ترجمه و تحقیق: منیژه عبداللهی و حسین کیانی
«از کسانی که اشعار را بد نقل کرده اند و موجب تباهی و فرو کاستن آن ها شدند، یکی محمّد بن اسحاق از وابستگان آل مخرمه بن عبدالمطلب بن عبد مناف بود. محمد بن اسحاق از دانشمندان تاریخ و سیره بود و مردم از او اشعار زیادی را نقل می کردند. او خود را در نقل اشعار معذور می داشت و می گفت مرا به شعر آگاهی و علمی نیست، من فقط آن چه را که به من داده شده [سپرده شده] حمل می کنم. اما این گفته، عذر او را موجه نمی سازد، زیرا در کتاب خود اشعاری از مردانی نقل کرده که هرگز شعر نگفته اند، و علاوه بر شعر مردان و اشعاری از زنان نقل کرده است. او از این هم فراتر رفته و به عاد و ثمود پرداخته است. آیا ابن اسحاق در نزد خود اندیشه نکرده است که شعری را نقل کرده که گویندگانی آن را در هزاران سال پیش گفته اند؟ حال آن که خداوند [به صراحت] می فرماید: و انه اهلک عاداً الاولی (1) و ثمود فما ابقی. و نیز در مورد عاد می گوید: فهل تری لهم من باقیه (2). و گفته است: و عادٍ و ثمودَ و الذین من بعدِهم لا یعلمهم الا الله (3)»(4).
هم چنین ابن هشام- تدوین کننده ی سیره ی ابن اسحاق- خود به ضعف اسناد اشعار به سرایندگان آن در این کتاب اشاره کرده است و خودش بارها نسبت به این قصاید را به فلان کس و فلان شاعر را منکر شده است و آن را درست نمی داند.
شعر، چنان که ما می دانیم، در نظر اکثر محققان بسیار کهن است و هرگز به زمان عبدالمطلب و هاشم محدود نمی شود [و آنان هرگز نمی پذیرند که نخستین بار] مهلهل بن ربیعه- و دیگران- در ذکر ماجراهای مربوط به واقعه ی برادرش کلیب، شعر گفته و قصایدی پرداخته باشند (5).
مسلّماً شعر گفتن [در نظر اعراب جاهلی] از این دوران فراتر می رود و تا عهد حمیر و ملوک تبابعه می رسد... بلکه از آن هم درگذشته به دوران طسم و جدیس... و سپس به دوران کهن تر عاد و ثمود کشیده می شود! به این ترتیب، چرا این عقیده پذیرفته نشود که آدم خود شعر گفت، [آن هم] به زبان عربی؟!! و به همین ترتیب چرا نتوان این ابیات را به آدم نسبت داد وقتی که پسرش، قابیل، هابیل را به قتل رسانید:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح
تغیر کل ذی لون و طعم
و قل بشاشه الوجه الصبیح
و جاورنا عدو لیس یفنی
لعین لا یموت فنستریح
اهابیل ان قتلت فان قلبی
علیک الیوم مکتئب قریح
(سرزمین ها و ساکنان آن ها دگرگون شده اند، و چهره ی زمین خاک گرفته و نازیباست/ همه ی رنگ ها و طعم ها دگرگون شده اند و از شادابی روی روشن صبح کاسته شده است/ دشمنی با ما هم خانه شده است که از چشممان دور نمی شود و هرگز نمی میرد تا آرام گیرم/ ای هابیل اگر کشته شدی، قلب من نیز امروز اندوهناک و جریحه دار است).
و چرا دشمن ستمگر او ابلیس به او پاسخ نگوید، به این ترتیب:
تنح عن الجنان و ساکنیها
ففی الفردوس ضاق بک الفسیح
و کنت بها و زوجک فی رخاء
و قلبک من اذی الدنیا مریح
فما برحت مکایدتی و مکری
الی ان فاتک الثمن الربیح
و لولا رحمه الرحمن امسی
بکفک من جنان الخلد ریح (6)
(از بهشت و ساکنان بهشت رانده و دور شدی و بهشت گشاده و گسترانیده، بر تو تنگ آمد/در حالی که [پیش از این] تو و همسرت در آن با آرامش و راحتی بودی [روزگار می گذراندی] و قلبت از دشواری های دنیا راحت بود/پس پیوسته حیله ها و مکر من [در کار بود] تا که آن [مکان] ارزشمند و سودآور را از تو دور کند/اگر رحمت خدای رحمان نبود، از بهشت جاودان جز باد در کف تو نبود).
بدون هیچ گونه توضیحی این شعر پدرمان آدم را و شعر دشمنش ابلیس را رها می کنیم و تنها به همین اکتفا می کنیم که دکتر طه حسین نیز جرأت نکرد که این گونه اشعار و سایر سخنان شبیه به آن را نقل کند، از بیم آن که مبادا به هزل و شوخ بازی منسوب شود!!
[به هر حال نویسندگان کهن] شعر را تا روزگار عاد، به عقب می برند! و به گمان آن ها [نخستین شعر] به معاویه بن بکر باز می گردد، همان کسی که فرستادگان عاد که به طلب باران و برای دعای باران به مکّه آمده بودند، نزد او اقامت کردند. این فرستادگان در مکّه به خوشی پرداختند و ماموریت خود را فراموش کردند. [و چون طول اقامت مهمانان میزبان را به دشواری افکند] به همین جهت، معاویه به طور ارتجالی این اشعار را سرود و دو کنیز آوازخوان خود که فرستادگان را در قصفه سرگرم می کردند، بر آن داشت که شعر را با آواز بخوانند، فرستادگان عاد همین که آن را شنیدند، به یاد آوردند که برای چه امری فرستاده شده اند، پس به سمت حرم [مکّه] روی آوردند و برای قوم عاد که در معرض نابودی از قحطی قرار داشتند، دعا کردند. آن اشعار چنین است:
الا یا قیل و یحک قم فهینم
لعل الله یُسقینا غَماما
فیُسقی ارضَ عاد، ان عاداً
قد أمسوا لا یَبینون الکلاما
من العطش الشدیدِ فلیس یُرجی
به الشیخُ الکبیرُ و لا الغلاما
و ان الوحَش تأتیهم جهاراً
و لا تَخشی لعادیّ سهاما
و انتم هاهنا فی ما اشتهیتم
نهارَکم و لیلَکم التماما
فقبح وفدکم من وفدقوم
و لالقوا التحیه و السلاما (7)
(ای قیل، وای بر تو، برخیز و زمزمه کن یا دعا کند، شاید خداوند ما را با ابری سیراب سازد/و سرزمین عاد را آبیاری کند و سیراب سازد، [که دیگر] مردم عاد نمی توانند کلامی بگویند از شدت عطش، و نه پیر درازعمر و نه جوان هیچ کدام امیدی [به باران] ندارند/پیش از این زنان آن ها [زنان عادیان] به خوبی به سر می بردند و اینک شیر آن ها خشکیده شده است/حیوانات وحشی آشکارا به سمت مردم عاد می آیند و از تیر آن ها بیمی ندارند/و شما این جا شب و روز خود را به دلخواه و به همان گونه که دوست دارید، می گذرانید/ از میان فرستادگان قوم، شما فرستادگانی ناخوب و ناخوشایند هستید، لایق نیستید که به شما سلام و درود فرستاده شود، [لایق درود و سلام نیستید]).
فرستادگان عاد از مکه بازگشتند، و یکی از آنان مرثد بن عفیر، خبر [هلاکت] عاد را از مردی [در راه] شنید، پس در این باره چنین سروده:
عصت عادٌ رسولَهم فأمسوا
عطاشاً ما تَبلُّهم السماءُ
و سِیر وفدهم شهراً لیسقو
فاردفهم من العطشِ العماء
(عادیان بر پیامبر خود شوریدند، پس تشنه گشتند و آسمان نم [بارانی] به آنان نداد/ فرستادگانشان به مدّت یک ماه فرستاده شدند تا طلب باران کنند، پس با تشنگی کوری نیز به دنبال آن ها روان شد).
و در این شعر از کفر قوم عاد و رسالت هود پیامبر، و نیز بت های قوم عاد یاد شده و نیز به این که او [مرثد] به زودی وقتی شب فرود آید، به [خاندان هود] خواهد پیوست، نیز اشاره شده است (8).
و دیگری چنین سرود:
لو ان عاداً سمعت من هود
و اتبعت طریقهَ الرشیدِ
و قد دعا بالوعد و الوعید
عاداً و بالتقریب و التبعیدِ
ما اصبحت عاثرهَ الجدود
صَرعی علی الانوف و الخدودِ
ساقطهً الاجساد بالوصید
ما ذا جنی الوفُد من الوفودِ
اُحدوثهً للابد الابید (9)
(اگر قوم عاد سخن هود را پذیرفته بود و راه مستقیم او را در پیش گرفته بود، [پیامبری که] قوم را با وعده و با نزدیک شدن [به خدا] و دور شدن [از او، به راه حق] فرامی خواند، [اگر سخنان او را پذیرفته بودند] دچار بدبختی نمی شدند که بر روی بینی و صورت به خاک افکنده شوند و جسدهای آن ها در میان افکنده شده باشد. آنان از فرستادن فرستادگان چه بهره ای بردند؟ [آنان] تا ابد افسانه ی روزگاران شدند).
و به همین گونه که [قوم] عاد شعر می گفتند، [قوم] ثمود نیز شعر می سرودند! [به عنوان نمونه] به هنگامی که رییس ثمود (شهاب بن خلیفه) تصمیم گرفت به صالح ایمان بیاورد و گروهی از قومش خواستند او را از تصمیمش باز دارند، یکی از ایمان آورندگان به صالح به نام مهرش بن غنمه بن الذمیل، چنین سرود:
و کانت عصبهً من آلِ عمرو
الی دینِ النبی دَعُوا شهابا
عزیزُ ثمود کلَّهم جمیعاً
فَهَمَّ بن یجیب، ولوا اجابا
لاصبح صالحٌ فینا عزیزاً
و ما عدلوا بصاحبهم ذؤابا
و لکن الغواهَ من آل حجر
تولوا بعد رشدِهم ذئابا (10)
(گروهی از جوان مردان آل عمرو «شهاب» عزیز و سرور قوم ثمود را به دین پیامبر (صالح) فراخوندند و او بر آن شد که دعوت آن ها را پاسخ دهد. و اگر این دعوت را اجابت می کرد، صالح در میان ما عزیز و سرور می شد و آنان نیز از سر نادانی از دولت و سرور خود روی گردان نمی شدند. اما گم راهان آل حجر، از بعد از این که هدایت شدند، از سر گرگ صفتی و غارتگرانه، روی برگرداندند [و به گم راهی پیشین بازگشتند]).
و طسم و جدیس از دو قوم یادشده در شعرگفتن کم تر نیستند. هزیله، که پیش از این داستان آن گفته شد، هنگامی که شیخ و سرور طسم در مورد او عدالت را رعایت نمی کند، چنین می گوید:
اتینا الی طسم لیحکم بیننا
فابرز حکماً فی هزیله ظالما
لعمری لقد حکمت لا متورعا
و لا فهما عندالحکومه عالما
قدمت فلم اقدر علی متزحزح
و اصبح زوجی خائن الرأی نادما (11)
(به نزد طسم رفتیم تا میان ما حکم کند، پس درباره ی هزیله حکمی ظالمانه داد /به جان خودم حکمی داد که از روی پرهیز و ورع نبود و نه به هنگام داوری عالمانه و از روی فهم، عمل کرد/به پیش آمدم [به نزد او گام نهادم] و نتوانستم گامی دیگر بردارم [بی حرکت بر جای ماندم] و شویم نیز حیرت زده و پشیمان گردید).
عملیق [سرور طسم] چون این شعرِ هذیله را شنید، به خشم آمد و فرمان داد-به همان ترتیبی که پیش از این ذکر شد-که هیچ عروسی به نزد شوهرش نرود، مگر آن که پیش از آن به نزد او آورده شود... و در ادامه ی ماجرا، داستان «شموس» پیش می آید که [به گاه ازدواج نزد عمیلق برده شده و] چون با جامه های دریده از نزد او بیرون آمد، این شعر را سرود:
لا احدَّ أذل من جدیس
اهکذا یفعل بالعروس؟!
سپس به نزد قوم خود رفت و آن ها را با این ابیات به جنگ علیه طسم، برانگیخت و تشویق کرد:
أیَصلُح ما یؤتی الی فِتیاتکم
و انتم رجالٌ فیکم عددُ الرمل؟
ایصلَح یمشی فی الدماء فتاتکم
صبیحه زفت فی النساء الی البعل
فان انتم لم تغضبوا عنده هذه
فکونوا نساء لا تغیضوا عن الکُحل
فدونَکم طیبَ العروس فانما
خُلقتم لاثواب العروس و للغسل
فقبحاً وشیکاً للذی لیس دافعاً
و یختال مشیاً بیننا مشیهً الفحل
فلو أننا کنا رجالاً و کنتم
نساء لکنا لا نقر علی الذل
فموتوا کراماً و اضرموا لعدوکم
بحرب تلظی بالضرام من الجذل
و لا تجزعوا للحرب یا قوم انما
تقوم باقوام کرام علی رجل
فیهلک فیها کل نکس مواکل
و یسلم فیها ذوالنجابه و الفضل (12)
(آیا آن چه بر زنان شما وارد می آید، نیک و به صلاح است؟ در حالی که شما مردانی هستید به تعداد ریگ های بیابان/آیا شایسته است که دختران شما در بامداد زفاف خون آلود به نزد شوهران شان بروند/اگر بر این خشم نمی گیرید، پس از گروه زنان شوید و سرمه کشیدن خود را پنهان نکنید/[به خود] بوی خوش عروسان بزنید که شما را برای پوشیدن جامه ی عروسی و شست و شوی [تن و بدن] آفریده اند/زشت و ناپسند است کسی که [از قوم خود] دفاع نمی کند [امّا] با تکبّر و گردن فرازی هم چون مردان جنگ در میان ما راه می رود/اگر ما مرد بودیم و شما زن بودید، ما هرگز بر خواری و مذلت قرار نمی گرفتیم [به آن تن نمی دادیم]/با بزرگواری بمیرید و علیه دشمنانتان شعله ی جنگ را برافروزید که زبانه های آن آتش سوزان باشد/ای قوم از جنگ مترسید که [در جنگ] اقوام بزرگوار [و شجاع] برپا می مانند/و هر کس کاهل و فرومایه باشد هلاک می گردد و مردم نجیب و والا سالم باقی می مانند).
و در داستان گرد آمدن سپاه حسان علیه جدیس و برای یاری رساندن طسم، زرقاء الیمامه چنین سرود:
انی اری شجراً من خلفه بشر
و کیف یجتمع الاشجار و البشر
ثوروا بأجمعکم فی وجه اولهم
فان ذلک منکم، فاعلموا، ظفر (13)
(درختانی می بینم که در پشت آن ها مردانی ست، پس چگونه درخت و انسان با هم جمع می شوند؟/ با همه ی قوا به صف اوّل آنها حمله برید، و بدانید که پیروزی [در این گونه حمله بردن] است).
این گونه اشعار (که مشابه آن ها بسیار است) اگر خواننده را به امری دلالت کند، تنها می تواند این باشد که او دریابد که آن ها ساختگی ست. و این امر نیازی به اثبات ندارد و ساختگی بودن آن ها مثل روز روشن است. تنها مطلبی که می توان گفت آن است که خود این اشعار به نسبت، شعرهایی کهن هستند و ثبت شدن آن ها در کهن ترین منابع مراجع ادبی و تاریخی، گواه کهن بودن آن است. هم چنین قدمت این اشعار دلیلی ست بر این که داستان ها اساطیری که در ضمن آن ها مورد اشاره واقع می شود، در آن روزگار و روزگار قبل از آن، متداول بوده است. زیرا نمی توان آن ها را اشعاری ارتجالی دانست که بی هیچ اصل و پیشه ای بر زبان [شاعران] آمده باشند. همه می دانند که قرآن به داستان دو قوم عاد و ثمود اشاره کرده است و این نشان می دهد که اعراب جاهلی به اساطیر این قبایل آگاه بوده اند. افزون بر آن در شعر اواخر عهد جاهلی تلمیحات و اشاره هایی به این داستان ها برای ما به جا مانده است. چنان که اعشی [در اشاره به داستان زرقاء الیمامه]می سراید:
قالت اری رجلاً فی کفه کتف
او یخصف النعل لهفی ایه صنعا
فکذبوها بما قالت فصبحهم
ذو آل حسان یزجی الموت و الشرعا
فاستنزلوا اهل جو من مساکنهم
و هدموا شاخص البنیان فاتضعا (14)
(گفت مردی را می بینم که استخوان کتفی را در دست دارد و یا پاپوشی را می دوزد، افسوس آیا کدامیک را انجام می دهد؟ آن چه را که گفت دروغ پنداشتید، پس آل حسان آن ها را به سمت مرگ راندند. سپس اهل «جو» را از مسکن ایشان فرود آوردند، [و در آن جای گرفتند] و هرگونه نشانه ی بنا و آبادانی را ویران و نابود کردند).
و عدی بن زید، عاد و ارم را در شعر خود نقل می کند:
ان الاسی قبلنا جم و نعلمه
فیما ادیل من الاجداد و الامم
منهم رأینا عیاناً او نخبره
و ما تحدث عن عاد و عن ارم (15)
(اندوه پیش از ما بسیار بوده است [بر صفحه روزگار بوده] و می دانیم که در میان اجداد و امت های نیز جاری بوده است. از آن ها [رفتگان] گروهی را به چشم دیده ایم و از [گروهی] به ما خبر رسیده است و نیز از آن چه از عاد و از ارم نقل می شود، خبر دادیم).
و ابن اشمط عبدی می گوید:
أامامَ انَّ الدهرَ أهلک صرفُه إرماً و عادا
و اختطَّ داوداً و اخرج من مساکنهم ایادا (16)
(ای سرور ما، گردش روزگار ارم و عاد را نابود کرد و داوود را فرو گرفت [فرو کوفت] و قوم ایاد را از سرزمین هایشان بیرون راند).
و عمرو بن قمیئه می گوید:
لا تحسبَّن الدهرَ مُخلِدَکم
أو دائماً لکم و لم یدم
لو دام، دام لتبع و ذوی ال
اصناع من عاد و من ارم (17)
(گمان مبرید که روزگار شما را جاودانه می سازد یا همواره و بی وقفه از آن شماست، اگر قرار بود پایدار بماند، برای «تبع» و مردم چیره دست و هنرمند عاد و ارم می پایید و دوام می یافت).
و حسان قوم خود را به این گونه مدح می کند:
ملوکاً علی الناس لم یملکوا
من الدهر یوماً کحل القسم
فانبوا بعادٍ و اشیاعها
ثمود و بعض بقایا ارم (18)
([قوم من همواره] بر مردمان سروری کردند و در روزگار حتی یک روز هم نبود [به عنوان استثنا] فرمان روایی نداشته باشند/آنان بر عاد و جانشینان آن ها و ثمود و دیگر بازماندگان ارم برتری جستند [بر آن ها تقدم جستند و از آن ها والاتر بودند]).
و لبید [بن ربیعه عامری] به لقمان و لُبَد، آخرین کرکس او، اشاره می کند:
لقد جری لُبَد فادرک جریَه
ریبُ الزمان و کان غیر مُثَقَّل
لما رأی لبد النسورَ تطایرت
رفع القوادم کالفقیر الاعزل (19)
(لُبَد به آسانی و به سبک بال به پیش رفت، [امّا] حوادث روزگار حرکت او را دریافت [و از او پیشی گرفت] آن گاه که لبد کرکس ها را دید که پرواز می کنند، بال گشود [امّا] هم چون پرنده ای که مهره های پشتش شکسته و پرشکسته است [از پرواز فرو ماند]).
و در معلقه ی خود می گوید:
أمست خلاء و أمسی اهلها احتملوا
أخنی علیها الذی أخنی علی لبد (20)
(تهی گشت و ساکنان آن کوچیدند، همان که لبد را در ربود، او را نیز در ربود [کنایه از مرگ]).
توضیح آن که لقمان در روزگار حیات خود مخیّر شد که چیزی برگزیند و او عمر طولانی به اندازه ی عمر هفت کرکس را برگزید که آخرین آن ها «لبد» بود و آن گاه که لبد جان داد، لقمان کوشید که از جای خود بلند شود و رگ های او به تپش افتاد و بر زمین افتاد و جان داد (21).
در قصیده ای با قافیه ی «ب» به مطلع: «طَما بکَ قلبٌ فی الحِسانِ طروبُ»، علقمه به داستان ناقه ی صالح و این که چگونه بچه شتر به آسمان بالای سر بانگ برآورد، آن گاه که او را پی می کردند، اشاره کرده است:
رغَا فوقَهم سقبُ السماء فداحص
بشکته لم یستلب و سلیب (22)
(بچه شتر بر فراز سر آن ها به سمت آسمان ناله سر داد، سپس لرزه ای بر آن [کوه] افتاد و [پهلوی آن شکافته شد]، [آن کوه اگرچه] شتری فرزند مرده نبود [شتری نبود که فرزند خود را سقط کرده باشد] در عین حال داغ دار و فرزند مرده بود).
اینک به اشعار جرهم رو می آوریم، گفته شده که چون نابت بن اسماعیل وفات یافت، بعد از او تولیت خانه [کعبه] به پدربزرگ مادری اش مُضاض بن عمرو جرهمی، پیشوای قبیله ی جُرهُم رسید.
در میان قوم قَطوراء (23)، مردی بود که او را سَمَیدَع می نامیدند و از هر کس که از سمت پایین مکّه، وارد می شد، عشر می گرفت، در طرف مقابل، عمرو قرار داشت که از کسانی که از سمت بالا وارد مکه می شدند، عشر دریافت می کرد. در این میان اختلافی میان این دو تن پیش آمد [و کار بالا گرفت] تا با یکدیگر در مکانی به نام (فاضح) رو به رو شدند جایی که در آن جا جنگی شدید رخ داد و سَمیدَع کشته شد و قوم قطوراء [از این شکست] دچار فضیحت شدند. گفته می شود نام فاضح به همین جهت بر این مکان اطلاق شده است.
پس از این واقعه در مکان معروف به «المطابخ» که دره ای در سمت علیای مکّه بود، صلح کردند و از آن پس کلیه ی امور در اختیار مضاض قرار گرفت، از این رو سروده اند:
و نحنُ قَتلنا سیدَ الحی عنوهً
فأصبح فیها و هو حیران موجع
و ما کان یَبغی ان یکون سواؤَنا
بها ملکاً حتّی اتانا السمیدع
فذاق وبالاً حین حاولَ ملکنا
و عالج منا غصه تتجرع
فنحن عمرنا البیتَ کنا ولاتَه
نحامی عنه من أتانا و ندفع
و ما کان یَبغی أن یلی ذاک غیرنا
و لمن یک حیٌ قبلَنا ثم نمنع
و کنا ملوکاً فی الدهورالتی مضت
ورثنا ملوکاً لا ترام و توضع (24)
(ما پیشوای آن قبیله را با زور [و قدرت] کشتیم و او سرگردان و دردمند شد. شایسته نبود که در آن جا [مکّه] پادشاهی جز ما باشد تا آن که سمیدع به نزد ما آمد [و ادعای فرمانروایی کرد] و چون کوشید بر ما حاکم شود، طعم بدبختی را چشید و از سوی ما جرعه جرعه غصه نوشید. ما خانه ی [کعبه] را آباد کردیم و ما بر آن فرمان می رانیم و از آن محافظت می کنیم و هر کس به سوی ما آید، او را می رانیم و دفع می کنیم. شایسته نیست که جز ما کسی بر آن فرمان روایی کند و هیچ قبیله ای پیش از ما [بر آن فرمان روا] نبوده است و ما در روزگاران گذشته پادشاه بوده ایم و پیوسته وارث پادشاهان بوده ایم).
هنگامی که خزاعه امور مکّه را به دست آورد و بنی خزاعه در مکّه سکونت گزیدند، بنی اسماعیل به نزد آنان آمدند (بنی اسماعیل پیش از این به دلیل جنگی که میان خُزاعه و قبیله ی جرهم درگرفته بود، از مکّه دور شده بودند) و درخواستنند با ایشان و در کنار آن ها مسکن اختیار کنند و به انسان اجازه داده شد که آن جا بمانند. پیشوای قوم جُرهُم هم که پیش از این از مکه رانده شده بود، یعنی مضاض بن عمروبن حارث بن مضاض بن عمرو جُرهمی که از دوری و اشتیاق به مکّه به شدّت اندوهگین بود [و در عین حال وقتی چنین دید که بنی اسماعیل اجازه یافته اند که با قوم خزاعه در مکه ساکن شوند]، رسولی به نزد قبیله ی خزاعه فرستاد و از آنان خواست که اجازه دهند، ایشان نیز در جوار مکه بمانند، اما درخواست آن ها پذیرفته نشد، و مقرر شد که خون هر جرهمی که به حرم نزدیک شود، مباح باشد!
روزی شتری از آن مضاض گریخت... و چون آن را طلب کرد، دریافت که به حریم مکّه وارد شده است. پس به جست و جوی آن به کوه ابوقبیس رفت و شتر را دید که نحر شده و خورده شده است و دیگر کاری از او برنمی آید و بیم آن داشت که اگر از کوه پایین آید و به دره وارد شود، کشته شود. پس با خاطری بسیار اندهناک بازگشت (25) و این شعر را سرود:
کأن لم یکُن بین الحجون إلی الصَّفا
أنیس و لم یَسمر بمکهَ سامرُ
بلی نحنُ کنا اهلَها فأبادنا
صروفُ اللیالی و الجدودُ العواثرُ
و أبدلنا ربِّ بها دارَ غربه
بها الذئبُ یعوی و العدو المخامرُ
فان تمل الدنیا علینا بکلکل
و یصبح شر بیننا و تشاجرُ
فنحن ولاه البیت من بعد نابت
نطوف بذاک البیت و الخیر ظاهرُ
و انکحَ جدی خیرَ شخصٍ علمته
فأبناؤهُ منا و نحن الأصاهُر
و اخرجنا منها الملیکُ بقدرهٍ
کذلک یا للناس تجری المقادرُ
فصرنا احادیثاً و کنا بغبطه
کذلک عَضَّتنا السِّنونُ الغوابرُ
و سحت دموعُ العیون تبکی لبلده
بها حرمً امن و فیها المشاعرُ
و تبقی لبیت لیس یؤذی حمامه
یظل به أمناً و فیه العصافرُ
و فیه وحوشٌ لا ترام أنیسه
اذا خرجت منه فلیست تغادر
و یا لیتَ شعری من بأجیاد بعدنا
اقام بمفضی سیله والظواهرُ
فبطن منی أمسی کأنّ لم کن به
مضاض و من حیّی عدیّ عمائرُ
فَهَل فَرَجٌ آتٍ بشیءٍ نحبُّه
و هل جزعٌ مُنجیکَ مما تحاذرُ (26)
(گویی میان حجون تا صفا هیچ همدمی نیست و دیگر هیچ قصه گویی در مکه قصه نمی گوید. آری، ما ساکنان آن جا بودیم و گردش روزگار و بخت نافرجام ما را بیرون راند و پروردگار من جای آن را با سرزمین غربت که در آن گرگ زوزه می کشد و دشمن احاطه گر [نعره می کشد] بدل کرد. تمام دنیا بر ضد ماست و در میان ما شر برانگیخته [شده] است و دشمنی ایجاد شده، [حال آن که] ما بعد از نابت سرپرستان خانه [کعبه] بودیم، در اطراف آن طواف می کردیم و خیر و نیکی آشکار بود. جد من با بهترین کسی که می شناختم پیوند یافت [چون از بنی اسماعیل همسر گرفته بود] پس پسران او [اسماعیل] از ما هستند و ما خویشاوندان مادری آن ها هستیم. ما را خداوند با قدرت خود از آن جا بیرون راند و چنین است، ای مردمان، که تقدیر جاری شود. ما به افسانه بدل شدیم در حالی که [از این پیش] مورد غبطه و حسد بودیم، و چنین است و روزگار گذشته این بلا را بر سر ما آورد. اشک های چشم باید بر سرزمینی فرو ریزد که حرم امن در آن است و جایگاه های عبادت در آن است و [باید چشم ها] نظر افکند به خانه ای که کبوترش هم آزار نمی بیند و امن و امان بر آن سایه افکند، و گنجشکان در آن [در امان] هستند و در آن جا حیواناتی هستند که به آن جا انس گرفته اند و همدمی را نمی طلبند و مورد قصد [شکار و تیراندازی] واقع نمی شوند و اگر از آن بیرون روند، رها کرده نمی شوند. [با حیوانات وحشی مثل حیوانات اهلی رفتار می شوند] کاش می دانستم که بعد از ما چه کسانی در این مکان ناپایدار اقامت می گزینند و عشیره ی من چنان شد که گویی دیگر مضاض در آن اقامت ندارد و در قبیله ی من عدی سکونت نمی کند [گویی نه مضاض و نه عدی در آن سکونت داشته اند. آیا گشایشی خواهد شد و آن چه را که دوست داریم خواهد آورد و آیا بی تابی تو را از ترس رها می سازد؟]).
چنان که دکتر طه حسین می گوید:
اگر [آن چه در مورد زمان و نیز سراینده ی این شعر گفته می شود درست باشد]، پس باید زبان [لهجه] قریشی که قرآن به آن نازل شده، قدمت زیادی داشته باشد و این آن چیزی ست که به گمان و تصور ما نمی آید (27).
سپس می گوید:
این شعری که به کسانی که معاصر اسماعیل [فرزند ابراهیم (ع)] بودند نسبت داده می شود و به شعر قوم عاد و ثمود و طسم و جدیس همانند است. این اشعار [از جهت وقایعی که مطرح می کنند و از زمانی که سخن می گویند] ارزشی ندارد و هیچ سود و ارجمندی در آن نیست. آن ها را یا قصه گویان با صنعت و تکلف زیادی که مضحک می نماید، ساخته اند یا آن را برای زینت بخشیدن و جذاب کردن قصه ها یا تفسیرها و داستان هایی که به بنای کعبه مربوط می شود و به ذکر خصومت اعراب ساکن اطراف کعبه می پردازد، پدید آورده اند (28).
او هم چنین می گوید:
اگر این شعر را صحیح بدانیم، زبانی که اسماعیل بن ابراهیم (ع) از خویشاوندان جرهمی (29) خود در حدود بیش از پانزده قرن قبل از اسلام فرا گرفت، دقیقاً همان زبانی ست که در کلام این شعر به سهولت و روانی می توان دید، هیچ گونه خشونت و سختی در آن وجود ندارد و قواعد نحو و صرف و عروض و قافیه ی آن به همان اندازه محکم است که برای قریشیان مقارن ظهور اسلام و در دوران بعد از آن روشن و محکم بود (30).
آنان [شعرسازان] به ساکنان مکّه اکتفا نکردند! ساکنان سرزمین سبا و حمیر نیز [بر اساس نظر شعرسازان] شعر می سرودند، آن هم شعر عربی! حتی سبا خود شعر می سرود، و اگر خوب بخواهی مسلمان هم بوده است[!!] و از جمله کسانی ست که از ظهور پیامبر در آینده اطلاع داشته است. چنان که، خدا بر او رحمت کناد، گفته است:
سیملک بعدنا ملکاً عظیماً
نبیُّ لا یرخص فی الحرام
تا آن جا که می گوید:
یُسمّی احمداً یا لیتَ انّی
اعمر بعد مَبعثِه بعامٍ
فاعضده و احبوُه بنصری
بکل مدجج و بکل رامٍ
متی یَظهر فکُونوا ناصِریه
و من یلقاهُ، یبلغه سلامی (31)
(بعد از ما پیامبری که رخصت انجام عمل حرام نمی دهد بر [سرزمین] پادشاهی بزرگی، حکومت خواهد کرد،... او احمد نامیده می شود و ای کاش من بعد از مبعوث شدن [او به پیامبری] سالی عمر می کردم تا او را کمک می کردم و یاری خود را به او هدیه می کردم، همراه با هر فرد سلاح کامل پوشیده و هر تیراندازی، وقتی ظهور کند او را یاری دهید و هر کس او را ملاقات کند، سلام مرا به او برساند).
در حقیقت این عبارت «یبلغه سلامی» تعبیری جالب و شگفت انگیز است!! [منظور آن که این عبارت کاملاً متأخر و مربوط به دوران کمال زبان عربی ست، از این رو غیرممکن است که از زمانی بسیار دور نقل شده باشد].
سرانجام سبأ وفات می یابد... و فرزندش حمیر برای او مرثیه ای می سراید که اولین مرثیه به شمار می رود:
عَجبتُ لیومِک مَاذا فَعل
و سلطانُ عِزَّک کیف انتقَل
فاسلمتُ ملکَک لا طائعاً
و سلمتُ للأمر لما نزل!
(من از روزگار [مرگ] تو تعجب می کنم که چه کرد و از حکومت عزت تو تعجب می کنم که چگونه رفت [منتقل شد] من تسلیم فرمان روایی تو شدم نه به دل خواه و تسلیم امری که وارد شد [سرنوشت و قضا و قدر] گردیدم).
قصیده ای قوی و سالم!! که به سی بیت می رسد و گواه آن است که جعل کننده ی آن به عروض آشنایی کامل داشته است!! (32)
تُبَّع [همان کسی] که به مدینه لشکر کشید و در این حمله دو دانشمندی را با خود برد که از ظهور پیامبر [در آینده] به او خبر دادند. او نیز به شیوه ی سبأ شعر عربی می سرود چنان که، -امیدوارم کامش شیرین باشد- سروده است:
شهدتُ علی احمد انّه
رسولٌ من الله باری النسمِ
فلو مدّ عمری الی عمره
لکنتُ وزیراً له و ابن عمِ
و جاهدت بالسیف اعداءه
و فرّجت عن صدره کلَّ غمِ (33)
(شهادت دادم بر این که احمد پیامبری ست از جانب خدای آفریننده ی دم حیات. اگر عمر من به [دوران زندگی] عمر او می رسید، وزیر و پسر عموی او می شدم و با شمشیر خود با دشمنانش می جنگیدم و هر غمی را از سینه اش برمی داشتم).
این بخش از بیت دوم «لکنت وزیراً له و ابن عم» در حقیقت از نوع «یبلغه سلامی» است که پیش از این ذکر شد. [به عبارت دیگر هر دو جمله از شیوه ی بیان جدیدی برخوردارند و عبارت پردازی در آن ها به گونه های متأخر شباهت بیش تری دارد].
هم چنین کم نیستند اشعاری که به اسعد تبّع نسبت داده می شود، کافی ست که قصیده ی متجاوز از سی صد بیت از او را در نظر بگیریم که درباره ی جدش ذوالقرنین سروده است(34)!! او هم چنین قصیده ای در خصوص ورود به مدینه و ملاقات یهودیان و سایر امور و کارهایش در مکّه دارد که بیست و سه بیت می رسد (35)! و نیز اشعار دیگری در مورد جامه پوشاندن به خانه ی کعبه و کوچیدن از مکّه از او نقل شده است (36).
این اشعار نیز به حسان تبع نسبت داده شده است:
ایها الناسُ إنَّ رأیی یرینی
و هو الرأی طوفه فی البلاد
بالعوالی و بالقنابل تردی
بالبطاریق مشیه العواد
و بجیشِ عَرَمرمَ عربی
جحفل یستجیب صوتَ المنادی
من تمیم و خندف و ایاد
و البهالیل حمیر و مراد
فاذا سرت سارت الناس خلفی
و معی کالجبال فی کل واد
سقنی ثم سق حمیر بعدی
کأس خمر اولی النهی و العماد (37)
(ای مردم اندیشه ی من به من نشان می دهد، و این اندیشه است که در سرزمین ها می چرخد، با نیزه ی برافراشته شده و در میان گروه های [سپاهیان] حرکت می کند هم چون راه رفتن پیادگان، و نیز با لشکر عربی انبوه، که ندای منادی را اجابت می کند، [لشکری از] تمیم و خندف و ایاد و بزرگان حمیر و مراد. پس چون حرکت کنم، مردم پشت سر و به همراه من حرکت می کنند، [و انبوه و استوار می شوند] هم چون کوه هایی که در هر سرزمینی هستند. [نخست] به من و سپس به قوم حمیر جام باده ی [مخصوص] بزرگان و سرشناسان بنوشان).
دکتر طه حسین در مورد این ابیات می گوید:
چه می توان گفت درباره ی این شعر، به ویژه وقتی با شعری که پیش از این در کتاب دوم از متن های حمیری آوردیم، مقایسه شود و چگونه می توان میان این شعر و سایر متن های [معتبر مربوط به آن دوران] از نظر لفظ و دستور زبان مقارنه و تناسبی یافت؟ (38)
ما به این سخنان دکتر طه حسین [و برای تأیید آن] قول ابوعمرو بن العلاء را اضافه می کنیم که می گوید: «زبان قوم حمیر و مناطق دورتر یمن با زبان ما یکی نیست و عربی آن ها عربی ما نیست (39)» بر این اساس تمام آن چه که به این ترتیب سروده شده بی تردید ساختگی ست، با این حال این امر مانع از آن نمی شود که به این نکته باور داشته باشیم که آن اساطیر در میان اعراب جاهلی شناخته شده و معروف بوده است و برخی از آن ها به دوران اسلام نیز راه یافت و در اشعار دوره ی اسلامی این ساطیر یا اشاره هایی به آن ها وارد شده است، چنان که لبید به داستان ارم و حمیر اشاره دارد و می گوید:
او لا تری انَّ الحوادثَ اهلکتَ
اِرماً و رامَت حمیراً بعظیم
(آیا ندیده ای که حوادث ارم را نابود کرد و حمیر را هدف [مهلکه ی] عظیمی کرد).
و عتاهیه بن سفیان کلبی می گوید:
الَم تَرَ انّ الدهرَ ادی بتّبع
و لم ینجُ منه ذوالکتائب حسانُ
و ظن عُدَیّ انّ غمدانَ مانع
فاسمله اذ عا ین الموتَ غمدانُ(40)
(آیا ندیدی که روزگار تبع نابود کرد و حسان سپاهسالار از او نجات نیافت و عدی گمان برد که قصر غمدان مانع [مرگ] است، اما غمدان همین که مرگ را مشاهده کرد، با آن صلح کرد [و عدی را تسلیم نمود]).
هیچ تردیدی وجود ندارد که شاعران جاهلی، سلیمان را می شناختند و داستان او را که حیوان و جن و باد را برای مقاصد و اهداف خود در تسخیر داشت، می دانستند. آگاهی آن ها در این حد متوقف نمی شد، بلکه بسیاری از حوادث و داستان های عهد قدیم و عهد جدید کتاب مقدس را می دانستند (41)، هم چون داستان آفرینش، اسطوره ی طوفان، سفرها و تغییر مکان های ابراهیم خلیل، اعمال موسی و برادرش هارون و ماجرای برخورد آن ها با فرعون... و نیز ظهور مسیح و داستان باکره [مقدس] و اصحاب کهف و نظایر آن، همگی برای آن ها شناخته شده بوده است. و نیز تردیدی نداریم که این داستان ها از طریق قوم یهود و نصارا به داخل شبه جزیره داخل شده بود و این گروه چنان که پیش از این ذکر کردیم، در دوران جاهلی و سال ها پیش از اسلام آبادی ها و مراکز و شهرهایی در داخل شبه جزیره احداث کرده بودند [و در آن ها ساکن بودند].
از جمله اشعاری که از سلیمان و مسخر کردن جن و انس و باد یاد می کند، سخن اعشی ست که بعد از این که مشکلات روزگار را وصف می کند، می گوید:
فذاکَ سلیمانُ الّذی سخرت له
مع الإنس و الجن و الریاح المذاکیا
فلو کان شیءٌ خالداً غیرَ ربِّنا
لکان من سائر الناس والیا (42)
(آن سلیمان است که همراه با انسان ها، جن و بادهای سریع [چون اسب تازان] برای او مسخر شده اند و به جز پروردگار ما اگر چیزی جاودانه می ماند [قطعاً] از میان مردمان سلیمان صاحب و والی آن می گشت).
افزون بر داستان سلیمان و جن، به ماجرای عفریتی اشاره شده است که تخت بلقیس را آن گاه که در بیت المقدس به دیدار سلیمان رفته بود، به آن جا انتقال داد:
آن گاه که سلیمان از طایفه ی جن خواست که تخت بلقیس را حاضر کنند، و آن همان سریری بود که بلقیس به هنگام حکمرانی و مواقعی که فرمان های حکومتی را صادر می کرد، برآن می نشست (و از میان طایفه ی جن عفریتی گفت که من آن را پیش از آن که تو از جای خود برخیزی، خواهم آورد)(43).
و آن تخت در یک چشم برهم زدن از دورترین نقاط یمن به شمالی ترین مناطق شام آورده شد و چون بلقیس وارد [بارگاه سلیمان] شد، سلیمان خواست تا میزان فراست و ادراک او را بسنجد (پس چون آمد، به او گفته شد آیا این همان تخت توست، گفت: گویی که همان است) و چگونه می تواند این تخت همان تختی باشد که او آن را در جای خود در سبأ رها کرده بود!!
این اسطوره را به درازا نمی کشانیم و دیگر بار به شعر رجوع می کنیم و تنها به بیان سخن نابغه بسنده می کنیم که به هنگام مدح نعمان، داستان سلیمان و این که چگونه طایفه ی جن را در بنای ساختمان به کار گرفت، اشاره می کند. او در قصیده ی یا دارمیه می گوید:
فتلک تبلغنی النعمانُ انَّ له
فضلاً علی الناس فی الادنی و فی البُعَد
و لا أری فاعلاً فی الناس یشبهه
و لا احاشی من الاقوام من احدٍ
و در ادامه می گوید:
الا سلیمانُ اذ قال المیلک له
قُم فی البریهِ فاحدُدها عن الفندِ
و خیس الجن انی قد اذَنتُ لهم
یبنون تدمر بالصَّفاح و العُمدِ
فمن اطاعک فانفعه بطاعته
کما اطاعک و ادلَّله علی الرَّشدِ
و من عصاک فعَاقِبه مُعاقبهً
تنهی الظلوم و لا تقعد علی ضمدِ (44)
(آن [ناقه] مرا به نعمان می رساند که بر تمام مردم، چه دور و چه نزدیک، فضیلت دارد. در میان مردمان هیچ کس را نمی بینم که کاری انجام داده باشد که شبیه او باشد [و در این ادعای خود] هیچ کس را استثنا نمی کنم... مگر سلیمان را که خداوند به او گفت در میان مردمان برپا خیز و آن ها را از خطا و لغزش [در گفتار و کردار] باز دار، و جن را رام گردان [همان جن هایی] که به آن ها اذن دادم که تدمُر را با سنگ های پهن و ستون های استوار بنا کنند، پس هر کس که از تو اطاعت کرد، به پاس فرمان برداری به او سود برسان و همین که فرمان بردار گشت او را به رشد و هدایت دلالت کن و هر کس که بر تو عصیان کرد او را عقوبت کن [تا به این وسیله] ستمگر را [از ستم] بازداری [امّا] برجایگاه خشم و غضب منشین).
هم چنین در ماجرای عام الفیل، حادثه ای که چندی قبل از اسلام رخ داد و عرب در تاریخ آن اشعار زیادی سرودند، از ابوصلت (این قصیده به امیه، پسر او نیز نسبت داده شده) قصیده ای ست که در آن می گوید:
إنَّ آیاتِ ربِّنا باقیاتٌ
ما یُماری فیهن الا الکفَورُ
خلق اللیلَ و النهارَ فکلٌّ
مستبینٌ حسابُه مقدورُ
ثم یَجلُوا النهارَ ربٌ کریمٌ
بمهاه شُعاعها مَنشورُ
حَبسَ الفیلَ بالمغمس حتّی
ظَلَّ یَحُبو کأنّه معقورُ
لازما خلقه الجران کما قطر
من صخر کبکب محدورُ
حولَه من ملوکِ کندهَ ابطال
ملاویثُ فی الحروب صقورُ
خلفوه ثم ابذعروا جمیعاً
کلُّهم عظم ساقه مکسورُ
کلُّ دینٍ یومَ القیامه عندالله
الا دینَ الحنیفه زورُ (45)
(نشانه های پروردگار پایدار است و در آن ها به جز کافر ناسپاس تردید نمی کند [خدایی که] روز و شب را آفرید و حساب همه چیز [هر چیز روشن و واضحی] به اندازه و مشخص است. سپس پروردگار کریم روز را با خورشید که پرتوهای آن پراکنده است، به جلوه درآورد. [و] فیل را در مُغمِّس (46) چنان نگه داشت که هم چون حیوان پی کرده شده بر زمین می خزید. و چنان بر زمین سینه چسبانده بود که گویی سنگی ست که از کوه کبکب به زمین پرتاب شده و [بر زمین افتاده است] در اطراف او از فرمان روایان [قبیله] کنده پهلوانان قدرتمندی بودند که در جنگ ها چون عقاب بودند و در پی او روان شدند، [امّا] سپس از دور او پراکنده شدند در حالی که همگی استخوان پایشان شکسته بود، در روز قیامت هر دینی به جز دین حنیف، باطل و دروغ است).
و چون ابرهه به مکّه آمد، عبدالمطلب در حالی که حلقه ی در کعبه را گرفته بود، گفت:
یا ربِّ لا أرجو لَهم سِواکا
یا ربَّ فامنع منهم حُماکا
انَّ عدوَ البیت مَن عَادَاکا
امنعُهم ان یخربوا قُراکا
(ای پروردگار [در برابر آنان] به جز تو امیدی ندارم./ای پروردگار حریم و [قرق گاه] خودت را محافظت کن./که دشمن کعبه، همان کسی ست که با تو دشمنی می ورزد./آن ها را از آن که شهرهای تو را ویران کنند، باز دار).
به عبدالمطلب ابیات دیگری نیز به آن هنگام که از بیم سپاه حبشه به بالای کوهی گریخته بود (47) نسبت داده شده است:
قلت و الاشرم تَردّی خیلَه
إنَّ ذالأشرَم غر بالحرم
ان للبیت لرباً مانعاً
من یرده باثام یصطلم
رامه تبع فیما قد مضی
و کذا حمیر و الحی قدم
هلکت بالبغی فیه جرهم
بعد طسم و جدیس و جمم
نحن اهل الله فی بلدته
لم یزل ذاک علی عهد ابرهم (48)
(در حالی که ابرهه ی اشرم سپاه آراسته بود و به پیش می راند، گفتم ابن اشرم [در حمله به حرم] مغرور است. خانه [کعبه] صاحبی دارد که مانع هر کسی می شود که با گناه قصد آن کند و [او را] برمی اندازد. در گذشته تبع به آن حمله کرد و هم چنین حمیر و قبیله [های] کهن بعد از طسم و جدیس و بسیاری [دیگر]، جُرهُم هم به سبب ستم، در آن جا نابود شد. ما اهل خدا در سرزمین خدا هستیم [در خانه ی خدا، خدا را می پرستیم] و این از زمان ابراهیم ادامه داشته است).
و از جمله کسانی که ابیاتی سروده و در آن ها به داستان فیل و ابرهه پرداخته، ابوقیس بن أسلت است که در قصیده ای به بزرگ داشت خانه ی کعبه پرداخته و حرمت آن را متذکر شده و قریش را از جنگ و رویارویی با رسول بر حذر داشته است. او در این قصیده بلایایی که خداوند از آن ها دفع کرده، از جمله ماجرای اصحاب فیل را ذکر کرده است. ابیاتی از آن چنین است:
فقُومُوا فصَلُّوا رَبّکم و تمسحوا
بأرکان هذاالبیت بین الأخاشبِ
فَعِندَکُم منه بلاءٌ و مصدق
غداهَ أبی یکسومَ هادی الکتائبِ
کتیبتُه بالسَّهل تُمسی و رجِلُه
علی القاذفاتِ فی رؤوسِ المناقبِ
فلمَا أتاکم نصرُ ذی العرش رَدَّهم
جنودُالملیک بینَ سافٍ و حاصبِ
فولُّوا سِراعاً هاربینَ و لم یؤب
الی اهله الجیشُ غیر عصائبِ (49)
(بپا خیزید و به پروردگار خود نمازگزارید و به ارکان این خانه که میان کوه های مکّه و منی ست، پناه برید. شما را در آن بامدادی که ابی یکسوم [ابرهه] سپاه می راند، آزمونی راستین بود؛ سپاهی که [خود] در صحرا در پیش می رفت و دنباله ی آن بر قله های کوه ها و گردنه های کوهستانی بود و چون یاری موجودات آسمانی به شما رسید، سپاهیان خداوند آن ها را به جایی میان ساف و حاصب راندند آنان شتابان گریختند و تنها گروهی اندک [پریشتان و غیرمجموع] به سرزمین خود بازگشتند).
و عبدالله بن زبعری در گریز حبشی ها از مکّه و حرم آن چنین گفته است:
تنکلوا عن بطن مکهَ أنَّها
کانت قدیماً لا یُرام حریمُها
لم تخلق الشعری لیالی حرمت
اذ لا عزیزَ مِنَ الأنامِ یَروُمُها
سَائِل امیرَالجیشِ عنها مارأی
فلسوف ینبیء الجاهلین علیمُها
ستون ألفاً لم یؤوبوا أرضَهم
بل لم یَعِش بعدَ الایاب سقیمُها
کانت بها عادٌ و جرهم قبلَهم
واللهُ من فوق العباد یُقیمها (50)
(رو برگردانید و بگریزید از مکه که از دیرباز حریم آن مورد حمله واقع نشده است. به همان گونه که ستاره ی شعری شبان تار را روشن نمی کند، [به همان گونه نیز] هر کس از مردمان که قصد آن کند، عزیز نیست. از فرمانده ی سپاه [ابرهه] در مورد آن [مکّه] بپرس که چه دیده است، به زودی دانایان [آن واقعه] به کسانی که درباره ی آن چیزی نمی دانند، خبر خواهند رساند. شصت هزار تن به سرزمین خود باز نگشتند، بل که بیماران هم پس از بازگشت، جان به در نبردند. در آن جا قبیله ی عاد بود و پیش از آن جرهم و خداوند بالاتر و برتر از بندگان آن استوار و برپا می دارد).
همان گونه که در اشعار شاعران [جاهلی] به داستان فیل اشاره شده است، به همان ترتیب برخی از آن ها نسبت به داستان سیف بن ذی یزن نیز آگاهی داشته اند؛ همان امیری که تاریخ از او هم چون جوانی غیور یاد می کند که فرمان روایی پدرانش را از حبشی ها طلب کرد و چون خود به تنهایی قادر به مقابله نبود، از قوای خارجی کمک گرفت. از ابوصلت قصیده ای روایت شده (این شعر به پسرش امیه نیز نسبت داده شده است) که در آن به یاری خواستن ابن ذی یزن از قیصر روم و سپس روی آوردن به درگاه پادشاه اشاره شده است:
لِیَطلُبِ الوَترَ أمثال ابن ذی یزن
خَیَّمَ فی البحر للأعداء أحوالا
أتی هرقلاً و قد شَالت نعامُته
فلم یجد عندَه النصرَ الذی قالا
ثُمَّ انثَنی نحوِ کِسری بعد سابعه
من السنین لقد ابعدت قلقالا
حتّی اتی ببنی الاحرار یحملهم
تخالهم فوق متن الارض اجمالا
حملتَ اُسداً علی سود الکلاب فقد
اضحی شریدُهم فی الارض فلالا
فاشرب هنیئاً علیک التاج مرتفعاً
فی رأس غمدان داراً منک محلالا
و اخطمّ بالمسک اذا شالت نعامتهم
و اسبل الیوم فی بردیک اسبالا (51)
(تنها کسانی امثال ابن ذی یزن باید خون خواهی کنند [او کسی ست که] سال ها برای کوبیدن دشمن دریانوردی کرد. به نزد هرقل رفت [امّا] او هلاک شده بود. بنابراین نزد او آن یاوری که می جست نیافت. سپس بعد از هفت سال به سمت کسری تمایل یافت، چه قدر شدّت حرکت تو را دور کرده بود؛ تا آن که فرزندان آزادگان [ایرانی ها] را پیشاپیش خود آورد چنان می پنداشتی آنان هم چون کوه بر روی زمین هستند.
شیرانی را بر [علیه] سگان سیاهی گماشته ای که رانده شدگان آن ها بر روی زمین فراری هستند. پس بنوش که بر تو گوارا باد در حالی که تاج بر سر داری و بر فراز غُمدان خانه ای حلال از آن توست. کنون که ایشان نابود شده اند برخود مشک بزن و در جامه های فاخر خود دامن کشان بخرام).
هم چنین انس بن زنیم کنانی از ذی یزن چنین یاد می کند:
و خاف الدهرُ قبَلک ذا رعین
و ذایزن و خاضَ بذی نواس (52)
(روزگار پیش از تو از ذار عن و ذی یزن بیم داشت و گرفتار ذونواس گشت).
و عدی بن زید حیری ابیاتی می گوید که در آن ها ذکری از صنعاء به میان آمده و به داستان رفتن سپاه ایران به یمن برای طرد و بیرون راندن حبشی ها اشاره می کند:
ماذا ترجی النفوس من طلب الخیر و حب الحیاه کاذبها
ما بعد صنعاء کان یعمرها و لاه ملک جزل مواهبها
تا آن جا که می گوید:
ساقت الیها الاسبابُ جندَ بنی الاحرار فرسانُها مواکبُها
یوم ینادون آلَ بربر و الیکسومَ لا یفلحنَ هاربها
بعد بنی تبع نَجاوره قد اطمانت بها مرازبها (53)
(مردمان را چه امیدی ست به طلب خیر و دوستی زندگی که جان ها را می فریبد، بعد از صنعاء که کارگزاران مُلک که مواهب بسیار داشتند آن را آباد کرده بودند... علّت ها و اسباب سپاه آزادگان را که سواران و پهلوانان با آن ملازم بودند [به سوی صنعاء] راند. روزی که آل بربر [حبشی ها] و فرزندان یکسوم [پسر ابرهه] ندا سر دادند که فراریان پیروز نمی شوند. [سپاه خود را که در حال فرار بود به بازگشت تشویق می کردند] بعد از خاندان بزرگوار تبّع، مرزبان ها در آن جا آرام گرفتند).
نیازی نیست که این نکته یادآوری شود که از میان سستی های این اشعار و از میان ضعف در ترکیب های شعری، رایحه ی تکلف و تصنع نیز به مشام می رسد، با این حال این امر مانع نمی شود که دریابیم برخی از این اشعار حقیقی و اصیل هستند و هیچ گونه جعل و انتحال در آن روی نداده است.
پی نوشت ها :
1. سوره ی 53، آیه ی 50.
2. سوره 69، آیه 8.
3. سوره ی 14، آیه ی 9.
4. طبقات الشعراء، ص 4.
5. همان، ص 13.
6. جمهره اشعارالعرب، ص 11 و 12.
7. تاریخ الطبری، ج1، ص 236-237.
8. تاریخ الطبری، ج1، ص 241.
9. مروج الذهب، ج3، ص 299.
10. البدایه و النهایه، ج1، ص 134.
11. مروج الذهب، ج3، ص 277.
12. همان، ص 279-280.
13. همان، ص 287.
14. تاریخ الطبری، ج1، ص 773.
15. البحتری، الحماسه، ص 341.
16. همان، ص 129.
17. همان، ص 182.
18. السیره، ص 931.
در جلد نخست دیوان حسان (چاپ بیروت 1973) این بیت قبل از دو بیت مذکور آمده است:
و کانوا ملوکاً بارضیهم
یبادون غصباً بأمر غَشم
(دیوان حسان، ص 49، ج1)
هم چنین در جلد دوم در شرح همین قصیده، «حلّ القسم» را با عبارت: «کقولک ان شاء الله»، معنی کرده است، (دیوان حسان، ص 62، ج2).
19. البحتری، الحماسه، ص 118.
(مطابق حاشیه ای که بر این بیت در دیوان زهیر ثبت شده، این آخرین کرکس که پیر و فرتوت شده بود، نتوانست درخواست لقمان را که به او فرمان داد به پا خیزد، اجابت کند و بر پا خیزد، [پس مرگ او را دریافت و به دنبال آن پایان عمر لقمان فرا رسید]، (دیوان زهیر، ص 127 و 128)- در این بیت به تناسب میان نسر طایر و نسر اعزل نیز توجّه شده است.
20. العقد الثمین فی دواوین الشعراء الجاهلیین، ص 5 و الهمذانی، الاکلیل، ج8، ص 17.
21. الاکلیل، ج8، ص 215.
22. العقد الثمین فی دواوین الشعراء الجاهلین، ص 107 والشنتمری، شرح دیوان علقمه، ص 34.
23. مطابق قول مؤلف سیره النبی، قبیله ی قطوراء و جرهم با هم عموزاده بودند که از یمن خارج شده بودند تا به سزمین مکه رسیدند و آن جا اقامت کردند.
24. اخبار مکه، ص 44-46.
25. ر.ک. اخبار مکّه، ص 26-57.
26. ر.ک.السیره ص 74، الاغانی، ج13، ص 110، البدایه و النهایه، ج2، ص 158، تاریخ ابن خلدون، ج2، ص 322، اخبار مکّه، ص 56-57.
27. فی الادب الجاهلی، ص 189.
28. همان، ص 190.
29. گویا ابراهیم(ع) در دیدارهای گاه به گاه خود از اسماعیل و خانواده ی او، زبان قبیله ی جرهم را که عربی خالص بوده، پسندیده است و اسماعیل نیز آن را فراگرفته بوده است. ر.ک. اخبار مکّه، ص 70.
30. فی الأدب الجاهلی، ص 191.
31. البدایه و النهایه، ج2، ص 158.
32. الاکلیل ج8، ص 205-207.
33. البدایه و النهایه، ج2، ص 166.
34. بخشی از آن در الاکلیل، ج8، ص 224 آمده است.
35. ر.ک. تاریخ الطبری، ج1، ص 908.
36. اخبار مکّه، ص 174.
37. الاغانی، ج20، ص 7.
38. فی الادب الجاهلی، ص 191-192.
39. طبقات الشعراء، ص 4-5.
40. البحتری، الحماسه، ص 119-120.
41. ر.ک. النصرانیه وآدابها بین عرب الجاهلیه (القسم الاول)، ص 254-282.
42. البحتری، الحماسه، ص 128.
43. البدایه و النهایه، ج2، ص 23.
44. العقد الثمین فی دواوین الشعراء الجاهلیین، ص 7.
45. السیره، ص 40.
46. مکانی در سه فرسنگی طائف: السیره لابن هشام، ج1، ص 48-حاشیه.
47. تاریخ الطبری، ج1، ص 940-941.
48. تاریخ الیعقوبی، ج1، ص 294.
49. ر.ک. السیره، ص 178-180.
(مطابق حاشیه ی سیره ابن هشام دو کلمه ی ساف و حاصب را می توان غبارآلود و سنگ سار شده نیز معنی کرد و یا به معنی بیابان صاف و صحرای سنگ لاخ گرفت، ج1، ص 61).
50. البدایه و النهایه، ج2، ص 175.
51. البحتری، الحماسه، ص 12. این اشعار با اختلافی در ابیات در کتاب اخبار مکّه، ص 99 و السیره، ص 44 نیز یافت می شود.
52. البحتری، الحماسه، ص 183.
53. همان، ص 125 و السیره، ص 45.