایت ویژه از سوی خداوند عطا شده بود که برای من باز گفتند و از من عهد گرفتند تا به کسی نگویم.
وقتی به ایران آمدم، روزی در حرم حضرت رضا(ع) ایشان را ملاقات کردم و خدمت ایشان عرض نمودم: آن عنایات ویژه هنوز باقی است؟ فرمودند: بله.
یکی از الطاف و عنایت های بیست و یک گانه، آن بود که ایشان فرمودند: اگر اراده کنم، می توانم پشت سرم را ببینم و از عقب سرم اطلاع حاصل کنم (نگارنده گوید: احتمال می رود از جمله عنایت های الهی به معظم له حکایتی باشد که از ایام جوانی پدر ایشان نقل شده که در این جا می آید.)
پدر ایشان در ایام جوانی در سن حدود هفده سالگی بر اثر بیماری، مریضی سختی گرفته و در بستر بیماری می افتد. حالش چنان بد می شود که امید زنده ماندن او از بین می رود. در آن حال پدر آیت الله بهجت می گوید: یک دفعه صدایی شنیدم که کسی می گفت: «با ایشان کاری نداشته باشید، ایشان پدر محمدتقی است.»
در آن حال ایشان به خواب می رود و چنین تصور می شود که مرده است، اما بعد از مدتی از خواب بیدار می شود و کم کم حال او رو به بهبودی می گذارد و سلامتی کامل به دست می آورد. پس از گذشت چند سال از آن ماجرا، تصمیم به ازدواج می گیرد. در آن موقع همه ی آن حال و حکایت از یادش می رود.
پس از ازدواج، اولین فرزندش را مهدی نام می گذارد. فرزند دوم دختر می شود و در هنگام تولد پسر سوم نامش را محمدحسین می نهد و با تولد چهارمین فرزند، به یاد آن صدای ایام بیماری می افتد و به همین علت نام پسرش را محمدتقی می گذارد. اما خداوند سرنوشتی غیر قابل تصور برای چهارمین کودک تقدیر کرده است و او در همان کودکی در حوض آب می افتد و از دنیا می رود.
چون خداوند پنجمین فرزند را به ایشان می دهد بار دیگر نامش را محمدتقی می گذارد و او پس از رشد و شکوفایی و پیمودن طریق معرفت، شیخ عارفان و فروغ تابناک اندیشه های عرفانی در عصر حاضر، «حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ محمدتقی بهجت» می گردد.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن کریم، سوره انعام، آیه 160.

مأخذ داستان ها به ترتیب شماره ی آنها:
1- عنوان الکلام / ص 223.
2- قصص الله / ج 2/ ص 109.
3- گذرگاه عبرت / ص 203.
4- کرامات صالحین/ ص 73.
5- اعجوبه ی عصر / ص 19.
6- مکارم الاخلاق/ ج 2/ ص 45.
7- مجموعه ی ورام/ ج 2/ ص 196.
8- لاله ای از ملکوت / ص 243.
9- خصال شیخ صدوق / ج 2/ ص 382.
10- عنوان الکلام/ ص 199.
11- عنوان الکلام/ ص 114.
12- فریادگر توحید / ص 31.
منبع:صاحب هنر، مهدی، (1389)، داستانهایی از لطف خدا، کاشان، نشر مرسل.




 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.