راز جهان

اِرنست هائِکِل (1919- 1834)، بیولوژیست و عهده دار سِمت استادی در دانشگاه ینا Jena، برای اشاعه داروینیسم در آلمان همان اندازه تلاش کرده است که تامس هِنری ها کسلی برای اشاعه اش در انگلستان انجام داده بود. او با تبلیغات بی وقفه
چهارشنبه، 7 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راز جهان
راز جهان(*)

نویسنده: ارنست هکل
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

فرانکلین لوفان باومر:
اِرنست هائِکِل (1919- 1834)، بیولوژیست و عهده دار سِمت استادی در دانشگاه ینا Jena، برای اشاعه داروینیسم در آلمان همان اندازه تلاش کرده است که تامس هِنری ها کسلی برای اشاعه اش در انگلستان انجام داده بود. او با تبلیغات بی وقفه اش قبال آن را موجب شد، و در کتاب Die Weltratsel (1899) ,و آثار دیگرش با بهره جویی از نظرّیه تحول به مسائل فلسفی و مذهبی پرداخت. فلسفه «مونیسمِ monism» او که سرشت جاندار و بی جان(*) را یکی می دانست و همه چیز، و حتی خود زندگی، را ناشی از خواصّ شیمیایی کربن می دانست، در آن روزگار شهرت به سزایی پیدا کرده بود.

قانون سوبستانس Substance

(گوهر وجود)

بالاترین و گسترده ترین قانون طبیعت، قانون راستین و یگانه کیهانی، به نظر من، قانون سوبستانس است؛ کشف و اثباتش بزرگترین پیروزی فکری قرن نوزدهم می باشد، به این مفهوم که تمامی قوانین شناخته شده دیگر تحت الشعاع آن قرار می گیرند. تحت نام «قانون سوبستانس» ما با دو قانون اعلی که از لحاظ منشاء و سالدیدگی با هم تفاوت دارند روبروییم- آنکه کهنسال ترین قانون شیمیایی «پایداری مادّه» است و آنکه جوانتر است قانون فیزیکی «پایداری انرژی» می باشد... .
قانون «پایندگی همیشگی» یا «نابود ناپذیری ماده» که آن را لاوُازیه Lavoisier به سال 1789 ارائه نمود، می تواند چنین شود: کلّ مادّه، که فضای بیکران را پر می کند هیچگاه کاهش و افزایش نمی یابد و مقدارش همیشه ثابت است. جسمی که به نظر می آید ناپدید شده باشد، فقط شکل عوض نموده است. وقتی ذغال می سوزد، با ترکیب با اکسیژن هوا به گازِ اسید- کربنیک تبدیل می گردد؛ وقتی یک حبّه قند در آب حلّ می شود صرفاً از حالت جامد به حالت مایع در می آید. به همین طریق، در مواردی هم به نظر می رسد جسم تازه ای تولید شده باشد، تنها تغییر فُرمی حاصل شده است. شُرّشر باران همانا رطوبت هوا می باشد که به صورت چکه های آب فرو می ریزد؛ وقتی تکّه ای از آهن زنگ می زند، قشر سطحی فلز با آب و اکسیژن هوا ترکیب شده، و «زنگ»، با اُکسی- هیدرات آهن را می سازد. هیچ جا در طبیعت نمونه ای از تولید، یا «آفرینش»، مادّه ای جدید را نمی یابیم؛ هیچ جا ذره ای از ماده موجود سراسر از میان نمی رود... .
ما می توانیم «قانون پایندگی نیرو» یا «پایداری و دوام همیشگی انرژی» را این گونه بیان کنیم: کلّ نیرو، که در فضای بیکران در کار است و پدیده ها را تولید می کند، کاهش و افزایش نمی یابد و مقدارش همیشه ثابت است. وقتی لوکومتیو بر خط آهن به سرعت حرکت می کند انرژی پتانسیل بخار به انرژی سینتیک یا نیروی مکانیکی جنبشی مبدّل می شود... . تمامی چشم انداز شکوهمند و زیبایی را که بر سطح گسترده این کره خاک خود می بینیم، در واقع، همانا نور خورشید است که به شکل دیگری در آمده و جلوه ای تازه می کند. بر کسی پوشیده نیست چگونه پیشرفت قابل توجه دانش فنی این امکان را به ما داده که نیروهای فیزیکی مختلف را از نوعی به گونه دیگر تبدیل کنیم؛ حرارت ممکن است به حرکت آسیابی و یا بارکشانی تبدیل شود؛ و این یکی به نوبه خود به نور یا صدا، سپس به الکتریسته و غیره. اندازه گیری دقیق نشان داده که مقدار انرژی در این تغییر حالات «ثابت» مانده و یا تغییری نکرده است. هیچ ذرّه ای از انرژیِ زنده هرگز از بین نمی رود؛ هیچ ذرّه تازه ای هرگز آفریده نمی شود.
فیزیک نوین قانون سوبستانس را در مورد رابطه های ساده تر اجسام غیرآلی، تازه به اثبات رسانده بود که فیزیولوژی داستان را دنبال کرده و ثابت نمود که آن قانون رابه تمامی حیطه های دنیای اُرگانیک نیز می توان تعمیم داد. فیزیولوژی نشان داد که فعالیتهای حیاتی اُرگانیسم- بی هیچ استثنایی- پیوسته بر مبنای «داد و بستان متقابل نیرو» و یک تغییر لازم و ملزوم مادّی، یا متابولیسم، صورت می گیرند، درست همانند ساده ترین روندی که در اجسام «بی جان» نیز وجود دارد. نه تنها رشد و تغذیه گیاهان و جانوران، بلکه حتی کارآیی های حسّی و تحرّکی آنها، کُنِش ادراکی و حال و هوای روحی آنها وابسته به این است که انرژی پتانسیلِ تبدیل به انرژی سینتیک شود، و بالعکس. این قانون متعال، همچنین، بر کارکردهای دقیق و پیچیده دستگاه عصبی که ما آن را، حیوانات نوع بالاتر و انسان، «عمل- کرد ذهن» می نامیم سلطه دارد. بینش مونیستیک monistic (یگانه گرایانه ما)، یعنی اذعان به اینکه قانون کبیر کیهانی بر سرتاسر طبیعت مستولی است، از اهمیتی تام برخوردار است، زیرا نه تنها، از جهتی مثبت، وحدت اساسی کیهان و ارتباط عِلّی تمامی پدیده هایی را که در حوزه شناختمان واقع می شود در بر می گیرد، بلکه علاوه بر آن، به طریقه ای منفی، نشانگر بالاترین حدّ متافیزیک فکری است، زیرا برای همیشه سه خُرافه مرکزی، یا اصلهای سه گانه جزمی، در متافیزیک را حذف نموده و به دور می ریزد- خدا، آزادی، و بی مرگی. با قائل شدن علل مکانیکی برای پدیده ها در همه جا، قانون سوبستانس با قانون جهانی علیّت همردیف و همسو می گردد.

ایده «طرح الهی»

اختر شناسی، علم مربوط به تکوین کیهان cosmogony، زمین شناسی، هواشناسی، فیزیک و شیمی معدنی اکنون مطلقاً تحت سیطره مکانیکی مبتنی بر ریاضیات قرار دارند. ایده «طرح کلاً از این حیطه سترده علم محو شده است. در این روزهای پایانی قرن نوزدهم که نظریه monistic (یگانه گرایانه) با اقبال همگانی روبروست، دیگر هیچ دانشمندی کاری به این ندارد که بپرسد «غایت» هر پدیده واحدی در تمامی پهنه گسترده علم چیست. آیا هیچ اخترشناسی امروز کاری به این دارد که نشان دهد غایت یا هدف از چرخش سیّارگان چیست، یا یک کان شناس مگر طرحی را در ساختار یک کریستال می جوید که تا پرده از آن برگیرد؟ آیا یک فیزیکدان مگر می پرسد که نیروی برق را هدف چیست، با یک شیمی دان سؤال می کند که وزن اتمی برای چه غایتی است؟ جواب ما به این سؤالها به طور قطع همه منفی است- زیرا هیچ پذیرفتنی نیست که خدا، یا نیروی طبیعیِ خوش هدفی، روزگاری چنین قوانین اساسی و کارپرداز جهان را با طرحی مشخص بیافریده است تا اینکه، بر طبق اراده خردمندانه اش، وادارشان کند که روز و شب کار کنند. آن بینش آنتروپومورفیک anthropomorphic که به معماری نکته سنج به عنوان خدا و فرمانروای جهان باور داشت دیگر برای همیشه ترک این میدان نموده است؛ جای وی را «قوانین پولادین و جاودانه طبیعت» گرفته اند.
ولی ایده «طرح» مفهوم و کاربرد بسیار عظیمی در دنیای اُرگانیک دارد. بی تردید، در ساختار و در حیات یک اُرگانیسم منظور و هدفی را مشاهده می کنیم. گیاه و حیوان به نظر می رسند که در ترکیب قسمت های متعدّد خود به وسیله طرح مشخصی اداره و کنترل می گردند، درست همانند آن چیزی که در ماشینهای ساخته و اختراع شده انسان ملاحظه می کنیم؛ تا زمانی که حیات ادامه می یابد عملکردهای دستگاههای متعدد به اهداف معلوم و مشخصی معطوف اند، درست مثل کار بخشهای مختلف یک ماشین. بنابراین کاملاً طبیعی بود که بررسی ساده اندیشانه از طبیعت در روزگاران گذشته، برای اینکه منشاء و فعالیت موجود زنده را توجیه کند، ناچار بود وجود آفریدگاری را که «همه چیز را از روی حکمت و تدبیر فرموده خلق کرده است، مسلّم گیرد. این چنین تصوری از «خالق توانای آسمان و زمین» بیشتر به گونه آنتروپومورفیک بود (جنبه های انسان وارانه ای که آدمی برای خدایش قائل بود)؛ او «هر چیزی را بر حسب نوعی که برایش مقرر کرده بود آفریده بود.» از آنجایی که آفریدگار به نظر آدمی شکل و شمایلی انسان گونه داشت، فکرش به گونه فکر وی کار می کرد، چشمش به گونه شم وی می دید، دستش همچو دست وی کار می کرد، می شد که تصویر مسلمی را از این «مهندس آسمانی» به ذهن راه داد و به آن کار هنری که در کارگاه عظیم خلقت صورت می داد پی برد. چنین تصوری دیگر چندان آسان نبود وقتی ایده خدا شسته رُفته تر شده و خلوص بیشتری پیدا کرد، و آدمی در «خدای ناپیدای» خود آفریدگاری دید بدون اندام و اعضاء و جوارح- موجودی ابخره گون و گازی شکل. این ایده های آنتروپومورفیک حتی درک ناشدنی تر شدند، هنگامی که فیزیولوژیکی، «نیروی حیاتی» ناهشیواری را جایگزین آن معمار هشیار آسمانی ساخت- نیروی طبیعی راز آمیز و هدفمندی که با نیروهای آشنای علم فیزیک و شیمی تفاوت داشت، و فقط چنین نیروهایی را به خدمت خویش می گرفت، آن هم تا اندازه ای در خلال دوره حیات. چنین باوری که به نیروی حیاتی که ویتالیسم نام گرفته است تا اواسط قرن نوزدهم رواج داشت. یوهانسِ مولر Johannes Muller، فیزیولوژیک بزرگ در برلین، نخستین کسی که، با داده های ویرانگرانه ای چند، آن را مورد تهدید قرار داد. درست است که این بیولوژیک برجسته خودش (همانند افراد بسیاری در نیمه اول قرن) با باور به این نیروی حیاتی بار آمده و آنرا برای توجیه سرچشمه های اولیه هستی لازم شمرده بود؛ مع هذا، در راهنمای فیزیولوژی (1833)، اثر کلاسیک و در عین حال بی نظیرش، عملاً نشان داده بود که درباره این نیروی حیاتی هیچ حرفی برای گفتن ندارد. مولر خودش، در یک سلسله از مشاهدات و آزمایشهای طولانی نشان داده بود که بیشتر جریانهای حیاتی در ارگانیسم انسان (و در حیوانات دیگر) به موجب قوانین فیزیکی و شیمیایی انجام می گیرند، و تعیین خیلی از آنها به بیان ریاضی مقدور است. و این موضوع در مورد همه کارهای عضلات و اعصاب در حیوانات، چه آنهایی که به دستگاههای حسّی بالاتر مجهز باشند و چه پایین تر، به همان اندازه صادق است که در مورد کارهای گیاهی هضم، جذب، و جریان شیره در آوندها. تنها دو شاخه یا رشته از هستی اُرگانیزم باقی می ماند که کمی رازانگیز جلوه می کرد: کار ذهنی، و تولید مثل؛ و این دو را ظاهراً بدون توسل به یک نیروی حیاتی نمی شد توضیح داد. ولی بلافاصله پس از مرگ مولر آنچنان کشفیاتی صورت گرفت و پیشرفتهای عمده ای در این دو رشته حاصل شد که «شَبحِ نیروی حیاتی» لرزان و ترسان از آخرین پناهگاش مجبور به گریختن شد. یوهانس مولر به سال 1858 در گذشت، و برحسب تصادف این درست در همان سالی بود که تئوری معروف داروین برای نخستین بار در کتابی از او به چاپ رسید. نظریه گزینش، حلّ مسئله بزرگی را که مولر از عهده اش برنیامده بود ممکن ساخت- مسئله منشاءِ ساختارهای منظمی که صرفاً به علل مکانیکی ربط می یافت.
همان طور که بارها گفته ایم، داروین از فرهیختگی فناناپذیری در عرصه فلسفه برخوردار بود که دو جنبه داشت- نخست، با یافته هایی که در عرض نیم قرن جمع آوری کرده بود نظریه لامارک در خصوص چگونگی پیدایش جانداران را اصلاح نمود؛ دوم- تئوری گزینش را ارائه داد که علل شکل گیری انواع را بر ما آشکار می ساخت. داروین نخستین کسی بود که می گفت«جدال برای بقاء» همانا «خدای گزیننده» بزرگ می باشد که بر حسب یک «انتخاب طبیعی» محض، بی هیچ طرحِ از پیش ساخته ای در ذهن، فُرمهای جدیدی را می آفریند، چندانکه، انسانِ گزیننده نیز با یک «انتخاب مصنوعی» و برحسب طرحی معین، انواع و اقسام چیزها را خلق کرده و می سازد.
در فلسفه تاریخ- یعنی در تأملات کلی که تاریخ نگاران در خصوص مقدرات ملل و رَوند پیچیده تحول سیاسی به عمل می آورند- تصور وجود یک «نظم اخلاقی در جهان» هنوز هم سلطه دارد. تاریخ نگاران در درام پُرتنش تاریخ به دنبال یک طرح اساسی، یک هدف آرمانی، می گردند که پیروزی ویژه ای را بر یک نژاد و یا یک کشور مقرّر می دارد تا بر دیگران سربرافرازد و سَروَری کند. این نگرش تلئولوژیک teleologisch (غایتمندانه) نسبت به تاریخ، اخیراً با نگرش مونیستیک monistische Weltanschauung (یگانه گرایانه) ما، به همان نسبتی که مونیسم نشان می داد که تنها توجیه ممکنه برای طبیعت غیر اُرگانیک می تواند باشد، به شدت هرچه تمامتر اختلاف و مغایرت پیدا کرد. امروزه، در سرتا سر علم فیزیک و شیمی و اختر شناسی و زمین شناسی، دیگر کسی مسئله «نظم اخلاقی»، یا یک خدای شخصی، را که «دستش همه چیز را از روی حکمت و فهم عطا فرموده است» مطرح نمی کند. در تمامی حوزه زیست شناسی، و در تمامی پژوهشهایی که در مورد ساختار و سرگذشت طبیعت ارگانیک انجام می شود نیز وضع همین گونه است، چنانچه فوراً مسئله انسان را پیش نیاوریم. داروین نه تنها با تئوری گزینش خویش ثابت نمود که جریانهای منظم در حیات و ساختار حیوانات و گیاهان همگی از قوانین مکانیکی ناشی شده اند، بی اینکه طرحِ از پیش ساخته ای در پسشان باشد، بلکه در [اصلِ] «جدال برای بقاء»، به ما نیروی توانمند طبیعت را نشان داد که سیطره اش بر تمامی رَوند تحول ارگانیک طی میلیونها سال همچنان ادامه داشته است. می توان گفت که جدال برای بقاء و یا حیات، همانا [اصلِ] «بقای اصلح» اس و یا «پیروزی انسب»؛ و این در صورتی درست است که قوی ترینان را، اصلح و یا انسب و بهترینان دانیم (البته به مفهومی سه چندان اخلاقی). از این گذشته، تمامی تاریخ و سرگذشت دنیای ارگانیک دلالتی بر این دارد که، علاوه بر پیشرفت عمده به سوی کمال و بی نقصی، همواره مواردی هم وجود داشته اند که سیرشان قهقرایی بوده و به مراحل پست و پایین تر بازگشت نموده اند حتی، ایده« طرح» آنگونه که بائر Baer به آن اشاره می کند به هیچ وجه جنبه اخلاقی ندارد.
آیا، مگر در تاریخ اقوام وضع را دگرگونه می یابیم که انسان، در خام اندیشی آنتروپوسانتریک anthropocentrisch (انسان را مرکز عالم پنداشتن) خود، خوش دارد که آن را «تاریخ جهان» نام کند؟ آیا در هر مرحله اش اصلِ اخلاقی والا و یا فرمانروای فرزانه ای را می یابیم که هادی سرنوشتهای ملل باشد؟ در مرحله پیشرفته کنونی تاریخ طبیعی و انسانی تنها یک جوراب وجود دارد و بس: نه. عاقبت طوایف انسانی، و ملتها و نژادهایی که برای بقاء و پیشرفت در مدت هزاران سال جدال ورزیده و کوشیده اند، توسط همان «قوانین پولادین جاودانه ای» تعیین می شود که طی میلیونها سال بر تاریخ دنیای ارگانیک و گسترشش بر سطح کره خاکی سیطره می داشته است.

پی نوشت ها :

* Ernst Haeckel: The Riddle of the Universe, trans. by Jaseph McCabe, pp. 211-13, 231-2, 260-3, 266, 269-70, Copyright 1901 by Hraper & Brothers.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.