ترجمه و تحقیق: منیژه عبداللهی و حسین کیانی
از آن جا که این فصل طولانی خواهد بود، بهتر است آن را به سه بخشِ اصنام و انصاب، تاریخ و اساطیر، و غولان و گروه جن، تقسیم کنیم.
1. اصنام و انصاب
الف: انکار بت ها
برخورد شعر و شاعران با خدایان کهن عرب، به دو صورت است: یک گروه آن ها را تأیید می کند و به آن ها مهر می ورزد، به آن ها متمسک می شود و به دفاع از آن ها برمی خیزد و گروهی دیگر آن ها را انکار می کند، دیگران را علیه آن ها به جنگ فرا می خواند و عبادت آن ها را منع می کند و به نابودی و سوزاندن آن ها حکم می دهد.ملاحظه می شود که بی تردید تعداد طرفداران دسته ی دوم بیش تر است، اشعار آن ها زیادتر است و راحت تر انتشار می یابد. و ما پیش از این به شکل های گوناگون در این مورد [یعنی در مورد علّت رواج اشعار ضد بت ها و بت پرستی] سخن گفته ایم، بنابراین به هیچ وجه عجیب نیست که اشعار گروه اول در مقابل اشعاری که از گروه دوم در نظر گرفته ایم، بسیار اندک و ناقص باشد و شعرهای گروه دوم در طول زمان، افزایش یابد.
پیش از این ذکر شد که مسلمانان اولین دسته ای نبودند که بت ها و عبادت آن ها را انکار می کردند، بلکه در کنار گروه حنفی ها و یهود و نصارا، افرادی از خود بت پرستان نیز بودند که این گونه عبادت را خوش نمی داشتند که هر کدام از این گروه شاعرانی داشتند [که عقاید و آراء آن ها را در شعر منعکس می کردند] چنان که ابن سلام می گوید:
در جاهلیت شاعرانی بودند که خداپرست بودند و اشعار عفیفانه می سرودند، به بیان ناسزاوار و رکیک نمی پرداختند و در هجاها به تمسخر و ناسزاگویی روی نمی آوردند (2).
و ابن کلبی در جایی که به زید بن عمرو بن نفیل می پردازد، می گوید: «او در دوران جاهلیت خداپرست بود و عبادت آن (یعنی عزّی) و سایر بت ها را ترک کرده بود (3)». و به این گفته ی خود اشعاری منسوب به زید را می افزاید:
ارباً واحداً ام الف رب
ادین اذا تقسمت الامور
عزلت اللات و العزی جمیعاً
کذالک یفعل الجلد الصبور
فلا العزی ادین و لا ابنتیها
و لا صنمی بن عمرو و اَزور
و لا غنماً ادین و کان رباً
لنا فی الدهر اِذ حلمی صغیر (4)
(آیا یک پروردگار را بپرستم یا هزار پروردگار را وقتی کارها تقسیم می شود؟ از لات و عزّی، همگی، کناره گرفتم. آری مرد دلاور چنین کند. دیگر نه عزّی را می پرستم نه دو دختر او را و نه بت های بنی عمرو را زیارت می کنم و نه غنم [هبل؟] را عبادت می کنم که در روزگاری که عقلی اندک داشتم، آن را می پرستیدم).
سخنان حسان را ملاحظه کنید که با زبان خود (به تنهایی) از دعوت پیامبر خدا دفاع می کرد:
امّا قریش فانی لا اسالمهم
حتی ینیبوا عن الغَیّات للرشد
و یترکوا اللات و العزی بمعرکه
و یسجدوا کلهم للواحد الصمد
و یشهدوا ان ما قال الرسول لهم
حق، و یوفوا بعهدالله و الولد (5)
(امّا قریش، من آن ها را به اصلاح نمی دانم (با آنان صلح نخواهم کرد) مگر آن که از گمراهی به هدایت بازگردند، و [پرستش] لات و عزّی را در رزم گاه رها کنند و همگی خدای واحد بی نیاز را سجده آورند و آن چه را که رسول به آنان فرمود شهادت دهند که حق است و به پیمان خدای وفا کنند).
و شداد بن عارض جُشَمی وقتی که لات و نشانه های آن ویران شد، قبیله ی ثقیف را از بازگشت به پرستش آن بر حذر داشت:
لا تنصروا اللات ان الله مهلکها
و کیف نصرکم من لیس ینتصر
ان التی حُرّمت بالنار فاشتعلت
و لم تقاتل لدی احجارها، هدر
ان الرسول متی ینزل بساحتکم
یظعن و لیس بها من اهلها بشر(6)
(لات را یاری نکنید که خدای او را می کند، و چگونه یاری می دهید کسی را که نمی تواند یاری رساند؟ آن [بتی] را که با آتش سوخت و شعله ور شد و نتوانست در برابر سنگ های خود بجنگد [در برابر بت کده ها و خانه های خود بجنگد و از آن حفاظت کند] خونش هدر است. چون رسول به سرزمین شما فرود آید و سپس وقتی از آن جا کوچ کند، دیگر هیچ کس از پیوند و بستگان آن بت با او نیست).
و هنگامی که مشرکان اهل حنین شکست خورده بودند و می گریختند، یکی از زنان مسلمان گفت:
غلبت خلیل الله خیل اللات
و خیله احق بالثبات (7)
(سپاه خدا بر سپاه لات غلبه کرد و [البتّه] سپاه خدا سزاوارتر است که بر جا ماند).
و به هنگام فتح مکّه و شکسته شدن بت هایی که در جوار کعبه قرار داشتند به دست مسلمانان، تمیم بن اسد خزاعی می گوید:
و فی الاصنام معتبر و علم
لمن یرجوالثواب او العقابا (8)
برای آن کس که امید پاداش دارد و از عقوبت می هراسد، در سرنوشت بت ها عبرت و دانایی قرار گرفته است.
فُضاله بن عمیربن ملوح می خواست در عام الفتح به پیامبر که در حال طواف کعبه بود، حمله کند و او را از پا درآورد. پیامبر دریافت و به او نزدیک شد و گفت: آیا تو فضاله هستی؟
- بله، فضاله، یا رسول الله.
- با خود چه می گفتی؟
- هیچ! داشتم خدا را یاد می کردم!
پیامبر خندید و گفت: از خداوند طلب آمرزش می کنم! (استغفرالله). و دستش را بر سینه ی او نهاد و قلبش آرام گرفت، پس آن فضاله همواره می گفت: همین که دستش را از روی سینه ام برداشت، دریافتم که هیچ آفریننده ای از آفریدگان خداوند در نزد من محبوب تر از او نیست! و چون به خانه اش باز می گشت، زنی از او خواست که مطابق عادت همیشگی با او بنشیند و فضاله از آن خودداری کرد و گفت:
قالت هلم الی الحدیث لقلت لا!
یأبی علیک الله و الاسلام
او ما رأیت محمدًا و قبیله
بالفتح یوم تکسرا الاصنام
لرأیت دین الله اضحی بیناً
و الشرک یغشی وجهه الاضلام (9)
(گفت باز آی به حدیث [عشق]، گفتم نه، خدای و اسلام تو را از آن باز می دارد، مگر ندیدی محمد و یارانش را در روز فتح [مکّه]، روزی که بت ها شکسته شدند، [در آن روز] نور خدا را می دیدی که واضح و روشن است و شرک را [می دیدی] که چهره اش را سیاهی و ظلمت فراگرفته است).
یکی از اعضای قبیله ی مُزَینه درباره ی پیامبر مطالبی شنید، این شخص پرده دار بتی به نام نُهم بود. پس آن بت را در هم شکست و رفت تا به دین جدید روی آورد و در راه می سرود:
ذهبت الی نهم لأذبح عنده
عتیره نسک، کنت افعل
فقلت لنفسی حین راجعت عقلها
أهذا إله ایکم لیس یعقل
ابیت، فدینی الیوم دین محمد
إله السماء الماجد المتفضل (10)
(به نزد نُهم رفتم تا برایش گوسفندی قربان کنم، چنان که همیشه می کردم/پس چون به عقل خویش رجوع کردم، با خود گفتم: آیا [خدای تو] این خدای بی زبانی ست که اندیشه و خردی ندارد؟/[از او] روی گرداندم، و امروز دین من دین محمّد است و دین خدای بزرگوار بخشنده).
مُستَوغِر نیز به همان گونه عمل کرد و بت «رُضی» را شکست و چنین سرود:
و لقد شددت علی رضاء شده
فترکها تلاً تنازع اسحما
و دعوت عبدالله فی مکروهها
و لمثل عبدالله یغشی المحرما (11)
(بر رضی حمله ای شدید بردم، پس آن را بر فراز تلی بر جا نهادم که با ابری سیاه در نبرد بود [تلی بسیار بلند، یا تلی که با ابری سیاه همانند بود(؟)] و از عبدالله در ناخوش داشتن آن درخواست [کمک] کردم. برای از بین بردن و محو کردن به چنین حرامی مردی چون عبدالله لازم است).
و از این جمله است سخن عمروبن جموع که از بت خود یاد می کرد و خدای را به خاطر ایمان [به دین] جدید که او را از ظلمت قبر رهانده بود، سپاس می گزارد (12). هم چنین است داستان بت ذوالخَلَصه (13) و سعد (14) و ذوالکفین (15) که در فصل های گذشته در مورد آنان مطالبی ذکر شد.
اعشی قیس در قصیده ای با مطلع
الم تغتمض عیناک لیله ارمدا
و بت کما بات السلیم المسهدا
به عبادت انصاب و بت ها اشاره می کند و مردم را از آن برحذر می دارد:
و ذالنصب المنصوب لا تنسکنه
و لا تعبد الاوثان و الله اعبدا
و سبح علی حین العشیات و الضحی
و لا تحمد الشیطان و الله احمدا (16)
(آن سنگ های برپا داشته را عبادت مکن و بت ها را مپرست، و خدای را عبادت کن و در شامگاهان در میانه ی روز او را تسبیح گوی، شیطان را ستایش مکن و خدای او را بستای).
ب: تمسک به بت ها
سوگند به خدایان از مواردی ست که در شعر بت پرستان زیاد تکرار شده است. شاید به ظاهر چنین باشد که این سوگندها به پیوند میان آن ها و این خدایان کهن اشاراتی داشته باشد تا آن جا که قریش هنگامی که به دور خانه ی کعبه طواف می کرد، به آن ها سوگند یاد می کرد: واللات و العزی، و مناه الثلاثه الاخری! به همین جهت، بعید نیست که واژه ی «الله» در بیت زیر:و ذکرته بالله بینی و بینه
و ما بیننا من مده لو تذکرا
(خدای را که میان من و او [گواه بود] به یادش آوردم و آن چه را برای مدتی میان ما بود [پیمانی که بسته بودیم] به یادش آوردم).
همان اللات پیشین بوده باشد که بعدها دچار تغییر شده است. سبک و سیاق بیتی که در دنباله ی آن می آید، این گمان را تقویت می کند:
و بالمروه البیضاء یوم تباله
و محبسه النعمان حیث تنصرا (17)
(و به یادش آوردم البیضاء [سنگ سفید] را در روز جنگ «تباله» و نیز «محبسه النعمان» را، همان جایی که [در آن جا] دین ترسا گرفت).
و معروف است که المروه البیضاء همان ذوالخلصه است متملس عَمرو بن مُنذِر که او را از خود رانده بود، هجو کرد و به لات و انصاب سوگند خورد که از [هجو] او رهایی نخواهد یافت:
اطرّد تنی حذر الهجاء و لا
و اللات و الانصاب لا تئل (18)
(مرد از خود می راندی تا از هجا[ی من] خود را بر حذر داری؟ نه، سوگند به لات و دیگر بتان که نجات نمی یابی).
اَوس بن حَجَر نیز به لات و عزّی سوگند یاد می کند و می گوید:
و باللات و العزی و من دان دینها
و بالله ان الله منهن اکبر (19)
(سوگند به لات و عزّی و به کسانی که بر دین آن هایند. سوگند به خدا، خدایی که از آن ها بزرگ تر است).
با این حال به نظر می رسد که شاعر جاهلی دوران قدیم، کسی هم چون اوس بن حَجَر، در سینه اش چنین عاطفه و احساس دینی نسبت به خداوند موج بزند، حتی اگر جزو حنیفان باشد یا - چنان که شیخو پنداشته- نصرانی باشد.
هم چنین در مصراع دوم چندان روش منطقی در پیوند با مصراع اول دیده نمی شود. هیچ بعید نیست که این بیت را- خصوصاً مصراع دوم- مسلمانان تغییر داده.
ابو جُندُب الهُذَلی، به زنی عشق می ورزید و در داستانی که با آن زن داشت، [زن] برایش به عزّی سوگند خورد:
لقد حلفت جهداً یمیناً غلیظه
بفرع التی احمت فروع سقام
(سوگندی واقعی و شدید یاد کرد به گیسوی آن کس [عزی] که بلندی های سقام را محافظت کرد. [و قرق گاه و تحت حمایت خود قرار داد]).
و سُقام در این جا نام شعب و دره ای بوده است از وادی حراض که قریش به عنوان قرق گاه عزّی قرار داده بود.
درهم بن زید الاوسی به رب العزی سوگند می خورد:
انی و رب العزی السعیده.
عزی قربان گاهی داشت که [پرستندگان او] بر آن قربانی می کردند و غَبغَب نام داشت. این مکان را ابوخراش هُذَلی در شعری یاد کرده است، هم چنین نُهیکه فَزاری، و قیس بن جدادیه خُزاعی (20)، از آن در شعر یاد کرده اند. عبدالعزی بن ودیعه مزنی به منات سوگند خورده است و می گوید: (این شعر به دیگران هم نسبت داده شده است).
انی حلفت یمین صدق بره
بمناه عند محل آل الخزرج (21)
(در محل آل خزرج به منات سوگندی راستین و نیک می خورم).
بت های سه گانه ای را که نام بردیم، تنها بت هایی نبودند که به آن ها سوگند یاد کرده می شد، بلکه در این میان بت های متعدد دیگری وجود داشت (که به آن ها سوگند یاد کرده می شد)، بت هایی چون، نُهم، عائم، ذوالخلصه، و هبل، و الاقیصر و موارد بسیار دیگر. به عنوان نمونه در مورد اُقیصَر، زهیر می گوید:
حلفت بانصاب الاقیصر جاهداً
و ما سحقت فیه المقادیم و القمل
(سوگند یاد کردم به سنگ های برافراشته شده ی اقیصر، سوگندی استوار و [سوگند یاد کردم به] آن چه سر و صورت ها به آن ساییده می شود).
و ربیع بن ضبع فزاری در بیتی از اقیصر سخن به میان می آورد:
فاننی و الذی نغم الاله له
حول الاقیصر تسبیح و تهلیل
(سوگند یاد می کنم به آن کسی که [شعر] سرودِ مردمانِ پیرامون اقیصر، برای او نیایش و ستایش است).
و به همین ترتیب شنفری به جامه های این بت سوگند می خورد:
و ان امرءاً اجار عمراً ورهطه
علیَّ و اثواب الاقیصر یعنف (22)
(به جامه های اقیصر سوگند که مردی که عمرو را و دودمانش را به ضد من پناه داده، کار خلافی می کند. (بر من درشتی می کند)).
به جز سوگند یاد کردن، وجوه دیگری وجود دارد که به تمسک جستن اعراب جاهلی به این بت ها دلالت دارد و شاید بتوان مواردی را که مرتد می شدند و دیگر بار به عبادت بت ها روی می آوردند، چه در ایّام پیامبر و چه بعد از وفات وی، دلیلی روشن و واضح بر وجود این ارتباط و تمسک محسوب کرد.
به عنوان نمونه مقیس بن صبابه به ارتداد خود اشاره می کند، وی (به مکّه آمد و مسلمان شد و از پیامبر دیه ی خون برادرش را که به خطا گشته شده بود، طلب کرد و چون پیامبر فرمان داد تا دیه ی برادرش (هشام) را به او بپردازند، در فرصتی که افراد کمی در اطراف پیامبر بودند، ناگهان بر قاتل برادر حمله برد و او را کشت و در حالی که مرتد شده بود، از مکّه خارج شد و در بازگشت این شعر را سرود:
شفی النفس ان قدبات فی القاع مسنداً
یضرج ثوبیه دماء الاخادع
و کانت هموم النفس من قبل قتله
تلم فتحمینی وطاء المضاجع
حللت به و تری و ادرکت ثؤرتی
و کنت الی الاوثان اوّل راجع (23)
(جانم آرام گرفت که در صحرا جای گیرد [در حالی که] جامه به خون فریب کارها آغشته شده بود. پیش از کشتن او اندوه های درونی بر هم انباشته شده بود. پس آرام جای های ناهموار مرا برگرفتند. از او خون خواهی کردم و به انتقام [خون] خود رسیدم و سپس به سوی بت های پیشین بازگشتم).
و عبدالله بن زِّبَعری با یکی از شاعران مسلمان معارضه کرد و در شعری با وزن و قافیه و محتوای شعر او و در پاسخ آن چنین سرود:
و من عجب الایامِ و الدهرِ کلِّه
له عجبٌ من سابقاتٍ و حادثِ
لجیش اتانا ذی عرام یقوده
عبیده یدعی فی الهیاج ابن حارث
لنترک اصناماً بمکه عکفاً
مواریث موروث کریم لوارث (24)
(از شگفتی های روزگار- که این شگفتنی نیز تازگی ندارد- این است که عبیده که در جنگ به او ابن حارث می گفتند با سپاهی عظیم بر ما وارد شد و [می گفت] باید بت هایی را که در مکّه قرار داده شد و میراث گذشتگان برای آیندگان است، رها کنیم).
قابل ذکر آن که- چنان که پیش از این اشاره شد- اعراب جاهلی خدایان خود را، یا نشانه ها و رمزهایی از آن ها را در جنگ ها با خود حمل می کردند و علیه دشمنان از آن یاری می خواستند. هیچ بعید نیست که سخن ابوسفیان در جنگ احد که گفت: اعلُ هبل خطاب به علامتی از هبل بوده است که مشرکان آن را- همراه با سایر نشانه ها و علامت های مربوط به دیگران، هم چون لات و عزّی- در جنگ با خود حمل می کردند و در این جنگ [به ویژه] از هبل که خدای مکّه بوده است، طلب یاری کرده و استمداد جسته اند.
می توان از برخی سخنان شبیه به این بیت:
و سار بنا یغوث الی مراد
فناجزناهم قبل الصباح (25)
(یغوث ما را به سوی [هدفمان] مراد برد. پس قبل از صبح با آنان جنگیدیم). تأییدی یافت بر این که بت پرستان در جنگ ها، خدایان خود را با خود حمل می کردند و از آنان علیه دشمن یاری می جستند. در مورد این سخن کمیت، چه می توان گفت [به جز آن که مؤید نظری بالاست]:
و قد آلت قبائل لا تولی
مناه ظهورها متحرفینا(26)
(منات بر قبایلی فرمان روایی می کند که پشت نمی کنند و از او رو بر نمی گردانند.)
آیا بیت بالا نظر ما را تأیید نمی کند که اعراب جاهلی خدای قبیله را بر شتری سوار می کرده اند و بر آن خیمه و سراپرده ای برمی افراشتند و رهبر یا شیخ [قبیله] در جنگ از آن دفاع می کرده است؟ اگر چنین باشد، آیا همین نشانه یا علامت، امروزه به پرچمی که در مرکز فرماندهی در میدان های جنگ بر می افرازند، بدل نشده است؟
ملاحظه کنید که چگونه آتش جنگ را در میدانی که رسول در آن شرکت داشت، شعله ور می سازند. حارث بن هشام مغیره در قصیده ای که در روز بدر سرود، چنین می گوید: ( این قصیده به دیگران هم نسبت داده شده است).
فیا آل لُؤَیّ ذببوا عن حریمکم
و آلهه لا تترکوها لذی فخر
توارثها آباء کم و ورثتم
اواسیها والبیت ذالسقف والستر(27)
( پس ای آل لُؤَیّ از حریم خود و از خدای خود محافظت کنید و آن را برای فخرفروشان، وامگذارید / پدران شما آن را به میراث برده اند و شما [نیز] پایه های [مستحکم ] آن را و خانه را که سقف و پرده دارد، به میراث برده اید).
هم چنین ملاحظه کنید که آن ها چگونه در آغاز ازدحام و مجتمع شدن در مکه، در اطراف بت ها جمع می شدند و از نزد آن ها به سمت میدان جنگ روانه می شدند. چنان که ابن زبعری در جنگ خندق می گوید:
واذکر بلاء معاشر و اشکرهم
ساروا باجمعهم من الانصاب
انصاب مکه عامدین لیثرب
فی ذی غیاطل جحفل جیجاب(28)
( به یاد آر آزمون آن کسان را و سپاس گذار آن ها را که همگی همراه با بت های خود [ به جنگ] رفتند، با بت های مکه با سپاهی انبوه به سمت یثرب رفتند.
و همین طور وقتی در جنگ شکست می خوردند، نومیدانه به سمت خدایان خود باز می گشتند، چنان که ضرارین الخطاب الفهری می گوید:
وفرت ثقیف الی لاتها
بمنقلب الخائب الخاسر(29)
(قبیله ی بنی ثقیف به سوی لات خود گریختند و بازگشتند در حالی که نومید و خسران دیده بودند).
ابوخراش هذلی در مرثیه ای بر پرده دار عزی (دبیه السلمی) که به دست خالدبن ولید به قتل رسید، می گرید. خالد هم چنین زنی سیاه پوست را که از درون [پرده و حرم] عزّی بیرون آمده به قتل رسانید. دبیه به ابوخراش یک جفت کفش نیکو داده بود و به همین جهت برای او مرثیه ای سرود که برخی از ابیات آن چنین است:
ما لدبیه منذالیوم لم اره
وسط الشروب و لم یلمم و لم یطف
امسی سقام خلاء لا انیس به
الاالسباع و مر الریح بالغرب(30)
( چه شده است که دبیه را امروز میان باده نوشان نمی بینم که وارد شود و [میان آن ها] بچرخد [پذیرایی کند]/ [وادی] سقام خالی شد و هیچ یار و هم نشینی ندارد مگر درندگان بیابان و بادی که بر درختان می وزد).
ج: طواف در اطراف سنگ ها و قربانی کردن در برابر آن ها
گفت و گو در این خصوص، ادامه ی همان مطلبی ست که پیش از این در مبحث مربوط به ذبح و طواف ذکر شد. اکنون در این بخش، تنها از جهت شعر به این مطلب می پردازیم.از نظر لغوی طواف و دَوَران هر دو یک معنی دارند، با این تفاوت که «الدوار» اختصاصاً به معنی طوافِ در اطراف بت هاست. هم چنین ممکن است «الدوار» نام بتی بوده است که در جاهلیت گرد آن می چرخیده اند. در کتاب الاصنام آمده که الدوار به معنی طواف به گرد انصاب [سنگ ها]است (31). چنان که در همین کتاب این واژه به معنی نام بتی خاص نیز آمده است: «ان لبنی شیث دواراً یدورون حوله و یعظمونه (32)»، (بنی شیث بتی داشتند که بر گرد آن می چرخیدند و آن را بزرگ می داشتند).
عامر بن طفیل که برای دیدن اقوام مادری خود (غنی [بن اعصر]) آمده بود، در چهره ی دخترانی که [به گرد سنگی] طواف می کردند، زیبایی و جمال یافت و بیت زیر را سرود که در عین حال تأییدکننده ی معنی نخست دوار است [یعنی طواف و چرخیدن به اطراف بت ها].
الا یا لیت اخوالی غنیاً
علیهم کلما امسوا دِوار(33)
(ای کاشکی بر دایی های من، [قبیله]غنی، هر شامگاه دواری واجب می شد). و شاید عنتر در این سخن خود به معنی «دوار» توجّه کرده است:
ترکتُ بنی الهُجَیم لهم دوار
اذا تمضی جماعتُهم تَعود (34)
[در این جنگ] بنی الهجیم را با بتشان، به آن هنگام که بر گرد آن بت می گشتند، (می رفتند و می آمدند)، رها کردم.
و نابغه می گوید:
لا اعرفن ربربا حوراً مدامعها
کانهن نعاج حول دوّار (35)
زنان سیاه چشم آهووش که هم چون گاوان وحشی [آهوان بیابان] در ریگ زار می چرخند، نمی شناسم.
و امرؤالقیس در معلقه ی خود می گوید:
فَعَنّ لنا سربٌ کأن نعاجَه
عَذارَی دَوار فی مُلاءٍ مُذَیَّلِ (36).
(به ناگاه گله ای بر ما نمودار شد که گاوهای وحشی آن هم چون دخترانی با روبندها بودند و دامن کشان طواف می کردند).
و گروهی به اعتکاف و عزلت گزینی در [حرم] بت و توجه خاشعانه به آن، اشاره کرده اند: جعفر بن ابی خلّاس کلبی، که شترش از قربانی های [قبیله] عنزه که به سُعَیر [بت عنزه] تقدیم شده بود رم کرد، سروده است:
نفرت قلوصی من عتائر صُرِّعت
حول السُّعَیر یزوره ابنا یقدم
و جموع یذکر مهطعین جنابه
ما ان یحیر الیهم بتکلم (37)
(شتر من از قربانی هایی که پیرامون سُعیر بر زمین افکنده شده بود و دو پسر «یقدم» [پسر عنزه] آن ها را زیارت می کردند، رمید. و گروهی از [خانواده] یذکر [برادر یقدم و پسر دیگر عنزه] بر آستان آن بت می گشتند و او حیران بود [نمی توانست] که با آنان [به کلمه ای] سخن گوید).
و شاعر دیگری به اعتکاف هذیل در کنار سواع و قربانی برای آن، اشاره کرده است:
تراهم حول قیلهم عکوفا
کما عکفت هُذیل علی سُواع
تظل جنابه صرعی لدیه
عتائر من ذخائر کل راعٍ (38)
(ایشان را می بینی که پیرامون بزرگ و مهتر خویش مقیم شده اند به همان ترتیبی که [افراد قبیله] هذیل در اطراف سواع جمع می شوند و مقیم می گردند.
در پیشگاه او قربانی های [به خاک] افکنده شده [دیده می شود] که از ذخیره های همه ی شبانان است).
گویا آن ها گاه نذر می کردند که شتر یا گوسفندی را قربانی کنند و چون زمان ادای نذر فرا می رسید، [گاه بخیلی می کردند و] به جای گوسفند یا شتر، آهویی صید می کردند و آن را قربانی خدای [خود] می کردند. کعب بن زهیر به این موضوع اشاره ای ظریف دارد و سروده است:
فما عترالظباء بحی کعب
و لا الخمسون قصراً طالبوها (39)
(در قبیله ی کعب، پیروان بت کوتاهی کردند، نه آهو قربانی شد و نه پنجاه گوسفند).
و شاید در شعر حارث بن حِلِّزه، واضح ترین سخن در این مورد آمده است. او در معلقه ی خود گفته است:
عَنِتاً باطلاً و ظلماً کما تُعتَر عن حُجره الرَّبیض الظباءُ (40)».
(از روی بیهودگی و ظلم در هم شکسته [شدم]، چنان که آهویی به جای آن حیوانی که در حجره الربیض است، قربانی شود).
چنان که پیش از این ذکر کردیم، قربانی کردن پسران یا سایر قربانی های انسانی، نیز از انواع قربانی های رایج به شمار می آمد. امیه بن ابوصلت داستانی را که نزدیک بود فرزندش را قربانی کند، شرح داده است:
ابنی انی نذرتک لله شحیطاً فاصبر فدی لک حالی
و اشدد الصفد لا احید عن السکین حیدالاسیر ذی الاغلال
و له مدیه تخایل فی اللحم جذام حنیه کالهلال
بینما یخلع السرابیل عنه فکه ربه بکبش جلال(41).
(پسرم تو را در راه خدا نذر کرده ام، باید صبور باشی، جانم به فدایت/ [پدر!] بندها را محکم کن تا هم چون اسیر در بند که از زیر کارد می گردد [می گریزد و می جنبد] برنگردم/ او را کاردی تیز چون هلال بود که در گوشت فرو می رفت. و همین که لباسش را فرو گرفت، خداوند [آن فرمان را لغو کرد] به جایش قوچی بزرگ [فرو فرستاد]).
و چون به عبدالمطلب که پسرش عبدالله را نذر هبل کرده بود، گفته شد که نذر خود را به جای آر و او را فدا کن، چنین گفت:
عاهدت ربی و انا موف عهده
اخاف ربی ان ترکت وعده
والله لا یحمد شییء حمده
(با پروردگار خود پیمان بسته ام و من بر پیمان پروردگار وفادارم/ از پروردگار خود بیمناکم که پیمان او را ترک کنم/ و هیچ چیز جز خداوند، ستوده نمی شود).
سپس صد شتر گرد آورد، چنان که در داستان او پیش از این گفته آمده است، و با چوبه هایی [قداح] بین آن ها و عبدالله قرعه زد، تا آن که [سرانجام] قرعه به نام شتران افتاد. مردم تکبیر زدند و گفتند که خدای از تو راضی گشت. پس عبدالمطلب گفت:
لا همّ رب البلد المحرّم
الطیب المبارک المعظّم
انت الذی اعنتنی فی زمزم
(ای خداوند، پروردگار سرزمین حرم و سرزمین پاک مبارک معظم تویی، و تو همان کسی هستی که مرا در [بازیافتن و حفر کردن] زمزم یاری کردی).
و دیگر بار به قرعه کشی بازگشت و این بار نیز قرعه به نام شتران افتاد و گفت:
لا همّ قد اعطیتنی سؤالی
اکثرت بعد قله عیالی
فاجعل فداه الیوم جل مالی
(ای خداوند، آن چه را که می خواستم به من عطا کردی/ خانواده ی مرا پس از اندک بودن، وسعت دادی/پس امروز بخش عظیم ثروت مرا فدای او [فرزندم] قرار ده).
و به همین گونه عمل کرد تا سومی هم بر شتر افتاد. آن گاه شتر را نحر کرد و ندا در داد که: بیایید و از گوشت آن برگیرید، و خود از آن جا بازگشت، پس مردمان بر آن شتر جستند و گوشت او را غارت بردند. به همین جهت مره بن خلف فهمی می گوید:
کما قسمت نهبا دیات ابن هاشم
ببطحاء بسل حیث یعتصب البرک
(به همان گونه که دیه های پسر هاشم به شیوه ای غارتگرانه تقسیم شد در وادی حرم، جایی که شتران بسته می شوند).
و از آن به بعد- مطابق قول یعقوبی-[صد] شتر به عنوان دیه قرار گرفت، به همان ترتیبی که عبدالمطلب سنت و قانون گذاشته بود (42).
پی نوشت ها :
1. به عبارت دیگر شعر مرسوم به جاهلی، صرف نظر از اصلی یا انتحالی بودن، می تواند به عنوان کهن ترین اسناد در باب اندیشه های ابتدایی قوم عرب مورد توجه واقع شود.
2. طبقات الشعراء، ص 14.
3. الکلبی، کتاب الاصنام، ص 21.
4. السیره، ص 145.
5. همان، ص 838.
6. کتاب الاصنام، ص 17
7. السیره، ص 849.
8. همان، ص 825.
9. السیره، ص 825 و نیز ر.ک. کتاب الاصنام، ص 31 و اخبار مکّه، ص 76.
10. کتاب الاصنام، ص 39-40.
11. همان، ص 30، و نیز ر.ک. البدایه و النهایه، ج2، ص 192.
12. السیره، ص 304.
13. السیره، ص 56.
14. همان، ص 53.
15. کتاب الاصنام، ص 37.
16. برای قصیده ی کامل، مراجعه فرمایید به السیره، ص 38-39.
17. کتاب الاصنام، ص 35.
18. همان، ص 16.
19. همان، ص 17.
20. همان، ص 19-21.
21. همان، ص 37.
22. همان، ص 38-39.
23. تاریخ الطبری، ج1، ص 1516 و الکامل فی التاریخ، ج2، ص 148.
24. السیره، ص 417-418.
25. کتاب الاصنام، ص 10.
26. السیره، ص 55.
27. همان، ص 517.
28. همان، ص 702.
29. همان، ص 32.
30. کتاب الاصنام، ص 24.
31. همان، ص 33 و 42.
32. همان، ص 51.
33. همان، ص 42.
34. ابوتمام، دیوان الحماسه، ج1، ص 167. این بیت در قصیده ای به مطلع
ترکت جُرَیَّه العمری، فیه
شدیدُ العَیر معتدلُ سدیدُ
در دیوان عنتره (دار صادر بیروت، ص 42) چاپ شده است که در حاشیه ی همین بیت، واژه ی دوار را «صنم کانت العرب تنصبه، یجعلون موضعاً حوله یدورون به» معنی کرده است.
35. القرشی، جمهره اشعار العرب، ص 84. این بیت از قصیده ای ست با مطلع
لقد نهیتُ بنی ذبیانَ عن اُقُر
و عن ترُّبعهم فی کل اصفار
که در آن شاعر، بنی ذبیان را از اقامت در «اقر» که قرق گاه نعمان بن حارث (ممدوح شاعر) بوده است، بر حذر می دارد. در حاشیه ی بیت مورد بحث در معنی دُوّار آمده است: «ما استدار من الرمل»، (دیوان النابغه الذبیانی، دار صادر بیروت، ص 55).
36. العقد الثمین فی دواوین الشعراء الجاهلین، ص 149.
37. کتاب الاصنام، ص 41.
38. همان.
39. دیوان الحماسه، ج1، ص 413.
در جلد سوم از شرح دیوان الحماسه، ص 18 و 19 قبل از این بیت، سه بیت دیگر ثبت شده است:
و لو بلغ القتیل فعالُ قومٍ
لَسَرّکَ من سیوفک مُمتَضوها
لنذرک و النذورُ لها وفاءٌ
اذا بلغ الخزایه بالغوها
کانک کنت تَعلَمُ یومَ یُزَّت
ثیابَک ما سَیَلقی سالبوها
و سپس در شرح بیت مورد استناد این متن آورده است: «در این خون خواهی او راضی نمی شود که آهویی [به جای قاتل] ذبح شود و این سخن اشاره به مثلی دارد که در میان اعراب رایج بوده است که می گفته اند اگر تعداد گله ی من به فلان مقدار معین رسید، گوسفند یا گوسفندانی را ذبح می کنم و به مستمندان می دهم؛ اما در مواردی پیش می آمد که همین که تعداد آن به حد مطلوب می رسید، بر صاحب گله دشوار می آمد که به گفته ی خود وفا کند و به جای گوسفند وعده داده شده، آهویی شکار می کرد و آن را ذبح می کرد (که این عمل نشان از لئیم بودن صاحب گله داشته است). در ادامه در مورد بیت مورد بحث می گوید: «جوی، مردی از قبیله ی مزینه به هنگام عبور از قلمرو خزرج با آن ها به جنگ می پردازد... و سوگند یاد می کند که پنجاه تن از آنان را به قتل رساند...».
40. البحتری، الحماسه، ص 353.
41. تاریخ الطبری، ج1، ص 308-309.
42. تاریخ الیعقوبی، ج1، ص 292.