دکترین فاشیسم

بنیتوموسولینی(1945-1883)، دوچّهDuce (رهبر) ایتالیای فاشیست از سال 1922 تا 1945 نیازی به معرفی ندارد. قطعات زیرین از مقاله ای است تحت عنوان «دکترین فاشیسم» (*)که به سال 1932 در دائرة المعارف ایتالیا گنجانده شده است.
يکشنبه، 18 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دکترین فاشیسم
دکترین فاشیسم

نویسنده: بنیتو موسولینی
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه

فرانکلین لوفان باومر:
بنیتوموسولینی(1945-1883)، دوچّهDuce (رهبر) ایتالیای فاشیست از سال 1922 تا 1945 نیازی به معرفی ندارد. قطعات زیرین از مقاله ای است تحت عنوان «دکترین فاشیسم» (*)که به سال 1932 در دائرة المعارف ایتالیا گنجانده شده است.
هیچ تصوری از دولت وجود ندارد که اساساً تصوری از زندگی نباشد: فلسفه یا درک مستقیم و صائب، نظامی از افکار که به گونه ای منطقی شکل می گیرد و یا به صورت یک بینش و یا ایمان متجلی می گردد، ولی همیشه، لااقل در کُهنش، یک تصور ارگانیک از دنیاست.
2. بدینسان، فاشیسم را در بسیاری از تجلیاتش به صورت یک سازمان حزبی، به صورت یک سیستم آموزشی، به صورت یک دیسیپلین نمی توان خوب شناخت مگر اینکه همواره بدان از نقطه نظر کلَّ برداشتی که نسبت به زندگی دارد، از طریق اُنس با معنویت، نگاه بیندازیم. دنیایی که از دیدگاه فاشیسم بدان نگریسته می شود همانا این عالم مادی نیست که در سطحی تهی از ژرفا ظاهر می گردد، عالمی که در آن انسان، فردی حاشیه نشین، و تنهاست که جدا از همه چیز به سر می برد، عالمی که در آن انسان تحت سیطره قانون طبیعی است، قانونی که وامی داردش به حکم غریزه به حیاتی خود- خواهانه و آمیخته به لذتی زودگذر تن در بدهد. انسان در فاشیسم همانا کسی است که ملت است و میهن، همانا یک قانون اخلاقی است، قانونی که افراد و نسلها را در یک سنت و یک تکلیف به هم می پیونداند، غریزه زیستن در یک محیط بسته توأم با لذت کوتاه را سرکوب می کند تا زندگی والاتری را که از محدوده های زمان و مکان می گذرد و به وظیفه ارج می نهد جایگزین آن سازد: یک نوع زندگی که در آن فرد، با نفی و انکار خویش، با فدا نمودن منافع شخصی خویش، و حتی با جانبازی، تحققِ هستی معنوی کاملی را موجب می گردد که در آن ارزش خودِ وی به عنوان انسان نهفته است.
3. بنابراین بینشی است معنوی، که خود زاده واکنش کلی عصر مدرن علیه پوزیتیویسم مادی شُل و وارفته قرن نوزدهم است. ضد- پوزیتیویستی، ولی مثبت: نه شک ورزانه و سپتیک، نه اَگنوستیک و لاادری، نه بدبینانه، نه منفعلانه خوشبین، و نه همچو دکترین های دیگر(سراپا منفی) که مرکز زندگی را فراسو و خارج از انسان قرار می دهند، انسانی که با اراده آزادش می تواند و می باید دنیای خویش را آفریند. فاشیسم مردی را می خواهد که فعال باشد، کسی را که با تمامی نیروهایش تن به کار داده باشد: مردی را می خواهد که با وقوف مردانه و چشم باز از مشکلاتی که در عمل وجود دارند نهراسد. فاشیسم زندگی را به صورت یک مبارزه می بیند، و این را بر عهده انسان می داند که برای خویش نحوه زیستنی را اختیار کند که به حق شایسته وی باشد، کسی که ابتدا در وجود خودش وسیله (جسمانی، اخلاقی، فکری) را می آفریند تا بتواند زندگی را آن گونه که می خواهد بسازد. این چنین است راه یک فرد، این چنین است راه یک ملت، این چنین است راه آدمیت. از همین جاست که ارزش والای فرهنگ در تمامی اَشکالش (هنر، دین، دانش) معلوم می شود، و همچنین اهمیت عظیم تعلیم و تربیت. و نیز از همین جاست که ارزش اساسی کار، که به وسیله آن آدمی طبیعت را تسخیر می کند و دنیای انسانی(اقتصادی، سیاسی، اخلاقی، فکری) را می سازد، معلوم می شود.
4. این بینش مثبت از حیات به راستی بینشی است اخلاقی. این بینش سراسرِ واقعیت را در بر می گیرد، و نه فقط فعالیت آدمی را که تحت کنترل دارد. هیچ عملی را نتوان از داوری اخلاقی جدا دانست؛ در دنیا چیزی نیست که بتوان آن را از ارزشی که هر چیز در ارتباط با اهداف اخلاقی دارد محروم نمود. بنابراین، زندگی آن طور که فاشیست آن را می پندارد امری است بسیار جدی، آکنده از سختی، مذهبی: که به یمن نیروهای روح و مسئولیت اخلاقی در ترازوی جهان، توازن از میان نمی رود. فاشیست کسی است که از زندگی «مرفّه» بیزار است.
5. فاشیسم برداشتی است دینی که انسان را در ارتباطی حتمی با قانونی برتر می بیند و نیز اراده ای ابژکتیو که فراتر از حد یک فرد رفته و او را به عضویت آگاهانه جامعه ای معنوی برمی کشاند. هر کس در سیاستگذاریهای دینی رژیم فاشیستی چیزی به غیر از فرصت طلبی صرف ندیده باشد مسلماً این را نفهمیده که فاشیسم علاوه بر اینکه یک سیستم حکومتی است، بیشتر از آن، همچنین یک سیستم فکری است.
6. فاشیسم یک بینش تاریخی است، که در انسان فقط تا بدانجایی انسان است که با روند معنوی که خویشتن را در آن می یابد کار می کند، در خانواده یا گروه اجتماعی، در ملت و در تاریخی که تمامی ملل در آن همکاری دارند. این همانا امری است که ارزش عظیم سنت، در خاطره ها، در زبان، در رسوم، در معیارهای حیات اجتماعی، از آن ناشی می گردد. در بیرون از حلقه تاریخ آدمی هیچ است. پس می توان نتیجه گرفت که فاشیسم برضد همه تجریدات فردگرایانه ای است که ماهیتشان مادی است. بر ضد آن تجریداتی که در قرن هجدهم رایج بود؛ و همچنین برضد همه اتوپی ها یا ناکجا آبادها و نوآوریهای نوع ژاکوبَن می باشد. فاشیسم باور ندارد که «سعادت» بر روی زمین، به گونه ای است که نوشته های اقتصادی قرن هیجدهم آرزومندش بودند، امکانپذیر باشد، و از همین رو همه تئوریهای تلئولوژیک را که به موجب آنها بشر در دوره ای از تاریخ به وضع ثابت و پایداری نایل خواهد آمد رد کرده و دور می اندازد. این نوع خوش خیالی تلئولوژیک مفهومش این است که خود را در بیرون از تاریخ و خارج از زندگی که پیوسته در حال دگرگونی است، و پیدایشی تازه، قرار بدهیم. فاشیسم، از لحاظ سیاسی، می خواهد دکترینی واقع بینانه باشد؛ در عمل، فقط سودای حل مسائلی را در سر دارد که به طرز ناگهانی در تاریخ ظهور پیدا می کنند و از شناخت خودِ آنهاست که می شود پی برد راه حل شان چیست. اقدام به عمل نمودن در میان انسانها، همانند دست به کار شدن در جهان طبیعی، لازمه اش این است که در جریان واقعیت قرار گیریم و بر نیروهایی که از پیش در تلاش اند چیرگی یابیم.
7. برخلاف فرد- گرایی، بینش فاشیستی کلاً به دولت معطوف است؛ به فرد تا آنجایی توجه دارد که ربط به دولت داشته و همساز با آن باشد، که همانا وجدان و خواسته جهانی آدمی است در هستی تاریخی وی. بینش فاشیستی برضد لیبرالیسم کلاسیک است که از ضرورت واکنش علیه استبداد ناشی شده بود، و هنگامی که دولت به وجدان و اراده ملت تبدیل شد دیگر بر هدف تاریخی خود خاتمه بخشیده بود. فاشیسم تأییدگر و حامی دولت است زیرا آن را واقعیت راستینِ فرد می داند. و اگر آزادی را خصیصه انسان واقعی می دانیم، و نه آن عروسک انتزاعی ذهن را که لیبرالیسم در فردگراییش بدان توجه دارد، در آن صورت، فاشیسم از آزادی است که حمایت می کند. از تنها آزادیِ واقعی، که همانا آزادیِ دولت است و فرد در درون دولت، حمایت می کند. لذا، برای آنکس که فاشیست است همه چیز در آغوش دولت جای دارد، و هیچ چیزی چه انسانی و چه معنوی وجود ندارد که در خارج از دولت صاحبِ کوچکترین ارزشی باشد. در این معنا، فاشیسم را می توان توتالیتر خواند و دولت فاشیست را سنتز و یگانگی همه ارزشها، همان چیزی که تمامیِ زندگی مردم را تعبیر نموده، تکمیلش کرده، و بدان توانایی می بخشد.
8 . خارج از دولت نه افراد وجود دارند و نه دستجات(احزاب سیاسی، انجمن ها، سندیکاها، طبقات). بنابراین، فاشیسم مخالف سوسیالیسم است که حرکت تاریخ را در درون مبارزه طبقاتی محدود می سازد و از وحدت طبقات که در یک واقعیت سیاسی و اخلاقی برقرار شده، و دولت نام آن است، باخبر نیست؛... .
9. افراد بر اساس شباهت منافعشان است که طبقات را تشکیل می دهند، آنها بر اساس فعالیتهای اقتصادی متنوعی که در ارتباط با این منافع دارند به تشکیل سندیکاها مبادرت می ورزند؛ ولی آنها قبل از هر چیز، که مهمترین است، دولت را می سازند که آن را نباید به لحاظ شمارش، یا رقم، حاصل جمع افرادی که اکثریت ملت را می سازد تلقی کرد. از همین رو، فاشیسم برضد دمکراسی است؛ زیرا دمکراسی، ملت را همسنگ و مساوی با اکثریت می گیرد و یا آن را به سطح اکثریت تقلیل می دهد. ولی، چنانچه ملت را از لحاظ کیفی در نظر گیریم و نه کمی، در آن صورت، فاشیسم همانا ناب ترین نوع دمکراسی است، یعنی، پرقدرت ترین فکر(پرقدرت ترین، برای اینکه اخلاقی ترین، منسجم ترین و حقیقی ترین چیزی که تاکنون وجود می داشته است)، همان چیزی که در درون ملت به عنوان وجدان و اراده تنی چند، و حتی یک نفر، عمل می کند، آرمانی که گرایش دارد در وجدان و اراده همگان انگیختگی یابد- یعنی، در همه آنانی که حقاً ملتی را به یمن طبیعت، تاریخ یا نژاد، تشکیل می دهند و در مسیر تکامل و تربیتی معنوی پیش می روند که گویی وجدانی واحد و اراده ای یگانه در آن گام می سپارد. نه یک نژاد، و نه حتی یک خطه مشخص جغرافیایی، بلکه جمعیتی که از لحاظ تاریخی به بقای خود ادامه می دهد، تنوع بی شماری که در یک ایده واحد یگانگی یافته است، که همانا اراده ای است معطوف به بقاء و قدرت: آگاه شدگی به خویشتن، شخصیتی بارز.
10. این شخصیت بارز، در حقیقت، همان دولت است که دربرگیرنده ملت می باشد. ملت(nation ) نیست که دولت را به وجود می آورد، و این اصل برخلاف آن تصور طبیعت گرانه ای است که مبنای تئوریهای سیاسی دولتهای ملی قرن نوزدهم را می ساخت. چه، در واقع دولت است که ملت را به وجود می آورد و مردم را واقف می سازد که از وحدتی اخلاقی، از اراده و در نتیجه از هستی تأثیر نهنده ای برخوردارند. حق هر ملت به استقلال از آگاهی ضمنی و آرمان گونه ای که آن ملت از هستی خویش دارد ناشی نمی شود، حتی از تن دردادن کم و بیش ناهشیارانه و بی اثرش به یک موقعیت دو فاکتو de facto نیز ناشی نمی شود، بلکه از یک هشیاری فعالانه ناشی می گردد، از یک اراده سیاسی در عمل، که آمادگی دارد نشان بدهد که از چه حقوقی خودش بهره مند است: یعنی، از وضعی که تازه تکوین شده است. دولت، به مثابه یک اراده اخلاقی جهان گستر، در حقیقت، آفریننده حق می باشد.
11. ملت، به مثابه دولت، همانا واقعیتی است اخلاقی که تا زمانی که تکامل می یابد به بقای خود ادامه داده و زنده می ماند. باز داشتنش از تکامل همان و هلاک نمودنش همان. بنابراین، دولت نه تنها اُتوریته ای است که حکومت می کند و تعیین گر نوع قوانین و بخشنده ارزش معنوی به اراده های فردی است، بلکه علاوه بر همه اینها قدرتی است که در خارج نیز تحمیلِ اراده های فردی است، بلکه علاوه بر همه اینها قدرتی است که در خارج نیز تحمیل اراده می کند، به طوری که وجودش احساس شده و هتک حرمت به آن نمی شود؛ به عبارت دیگر، واقعیت جهانشمول بودنِ خود را در تمامی جهاتِ لازمه تکاملش نشان می دهد. بدینسان می توان آن را به یک اراده بشری همانند کرد که حد و مرزی برای تکامل خویش نمی شناسد و با آزمودن بی کرانگی اش بر واقعیت خویش تحقق می بخشد.
12. دولت فاشیستی، بالاترین و مقتدرترین فرم شخصیت، همانا یک نوع قدرت است؛ ولی یک قدرت معنوی، که بر همه فرمهای زندگی اخلاقی و عقلانی آدمی رجحان دارد. بنابراین نمی تواند خود را صرفاً به برقراری نظم و نظارت بر امور، بدان گونه که لیبرالیسم بدان رغبت نشان می داده، مقید سازد. صرفاً مکانیسمی نیست که حوزه آزادیهای به اصطلاح فردی را محدود کند. شکل و قواره، معیار درونی و انضباط تمام و کمال فرد است، اشباع گر اراده و آکنده کننده کیاست و هوش است. پرنسیپ آن، آن شوق مرکزی شخصیت انسانی در جامعه مدنی، تا ژرفناها نفوذ می کند و در دل انسان است که آشیان می گیرد، آن انسانی که اهل عمل است و اندیشه، هنرمند است و دانشمند: در یک کلام، همانا جانمایه روح است.
13. کوتاه سخن اینکه، فاشیسم نه تنها واضع قوانین است و سازنده تشکیلات، بلکه آموزگار و اشاعه دهنده زندگی معنوی نیز هست. فاشیسم می خواهد بازآفرینی کند و طرحی نو دراندازد، نه شکلهای زندگی انسانی را، بلکه محتوایش را، آدم را، شخصیت را، ایمان را. برای نیل به این فرجام باید دارای اقتدار و انضباطی باشد که بتواند در روانهای آدمیان رسوخ کند و در آنجا بی اینکه با مخالفتی مواجه باشد فرمان براند. از همین رو نشان روی پرچم آن دستواره های لیکتورهاست، سنبل وحدت، اقتدار و عدالت.

درباره اسطوره (Myth )(**)

بیان زیرین از سخنرانی موسولینی انتخاب شده که او در 24 اکتبر، 1922 در ناپل ایراد کرده بود.
ما اسطوره خود را آفریده ایم. اسطوره همانا ایمان است، شوق است و شور. ضرورتی در آن نیست که یک واقعیت باشد. ولی چون خیر است، امید است و ایمان و شهامت پس برای مان واقعیتی است محرز. اسطوره همانا ملت ماست، اسطوره ما عظمت ملت ماست! و به این اسطوره، به این عظمت و شکوه است که می خواهیم واقعیتی تام ببخشیم، و هر چیز دیگر را تابع آن سازیم.

پی نوشت ها :

*From Michael J. Oakeshott: The Social and political Doctrines of Contemporay Europe, pp. 164-8. copyright 1939 by cambridge University Press.
** From Herman Finer: Mussoliniُ s Italy, p. 218. copyright 1935 by Herman Finer.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط