نویسنده: فرانکو کرسپی
ترجمه: دکتر علی محمد کاردان
ترجمه: دکتر علی محمد کاردان
اگر امروز لزوم بحث مجدد درباره امر غیردینی شدن احساس میشود شاید به این دلیل است که اینک بیش از هر وقت، پیامدهای نهایی فرایندی که در گذشته موجب تفسیرهای مهم هیچ انگاری (نیچه) و عقلانیت (تونیس) و افسون زدایی عالم(وبر) یا تحمیل شدن سرکوب ناشدنی فنون (هیدگر) شده بود بدیهی و مسلم به نظر میرسد.
اگر غیردینی شدن فرایندی است که به وسیله آن ایمان دینی یک جامعه از این پس تنها در شمار یکی از دو حد «ایدئولوژی یا عالم آرمانی (اوتوپیا)» قرار میگیرد، هنگامی که صورتهای غیردینی ایدئولوژی و عالم آرمانی خود سراسر دچار بحران شوند، چه خواهد شد؟
«انسانی که در عالم غیردینی شده ای به سر میبرد که در آن فنون شرایط تاریخش را تشکیل میدهند (...) آیا زندگی میکند یا ظاهراً زنده است و با مرگ دست و پنجه نرم میکند؟» این پرسش را که ده سال پیش انریکو کاستلی (Enrico Castelli) طرح کرده است، در زمانی که غیردینی شدن دیگر آینده ای عرضه نمیکند و تنها به روی دورنمایی باز میشود که در میان تکرار بی پایان و یکنواخت و امکان خود ویرانگری قطعی در نوسان است بیش از همه سخن روز است.
در ورای روایات کاملاً شناخته شده ای که از فرایند غیردینی شدن عرضه شد خوب است برخی از خطوط راهنمای این پدیده را بار دیگر مرور و تفسیر کنیم تا دریابیم که چرا و چگونه تجربه تاریخی این امر از این پس ظاهراً به عدم معنی (non- sens) منتهی میشود.
درست است که فرایند غیردینی شدن در طرح قرن گذشته تاریخ مغرب زمین به اوج خود رسیده است اما ریشه های کهنتر آن به نحو بسیار دقیقی به زمان گذر از وحدت جادویی-دینی جامعه باستانی و صورتهای نخستین جامعه شهری باز میگردد. در نوع نخست جامعه، ساختارهای اجتماعی به گونه ای استوار بر پیوندهای خونی و وابستگی محلی مبتنی بود. به این معنی که فعالیت اعضای جامعه قبیله ای( قبیله) را هنجارهای اسطوره ای دینی و الزاماتی که بر اثر شرایط اقتصادی بقای ابتدایی و ضرورت دفاع از وحدت- هویت گروه تحمیل میشد دقیقاً تنظیم میکرد و در عین حال قدرت (حاکم) تجسم اعمال و معانی دینی و اجتماعی و خانوادگی به شمار میرفت.
همان گونه که کاسیرر (Cassirer) و لوی استروس (Levi- Straruss) روشن کردهاند مفهوم اسطوره ای عالم هیچ چیز را به دست صدقه و اتفاق نمیسپارد و هر چیز را به «قصد و نیت آگاهانه» احاله میکند؛ به بیان دیگر اندیشه اسطوره ای آمرانه برای هر رویدادی در جستجوی علتی است. مفهوم جادویی جهان حاکی از نوعی «قدرت تام یا هم توانی اندیشه» است که در آن «من» چون پارسنگی مینماید که گویی دربست در تصرف اشیاء است. در هر حال، اسطوره ظاهراً چیزی جز یک «اعتراض نیرومند علیه فقدان معنی» نیست.
اسطوره در عین قبول کثرت ترازهای (سطوح) واقعیت و ترازهای تجربه، میان عوالم ناهمگون پیوندهایی برقرار کرده از این راه و در آخرین تحلیل، اثری از وحدت پدید میآورد. با ظهور افلاطون، برخلاف، غیردینی شدن همچون آرمانی عقلی پدیدار میشود که میخواهد «وحدتی را که در عرصه کثرت طبیعی است» روشن سازد (فدر).
اما در تضاد با صفت چند چهره ای (Polymorphe) اسطوره سرانجام با تفکیک میان فلسفه و گفتار شاعرانه، امر محسوس و «امرواقعی»، عالم هیجانها و معقولیت موجد آثار جدایی و شکاف میشود.
غیردینی شدن در مقایسه با نظام باستانی، در وهله اول متضمن «قداست زدایی» کند و محو تدریجی رابطه مستقیم با اشیاء و معانی و امر الهی یعنی رابطه ای است که در آن وضع شیء یا عبارت (فورمول) زبانی نیز کنترل جادویی قدرت خدا و برعکس است. در نظام عاری از قداست، تعالی امر الهی و نیز جنبه مستقل عالمی که حاصل قوانین طبیعی و انسانی شمرده شده است وضع خود را تثبیت میکنند. غیردینی شدن با نوعی تفاوت گذاری فزاینده زمینه های معنی و ترازهای عمل به منزله کارکردهای اجتماعی نیز مطابقت میکند: یعنی اقتصاد و حقوق و سیاست و دین و امر خصوصی و عمومی هر یک رفته رفته مناطق خاص و نسبتاً مستقلی را که دارای نظام ارزشهای ویژه و پیوستگی درونی هستند تشکیل میدهند. در عین حال، نسبت به تفاوت و اختلاف میان شیء و تصور کلی آن و عالم معانی و عالم واقعی آگاهی به وجود میآید.
البته در آغاز این فرایند به صورت پدیده ای گرایشی ظاهر میشود. جامعه یونانی و جامعه رومی در سراسر تاریخ خود، پیوندهای بسیار محکمی را با جامعه باستانی حفظ کردند، و لو اینکه نتوان انکار کرد که در همین جامعهها هم مسائل مربوط به معنی (فلسفه و اخلاق) و مشروعیت قدرت (سیاست و حقوق) یا شناخت طبیعت (علم) رفته رفته به نحوی خود مختار در مقایسه با دین پا گرفتند. حتی کاملاً روشن است که آنچه گذر از همگونی جامعه باستان به ناهمگونی جامعه شهری را مشخص میسازد ضرورت بنای قدرت سیاسی بر پایه های جدید است. در حالی که توجیه طبیعی و بی چون و چرای نوع نخستین جامعه را میتوان در ساخت خانوادگی و استمرار اعقاب اسطوره ای یافت، در جامعه شهری، افرادی که از نواحی مختلف آمده و دارای منافع متضاد هستند برای ایجاد شرایط اجرای مردمی (دموکراتیک) قدرت با تعارض درگیر میشوند.
ساحت نوعاً دینی، یعنی تجربه اعتلای غیرمقدس خدا، در ضمن همین گذر از جامعه باستانی به جامعه شهری پدید میآید: به عبارت دیگر، این ساحت در این مرحله به صورت نتیجه غیردینی شدن و نیز به صورت شرط ایجاد آن ظاهر میشود. بیان روشن این ساحت جدید در انجیل با این گفته که «پسر انسان صاحب روز سبت است» و آنچه انسان را آلوده میسازد عدم رعایت قواعد مناسک نیست بلکه آن چیزی است که از قلب او بیرون میآید و یا این فرمان که «بگذارید مردگان، مردگان را کفن کنند» فرمانی که قاعده قداستی عالی پرستش قداست زدایی دین نشان میدهد که میان غیردینی شدن و دین، بر خلاف آنچه غالباً تصور میشود، ناهمسازی وجود ندارد در حالی که میان غیردینی شدن و نظام قداستی یا حتی میان نوعی تجربه دینی شدن و نظام قداستی یا حتی میان نوعی تجربه دینی و قداست فی نفسه، ظاهراً این ناهمسازی دیده میشود. بحران امر مقدس فی نفسه دور ماندن از خدا در عالم نیست بلکه بر عکس، ممکن است وجه دیگری از رابطه با امر الهی به نظر آید. وانگهی، بسیاری از تفسیرهایی که راجع به غیردینی شدن به عمل آمده: از بونهوفر(Bonhoeffer) گرفته تا گوگارتن (Gogarten) و از کوکس (Cox) گرفته تا آدورنو(Adomo) در این جهت شرح و بسط داده شده است.
با این همه، وقتی مشاهده میشود که غیردینی شدن به هیچ وجه نافی امکان پدیده های بازگشت به مقدس ساختن نیست، نخستین مسئله مطرح میگردد. گسیختگی نظام قداستی به عنوان لحظه ای که مقدم بر بازشناسی ساحت امر مقدس و نیز آگاه شدن و توجه به جنبه فرهنگی اسطوره است، بی تردید رویدادی بازگشت ناپذیر است. و این چنان است که گویی مطابقت میان تجربه طبیعی و تجربه نمادی که در اسطوره نمایان است همزمان با از میان رفتن وحدت اسطوره ای- قداستی جامعه باستانی در حال محو شدن کامل است.
حال اگر بازگشت به مقدس بودن (قداست) که بعد از استقرار فرایند غیردینی شدن است پدید آید، این پدیده به منزله حاصل به توان دو اثری است که عموماً به تقویت نظارت اجتماعی و سیاسی وابسته است. و در این مورد، امر مقدس چنان که در نظام باستانی بود، جلوه نامریی ساختن اعتلای مطلق خدا نسبت به موجودات و نیز همانند ساختن امر الهی با صورت مناسک و نهادها و چهره قدرت یا مرجعیت و عبارات (فرمول) حقایق مطلق شده و به صورت اصول جزمی در آمده است... در چنین مواردی، تولید امر مقدس با اشکال غیردینی شده همنشین است و کم و بیش آگاهانه به صورت ابزار، به کار میرود. جامعه فئودال با ملازمان مسیح (Campagnie de Jesus) نمونه های نوعی مقدس سازی مجدد و لاحق بر جذب (amorce) فرایند غیردینی شدن و نیز همانند برخی پدیده های بت سازی هستند که از خصایص واقعیت اجتماعی کنونی (یعنی مصرف و تعصب سیاسی یا دینی و نظایر آن) است.
هرگاه غیردینی شدن در عین این که فی نفسه گسیختگی نظام قداستی است با صورتهای مقدس بودن بیگانه نباشد، بحران مقدس بودن ظاهراً دیگر برای توصیف هسته اساسی غیردینی شدن کافی نیست و برای درک بهتر این هسته میتوان میان جهش پدیده آمده در رابطه با عالم و با زندگی و تغییر شرایط اقتصادی- اجتماعی که از خصایص جامعه باستانی است پیوندی برقرار کرد.
در نظام اقتصادی بقای ابتدایی خاص جامعه باستانی، فرد به عالم معانی و مستقل از اراده وی و از پیش ساخته و پرداخته هجرت کرده در آن مستحیل میشود و باید با شرایط مادی محیط طبیعی سازگار گردیده از آمد و شد فصول پیروی کند و قوانین حاکم بر تولید نعمتهای زمین را حرمت گذارد؛ قواعد حاکم بر تولید نعمتهای زمین را حرمت گذارد؛ قواعد و روابط اجتماعی نیز به نظر او از پیش تعیین شده و بر اساس نظمی ثابت که هیچ دگرگونی را بر نمیتابد میآید. بدین سان فرد در قید و بند عالمی مملو از معانی نمادی که فراتر از او هستند و از خلال اشیاء یا اشکال زندگی روزمره به طور دائم و مکرر پیش روی او قرار میگیرند به سر میبرد. و هر قدر منابع کمیابتر باشند به همان اندازه فضای ابتکارات فردی محدودتر و قواعد اجتماعی انعطاف ناپذیرتر خواهد بود.
بدین ترتیب گروه قبیله نمیتواند تن در دهد به این که عمل نسنجیده یا پیش بینی ناپذیر یکی از اعضای آن بقای کل جامعه را به خطر نابودی دچار کند. و این جاست که محرمات (تابو) و منهیات وضع میشوند و مجموعه قواعد و هنجار از لحاظ قداست صورت مطلق به خود میگیرند.
در نظام بقای ابتدایی، زندگی خود با رنگ و آهنگی عمیقاً غم انگیز جلوه میکند و پیوسته با مرگ و مقتضیات دفاعی در برابر محیط بیرونی (اعم از محیط طبیعی یا انسانی) روبرو است. و آلام جسمانی عظیم و فداکاریهای دائم جز خصایص آن است. در چنین حال و هوایی بیان معنی زندگی و توجیه اوامر و الزامات حاکم بر آن کاری اساسی جلوه میکند. و از این جا به حق میتوان نتیجه گرفت که هر چه شرایط زندگی سختتر و اجتناب ناپذیرتر باشد این زندگی دارای معنای بیشتری است. به عبارت دیگر، یک عالم «سخت و دشوار» شاید بالضروره واقعیتر باشد، واقعیتی که برای آن بودن معادل ایستادگی کردن است.
خصیصه جامعه باستانی روی هم رفته اعتلای معنی- آن هم معنایی است که همه جا میچرخد بدون آنکه هرگز محصول فرد خاصی باشد؛ در واقع، معنی فرد و دنیایش را در بر میگیرد بی آنکه فرد بتواند به نوبه خود با شعوری روشن آن را استنباط کند.
در این وضع، نماینده قدرت نیز نماینده عالی معنای حلولی-استعلایی است که جامعه را متحد میسازد و ساختار آن را بنیاد مینهد و چنین تفاوتهای پایگاهی (از قبیل طبقات بسته و کارکردها و سن) نیز به تشکیل مجموعه عناصر به هم پیوسته و کل مانند معنی کمک میکند که در آن حیات جمعی باقی خواهد ماند.
هرگاه این نوع رابطه خاص با مجموعه معانی را که جامعه های مبتنی بر شرایط اقتصاد ابتدایی در خود دارند در نظر داشته باشیم، متقابلاً میتوانیم غیردینی شدن به عنوان تغییر رابطه با معنی در ارتباط با تغییر رابطه با اشیاء و جهش روابط اجتماعی را درک کنیم و در این حال و هواست که میتوان پدیده بحران امر مقدس و امکان دوباره مقدس گردانیدن جزیی را اندکی بهتر درک کرد.
در واقع، هرگاه سنخ جامعه غیردینی شده ای را که بر اقتصادی رشد یافته از سنخ ثانوی بنا شده است در مقابل سنخ آرمانی جامعه اسطوره ای- قداستی قرار دهیم، ملاحظه میکنیم که پیوندهای طبیعی که فرد با محیط مادی خود دارد کاهش و فاصله اشکال تعلقات اجتماعی او افزایش مییابد.
روابطی که با مکانها و گروه های خانوادگی یا سازمانهای کار برقرار میشود در هیأت نتیجه گزینشهایی ظاهر میشوند که ممکن است در جریان یک زندگی بارها صورت گیرند. خلاصی نسبی از نیازهای ابتدایی هرگونه فوریت را در ارتباط با اشیاء از میان بر میدارد و در نهایت فعالیت تولیدی نسبت به اشیاء رفته رفته به صورت خودکار در آمده نیازهای جدیدی را که به رشد و شکوفایی بی انتهای خود وابسته است به وجود میآورد.
در این حدود، زندگی به صورت ماجرایی خلاق و اثری هنری یا بازی تصور خواهد شد: در واقع این موضوع خود انتخاب شده هویت خاص خود را میآفریند و سرنوشت خود را ابداع میکند.
در حقیقت موضوع با خود بیگانگی که بر اثر رشد فنون (تکنیک) برانگیخته میشود چیزی جز انعکاس منفی این تصور از زندگی به مثابه آزادی نیست.
زندگی از قید تبعیت از آمد و شدهای فصول آزاد میشود و نظم اجتماعی بیش از پیش به صورت قراردادی هنجاری و مبتنی بر پیمانی جلوه میکند که به نحو اداری پذیرفته شده و به این صورت قابل بازنگری است. و بنابراین، قانونی شدن قدرت نیز که همواره از این حیث دارای جنبه ای تحکمی است به همین نحو قراردادی است. بنابراین، الگوی جامعه غیردینی شده درست نقطه مقابل الگوی جامعه باستانی است: به عبارت دیگر، تضعیف یا سست شدن پیوندهای مبتنی بر ضرورت مادی و تأکید بر جنبه متحرک صورتهای اجتماعی مستقیماً از ضخامت معنی (Sens) و جنبه متعالی و تغیرناپذیر آن میکاهد. انتقاد از نظامهای دارای حقیقت بسط مییابد و افزایش ارزشهای لذت جویانه و ذوقی زمینه را برای ازدیاد روزافزون خواستها فراهم میکند. امکانات تجربه و آزادی انتخاب افزایش مییابد و ابعاد خاص هستی عمیقتر میشوند. این امر نیز راست است که در آخرین تحلیل غیردینی شدن همواره بیشتر در معرض از دست رفتن معنی و تجربه خودپسندی و بی اعتنایی به همه امور و دلهره در برابر بی معنی بودن زندگی جلوه میکند. جامعه ای که «به من اجازه میدهد که به دلخواه خود به شکار و بعد از ظهر به صید ماهی و عصر به گله داری بپردازم و بعد از غذا اوقات خود را صرف انتقاد (از این و آن) کنم» جامعه ای است که بی معنی بودن همه چیز آن را تهدید میکند. هرگاه همه بتوانند همه کاری بکنند بی آنکه چیزی بلافاصله به صورت واکنش نسبت به ضرورتی قابل درک باشد، نوعی بی تفاوت بودن مبهمی به وجود میآید که در آن موضوع خواست (شخص) نیز از میان میرود. باید خاطر نشان ساخت که این امر نتیجه برابری است: به این معنی که آرمان به سبک مارکس که در بالا به آن اشاره شد در واقع چیز دیگری جز الگوی خاص نوع زندگی اشرافی زمانی که تعمیم یافته و به همه کس پیشنهاد شده باشد نیست. برای آنکه چنین آرمانی با نابودی معنی مواجه نشود، باید فقط شیوه استثنایی زندگی، مخصوص برخی افراد ممتاز و مغایر با وضع مادی اکثریت باشد.
تنها از راه قائل شدن به تفاوتها است که زندگی افراد ثروتمند و ممتاز، حتی برای کسانی که دارای چنین شرایطی نیستند، معنای نمادی به خود میگیرد، چه این گروه به چنین زندگی متمایل باشند و چه آن را مردود بشمارند.
جامعه غیردینی شده بی شک جامعه ای است که اهداف خود را رفاه و آسایش و عدالت و اهدافی سرشار از معنی میداند، اما چون نیک بنگریم، این ارزشها تا جایی ثابت و پایدارند که هنوز به دست نیامده باشند و درباره معنی زندگانی که ممکن است روزی در شرایط مساعدی داشته باشیم ساکت اند.
اما تجربه جامعه مرفه و ثروتمند خاصه آنهایی که با مسائل بی معنی بودن هر معنی روبرو هستند تصور زندگانی را که در دست آخر به زیستنش بیرزد تأیید نمیکنند. در حقیقت، زمانی که معنی به طی طریق مربوط دست یابد نه به نیل هدف، دیگر نمیتوان این حقیقت را که هشیاری نسبت به بیهودگی همه چیز در اذهان رخنه کرده است نادیده گرفت.
من در این جا به شیوه ای که ظاهراً اندکی مضحک است خواستهام تضاد میان جامعه مبتنی بر قداست با اقتصاد ابتدایی و جامعه غیردینی شده دارای اقتصاد توسعه یافته را مورد تأکید قرار دهم تا از آنها به عنوان قطبهای مرجع برای درک معنی نهایی غیردینی شدن استفاده کنم. کسانی که درباره دین زدایی با تعبیر رسیدن انسان به سن بلوغ و مسئولیت و آزادی کامل میاندیشند، به قدر کافی به این که این مرحله با آگاهی نهایی از ناتوانی انسان در اثبات معنی مصادف است توجه ندارند. وانگهی استنتاجی که ظاهراً هم نیچه و هم هیدگر در تحلیل خود از هیچ انگاری (Nihilisme) به آن میرسیدند نیز همین است.
بر اثر گسیختگی وحدت قداستی و وابستگی به شرایط خاص بقای ابتدایی، رابطه با معنی عمیقاً دگرگون شده است و مرگ خدا استنتاج ضروری فرایندی طولانی به نظر میرسد که در آن تلاشهای گوناگون برای بازسازی امر مقدس درست مانند اشباح معنی در اصل و حاصل ابزاری و کارکردی است که از این کسی بر آن نظارت دارد که فاقد ایمان است و آن نتیجه خیالی میل اعتقادی توأم با نومیدی است.
در واقع بازسازی قداستی که معادل نظام اسطوره ای اصلی باشد میسر نیست ( و به این معنی، ملاحظات حاضر را نمیتوان «ارتجاعی» شمرد): به عبارت دیگر، همین که گسیختگی وحدت اسطوره ای- قداستی کامل شد، تنها با شیخ یا صورت خیالی و با سوء نیت تمام (سوء نیتی که اگر ذهنی نباشد عینی است) و با با تلاش برای پنهان کردن خلایی که وجود دارد و لو آنکه انکار شود، میتوان آن را بازسازی کرد.
زندگی کردن با تجربه عدم معنی که ظاهراً معلول فرایند رفع ناشدنی دین زدایی است مسلماً کار دشواری نیست و این واقعیتی است که به مدد تلاشهای فراوان کنونی برای بنیادگذاری مجدد معنی از راه اشکال جدید مطلق سازی و شبیه به اشکال جدید تقدس تبیین میشود. با این همه، علامت این وضع این است که درست پس از فروپاشی ایدئولوژیهای خیالی و آرمانگرای پیشرفت و جامعه آرمانی، امروزه اشکال جدید مطلق سازی به رنگهایی در میآیند که همواره بر اثر تعصبات سیاسی و دینی و با تمام بافت خشونت آمیز خود برجستگی بیشتری پیدا میکنند.
هرگاه نخواهیم گرفتار صورتهای واکنشی (Reactif) شویم ظاهراً تنها راهی که بر ایمان باقی میماند این است که در تجربه بی معنایی که لازمه دین زدایی و سعی در عمیق کردن معنی آن است پیشرفت کنیم و از دیدگاه است که میتوان تحلیل ساحت دینی را از سر گرفت.
تجربه دینی، فی نفسه، یعنی به مفهوم تأکید بر تعالی مطلق امر الهی به صورت وضع مقابل (آنتی تز)، با نظام قداستی مغایرت دارد و محصول و منبع دین زدایی را تشکیل میدهد. البته این امر این واقعیت را نفی نمیکند که ادیان از لحاظ نهاد و اشکال مناسک به صورتهایی از مقدس سازی متوسل میشوند که همواره به این عنوان با طبیعت تجربه دینی در تضادند. بنابراین، ما میتوانیم میان دین به مثابه نظام معینی از اعتقادات و مناسک و نهادهایی که به این عنوان جزیی از واقعیت اجتماعی-فرهنگی هستند و نیز دیندار بودن (تدین) به مثابه امکان نوعی رابطه با خدا که به تعالی مطلق آن احترام میگذارد و پرستش عبارات و مناسک و همانند شمردن امر الهی با نهادهای محسوس را مردود میداند، به دو بخش قائل شویم. با این وضع، دین مانع رادع تجربه دینی میشود و در واقع، تاریخ نهادهای دینی تقریباً همیشه از روی بازی یا آمد و شدهای دیالکتیکی میان مرحله نهادی جزیی و مرحله عرفانی (apophatique) مشخص میگردد. بر خلاف دین که در درون حالت دوگانه تقدس زدایی و قداست بخشی مجدد ویژه دین زدایی باقی میماند، تدین تنها تا آن جایی که به تجربه کامل بی معنی بودن عالم منتهی میشود، در جهت دین زدایی حرکت میکند. این تجربه دارای این خصیصه است که تنها زمانی میسر میگردد که در آن انسانیت به قله رفیع امکانات خود نائل شود و فضاهای آزادی بر اثر رها شدن نیازهای ابتدایی متعدد گردد. تنها جامعه های توسعه یافته امروزی میتوانند به طور مستقیم در زندگی، این تجربه را که نشانه ای از لحظه آن در بن بستی که انرژی اتمی ایجاد کرده است قرار دارد به عمل آورند: به عبارت دیگر، بزرگترین قدرت همراه با حادترین توجه به ناتوانی در خروج از دایره خشونت پدیدار میشود.
در این سو، تجربه تاریخی ما به صورت بازشناسی تدریجی وضع واقعی عالم انسان پدیدار میشود، البته نه به معنی هگلی آن که تناقضات خاص خود را به مدد تشخیص توأم با پیروزی به جای امر واقع و تسلط معقول خود و عالم قرار میدهد، بلکه به معنی آگاه شدن تدریجی از نیستی و ناتوانی و از جنبه آشتی ناپذیر و غم انگیز وضع وجودی خود.
انسان پس از آنکه میکوشد به عالم معنی بدهد و مرگ خدا را اعلام میکند، این امر را تجربه میکند که از این پس بی آنکه مستقل از خود به منشأ یا اصل معنی بدهد، هیچ معنی راستینی میسر نیست، به عبارت دیگر، یا معنی متعالی است و یا (به چیزی) تعلق نمیگیرد.
و اما معنی متعالی ناشناختنی است و هر بار که ما برای درک آن تلاش میکنیم، در واقع به آن خیانت میکنیم و دوباره گرفتار قیاس دو حد مقدس سازی مجدد خیالی یا دین زدایی زیسته میشویم که چون سیطره دخالت فنی دستخوش از دست دادن معنی است.
اما آیا اذعان به عدم امکان بیان معنی که همه ما را درگیر میکند، به نوبه خود نوعی اقرار به ناتوانی نیست. و درست در این جا است که فرق ظریف میان تجربه دینی و تجربه هیچ انگارانه دین زدایی آشکار میشود: در مورد اول، تجربه کامل عدم معنی در زندگی به مثابه توجه به مرزی عبورناپذیر و بنابراین به مثابه دوام و حفظ تنشی به شکل ایمان و امید صورت میگیرد؛ و در مورد دوم، ضعف هیچ انگارانه صرف به صورت عدم التزام مطلق خودنمایی میکند. در تجربه دینی سنجش ناپذیری تجربه زیسته از روی شناختی که ما از آن داریم مشخص میشود؛ در تجربه هیچ انگارانه با نوعی همانند شدن با اشکال جزیی معرفت فنی و عملی یا بازی صورتهای خیالی سرو کار داریم. در این صورت، تجربه دینی به غیاث راه حلی که هیدگر از آن سخن میگفت، بسیار نزدیک است.
و کاهش غیاب مفر (یا نبودن راه حل.م) یک علامت بود؟ و کاش این علامت به ما نشان میداد که از این پس نباید به فکر راه حل (مفر) باشیم بلکه سرانجام باید در این دورنمای به اصطلاح بن بست به عوض آنکه در پی «راه حل» عادی باشیم، در آن مستقر شده به آن عادت کنیم؟ و کاش راه حلهایی که ما جویای آن هستیم از الزاماتی که با ذات هستی ناسازگار است سرچشمه میگرفت و تنها از خشم (Sucht) موجود (atant) مشتق میشد؟ و کاش وضع بن بستی که در آن هستی هنگامی که میخواهیم آن را درک کنیم ما را جا به جا میکند، میبایستی چون علامتی از هوش (Wink) ادراک میشد که به طرف آن جا علامت میداد، جایی که از زمان سر سپردن ما به موجود (etant)، در حقیقت ما را به آن منتقل کردهاند؟
منبع:نامه فرهنگ، شماره29، بهار1377، صص 65-60.
/ج